eitaa logo
جان و جهان
493 دنبال‌کننده
812 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ شانه‌های معصومه را با تمام قدرت تکان می‌دادم و فریاد می‌کشیدم: «چرا با من اینکارو می‌کنی؟ چرا؟» معصومه عین مسخ‌ شده‌ها فقط نگاهم می‌کرد. نه چیزی می‌گفت، نه برای رها کردن بازوانش از زیر فشار پنجه‌هایم تقلایی نشان می‌داد. ماشین‌ها به سرعت از کنارمان می‌گذشتند و عبور هر کدامشان هوا را می‌شکافت و بخشی از نعره‌ی مرا با خودش می‌برد. سه‌ی نیمه شب در ظلمات حاشیه اتوبان تهران_پردیس، زده بودم بغل تا بلکه بتوانم روسری معصومه را پیدا کنم؛ همان که چند ثانیه پیش از سرش در آورد و از پنجره انداخت بیرون. در حالت عجیبی بودم که هم می‌خواستم بزنمش، هم محکم بغلش کنم. معصومه خیره و بدون پلک زدن نگاهم می‌کرد. «مگه نگفتی اگه حجابمو بردارم طلاقم میدی؟ خب من اعلام می‌کنم از همین لحظه روسری سرم نمی‌کنم. حالا مَرده و حرفش! » سرم گیج رفت و دست‌هایم شل شد. بی‌اختیار روی زمین نشستم. نگاهش کردم و از اینکه هنوز دوستش داشتم حالم بهم خورد. به گریه افتادم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ معصومه سمتم آمد. اما نه برای کمک یا دلجویی؛ برای این‌که بدون بالا بردن صدایش دم گوشم بگوید «متنفرم از مردای ضعیف. از مردای فقیر و ضعیفی مثل تو!». از کنارم بلند شد. تن صدایش با شیب تندی بالا می‌رفت. مخاطبش دیگر من نبودم. سرش رو به آسمان و ستاره‌های ریز و کم‌نورش بود. «من خدا رو قبول ندارم. هیچ دینی رو قبول ندارم. هیچ امام و پیغمبری رو قبول ندارم. چی بگم دست از سرم برمی‌داری؟! هان؟» هیچ ماشینی در آن لحظات گذر نکرد تا بلکه بخشی از کلماتش ناواضح یا گنگ به گوشم برسد. دست از گریه کشیدم. «تو مشکلت من و بچه‌ها نیستیم.» دستگیره در ماشین را گرفتم و بلند شدم. پشت به معصومه رو به اتوبان ایستادم. «مشکلت اینه که ولنگاری با دین جور در نمیاد. اون ویلاها و‌ ماشینایی که لایک می‌کنی با دین‌داری به دست نمیاد. وگرنه مشکلت نه منم، نه دین من، نه درآمد من.» برق خشم توی تاریکی شب در چشم‌های معصومه معلوم بود: « تو با این درآمد گنجیشکیت خرج منو نمی‌تونی بدی. منو تو خونه‌ت گشنه نگه داشتی. هربار برای خرید لباس باید التماست کنم!» برگشتم سمتش. نمی‌دانم در صورتم چه دید که چند قدم عقب عقب رفت. «تو گشنه‌ای؟! بی‌لباس موندی؟! پس چرا اون بیست و پنج میلیونو خرج فیلِر لب و گونه و کوفت و زهرمار کردی؟ چرا فکر کردی اون پول حق توئه؟ چون دوقلوها رو زاییدی و یه هفته بعد انداختی‌شون خونه مامانت و رفتی سر قرارای کاریت؟» معصومه جوری خندید که فقط از یک آدم مست برمی‌آید: «می‌دادمش به تو که خرج ماشین لگنت کنی؟ بعدم از بیت رهبری‌تون دادن! مال بابات نبود که جوش آوردی.» زل زد توی چشم‌هام. آرام ولی خشن، سه‌تا از دکمه‌های بالای مانتویش را باز کرد و رفت سمت ماشین. «اگه طلاقم ندی بهت خیانت می‌کنم.» سوییچ را برداشتم و پشت به ماشین، سمت بیابان به راه افتادم. قصد کردم اجازه ریختن به اشک حلقه‌زده توی چشمم ندهم. هوا گرم بود اما من لرز داشتم. همینطور که می‌رفتم صدای فریاد معصومه از پشت سرم آمد. «حالا بیا. منو اینجا ول نکن. الکی گفتم.» جلویم نور عمود روشنی در افق ظاهر شد که می‌دانستم فجر کاذب است. برگشتم سمتش و داد زدم «میرم روسریتو بیارم.» معصومه نشست و درِ ماشین را محکم کوبید. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1099 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایت‌های_وعده‌_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
دلم دیگی بود که غلغل می‌کرد. دیگ پر از آشی که به جای نخود و لوبیا توی آن از انواع احساس، بیش از میزان لازم ریخته باشند؛ شادی، ترس، بُهت. این دیگ را، از همان شب حملهٔ بزدلانه‌شان به سفارت، بار گذاشتند. نه، قبل‌تر... احتمالاً از وقتی که خبر آن بانوی باردار در بیمارستان شفا و بلاهایی که سرش آوردند را خواندم و تا مرز دیوانگی رفتم. شاید قبل‌تر، وقتی تصویر آن مادر و دو قلو‌های با نمک اما کفن‌پوش‌ش را دیدم و جایی در گوشهٔ ذهنم، پررنگِ پررنگ، حک شد تا هر بار با یادآوری‌اش غم، وجودم را پر کند‌. نمی‌دانم دقیقاً از چه موقع. از شدت گرفتن جنایت‌هایی که تازگی نداشت یا شروع طوفان‌الاقصی که بیش از همه هیجان و بی‌تابی را در این دیگ ریخت، یا شاید روزهای خیلی دورتر. دههٔ ۹۰ که در مدرسه، معلم ادبیات‌مان سر درس‌های مربوط به فلسطین، حرف‌های صد من یک غاز تحویل‌مان می‌داد که: «تقصیر خودشون بوده. می‌خواستن طمع نکنن و خونه‌هاشون رو نفروشن!» و من که آن‌وقت‌ها تازه داشتم سر از این چیزها در می‌آوردم هرگز نشد به او بگویم حتی اگر این‌طور باشد، مگر سرانجام خانه فروختن، کشته شدن است؟ بیرون رانده شدن است؟ هر چه بود این دیگ، آن شب حسابی سرریز شده بود. همان موقع که همسرم، دخترک را ناغافل گذاشت در آغوش من که مشغول خواندن درس امتحان دو روز بعد بودم. گفت: «بگیر فاطمه رو. زدیم!» می‌خواست پی اخبار را بگیرد. چندین روز بود که منتظر این خبر بود؛ که منتظر این خبر بودیم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از همان شب که بعد از وحشی‌بازی‌شان سر سفارت‌مان در سوریه، خون‌مان به جوش آمد و دخترک را گذاشتیم در کالسکه و راهی میدان فلسطین شدیم. همان‌جا برای فاطمه‌مان سربند قرمز فلسطین را گرفتیم که وسطش، قبّة الصّخره، می‌درخشید. تا آن‌جا که نفس داشتم همراه جمعیت فریاد می‌زدم: «جمهوری اسلامی! انتقام! انتقام!» خیلی وقت بود منتظر بودیم. منتظر فرصتی که بشود با وجود قانون‌های به درد نخور بین‌المللی، کاری ملموس‌تر برای مقاومانِ مظلوم غزه انجام داد. چه خون‌های پاکی بود خون‌های ریخته شده در سفارت، که این فرصت را، قانونی، برایمان مهیا کرد. اما این دیگ؛ این دیگ آن شب پر شده بود، بیش از همه از ترس. ترس از این‌که حالا واقعا اگر جنگ بشود...؟! ترس و ایمان، گلاویز شده بودند. من داشتم هم‌چنان شعار می‌دادم اما شاهد رویارویی آن دو بودم. دست آخر، ایمان، ترس را به گوشه‌ای راند. او می‌گفت برای آرمان جهانی‌مان حتماً لازم است هزینه هم بدهیم! و آن شب؛ آن شب پر شکوه! شب وعدهٔ صادق! تا صبح نخوابیدم از هیجان آن تنبیه بزرگ! دخترک کنارم خوابیده بود و من بی‌صدا، فیلم‌های ارسال شده از موشک‌ها را می‌دیدم و توی ذهنم صدایشان را تصور می‌کردم و توی دلم قند، آب می‌شد. دلم می‌خواست صورت دنیا را بگیرم سمت ایران. بگویم نگاه کن! این ما هستیم! ما که تک و تنها، جلوی ظلم ایستاده‌ایم. سال‌هاست. دلم می‌خواست دستم را بگذارم روی دهان گشاد رسانه‌های دروغ‌باف که می‌دانستم هرگز ساکت نمی‌شوند. دلم می‌خواست می‌شد آن دهان‌های کثیف را ببندم. دیگ می‌جوشید و تا می‌‌خواست سر برود، چاشنی آرامش به دادش می‌رسید. آرامشی که نوید می‌داد، دل‌ها، دست خداست. خدایی که مکرش، بر همهٔ مکرها چیره است. خدایی که حتی در همین کارزار نفس‌گیر جنگ شناختی هم خدایی کردن را خوب بلد است و جان‌های بیدار را در همهٔ دنیا، متوجه عظمت وعده‌ی صادق ما خواهد کرد. همان خدایی که وعده داده نور عظیم، با آب دهان، خاموش نمی‌شود. حالا بعد از نور پر سر و صدای موشک‌های ما، به خواست خدا، جهان، سریع‌تر از همیشه به سمت آرمان جهانی ما، در حرکت است و ما، از بازیگران اصلی این حرکت. من هم، مادرانه، در تدارک و آماده شدنم. من که آماده شوم، یک خانواده آماده خواهد بود و خانواده، مبدأ جهان است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پادکست دربست_ جان و جهان (1).mp3
8.99M
نویسنده: گوینده: تنظیم و تدوین: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ۖ وَ الْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا» واژه «بَنون» برایم پررنگ می‌شود و حسرت دختری که ندارم داغ که نه، اما غم دلم را تازه می‌کند. می‌دانم که بَنون یعنی فرزندان، اما حالا که تب و تاب روز دختر بالاست و همه، حتی آل الله، از خوشبختی دختر داشتن می‌گویند، نیمه ناشکر ذهنم روی معنای تحت‌الفظی بَنون پافشاری می‌کند؛ پسرها. رو به قبله و چادر به سر، به پسرها که خانه‌ را روی سرشان گذاشته‌اند نگاه می‌کنم. با خودم می‌گویم یعنی این‌ها فقط به درد این دنیا می‌خورند و قرار است باری روی بقیه بارهای سوال و جواب قیامت پدر و مادر باشند؟ حرف مامانم بین خیالات مادرانه‌ام توی صورتم می‌خورد که «پسر محض عوضه.» یعنی در آینده‌ای نه چندان دور، دخترکانی که دل پسرهایم را می‌برند، انتقام تمام ناعروسی‌ها و ناپختگی‌هایم را از من می‌گیرند؟ در حال مرور رفتارهایم با مادر همسر هستم که محمدامین با چشم‌ها و لب‌های پرخنده روبه‌رویم می‌نشیند. دستی به صورتش می‌کشم و فکر می‌کنم اگر دختر بود چقدر دلبری می‌کرد با این چشم‌ها و تاب بلند مژه و شیرین‌زبانی‌هایش. چه لباس‌هایی که از گروه دخترانه مادرانه برایش نمی‌خریدم. شاید من هم الان دنبال تونیک رنگارنگ برای چهار سال بودم یا داشتم با خانم‌ها برای خرید پیراهن تورتوری از فلان مزون معروف چانه می‌زدم. «منم می‌خوام باهات نماز بخونم.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ صدای شیرینش از عالم رویا بیرونم می‌کشد. اما نه آن‌قدر که به این فکر نکنم اگر دختر بود الان چادر نماز گل گلی‌اش را روی سرش مرتب می‌کردم. گوشه چادرم را روی سرش می‌کشد تا نمازش را شروع کند: «مامان جان شما آقایی. آقاها که چادر سر نمی‌کنن. برو از تو قفسه عبات رو بیار.» اسم عبا که می‌آید محمدجواد هم مشتاق خودش را به ما می‌رساند. راستش او را خیلی در کسوت دختربچه تصور نمی‌کنم. آخر پسر اول است و پشت و پناه مادر؛ حتی اگر هیچ‌وقت زیر بار مامان گفتن نرود و تمام مادری‌ام را در حنا صدا کردن خلاصه کند. چند دقیقه بعد هر دو عبا به دست روبه‌رویم ایستاده‌اند. برای جلوگیری از دعوا و زدوخورد، که به برنامه هر ساعته‌ی خانه تبدیل شده است، دوتا مهر یک شکل روی زمین می‌گذارم و عباها را روی سرشان که نه، روی شانه‌هاشان مرتب می‌کنم. برای خودم جانماز کوچکی که نمی‌دانم از کجا قسمت خانه ما شده انداخته‌ام. محمدجواد نگاهی می‌کند: «اِ؟ حنا جانماز منو انداختی؟» یادم می‌آید که جانماز، سوغات یکی از دوست‌های باباست و در بدو ورود به خانه به لیست اموال محمدجواد اضافه شده بود: «اِ! راست می‌گیا مال توئه. خب برش دار برای خودت بنداز.» با حرفی که می‌زند پشت و پناه بودنش را مثل همیشه، مثل تمام وقت‌هایی که تکه آخر خوراکی‌اش را به زور در دهانم می‌چپاند یا وقت‌هایی که با انگشت‌های مردانه کوچکش موهای بیرون افتاده‌ام را داخل روسری‌ام جا می‌دهد، یادآوری می‌کند: «نه! مال تو باشه، من نمی‌خوام.» دو طرفم مثل دو فرشته نگهبان می‌ایستند و سه نفری قامت می‌بندیم. نیمه‌های خواندن حمدم که صبرشان از آرام ایستادن تمام می‌شود ‌و به سجده می‌روند. نگاهم که می‌افتد، این عبارت در ذهنم مرور می‌شود که: «يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِدٍ..» و حالا زینت‌های زندگی من سر به مهر در محل سجده‌ام هستند. به ذهنم می‌رسد زینتی که سرش روی خاک باشد و دلش در آسمان که فتنه نیست؛ عین رحمت است. نمازم را که سلام می‌دهم بی‌درنگ به سجده می‌روم و با گفتن الحمدلله، خدا را بخاطر زینت‌هایی که امید دارم یار زندگی‌ام باشند، نه باری در نامه اعمالم، از ته دل، از همان‌جایی که دیگر غم دختر نداشتن در آن نیست، شکر می‌کنم. سرم را که بلند می‌کنم پسر بزرگم با لبخندی بر لب می‌گوید: «حنا قرآن می‌خونی؟» شروع می‌کنم به خواندن: «بسم الله الرحمن الرحیم. إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟ آدم وقتی با جهان‌های بزرگ مواجه می‌شود، حس می‌کند چه‌قدر از پسِ جهان‌های کوچک خودش برمی‌آید. چه‌قدر جهان کوچک خودش را بلد است. نه این که خودش خیلی آدم کار بلدی باشدها، نه! شبیه یک دایره کوچک می‌شود که می‌رود توی دل دایره‌‌ای بزرگ‌تر. این حس را کجا پیدا کردم؟ وقتی ایستاده بودم رو به روی گنبد امام حسین علیه السلام. وقتی همه غم‌هایم داشت از جلو‌ی چشمم مثل نوار قلب نامنظم می‌گذشت، یک‌دفعه صدایی به گوشم رسید: «بیییییییب!» همان صدایی که می‌آید و بعد از آن نوار قلب صاف می‌شود و بیمار تمام می‌کند. من جلوی حرم آقا، آن صدای «بیییییب!» را شنیدم؛ صدای صاف شدن غم و غصه‌هایم. احساس کردم: «وای! چه‌قدر من از پسِ جهان کوچیک خودم برمیام.» چون دقیقا می‌روم توی دایره بزرگتری که تا ابد من را احاطه کرده؛ «وَ لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِکَ...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آیا کتاب سررشته را می‌شناسید؟ آن را خوانده‌اید؟ نکند هنوز نخوانده‌اید؟! سررشته، روایت‌های مادران از پیوند مادری‌شان با عبادت و خودسازی آن‌هاست. روایت‌هایی که اعضای مجموعه مردم‌نهاد مادرانه، آن‌ها را زیسته‌اند؛ روایت‌هایی از دل زندگی. اگر کتاب را نخوانده‌اید؛ اگر می‌خواهید یک نسخه از آن را در کتابخانه خودتان داشته باشید؛ اگر قصد دارید چندین نسخه از آن تهیه کنید و به دیگران هدیه بدهید؛ در نمایشگاه کتاب به «بخش کتاب‌های عمومی، سالن شبستان، راهروی ۱۰,۱، غرفه ۲۰۱، انتشارات کتابستان معرفت» بشتابید! برای خرید بیش از ۱۰ عدد کتاب با تخفیف ویژه به شناسه کاربری @mhaghollahi پیام بدهید. جان و جهان؛ حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایت‌های_وعده‌_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
بوی غذا که توی آشپزخانه پیچید و دانه دانه لگوها و عروسک‌ها که از زیر دست و پا به داخل جعبه‌شان نقل مکان کردند، خودم را انداختم روی مبل، کنترل را دستم گرفتم ببینم اذان شده که نمازم را بخوانم؟ با روشن شدن تلویزیون اما با دوره جدیدی از زندگی‌ام مواجه شدم. تصاویری که هرگز چشم‌هایم با آن‌ها خو نگرفته بود. زیرنویس‌ها حاکی از حمله‌ی نیروهای حماس به اشغالگران بود؛ اما آیا این‌ها واقعی‌اند؟ تازه به صرافت افتادم که چرا دو ساعت پیش در مرکز کاردرمانی، مادر مهرسا می‌گفت: «کار دنیا رو ببین، پارسال این موقع چه حالی داشتیم و امسال چه حالی!» و من که تمام حواسم به درست راه رفتن دخترم بود اصلا متوجه معنای حرفش نشده بودم. زیرنویس‌ها را تند تند می‌خواندم و تپش قلبم بالا‌رفته بود. صدای آیفون مرا به خود آورد. وقتی همسر را دیدم از هیجان زبانم بند آمده بود و‌ دائم می‌پرسیدم: «شما از کی فهمیدید؟ چرا به من خبر ندادی؟» صبح فردا ساعت هفت نشده، در مغازه‌‌ی سر کوچه به دنبال ارزان‌ترین خوراکی قابل خریدن برای شاگردانم بودم، چیزی که هم جیبم را خالی نکند، هم مدرسه اجازه‌اش را بدهد، یاد نسکافه‌ی ۱۲ بهمن پارسال افتادم، از فروشنده سراغ نسکافه‌ها را گرفتم و ۴۰ دقیقه بعد بچه‌ها مشغول هم زدن نسکافه‌ها بودند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نقشه فلسطین را روی تخته کشیده بودم و برایشان با رسم شکل توضیح می‌دادم نوار غزه کجاست و غلاف غزه چیست. با شادی از اهمیت تصاویر دیده شده می‌گفتم. از میزان پمپاژ شادی می‌گفتم هنگام دیدن تصویر جوان فلسطینی که سرباز اشغالگر را رسما خِرکش می‌کند و کشان کشان با خود به سمت نوار غزه می‌برد. برایشان‌ می‌گفتم حتی ممکن است تعداد شهیدانشان به ده هزار نفر هم‌ برسد. (آه که آن زمان ده هزار‌ جان از دست رفته در‌ راه آزادی برایم بی‌نهایتی بود و امروز قلبم هنوز باور ندارد به چشم دیدن‌ِ سه برابرِ آن را!) زنگ تفریح اول مشغول خوردن نان و‌ پنیرم بودم که معلم کلاس بغلی گفت: - خانم شاطری جان، خوب بوی نسکافه راه انداخته بودی امروز توی راهرو! با دهان پر نمی‌شد چیزی گفت، به لبخند بسنده کردم. - ما هم هفته دیگه خیار مییاریم که حسابی بو راه بندازه! - شاطری، خوب بچه‌ها رو اول سال تحصیلی جذب می‌کنی! لقمه را قورت دادم و گفتم: «نسکافه برای شادی وقایع اخیره، ربطی به جذب دانش‌آموزا نداره.» - شادیِ چی؟ - شروع عملیات طوفان‌الاقصی! - وای راست می‌گید، شما هم دیدید تصویرا رو؟ اسرائیل خیلی زود حمله می‌کنه و پدرشونو در می‌آره. بیچاره بچه‌هاشون! بیچاره‌ها چقدر باید تلفات بدند! - آخه من شهیدا رو تلفات نمی‌بینم. بابت شکستن هِیمنه پوشالی این رژیم اشغالگر، امروز از شادی توی پوست خودم نمی‌گنجم! - مردم بیچاره چه گناهی داشتند؟ داشتن زندگی‌شون رو می‌کردن! وقتی خواستم برایشان توضیح بدهم زندگی آن‌ها با مفهومی که من و شما از زندگی سراغ داریم بسیار متفاوت است، یا برایشان بگویم جان هرچقدر هم عزیز، وقتی در‌ زندان باشی دوست داری آن را فدا کنی برای آزادی، زنگ خورد و کلام من نیمه ماند. زنگ تفریح بعدی هم کسی علاقه به صحبت درباره عملیات دیشب را نداشت. من سرم در گوشی بود و گوشم به هندزفری که از خبرهای میدانی جا نمانم! در کلاس‌هایم اما یک دل سیر از این‌ها گفتم برای بچه‌ها؛ از کمپ دیوید، از اسلو، از قراردادهای امضا شده، اراضی ۱۹۴۸، پاسپورت‌های اردنی… برایشان گفتم از کشوری که نداشتند و از رویای بحر تا نهری که هنوز هم در دل و بر زبان داشتند. من هرسال این‌ها را به بچه‌ها می‌گفتم اما ماه رمضان وقتی به روز قدس نزدیک می‌شدیم و لب‌های روزه‌دار‌ بچه‌ها یارای همراهی با محتوای درسی را نداشت، برایشان از این‌ها می‌گفتم؛ امسال اما باید همین اولین هفته سال تحصیلی، هرچه داشتم را روی دایره می‌ریختم و نسکافه برای جا انداختن این مفاهیم، آخرین قطعه پازلم بود! محمدباقر را آرام توی تختش گذاشتم و سعی کردم بدون آنکه بفهمد دستانم را از زیر سر و پایش آزاد کنم، چند لحظه در همان حال باقی ماندم تا با شنیدن سه نفس عمیقش مطمئن شوم خوابش سنگین شده و بعد با خیال راحت از او‌ فاصله گرفته به سمت آشپزخانه رفتم. آسیکلوویر، سیتریزین و استامینوفنِ قبل از خواب را با میزان قابل توجهی آب روانه معده عزیزم کرده، راهی رخت‌خواب شدم. همسر، کنترل به دست غش کرده بود و من دوست صمیمی‌اش را از دستش گرفته، با زدن دکمه خاموش با شبکه نمایش خداحافظی کردم و روی تخت ولو شدم. یکی دو تا غلت که زدم با خودم گفتم: «تو که با این بدن‌درد فعلا نمی‌خوابی، برو یه چرخی توی گوشی‌ت بزن حواست پرت بشه از خارش‌ها!» گوشی را که دستم گرفتم، دیدم بالاخره روز انتقام فرا رسیده… ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ یاد شنبه ۱۵ مهر افتادم. یاد حمله‌ای که کسی فکرش را نمی‌کرد ولی محقق شد. یاد ابهتی که اشغالگران برای خودشان ساخته بودند و پوشالی از آب درآمده بود. حالا مگر می‌شد خوابید؟ گروه‌ها را نگاه می‌کردم؛ عده‌ای نگران از شروع جنگ، عده‌ای هم نگران از عدم برخورد موشک‌ها به هدف، ختم صلوات راه انداخته بودند. من هم صلوات‌هایم‌ را همراهشان کردم، اما مطمئن بودم که گنبد آهنینشان هم مثل دیوار بتنی و دل‌های سربازانشان سست و در هم شکستنی‌ است. آن شب دوست صمیمی همسر را به رفاقت دعوت کردم و چشم از تلویزیون برنداشتم. تا رسیدن صواریخ به مقصد، تمامی شبکه‌های عربی و فارسی را همراهی کردم. ترکیب سیتریزین و استامینوفن اما نگذاشت رفاقتمان زیاد پا بگیرد. سید را صدا زدم: «حسین آقا!» جوابم را نداد، دوباره صدایش زدم: «حسین آقا! حسین زدیمشون بالاخره!» و ناگهان سیدِ خوابِ من هوشیار و حواس‌جمع جلویم نشسته بود. دنبال گوشی‌اش می‌گشت که کنترل را دادم دستش و گفتم: «من قرص خواب‌آور خوردم دیگه نمی‌کشم، شما بیدار باش من رو خبر کن اگه چیزی شد.» سر روی بالشت گذاشتم و قبل از آن که عالم خیال مرا با خودش ببرد، گفتم: «من همیشه آرزو می‌کردم اسرائیل به دست پسرم از صحنه روزگار محو بشه، امشب ولی به محمدباقر گفتم ما اسرائیل رو نابود می‌کنیم، آمریکا با شما!» چند دقیقه بعد داشتم لباس مهمانی پوشیده بین میزها می‌چرخیدم، بوی نسکافه هوا را پر کرده بود؛ چشم‌های مشتاق بچه‌ها رو به تخته‌ای بود که نقشه فلسطین روی آن کشیده شده بود، بدون خطوط مرزی کرانه باختری یا غزه. و من لبخندزنان ناپلئونی پخش می‌کردم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan