✍بخش دوم؛
گاهی هم که خودش را آرام آرام به دور از چشم معلم، نشسته بیرون میکشید تا بیشترین حس قرابت را به من داشته باشد، از پشت، روی زمین با دو دستم هولش میدادم داخل کلاس و بعد هم چشمغرّهی مادرانهای نصیبش میکردم.
بیچاره قانع میشد و همان دم در مینشست، کم کم معلم گفت: «در را ببندیم تا سر و صدا داخل کلاس نیاد» به خیال اینکه بتواند مراحل جداسازی حلما را روانشناسانه طی کرده باشد، اما حلما دست همهی روانشناسان غرب و شرق و ایرانی و خارجی را بسته بود؛ از لای در دستش را بیرون میکشید و چادر مرا چنگ میزد.
به دیوار تکیه داده بودم و فقط حضور حلما را با کشش چادرم متوجه بودم. در یک لحظه که خواستم رصدش کنم آرام از لای در، داخل کلاس را نگاه کردم، باورم نمیشد! درز باریکی که از در باز نگه داشته بود، تا مرا با دستش داشته باشد، دو چشم گرد سیاه نشسته و خیره خیره من را نگاه میکرد، خندهام گرفت و چشمم پر از اشک شد.
نمیدانستم این همه بهم ریختگی از کجاست!!
یک روز سرد و بارانی از نیمههای دیماه، در حیاط مدرسه یکی از معاونین مهربان مدرسه حلما را از دست من گرفت و بغل کرد و رفت...
اولین جدایی کلید خورد.
رفته رفته حلما خودش را پیدا کرد و آرام آرام، نَمی از مهر مدرسه روی پوستش نشست.
روزهای پیشدبستانی طی شد و تابستان رسید، اما من از آرامش قبل از طوفان حلما در خودم متلاطم بودم.
وقتی معلم و معاون کلاس اول، من و حسین آقا و حلما را برای یک جلسهی خصوصی دعوت کردند، فهمیدم که این دلواپسی برای کادر مدرسه و مخصوصاً معلم کلاس اول حلما هم هست.
تدابیری برای چگونگی اتفاقاتی که اول سال تحصیلی احتمالا رخ خواهد داد، اندیشیده شد، اما آرامشی سراغ من نیامد.
روز اول مدرسه و معلم جدید از راه رسیدند.
خانم بابایی همان معلم خوشخنده و پر شور و هیجانی که سال قبل بارها و بارها زنگ تفریح دیده بودمش؛ که چطور مثل نگین انگشتری در حلقهی دانشآموزها برق میزد و آنقدر بچهها سخت به او میچسبیدند انگار که درون خانم بابایی، آهنربای نئودیمیم، کار گذاشتهاند.
در راهپلهها همهی برادهها سمتش میدویدند و جذبش میشدند. آنقدر تعداد بچهها و حلقهای که دور خانم بابایی تشکیل میشد، وسیع بود که مسیر راهپلهها را با موج طی میکردند و چند بار نزدیک بود همه با هم پخش زمین شوند.
خیلی وقتها به یک چای خوردن ساده هم نمیرسید، یعنی بچهها اجازه نمیدادند.
تعجب میکردم از صبرش؛ از شدت عشقش، لباس نمایش میپوشید و در حیاط، برای بچهها، طرح درسش را بازی میکرد.
عروسکدستیهای مختلفی که در زنگ تفریح، زنگ خنده درست میکردند. با عروسک دنبال بچهها میگذاشت. آنها قهقهه میزدند و از دست قلقلکهایش فرار میکردند و هوا را با خنده و جیغ میشکافتند و میدویدند و سرمستانه میخندیدند.
حالا این معلم بشّاش که همیشه رنگهای شاد میپوشید و خندهاش تا آخرین حد صورتش را گرفته بود، شده بود معلم حلما...
بعد از چند روز که خودم را به صحنه مدرسه رساندم، بازخوردها اما بازخوردهای خوبی نبود. از دم در که وارد شدم، یکی یکی کارکنان از حال بد حلما، از گریههای سوزناک بیصدایش، از کلاس نرفتنهایش میگفتند.
دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.
کم آورده بودم. خجالت میکشیدم. گوش خوابانده بودم ببینم کی جام تلخ شوکران از دست خانم بابایی به دستم میرسد، اما نرسید! او حتی نگرانیهای مرا هم در دریای محبتش محو کرد.
حلما بعد از یکی دو هفته ورقش برگشت؛ صبح ها با اشتیاق از خواب بیدار میشد. کبوتر لبخند، جَلدِ لبهایش شد.
درخواست دیدار با معلم دادم و در یک نشست دو نفره با خانم بابایی از عمق ماجرا خبردار شدم.
گاهی خدا فرشتههایش را با لباس انسانها میفرستد روی زمین تا بگوید آهای انسانها، فرشتهها پاک و سفید و بلوریاند. نکند تلنگری بزنید به شیشهی قلبشان چون که فرو میریزند!
خانم بابایی عزیز، همان فرشتهی خوشخندهی خوش قلب کلاس اول که با اشکهای حلما قلبش ترک برداشته بود.
او توانست با ظرافت، تجربهی بیستواندی سالهاش را با چاشنی محبت و تخصص مادری در هم بیامیزد، معجون عشقی بسازد و کام دخترم را شیرین کند.
امروز حلمایی که اضطراب جدایی، روزی مثل غولی وحشی داشت، او را از مدرسه و دوست و درس میگرفت و میبرد، فرشتهی مهربانی به نام معلم سر راهش قرار گرفت، اضطرابش را پس زد و آرامش و امنیت و لبخند را در سینهاش کاشت. حالا موج صدای خندهی حلما در کلاس بیشتر است و به جای شبنم روی گونههایش، لبخندی به وسعت تمام صورتش نشسته، که این معجزهی دم مسیحایی معلمش بود.
خانم بابایی نقاش هنرمندی بود؛ او توانست حس خودباوری و اعتماد به نفس را روی بوم وجود حلمای من نقاشی کند
و حالا این صحنهی نقاشی، یادگار اوست...
#صفورا_ساسانینژاد
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
_ مادران مشغول گفتگو هستند. کجا؟ در گروه مجازی مادرانه!
یکشنبهها و دوشنبهها، مادران #بحث_گروهی دارند. موضوعی را میکوبند به سردر گروه و درباره آن، تجربیات و اطلاعاتشان را به اشتراک میگذارند. ما هم یک گوشه مجلسشان نشستهایم و همینطور که چای و شیرینیمان را میخوریم، حواسمان هست که مرواریدهای کلامشان را صید کنیم و برای شما بیاوریم.
این هفته موضوع بحث «حقوق زنان؛ در میانهی مردسالاری و فمینیسم» است. خودتان را برسانید به محفل گپ و گفت که بازار سخن، حسابی داغ است.
متن زیر، اولین رهاورد ما از بحث امروز سرسرای مادرانه برای شما جان و جهانیهاست. _
#متکلّم_وحده
حتم دارم خانه ما مهوّعترین و ضدّزنترین و اُمّلترین خانه در کل خاورمیانه برای فمینیستهاست. مثلا «وقتی بابا بیاید» وعدگاه مهمی در خانه ماست که هر روزه بودنش از اهمیت و هیجان و شگفتیاش نمیکاهد. ورود بابا مثل خبری که هماکنون به دست گوینده میرسد، روال عادی برنامهها را متوقف میکند. اول من میبوسم و بعد تک تک بچهها؛ دست همسرم را میگویم، وقتی از درِ خانه تو میآید. البته نه بلافاصله، چون همیشه دستهایش پر از نان داغ و میوه هوسکردهی من و نوشتافزار برای دخترم و بادکنک برای پسرهاست.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
لباس معطر و حوله تمیز در رختکن حمام منتظرش هستند تا با دوش آب گرم استخوان سبک کند.
کنترل تلویزیون در اختیار باباست و سلطنت بلامنازع شبکه پویا سقوط میکند. قبلش لباسهای کثیف عوض میشوند و موهای دخترم شانه. من مسواک میزنم و بچهها را برای مرتب کردن خانهمان ردیف میکنم. مقر فرماندهی بابا بالای سفره است. بابا بشقاب مخصوصی دارد، که رنگش با ما متفاوت است. چای آخر شب با بانو بی حضور بچهها سرو میشود.
اتاق مادر و پدر قلمروی ممنوعه است، شاید تنها جای تمیز خانه. در زدن را به پسر دو سالهمان هم یاد دادهایم. چون فقط پشت این در است که میگویم حق با او نیست و در قطع ارتباط با خواهرش اشتباه کرده، وگرنه بیرونِ در کسی حرف روی حرفش و تشخیص روی تشیخصش نمیگذارد.
ولی متاسفانه از نظر مردسالارها و جنسیتزدهها هم ما مَهدور الدم هستیم، وقتی من کتاب میخوانم و همسرم ظرفها را میشوید. همه بچهها را او میخواباند و قبلش با مسواک دنبالشان میدود. وقتی از من میخواهد کمی بخوابم، بعد از یکساعت با بوی کیک خانگی و هلهایی که توی چایی انداخته بیدار میشوم.
ما، ما هستیم. بدون ضمائر مفرد، مونث یا مذکر. ما توی خانواده تنها یک متکلم وحده داریم؛ که آن قرآن است. آنجا که میفرماید: «خَلَقَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُم مَّوَدَّةً وَ رَحْمَةً ۚ»
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#همراه
#به_بهانهی_روز_جهانی_ماما
برگهی سونوگرافی را با یک دست گرفتم و با دست دیگر، شمارهی «آبجی فاطمه» را پیدا کردم. حتی اگر اول اسمش، «آبجی» نمیگذاشتم و برحسب حروف الفبا جزو اولین اسامی لیست مخاطبین نمیشد، باز هم این روزها در لیست تماسم، جزو اولین نفرات بود.
- سلام فاطمه! میدونم سرت شلوغه. هِماتوم چیه؟
برایم توضیح داد.
- توی سونو نوشته هماتوم دارم. خطرناکه؟
- نه، ولی نباید دیگه زیاد ورجه وورجه کنی.
خیالم راحتتر شد. مکالمه را کوتاه و خداحافظی کردم.
با خودم فکر کردم که کاش همهی باردارها، مثل من، در این نُه ماه، مامای همراه داشتند. مطمئناً اهمیتش کمتر از مامای همراه در روز زایمان نیست. کسی باید باشد که به پرسشهای بیپایان مادر باردار جواب بدهد. کسی که جنین را بشناسد. فرق احساس حرکت جنین در جُفت خَلفی و قُدامی را بداند. صدها مادر باردار دیده باشد و خیالت را راحت کند اتفاقی که برای فلان مادر باردار افتاده، حتما نباید برای تو هم بیفتد.
یک روز که دربارهی ترس از زایمان با او حرف میزدم، پرسید: «میخوای روز زایمانت من همراهت باشم؟» با این که بودنش همیشه دلگرمم میکرد، ولی با خنده گفتم: «نه، من خیلی بیتابی میکنم، میترسم طاقت نیاری بفرستیم سزارین.»
در اوج درد، وقتی مامای شیفت آمد و گفت: «خواهرت زنگ زد و شرایطت رو پرسید.»، گویی برای یک لحظه مسکنی با دُز بالا برایم تزریق کرد.
چند روز از تولد نوزاد میگذرد و من گوشی به دست، شماره را میگیرم؛
- فاطمه، بچه یهکم زرده!
و این همراهی بیچشمداشت ادامه دارد...
#عذرا_محمدبیگی
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_منفی_یکم
#دوربرگردان
ده دقیقه بود که در سکوت میراندم. هیچ فرقی نمیکرد که پنجره را پایین بدهم یا کولر بزنم. ما، هر چهار مرد توی ماشینْ از چیز دیگری پیشانیمان پر از عرق و گوشهامان سرخ شده بود. آخرین جملهها را عمویم گفته بود؛ خطاب به پدر معصومه، پایین پلههای خانهشان: «همه هتاکیهایی که امروز ما از دخترتون دیدیم فقط یه معنی داشت؛ این ازدواج تموم شدهست.»
پدرم سمت شاگرد نشسته بود و دستش را گذاشته بود لبه پنجره. خط حائل بین انگشت شست و انگشت اشارهاش مثل سایبانی روی پیشانیاش بود. همینکه پیچیدم توی بزرگراه آزادگان دستش را محکم کوبید روی پایش: «اگه دختر من این حرفای رکیکو میزد، به خداوندی خدا همونجا جلو جمع میزدم تو دهنش! ما با عزت و احترام به عنوان چهارتا بزرگتر اونجا بودیم که وساطت کنیم بلکه این زن و شوهر به صلح برسن. من در عجبم که اصلا وقتی این حرفا رو میزد چطور پدر و مادرش از خجالت آب نشدن؟»
داییام از همان اول که سوار شد، به کفشهایش خیره بود و با تسبیح مشکیاش بدون شمارش، استغفار میفرستاد...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
ادامه حرفش را گرفت: «از پدری که هنوز یه ماه از قهرشون نگذشته، میگه دخترم خواستگار پولدار بنزسوار داره، چه انتظاری داری حاجی؟» پدرم دوباره دستش را سایبان کرد و نفسش را طولانی و ممتد بیرون داد.
اتوبان امام علی ترافیک سنگینی داشت. «این زن دیگه برای تو زن نمیشه عمو! چون خانوادهش قبح کاراشو همه جوره تایید کردن. اگه خواهرش و فک و فامیلش کشف حجاب نکرده بودن بهت میگفتم یه بار دیگه سعی کنیم. اما از منِ مو سفید بشنو عمو جون، از تو لجنْ گل خوشبو در نمیاد. درم بیاد به دردت نمیخوره.»
عمو این را گفت و دستش از پشت صندلی آمد روی شانهام. پدرم انگار با خودش صحبت میکرد. لحنش بیشتر رنگ حسرت و تعجب داشت تا عصبانیت. صدایش طوری بود که انگار چیز تلخ و تندی را همین الان به اجبار قورت داده باشد.
«اصلا باورم نمیشه با چنین خانوادهای وصلت کردیم. خواهرش پررو پررو خودشو انداخته بود وسط و هی میگفت چندتا پیام به چندتا مرد غریبه تو این دوره زمونه چیزی نیست! اینقدر دُگم نباشین. جوونن یه چیزایی هم اون وسطا گفتن...» این را گفت و درِ داشبورد را بیجهت باز کرد و دوباره بست. سی و هفت سال بود که سیگار را ترک کرده بود اما مطمئنم اگر در آن لحظه توی داشبورد یک پاکت میدید، حداقل چهارنخ پشت سر هم میکشید. «ده سال پیش با هم سر پوشیه زدن و نزدن بحث داشتیم و بهش میگفتم نکن عروس! تو تازه دو ساله چادری شدی. اینکارا افراطه! حالا سر اینکه با مرد نامحرم....لاإلهإلاالله!»
من ولی حال عجیبی داشتم. حس میکردم سمت چپ سینهام، جای قلبْ یک حفرهی سیاه مکنده به وجود آمده. حرفی در آن خانه شنیده بودم که چیزی را از درونم کنده بود.
دایی شقّ و رق نشست و خطاب به همه گفت: «هرچی تو این جلسه شنیدیم، بین خودمون میمونه. هیچوقت به هیچکس نمیگیم از دهن این دختر و خانوادهش چیا شنیدیم.»
ترافیک باز شده بود. به خودم بد و بیراه گفتم که توی جاده یک طرفه، به امید دوربرگردانِ جلسه مصالحه مانده بودم. معصومه میخواست سوار بنز باشد؛ او از ماشین من بیرون پریده بود.
پایم را روی پدال گاز گذاشتم و با تمام قدرت فشار دادم. گفتم: «زشتترین جملهای که تو اون خونه از دهنش خارج شد و از همه میخوام همینجا چال بشه این بود که وسط هال خونه داد کشید: 'من از بچههام متنفرم.' نمیخوام هیچوقت، هیچجا این به گوش بچههام برسه.» در سنگینی راز و سکوتی که روی شانهی مردها بود، سرعت را کم کردم. ناخودآگاه دستم را روی وسط سینهام، زیر کمربند ایمنی ماشین گذاشتم. حس کردم تازه دارم معنای سیاهچاله درونم را میفهمم؛ معصومه دیگر خانوادهام نبود. راهنما زدم و از آخرین خروجی اتوبان، بیرون رفتیم.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1079
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پسته_خندون
پسر دوسالهام، موقع نماز میاد کنارم میایسته و هر کاری من انجام بدم تقلید میکنه و انجام میده...
یهبار وسط نماز سکسکهم گرفته بود.
هربار که من سکسکه میکردم فکر میکرد که از ارکان نمازه و از خودش صدا درمیآورد!😂😅
#مشکات_محبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایتهای_وعده_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
#فراخوان_وعده_صادق
#بالشت_خیس
محکم با دستان لرزانم دستهی چمدان مامان را گرفتم: «تو رو خدا... تو رو خدا... تو رو به اباالفضل منم ببرید... مامان...بذارید منم بیام.»
لبهای مامان به هم دوخته شده بود، چشمهایش سرد بود، چادرش لای دست و پایش پیچ میخورد. آرام چمدان را کشید. اشکها خزیدند روی گونههای بیرنگم و در کویر اطراف دهانم محو شدند. «مامان... آخه چرا منو نمیبرید؟! هان... مامان...»
محکم چمدان را کشید. یکی دو قدم جلو رفت. من هم به دنبالش رفتم. همهی وجود گوش شده بودم تا مامان راضی شود و بگوید: «باشه تو هم بیا.» ولی تنها چیزی که میشنیدم صدای قلبم بود. بیوقفه خودش را میکوبید به قفسهی سینهام.
- مامان نرو... مامان منم ببر... مامان!
دست بیجانم، دسته را رها کرد تا به پیشواز اشکهای ناخوانده برود. مامان چمدان را کشید و رفت. دویدم و شیرجه زدم روی چمدانش: «تو رو به قرآن. تو رو به مقدسات. تو رو به روح خانوم جان...!»
نفسم جایی حوالی قلبم گیر کرده بود. او رفت و من روی زمین پخش شدم. چادرم بالبال میزد.
با برخورد شیء محکمی به صورتم، به خود آمدم. پای پسرک بود! طبق معمول در خواب غلتیده بود! بلند شدم. بالشتم خیسِ خیس بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
آرام، جوری که پسرک بیدار نشود برخاستم و همراه بالشت خیسم به آشپزخانه رفتم. یک پیامک کوتاه به مامان دادم. «مامان خوبی؟ یه خواب بد دیدم و توش کلی گریه کردم. هروقت پیامک را دیدی، برام نور صلوات بفرست.» فکر نمیکردم بیدار باشد. اما فوراً پیام داد: «برو راحت بخواب! *گریه توی خواب یعنی یه خبر خوش تو بیداری.»*
کمی آرام شدم، بالشت را روی اپن گذاشتم و به رختخواب رفتم.
صدای بلندی هوشیارم کرد.
- ایول بابا ایول... باریکلا!
صدای همسرم بود. ساعت را نگاه کردم. چهار و نیم صبح را نشان میداد. توی دلم «ای دیوانهٔ روانی» نثارش کردم و چشمانم را بستم که دوباره گفت: «تا چش دنیا درآد!»
گُر گرفته از جا بلند شدم. خواب و بیدار بالشت را پیدا کردم و شلیک کردم سمتش.
لبخند و شور و شعف، یک آن در صورتش خشکید. متعجب نگاهم کرد. بالشت را پس فرستاد.
«ایران اسرائیل رو زده، خانومِ مام داره منو میزنه»
- چی میگی تو؟ درست بگو ببینم چی شده.
- ایران با پهپاد و موشک، اسراییل رو زده. عجب شبی بودهها. مردم ایران و اسراییل همه بیدار بودن. تو ایران با آرامش و هیجان موشکها رو دنبال میکردن و منتظر دیدن تصاویر نابودی اسرائیل. بعد اسرائیلیا با اضطراب تو پناهگاهها نگران آب و آذوقه. فقط من و تو خواب بودیم!»
با دقت به چهرهاش نگاه کردم. زیادی ذوقزده بود! هیچوقت بازیاش برایم رو نمیشد. متوجه نمیشدم جدی است یا سرکارم میگذارد. این بار خیلی دلم میخواست راست گفته باشد. دلم انتقام میخواست. هربار تکهای از قلبم سوخته بود بدون هیچ مرهمی...
اولین غمی که بر قلبم نشست، ماجرای شهید متوسلیان بود. هفت یا هشت سالم بود که پدرم با اندوه و تأسف خاصی، ماجرای ربوده شدنش را تعریف میکرد.
ترور دانشمندان هستهای، ماجراهای سوریه، شهادت سردار، عملیات تروریستی کرمان، سردار زاهدی.... قلبم دیگر جا نداشت.
حالا ولی قلبم گواه شادی داد. شروع کرد نُقل و نبات پمپاژ کرد به سراسر بدنم. توی سرم «این بانگ آزادیست کز خاوران خیزد!» پخش شد و دستانم همراهش ضرب گرفت.
- سمیه چرا چیزی نمیگی؟ باید یه صبحانه مشتی به عنوان مشتلق بهم بدی. خبر به این خوبی دادم بهت.
لپم را کشید، بالشت را گرفت و تلفن همراهش را داد دستم: «میگم سمیه... حالا چرا بالشتت خیسه؟!»
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#همه_چیز_آنجاست
همه چیز از سال گذشته شروع شد. همه چیز. شبیه پازلی که فقط نیت من را برای چیده و تکمیل شدن میطلبید. اولین واکنش از طرف بابا بود که با لبخند گفت: «بسم الله» و دومین واکنش برای مامان که گفت: «خیلی زوده... مگه بچهبازیه؟!»
وقتی متقاضی پیدا شد باور نمیکردم جایی برای قدمهای من در این راه باشد. من هنوز هم هیچ تصوری از مسیر پیش رو ندارم!
قرارداد را با پای شکسته و عصا به دست در دفترخانه امضا زدم و بلافاصله به بیمارستان منتقل شدم.
وقتی همه چیز به نام خودم صادر شد، بین دیگر اسناد و مدارک بایگانیاش کردم. انگار باشد برای روز مبادا... روزهای مبادای من هم که یکی و دوتا نیستند!
محمدحسین که آمد، بین حرفها یکباره گفتم من سال دیگر عازم سفری خواهم بود. خودم از حرفم متعجب شدم. هیچ برنامهای برای سفر به این زودی نداشتم، ضمن اینکه از نظر مالی هم تواناییاش را در خودم نمیدیدم.
به لطف پدر و مادر محمدحسین، او هم راهی شد و گفت همراه و همسفر خواهیم بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
وقتی هزینه اولیه اعلام شد، هر لحظه منتظر بودم از جانب او حرفی برای به تعویق انداختن سفر بشنوم، تا حرف دلم را پشت تصمیم او پنهان کنم. من هیچ ربطی به این سفر نداشتم! اما راه مستقیم و بدون دستانداز آماده بود و ما همچنان پیش به سوی مقصد...
راستی مقصد کجاست؟!
اولین جلسهی کاروان، ندای «اللّهُمَّ لَبَّیک» که بلند شد، تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد؛ از درون و بیرون... اتفاقی که تا به حال تجربه نکرده بودم. به پهنای صورت اشک ریختم. در این یک سال تنها لحظهای که حس کردم کسی آنجا منتظر رسیدن من است، همان لحظه بود.
از نگاه خودم هنوز هم هیچ ربطی به این سفر ندارم؛ اما اگر رسیدم، شبیه کنیزکی رو سیاه، دوزانو مقابل خانه مینشینم و فقط دستهای خالی و قلب غبارآلودم را نشان خواهم داد. مگر نه اینکه «وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُسِرُّونَ وَمَا تُعْلِنُونَ» (سوره نحل/ آیه ۱۹)
#فاطمه_مشایخی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه»_
#چاشت
تا پنج ساله شدنم توی خانهی روستایی و پدرسالاری بابا حَجی زندگی میکردیم.
هر روز صبح قبل از خروسخوان، بابا حَجی به در اتاقمان میزد و همه را به خط میکرد برای نماز و صبحانه.
من که خردسال بودم و مکلف به حساب نمیآمدم توی رختخواب گرم و نرمم به خواب شیرینم ادامه میدادم.
اما این خواب لطیف یک ساعت بیشتر دوام نداشت، چرا که پای سفرهی صبحانه غیبت هیچ بشری موجه نبود.
بابا حجی اعتقاد داشت که نباید صبح زود سردی بخوریم، وگرنه آدم هم در کارهایش کاهل میشود و هم مغزش سرد میشود.
همیشه صبحانهی ما کلهپاچه، حلیم، عدسی و یا خاگینه بود. در کنار نان داغی که مادربزرگم تهیه میکرد. با چای معطر دارچین یا زعفران.
بابا حجی همیشه یادآوری میکرد که نباید اول صبح که هوا خنک و سبک است چیزهای سرد مزاج بخوریم وگرنه بدنمان هم سردی میگیرد.
مخصوصا ما که به لطف گرمای جنوب بیشتر سال را جلوی باد سرد کولر نشستهایم.
سفرهای که رویَش غذا میگذاشتند هم همیشه پارچهای بود.
باباحجی میگفت این سفرههای پلاستیکی نه اصالت دارند و نه برکت! سفره باید قلمکار واصیل باشد.
همیشه هم همپایِ بساطِ صبحانه ما، اکبر واحدی بود که با صدای بلندش توی شروع برنامه میگفت: «صبح بخیر ایران».
✍ادامه در بخش دوم؛