✍قسمت دوم؛
با اینکه به لطف امامرضای مهربان آن سال ما زیباترین و بهترین سفر عمر را تجربه کردیم اما من نفهمیدم همین که هوای مشهد را نفس میکشم، خودش زیارتی ناب و خالصانه است.
ولو زیارت یک سلام هولهولکی باشد از صحن پیامبر اعظم جلوی بابالجواد، در حالی که توی سرما و زیر نمنم باران فرزندت را لای چادرت پیچیدهای، زیر نگاه چپ چپ همان پیرزنی که از سر دلسوزی دعوایت کرده: «برو! با بچهی کوچیک توی این سرما لازم نیست برای نماز بمونی...»
امسال هم قرار بر رفتن بود اما چند روز مانده به سفر بخاطر کسالت همسر سفر لغو شد ولی با اقوام به شهر خودمان سفر کردیم، با همان مسافت و همان شرایط...
به حَرَمَت دعوت نشده بودیم، کسالت و سرما بهانه بود.
و منی که حالا حسرت را با تکتک سلولهایم حس میکنم...
#الیاسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#آمینگوی_بلند_را_لال_نمیران!
گاهی که از دست محمدحسن عصبانی میشوم، زبان به دعای خیر باز میکنم و میگویم: «الهی اهل بشی».
چون این حرف را وقت عصبانیت میگفتم، برایش سوال شده بود و یک بار پرسید: «مامان! الهی اهل بشی حرف خوبیه؟» گفتم: «آره پسرم».
دیشب وقت خواب، جدال بیپایانی برای خوابیدن داشتیم و باز عصبانی شدم.
- محمدحسن! الهی اهل بشی...
- مامان! الهی شما هم اهل بشی!
#عاطفه_مغوئینژاد
سخن از جان و جهان در جان و جهان🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
یک شبی بیدار شو، دولت بگیر ...
#التماس_دعا
جان و جهان من تویی! 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چادری_که_فقط_من_دوستش_داشتم!
زهرا خانم خیاط صدایش میکردیم.
مغازهاش وصل به خانهاش بود و چند خانه با ما فاصله داشت.
محمد آقا همسرش هم خیاط مردانه دوزی بود.
با پردهای مغازه را به دو نیم خیاطی مردانه و زنانه تقسیم کرده بودند. هر دو مهربان، خوشبرخورد و از همه مهمتر هنرمند بودند...
خدا رحمت کند، محمدآقا را چند سالی است که زهرا خانم را تنها گذاشته است.
زهرا خانم هم خودش را بازنشسته کرده است و از آنجا که به خواست و حکمت خدا بچهدار نشدند، حالا تنها زندگی میکند.
کلاس سوم بودم و در شور و ذوق گرفتن جشن تکلیف!
هر کسی باید یک چادر با خود به جشن میآورد، مثل الان نبود که مدرسه پولی را از بچه ها بگیرد و چادرهای یک شکل و رنگ برای همه آماده کند.
پارچهای را که مادرم به سلیقه خود خریده بود پیش زهرا خانم خیاط بردیم.
با آن لبخند همیشگی، چادر را روی سرم انداخت. گوشههایش را بالا و پایین کرد، وقتی مطمئن شد که همه چیز درست و سرجای خودش است، زیر گلو دو پَر چادر را کشید سمت هم و سنجاق را محکم به چادر بست تا از روی سرم سر نخورد و من از ترس اینکه سنجاق پوست گلویم را سوراخ کند چشمهایم را سفت و محکم بستم...
بسم الله گفت و قیچی را برداشت و با کلی دعا پارچه را برید.
آرزوی چادر آستیندار داشتم چادرهایی که حالا به اسم چادر عبایی، بحرینی و عربی اصیل مد شده است...
آن موقعها اسمش را نمیدانستم. فقط مدلی را که در ذهنم آماده داشتم به زهرا خانم گفتم. مادرم خواست که مرا منصرف کند، اما نتوانست!
ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
زهرا خانم قبول کرد. وقتی چادرم آماده شد و آن را روی سرم انداختم با کلی ذوق دستم را در آستینهای چادر بردم. آستین نبودند، دوتا سوراخ ایجاد شده روی بازوهای چادر بودند که از قضا چادرم با آنها شکل و شمایل خوبی هم نداشت و ظاهر زشتش، فیزیک بدنم را خراب میکرد. خلاصه انگار بیریخت میشدم. مادرم کلی ایراد گرفت اما کاری بود که شدهبود.
جشن در مسجد پیغمبر(ص) بود، چند کوچه آنطرف تر از مدرسه.
من چادرم را دوست داشتم و دلم میخواست دست هایم را بیرون بیاورم. خودم متوجه زشتیاش نمیشدم اما مادرم میگفت «نه!»
هر کس به من میرسید، اگر مرا میشناخت و از همکلاسی هایم بود میگفت: «اعظم چرا چادرت پاره شده؟؟!» و اگر نمیشناخت با اشاره دست و خطاب «دختر خانم!» به من میفهماند که چادرم پاره است.
امّا پارگی نبود، مدلش بود. مثلاً قرار بود چادر عبایی من به سبک دههی هفتـادیها باشـد.
آن روزها جشن تکلیفها جور دیگری بودند.
همهچیزشان با جشنهای امروزی فرق میکرد، از جمله چادرشان. فرقی از زمین تا آسمان.
#اعظم_رنجبر
در جان و جهان هر بار یکی از مادران دربارهی چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#در_سوگ_پدر_خاک
حضرت واژهی برخاستن از پا افتاد...
جانِ جهان ما تویی!🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فکر_کودک_عرفان
به مدد خوراکیهای مختلف و بازی و حضور در مراسم احیاء، دخترک سه سالهام تمام شب را بیدار مانده بود.
آخرین دقایق سحر، نزدیک به اذان صبح از او پرسیدم: «امشب برای مامان و بابا چه دعایی کردی؟»
بیمقدمه گفت: «به خدا گفتم مامان و بابا، خدا بشند..»
اول جا خوردم و توی دلم گفتم: «آخه بچه جان، این دعا رو از کجا آوردی؟!!»
کمی که فکر کردم، دیدم عزیزکم بیراه هم نخواسته؛
مگر نه اینکه امشب با هزار اسم و صفت صدایش کردیم و صدبار به ربّ بودنش خواندیم تا رهایمان کند از بند آتشهای خودافروختهمان.
نارهایی که هرکدام حکایت دوری از نور اسماء و صفات اوست.
مگر نه اینکه قرار بود جانشین او باشیم بر روی زمین؛ که چه بد رسم جانشینی را به جا آوردیم.
به راستی غايت الآمال من برای خوب بودن کجاست؟!...
«دخترکم! دعای کودکانهات، چه حُسن ختامی شد بر این شب قدرمان.»
رفتم تا در همان چند لحظهی باقیمانده تا اذان، دعاهایم را از نو بخواهم...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آخرین_رمضان_عمر_ما
شاید همه آدمها، خودشان را از لبهی شبهای قدر بالا میکشند تا افق سال بعد و سالهای بعد را ببینند. نقشهها میریزند و آرزوها میکنند و به خوبترین مقدرات دل میبندند.
اما قدر برای من، نشستن کنار مرگ است. ساکن و ساکت. مثل اینکه میخواهم با او عکس بگیرم بیآنکه به هم نگاه کنیم، کنارش دست در دست نشستهام. باید یک سال منتظر باشم تا این عکس ظاهر شود. و تا حال، سی و چند سال است که مرگ، هربار در عکسهای شب قدرم نیفتاده...
اولش یکی از این تمارین سرخوشانهی دوران دانشجویی بود که «فکر کنید طلوع فردا را نمیبینید. باورش کنید و با آن باور، خدا را برای توبه و غفران بخوانید»، اما بعدتر دیدم این سوال که «چه تضمینی هست که اصلا سال بعدی در کار باشد؟» از توی ذهنم نمیرود. در تاریکی نمناک ترسهایم ریشه دوانده است و حالا به آمدنش لای فرازهای جوشن و مجیر، مأنوسم.
آری قدر، مرا از جادهی دیگری میبرد. میبرد تا ناکجایی، حوالی جهان باقی. تا مرز، تا نزدیکیهای مرگ. در این شبها انگار فاصلهام تا مرگ، به قطر یک برگه کاغذ است. اگر صدایش کنم، میشنود و اگر خوب چشم بچرخانم گوشهای خیره به خودم میبینمش.
#سمانه_بهگام
چه کنم جان و جهان را؟! 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#احیای_مادرانه
شب بیست و یکم هم تمام شد!
امشب هم مثل شب نوزدهم مفاتیح بهدست بارها و بارها همه جای خانه چرخیدم...
دهها بار علامت گذاشتم، مفاتیح را بستم، رفتم و برگشتم، و دهها بار هم علامت گذاشته شده را دخترک جابهجا کرد، شاید یکبند را حتی دوسه بارخوانده باشم و بند دیگری را هیچبار!
امشب که منزل پدرهمسر مهمان بودم اما شب قبل در فرصت بین همزدنهای خورشت فسنجان و درستکردن سالاد، در حال خرد کردن سیبزمینی برای محمدی که اصرار به روزه گرفتن داشت، با صدای تلویزیون اشکریختم...
هر دوشب، لباسها و کیفم روی دسته مبل منتظر من بودند و من چشمم به آنها بود و مترصد فرصتی که اصلا پیش نیامد...
دلم امشب حسابی گرفت، بیشتر از همهٔ شبهای قدر بعد از مادر شدنم! حتی دو رکعت نماز هم نتوانسته بودم بخوانم!
قدیم که نماز قضا هم نداشتم، شبهای قدر کلی نماز قضا میخواندم و نیت میکردم برای پدربزرگ از دنیا رفتهام. خودتان میدانید دیگر، ادعیهها و زیارات متعدد هم که بماند...اما حالا که قضاهایم بسیار شده دست و پایم، بسته شده!
با صدای شیخ حسین انصاریان، هرطور که بود یک قرآن نصفه و نیمه به سرگرفتم، هرچند وسطش هزار کار انجام دادم، فقط حواسم بود که به قول ایشان دقیقا دهتا بگویم، نه یکی کمتر، نه یکی بیشتر!
مثل شب قبل، دقیقا بعد از قرآن سرگرفتن و درست وقتی که فاطمه خوابش برده بود، مردها به خانه برگشتند و فاطمه دوباره بیدار شد و راه افتاد!
ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
همسرم که برای نماز ایستاد، حسودیام شد...
نه اینکه کمکم نکند، اما اوضاعش خیلی بهتر از من است...
امشب دیدم خیلیها در حرم امام رضا و امام حسین و امام علی احیا گرفتهاند! و من هیچ و هیچ و هیچ...
ناشکری نمیکنم، مادری را لطف خدا به خودم میدانم، دنبال فاطمه دویدنهای امشبم همه از روی رضایت بود، بی هیچ اخم و تخمی، عاشقانه و مادرانه...
مشکل هرچه هست و علت بیتوفیقیها هرچه هست، از خودم است...
بساط سحری هم جمع شد، کمکم همه خوابیدند. همسرم هنوز قرآن میخواند و من حس کسی را دارم که سر جلسه امتحان نشسته، دارند برگهها را جمع میکنند و او هنوز منظور سوال اول را نفهمیده!
گوشی را از جلوی فاطمه برمیدارم که صدایش بیدارش نکند.
نوتیف اینستا را میبینم، کسی پیغام داده که دیدن اسمش برایم عجیب است! باز میکنم، عکسی فرستاده و گفته «زیر قبه حرم امیرالمومنین(ع) دعایتان کردم...»
دنیا و مافیها برایم رنگ دیگری میگیرد. دلم به خانه پدریام در نجف میرود. «مرا ببخشید آقا! ممنون شما هستم آقا!»
#صدیقه_سلطانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#او_به_ما_مشتاق_بود
پای تلویزیون نشسته، فراز یازدهم را بیرمق و زیر لب میخوانَد،
کلمات دعا اما بالا نمیروند، اوج نمیگیرند؛ حتی به پشتبام هم نمیرسند!
از نظرش کار بیهودهایست، تکرار کلمات و لقلقهی زبان!!
در حالیکه به صفحات مفاتیحش چشم دوخته، یکسال گذشته را با خود مرور میکند؛ چقدر عوض شده بود!
کاری را انجام میداد که قبلترها آن را فاجعه میدانست! حالا چقدر برایش عادی شده بود...
شادی و لذت آن گناه برایش مثل مورفینی بود که در رگهای یک معتاد جاری میشود.
اینکه در این مدت حتی قصد ترکش را نکرده بود، بیشتر او را بهم میریخت. فرصتها را یکی پس از دیگری کشته بود...
فراز بیست و چهارم را اما با مکث بیشتری خواند؛
«یٰا مٰاحِیَ السَیِّئات ...»💔
اشکهای روی گونهاش را تند و تند با گوشهی آستین پاک میکند.
دعا که تمام میشود، سرش را روی سجاده میگذارد، نالههای «الهی العفو»ش اما این بار به آسمان میرسد...
#نسرین_زارع
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan