eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
830 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
«خدایا! خودت به ته دلم نگاه کن، به اعماق وجودم. من روم‌ نمیشه بهت بگم چی می‌خوام! همونی رو بهم بده که می‌خوام!» این گوشه‌ای بود از مکالمات یک زن با پروردگارش. زنی که به تازگی واژه «مادر» هم ضمیمه عناوینش در کنار «دختری» و «همسری» شده بود. ۱۸ ساله بودم. نه، درست ۱۷ سال و نیمم بود که زمزمه‌های خواستگاری عمه‌ام از من، برای پسرش، شروع شد. مادرم که قبولی در دانشگاه خیلی برایش مهم بود، گفت: «تا بعد از کنکور، خواستگاری رسمی به هیچ وجه!» ثبت‌نام دانشگاه را درست یک روز قبل از عقد انجام دادم. پنج شنبه ثبت نام دانشگاه بود و جمعه، عقد با پسرعمه‌جان! جنگ اول به از صلح آخر بود و همان اول به او گفتم: «من دوست دارم بچه زیاد داشته باشم و از خدا خواستم چند تا دختر بهم بده!» او پسر دوست داشت اما فقط لبخند زد و گفت: «حالا تا ۱۰ سال دیگه خدا بزرگه، حالا بذار دَرسِت تموم شه...» همان هم شد... . مشغول نوشتن پایان‌نامه بودم که طفلی در بطنم، در اعماق جانم، لانه ساخت. از همان اولین روزی که فهمیدم طفلی در وجودم مأوا گرفته، دست به دعا بودم که «خدایا سالم باشد، صالح باشد، دختر باشد!» وقتی دکتر برایم سونوگرافی سه‌بعدی می‌نوشت به او گفتم: «قطعی جنسیتشو می‌فهمم دیگه؟» خندید و گفت: «بله مامان عجول! سه ماهگی با سونوگرافی سه‌بعدی می‌فهمی». روز سونوگرافی، چشم‌هایم را بسته بودم و فقط می‌گفتم: «خدایا من خجالت می‌کشم الان بگم دختر باشه، خودت به دلم نگاه کن...» چند لحظه بعد دکتر گفت: «اسم دخترت چیه؟» ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ و من جیغ کشیدم! عمه‌ام می‌خندید و دکتر احتمالا داشت فکر می‌کرد من بعد از سالها انتظار، باردار شده‌ام! ذوق و شوق ما ادامه داشت تا وقتی که رسیدم به خانه‌ پدری و جنسیت جوجه‌ام را گفتم. پدرم سجده شکر کرد. شوری در خانه ما برپا شد. همه‌جا با افتخار می‌گفتم دختری را باردارم. حتی به خاله خانباجی‌هایی که با ناراحتی می‌گفتند: «نتونستی پسر بیاری؟! اشکالی نداره، ایشالا بعدی!» و من از ته دل می‌خندیدم و می‌گفتم: «خدایا سه تا دختر پشت سرهم به من بده!» دخترکم عجله داشت. شاید از دعای مادرم بود که شب تولد امام رئوف از او عیدی خواسته بود و ما را در این دردسر انداخته بود! دختر خانه ما، هفت ماهه به‌دنیا آمد. روزهایم در بیمارستان می‌گذشت. تا ماه‌ها پی چک‌آپ نوزاد نارسم بودم. اما همه‌اش می‌ارزید به دختر بودنش، به همدم بودنش، به مونس بودنش، همه‌ سختی دیروزش می‌ارزید به وجود امروزش. به امروزی که می‌توانم سرم را روی شانه‌اش بگذارم... به امروزی که قدش از من بلندتر شده... به امروزی که منتظر هستم‌ باهم تنها شویم، او چای بریزد و باهم بنشینیم. او از دوستی‌هایش بگوید و من از ته دل بخندم به دنیای چهارده سالگیشان... امروزی که گاهی مرا راهنمایی می‌کند.... امروزی که به من آرامش می‌دهد... امروزی که با رفتار و کردارش همه‌ جا مایه افتخار من است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره‌ی چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نوشتن، همیشه بخشی از وجودم بوده است؛ هرچند که سال‌ها با آن بیگانه بودم و نشناخته بودمش... دوران دانشجویی‌ام پر بود از تجربه‌های رنگ و وارنگ که روی کاغذ نیامدند. بعدتر که ازدواج کردم هم، فصل‌های جدیدی از زندگی برایم گشوده شد که گفتنی زیاد داشت ولی جز چند عکس دیجیتال چیزی از آن دوران برایم باقی نمانده است. نمی‌دانم چه شد که دقیقا مصادف با شاغل شدنم، دست به قلم شدم. شاید دورانی بود که رنج زیادی را باید متحمّل می‌شدم و تنها بودم، و کاغذ و قلم، شده بود پناه و همدمم... آن زمان بود که شروع کردم به مکتوب کردن احساسات و افکارم. گاهی هم تحلیل‌هایم را از موقعیت‌هایی که در آن بودم می‌نوشتم. البته پیش هم می‌آمد که رویداد برجسته‌ای را ثبت کنم. از زمانی که مادر شدم، بارها این حس نیاز به نوشتن در من فوران کرد، ولی مجالی برای نوشتن نبود... حساب کردم، تقریبا ماهی یک بار به دفترم سر می‌زدم. یکی از روزهای مادری‌ام، در حال تماشای برنامه‌ی مورد علاقه‌ام از شبکه افق بودم؛ برنامه‌ای که همه‌ی اهل خانه، ساعتش را از بر بودند. هر روز ساعت شش‌ونیم بعدازظهر، بچه‌ها می‌دانستند زمان برنامه‌ی مامان رسیده. کانال تلویزیون را که همیشه روی پویا و نهال تنظیم بود، عوض می‌کردیم، موسیقی تیتراژ را با هم می‌خواندیم و بعد، من قلم و کاغذ به دست به‌همراه فنجانی قهوه روی کاناپه لم می‌دادم و محو تماشا می‌شدم. از قضا، آن روز در برنامه، استادی که گویا خودش هم نویسنده بود، داشتند روایت‌هایی از زندگی یک زوج را روخوانی می‌کردند. گوش هایم تیز شد. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ تا به‌ حال این مدل ادبی را ندیده و نشنیده بودم. توصیفی که ایشان از این نوع نوشتار داشتند توجهم را جلب کرد؛ «روایت» یعنی نوشتن تمام آن‌چه زندگی کرده‌اید، دیده‌اید، شنیده‌اید، و حس کرده‌اید. این کاری بود که من به‌طور تقریبا مستمر انجام می‌دادم. آیا واقعا من روایت می‌نوشتم و خودم خبر نداشتم؟! سوالات زیادی در ذهنم رژه می‌رفت. تنها راهی که می‌توانستم بیشتر بدانم این بود که ردپایی از آن استاد بیابم و پیگیر یادگرفتن از ایشان شوم. با اندک جستجو توانستم پیج تخصصی‌شان را در فضای مجازی پیدا کنم. پس از مدتی، تبلیغ کلاس‌های روایت‌نویسی را در صفحه‌شان دیدم. کلاس‌ها به صورت دوره‌ای بود و هر دوره موضوعی داشت، مثلا اولین‌ دوره تا جایی که یادم هست، روایت سوگ بود؛ برای افرادی که سوگ را تجربه کرده‌اند. موضوعش برای شروع، بنظر خیلی تلخ می‌آمد. منصرف شدم‌. دوره‌اش، سه جلسه‌ی سه ساعته بود. هم قیمتش برایم بالا بود و هم مطمئن نبودم بتوانم سه ساعت پشت سر هم با وجود دو دختر کوچکم آنلاین بمانم. با این‌همه، آن‌قدر جذب این مدل نوشتاری شده بودم که حاضر بودم هر طور که شده، مبلغش را مهیّا و ثبت‌نام کنم. ولی هر بار، موضوعی را در عنوان دوره مطرح می‌کردند که مردّد می‌شدم. بالاخره رسیدیم به فیلترینگ‌ها و محدودیت‌های دسترسی به پیج‌هایی که داشتم و دیگر خبری از آن استاد و مجموعه نشد. تقریبا عطای نویسندگی‌ را به لقایش بخشیده بودم، تا اینکه یک پیام، نمی‌دانم از کدام گروه و چگونه به دستم رسید و باز هم مرا به‌طرز شگفت‌انگیزی هُل داد به سمت نویسندگی؛ «دوره‌ی روایت نویسی مادرانه» چه عنوانی از این دلچسب‌تر؟! روایت باشد... مادرانه هم باشد!! بدون معطلی، به ادمین ثبت‌نام پیام دادم و گفتم اسمم را بنویسند. از بد اقبالی‌ام امکان پرداخت اینترنتی نداشتم و فرصت ثبت نام داشت تمام می‌شد‌‌. با التماس از ادمین خواستم اسمم را بنویسد تا فرصت کنم و از خانه بزنم بیرون به‌دنبال عابربانک... ایشان بدون پرداخت هزینه مرا عضو گروه کردند و این برای من خیلی ارزشمند بود. آن‌قدر برای این دوره ذوق داشتم و تشنه‌ی یادگیری بودم که با تمام سختی‌ای که داشت، هر جلسه سر ساعت آنلاین می‌شدم. استادمان مادر بود و کلامش همراه بود با یک سبد توصیه‌ی مادرانه؛ این‌که بعنوان یک مادر چطور می‌توانیم از اپسیلون فرصت‌های روزانه‌مان استفاده کنیم. بعنوان مثال، یکی از توصیه‌‌های ایشان، گوش دادن به کتاب‌های صوتی حین ظرف شستن بود. زمانی مرده که معمولا با فکرهای چپ‌ اندر قیچی هدر می‌دهیم.  اگر آن کلاس خاص با آن استاد خاص را شرکت می‌کردم، مثل تمام کلاس‌های دیگری که در طول مدت مادری‌ام شرکت کرده بودم، یحتمل باز هم فکر می‌کردم از تمام اعضای کلاس، عقب هستم. آن‌ها از من آزادترند. وقت‌شان دست خودشان است. حداقل حین گوش دادن به کلاس، تمرکز دارند، و هزار فکر شبیه به این... اما در این کلاس مادرانه، همه چیز فرق می‌کرد؛ استادمان مثل خودمان بود، درک‌مان می‌کرد، قدم به قدم و با صبر و حوصله، به ما یاد می‌داد که چطور لابلای روزمرگی‌های مادرانه‌مان بخوانیم و بنویسیم. اینجا بود که من برای اولین بار، در مطب دندانپزشکی نوشتم... همین متن را در حالی می‌نویسم که دخترم بیمار است و کنارم خوابیده و به دست‌های کوچکش آنژیوکت بسته‌اند. تصورم از نوشتن، در این کلاس تغییر کرد. فهمیدم برای نوشتن، کافی است خودت را داشته باشی و یک ابزار برای نوشتن. لازم نیست کنج دنجی نشسته باشی، با دفتری زیبا که حس نوشتن به تو می‌دهد و سکوت محضی که حواست را ندزدد... خودت کافی‌ست و یک گوشی همراه که بتوانی افکارت را در آن مکتوب کنی. من در این دوره، کلاس اولی بودم. الفبای ادبیات را در این کلاس یادگرفتم.  در این کلاس بود که آموختم فرق رمان و داستان کوتان چیست، روایت در کجای ادبیات قرار دارد، نام‌های آشنا در دنیای ادبیات چه کسانی هستند، چه کتاب‌هایی خوب است که بخوانم... این کلاس به من جرأت داد که بنویسم... بازخوردهای دقیق و البته همراه با لطف استاد،  اعتماد بنفس را در من زنده کرد. هرچند می‌دانم که تا نویسنده شدن فاصله‌ی زیادی دارم، ولی ورودم به دنیای ادبیات و نویسندگی را مدیون این کلاس مادرانه هستم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشق نوشتن می‌کنند. سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «۳۰ دقیقه چشم‌بند بزنید و در خانه، کارهای روزمره‌تان را انجام دهید. آنچه می‌شنوید، لمس می‌کنید، به مشام‌تان می‌رسد، و می‌چشید را توصیف کنید.» اولش که خواستم درمورد این سرنخ بنویسم گفتم «بی‌خیال! شروع به توصیف که بکنم، از ریخت‌وپاش خانه، آبرویم پیش روی مدادیون مادرانه می‌رود». بعد دوباره گفتم «بی‌خیال! خانه آدم بچه‌دار همین شکلی است لابد». القصه... با همین دل خوش‌کنک، چشم‌بندم را می‌گذارم روی چشم‌هایم و از روی مبل هال بلند می‌شوم. اول کاری پایم گیر می‌کند به سطل شن‌بازی دخترک که توی جشن تولد امام حسن(ع) از پیش‌دبستانی‌شان هدیه گرفته. من‌ که دست‌هایم را مثل نابیناها پیش رویم به جلو دراز کرده‌ام، سکندری می‌خورم و به زور جلوی افتادنم را می‌گیرم. شن‌های رنگی داخل سطل هم روی زمین ولو شده‌اند و زیر انگشت‌های پایم سطح نیمه زبری را می‌سازند. به راهم ادامه می‌دهم تا همان‌جور چشم‌بسته برسم به آشپزخانه. حواسم هست که پایم به گوشه تیز میز تلویزیون نخورد. دستم را روی اپن می‌گذارم و مراقبم سینی خالیِ در صف شستشو را نیندازم. ادامه در بخش دوم؛
بخش‌ دوم؛ می‌روم به سمت پنجره‌ای که از زیر چشم‌بند هم می‌توانم نورش را حس کنم. سرانگشتانم را دراز می‌کنم سمت‌ گلدان‌ها تا برگ‌های لطیف و شاداب‌شان را لمس کنم. انگشتانم را به خاک داخل گلدان‌هایی می‌کشم که هر کدام قصه‌ای دارند. یکی یادگار گلدان‌های مادربزرگ است که بی‌صبرانه منتظرم رشد کند، مثل امید به آخرین رشته پیوندهای میان من و آن عزیز آسمانی شده. یکی قلمه‌ای از گلدان محل کار سابق. آن یکی گلدانی که چند سال گل نمی‌کرد و امسال معجزه‌وار گل داده و نماد امیدم شده. گلدانک کادوی روز مادر پیش دبستانی دخترک. و آن که روزی تک برگی روی طاقچه افتاده بود و دیدم ریشه زده و گذاشتمش توی خاک و حالا برای خودش قد کشیده و زن و بچه هم دارد. خاکشان نمدار است و فعلا بی‌نیاز از آب اما محتاج نوازش. نوازش می‌کنم و قربان‌صدقه قدوبالای قد و نیم‌قدشان می‌روم که چند وقتی است این کار را فراموش کرده‌ام. برمی‌گردم به سمت هال. می‌خواهم بپیچم توی اتاق مشترک خودم و دخترک که دستم می‌رسد به لطافت گونه‌ای و پیچاپیچ موهایی که حوالی کمرم است. آغوش باز می‌کنم و گل زندگی‌ام را در بغل می‌گیرم. صدایش در گوشم می‌پیچد: «سُک سُک مامانی!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 ارتباط با ادمین: @zahra_msh @azadehrahimi http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جمعیت بیرون از صحن‌های اطراف حرم، موج می‌زد. مادر در حالی که حسین شش ماهه را در آغوش داشت، دستان مرا که پنج سال بیشتر نداشتم محکم گرفته بود. پدر درست جلوی ما بین انبوه جمعیت حرکت می‌کرد و فاطمه سه ساله را قلمدوش گرفته بود. داداش مصطفی هشت ساله هم بازوی پدر را گرفته بود و هر بار با موج جمعیت به نرده‌های جدا کننده‌ی محدوده‌ی حرم می‌خورد. آفتاب ظهر، بی‌رحمانه می‌تابید. باد بهاری کم‌رمقی که گهگاه می‌وزید، تحمل شرایط را آسان‌تر می‌کرد. هر از گاهی، با فشرده شدن جمعیت، در نقطه‌ای صدای داد و بیداد یا جیغ کسی بلند می‌شد. مسیرهای مختلف ورود به صحن و سرای رضوی، مملو از جمعیت بود و خادمان در حال تلاش برای مدیریت رفت‌وآمدها و جلوگیری از خفگی افراد بودند. در این حیص و بیص، از بلندگوها این جمله آشنا شنیده شد: «آغاز سال یک هزار و سیصد و هفتاد و پنج هجری شمسی» و سپس صدای نقاره‌ها برای تبریک تحویل سال به گوش رسید. دیگر به نزدیکی‌های صحن انقلاب رسیده بودیم و من از فشار جمعیت بسیار خسته بودم و بی‌نهایت ترسیده. داشتم سعی می‌کردم سرم را کمی از لابه‌لای جمعیت بیرون بکشم که موجی سهمگین دستانم را از دستان مادر بیرون کشید و مرا با خود برد، حتی نتوانستم برگردم و او را صدا بزنم. همین‌طور که به سرعت از خانواده‌ام دور می‌شدم، ناگهان در احساس بی‌پناهی محضی فرورفتم و وحشت خورنده‌ای وجودم را فراگرفت. بی‌اختیار شروع به اشک ریختن کردم که دستی مردانه و قوی مرا از دل موج سهمگینی که در آن غوطه‌ور بودم بیرون کشید و به کنار دیوار سنگی بلند صحن، هل داد. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ هنوز گیج و منگ بودم و حالم جا نیامده بود که با صدای آن خادم مهربان به خودم آمدم که می‌پرسید: - دخترم اسمت چیه؟ در حالی که اطراف را برای یافتن نشانی از یک آشنا رصد می‌کردم، گفتم: «معصومه». و او همین سوال را از دختربچه‌ی بغل دستم و دیگران پرسید. شاید عجیب باشد ولی در اعماق گودال تنهایی‌ام، نور امیدی می‌تابید و نوایی در وجودم اینگونه زمزمه می‌کرد که «چیزی نیست، آرام باش! همه چیز ختم به خیر می‌شود». در گیر و دار این اتفاق و تماشای اطراف بودم که لبخندی محو و آشنا از دور دیدم که به سمت من می‌آید. بله، پدر با همان چهره بشاش همیشگی، مملو از عشق آمد و بی‌درنگ مرا در آغوش گرفت و آرامشی عجیب را در وجودم تزریق کرد. در آن لحظات پرالتهاب تنهایی و گم‌گشتگی و حیرانی، ثانیه‌ای از نجات پیدا کردن خود ناامید نبودم. درحالی‌که هیچ گاه دلیل این همه همهمه و ازدحام را در آن نقطه از زمین و در آن لحظه از زمان درک نمی‌کردم. حتی نمی‌دانستم آنجا دقیقا کجاست و اینکه می‌گویند «آمده‌ایم پابوس امام رضا‌ جان، سالمان را تحویل کنیم» یعنی چه؟ پس از آن اتفاق، دیگر به دنبال جواب سوالم نبودم و مشغول لذت بردن از لیزلیزبازی روی سنگ‌های مرمر رواق‌های حرم و قایم‌باشک‌بازی با داداشی و فاطمه کوچولو شدم. سال‌ها گذشت و گذشت و من نفهمیدم او که بود؟ و چرا ما برای زیارتش می‌رفتیم؟ ولی هر بار در آشوب و غوغای زندگی گم می‌شدم، همان گرمای امیدبخش جاری در صحن انقلاب، وجود خسته‌ام را در آغوش می‌کشید و رئوفانه کبوتر خیالم را نوازش می‌‌کرد. آری من همان گم‌گشته‌ی حریم امن تو هستم، رضا جان مرا دریاب! جان و جهان ما تویی!🌱 ارتباط با ادمین: @zahra_msh @azadehrahimi 💠http://eitaa.com/janojahanmadarane💠 https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشق نوشتن می‌کنند. سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «۳۰ دقیقه چشم‌بند بزنید و در خانه، کارهای روزمره‌تان را انجام دهید. آنچه می‌شنوید، لمس می‌کنید، به مشام‌تان می‌رسد، و می‌چشید را توصیف کنید.» مادر که باشی، چشم‌بسته هم باید بدانی با تمام خم و راست شدن‌هایت از خروس‌خوان صبح تا آخر شب، این خانه، خانه‌ی همیشه مرتبی نمی‌شود. پس چشم‌بسته برو به سمت مطبخ خانه اما بدان چند تا مداد و گل‌ سر و اسباب‌بازی، به احتمال زیاد در زیر پاهایت قل خواهند خورد و تو را اگر به سمتی پرتاب نکند، بی‌بهره از انحراف مسیر نخواهد کرد. پیشنهادم داشتن نفربری است از جنس صندل و دمپایی تا از درد وحشتناک فرو رفتن لگو در پا محفوظ بمانی! اگر این قسمت ماجرا به خیر گذشت، با همان چشم بسته شاید آرام آرام به حال خودت بتوانی تمام آن‌چه از صبح تلنبار شده اعم از ظروف و لیوان‌های صف کشیده روی اُپن تا تمام سطح کابینت‌ها و نهایتاً دم ظرفشویی را جمع‌آوری کنی و شروع به شستشو، اما نمی‌توانم تضمین صد در صد بدهم که در این بین جیغ بنفشی که در حیاط کشیده شده، همچنان به چشم تو اجازه‌ی بسته بودن بدهد. گیرم که توانستی. با همان چشم بسته، رفتن به سمت حیاط را اراده کن. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ هر چند در دلت ولوله‌ای برپاست که این‌بار کی چه کسی را مورد نوازش سیلی آبداری قرار داده و حالا موی آن یکی را از چنگ این یکی چگونه باید نجات داد؟! با چشم بسته، غرق در این افکار پر استرس که باشی، فقط همین می‌تواند چشم تو را ناگهان به جهان اطرافت بگشاید؛ هدف‌گیری شیلنگ آبی به سمت تو! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠http://eitaa.com/janojahanmadarane💠 https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 پدرشان می‌گفتند: «زیارت رضا، مثل زیارت خداست در عرش.» خودشان می‌گفتند: «سه موقع می‌آیم سراغ‌تان. اول: نامه‌های اعمال را که می‌دهند. دوم: پل صراط سوم: پای حساب و کتاب.» پسرشان می‌گفتند: «از طرف خدا ضمانت می‌کنم بهشت را برای زائر بامعرفت پدرم.»   🍃🍃🍃🍃🍃🍃   جانِ جهانِ ما تویی☀️🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
.. دستپاچه آخرین پیچ لقمه را می‌دهم و کیسه لقمه‌ها و قوطی میوه‌های خردشده را توی کیف دستی جاگیر می‌کنم. چادر بر سر و بند کیف بر روی شانه و یک نگاه گذرا بر خانه و احوال ساکنان همیشگی‌اش، درب را می‌بندم و راهی می‌شوم. هنوز بازار تاکسی‌های اینترنتی آن‌چنان گرم و همه‌گیر نشده، طبق معمول کنار اتوبان هم ماشین برای مقصدم کم‌تر گیر می‌آید. ردّ نگاه چشم‌هایی را که ملتمسانه از تک‌تک ماشین‌های عبوری می‌خواهند هم‌مسیرش باشند، از بزرگراه می‌دزدم و به صفحه گوشی می‌دوزم. خودش است؛ مثل همیشه در همین لحظات حساس و نفس‌گیر دقیقه نود که بین آسمان و زمین مانده‌ام، تماس می‌گیرد؛ - هنوز نرسیدی؟! - چه کنم؟! ماشین گیر نمیاد.. - بازم دیر راه افتادی.. آره؟ - نه، یعنی به حساب خودم اگر همون اول ماشین پیدا می‌شد، الان اونجا بودم‌. از تاکسی پیاده می‌شوم و دوان دوان فاصله میدان تا ساختمان را طی می‌کنم. بالای پله‌های ورودی منتظرم ایستاده و از دور هم می‌توانم کظم غیضش از دیر رسیدن‌های مکرّرم را توی نگاه و حالاتش بخوانم. - سلام، دیدی دیر و زود دارم، ولی سوخت و سوز ندارم. فرار به جلو یا دستِ پیش برای پس نیفتادن، شگردی که در همه‌ی زمان‌ها کارایی خودش را به اثبات رسانده.. - بلیط‌ها رو پرینت نگرفتی؟! - نه، خب وقت نشد.. بیا همینجا واحد فروش بلیط، پرینت می‌گیرن برامون. ✍ادامه در بخش دوم؛