eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
830 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم؛ سال‌ها گذشت و بزرگ شدم. بزرگ شدم و معنای «فَسَقَطَ الْحُسَیْنُ(ع) عَنْ فَرَسِهِ الَی الأرْضِ عَلی خَدِّهِ الأیْمَنِ» را فهمیدم . بزرگ شدم و غم حضرت رقیه(س) و سکینه(س) در قلبم رسوخ کرد. بزرگ شدم و هرگاه در روضه‌ها از زمین خوردن پدری شنیدم، یاد آن خاطره کودکی برایم زنده شد، یاد آن صحنه و دردی که آن لحظه بر جانم نشست. اما پدر من، در میانه‌ی میدان نبرد نبود، زخمی نبود، کمرش شکسته نبود، نگاهش نگران به اهل خانه‌اش نبود، تنها و بی‌کس نبود... پدر من، امام معصوم نبود..... جان و جهان ما چه شد؟!🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! همیشه دوست داشتم پسر داشته باشم، تنها به این دلیل که پسرم جوان رعنا و زیبا و رشیدی شود، از تماشای قد و بالایش غرق لذت شوم و از خودم بپرسم حالا طاقت شهادتش را دارم یا نه؟ با دست خودم راهی‌اش می‌کنم به میدان؟ به فدا شدن برای امام زمان تشویقش می‌کنم؟ می‌خواستم با سوز جگر برای علی‌ّ اکبر حسین اشک بریزم. ولی تقدیرم چیز دیگری بود. چیزی که سرنوشت من و خانم رباب را به هم گره زد. حالا می‌توانم اگر دیدمشان، بغلشان کنم و با هم یک دل سیر گریه کنیم؛ من اضطرار پدری که پسر بی‌جانش را روی دست گرفته بود، دیدم. اضطراب مادری که پسر کوچکش از هوش رفته و نمی‌داند که دوباره به زندگی برمی‌گردد یا نه، را چشیدم. پاره شدن بند دل اباعبدالله را زمانی که خون جاری پسرش را دید چشیدم، با بند‌بند وجودم! توی سالن بیمارستان، کلّ آن یک ساعت تا زمانی که تکلیف‌مان معلوم شد و دست خالی راهی خانه کردندمان، جلوی خیمه‌ی اباعبدالله بودم و اشک می‌ریختم. می‌گفتند: «حالا که چیزی معلوم نیست، این‌قدر بی‌تابی نکن.» همین حرف‌شان آتشم می‌زد؛ برای امام که جان دادن علیّ اصغر معلوم شده بود! شرمندگی‌اش معلوم شده بود! دست خالی برگشتنش که معلوم شده بود! همدلی من و رباب به اینجا ختم نشد. نمی‌دانم به کدامین دلیل نگذاشتند محمدحسینم را ببینم و تا هنوز بدنش سرد سرد نشده بغلش کنم. «لا یوم کیومک یا اباعبدالله» کلّی نقشه کشیده‌بودم که خودم غسلش می‌دهم و حسابی به تنم می‌فشارمش. امّا بدن بی‌جان و سرد را که... ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ «لا یوم کیومک یا اباعبدالله» همه می‌دانیم که اسباب شرمندگی در برابر چنان مادری، قابل شمارش نیست. آن روزها دنبال باطنی بودم برای این بلای ظاهری‌ای که بر سرم آمده، اما من کجا و یافتن باطن کجا؟ فقط شاکر بودم و هستم. شکر برای اینکه از صمیم قلب می‌توانم بگویم «صلّی الله علیک یا اباعبدالله» و «لا یوم کیومک یا اباعبدالله»... شکر برای دو سال و دوماه و هفت روزی که مادر محمدحسین بودم؛ پسری که نوری بود، دوست داشتنی. شکر که لحظات اضطرار و اضطرابم شب نیمه‌ی رجب بود و عنایت خانم زینب کبری شامل حالم شد، وگرنه با ایمان مستودع مگر می‌شود در لحظه‌ی اضطراب درست عمل کرد؟! شکر که تدفین پسرم روز شهادت خانم زینب کبری بود، که من یادم باشد قطره‌ای از دریای صبر ایشان طلب کنم و منّت بگذارند و بدهند. شکر که شکایت نداشتم. شکر که سفارش امام رضا جانم به إبن شبیب یادم بود که: «اِن کُنتَ باکیاً لِشیء فابکِ لِلحُسَین» شکر که... شکر که...... اگر همه‌ی درختان قلم شوند و همه‌ی زمین‌ها دفتر، و تا آخر دنیا بنویسند، این شکرها تمام نمی‌شوند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در هر خانه‌ای باید نامی از حسین باشد. مگر می‌شود فقط محرم و صفر یاد اباعبدالله باشیم؟ او که تمام زندگی مادی و معنوی‌مان را مدیونش هستیم، مگر می‌شود محدود به محرم و صفر باشد؟ به خاطر همین ذکر مدام و از عشقی که داشتیم، پسرمان را «محمدحسین» نامیدیم. یادم هست یکی از سونوگرافیست‌های محترم وقتی اسم انتخابی‌مان برای آن جنینِ آرام را شنید، گفت: «چقدر تکراری!» و مگر خورشید هر روز از همان جای تکراری همیشگی، با همان طلوع تکراری، واسطهٔ زندگی زمین و زمینیان نمی‌شود؟ امّا چرا «حسین» نگذاشتیم؟ راستش طاقتش را نداشتم! خودم را تصور می‌کردم که دارم صدا می‌زنم: «حسین!» و ناگهان می‌رفتم به محرم سال ۶۱ هجری و دلم فشرده می‌شد از حزن. مادرشوهرم را تحسین می‌کردم که این توانایی را داشت و البته پیکر «حسین‌»ش را که مثل مولایش زیر آفتاب سوزان خرمشهر مانده بود، شهید تحویل گرفت. حالا می‌دانم که با شنیدن هر «حسین» دو بار قلبش فشرده می‌شود و مطمئنم که می‌گوید: «هستی‌ام به فدایت یا اباعبدالله!» گاهی به اختصار، اسم محمدحسین را حسین می‌نوشتم. مثلاً وقتی هر سه با هم بیمار شدند و هر سه قطره بینی لازم داشتند، روی قطرهٔ محمدامین نوشتم، امین و روی قطرهٔ محمدحسین نوشتم، حسین. یا وقتی به همسر پیامک می‌دادم و نیازمندی‌های بچه‌ها را لیست می‌کردم. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ محمدحسین آذر ۹۸ به دنیا آمد و چند ماه بعد، کرونا همه‌مان را قرنطینه کرد. بیشتر شب‌های ماه شعبان با صدای مناجات شعبانیه حاج مهدی سماواتی می‌خوابید و شب‌های ماه رمضان با نوای افتتاحِ ایضاً جناب سماواتی. با ادعیه مأنوس بود. اولین بار که با همان بگیر و ببندهای اواسط کرونا مجلس عزایی در پارک برقرار شد، محمدحسین تقریباً یک سال و نیمه بود. بغلم بود، مثل اکثر مواقعِ آن دو سال و دو ماه و هفت روز. همین که نوای محزون روضه شروع شد، زد زیر گریه. بعد از پشت سر گذاشتن یک رشته تشخیص‌های افتراقی به سبک اطباء، علت دستم آمد: «طاقت روضه نداشت!» کلاً نه خجالتی بود، نه ترسو و نه ناآرام، فقط طاقت روضه نداشت. این شد که آن شب برگشتیم خانه. شب‌های بعد هم قبل از شروع روضه از مراسم فاصله می‌گرفتیم که صدای بازی بچه‌ها غالب باشد و از صدای روضه غافل شود. گاهی فاصله گرفتن هم فایده نداشت، مثلاً اگر هیأت در حیاط مدرسه بود، ما می‌رفتیم توی کوچه. اگر عزاداری در خانه بود، می‌رفتیم توی حیاط. و همه را با روی گشاده انجام می‌دادم، به عشق قبول ارباب، به امید گوشه‌ی چشمی. من همیشه عشق به خودشان را هم از خودشان خواسته‌ام؛ و حتماً همه‌ی آنچه در زندگی، حادثه جلوه می‌کند، برنامه‌ای‌ست برای وصول به این عشق. محمدحسین یکی از حلقه‌های وصل‌مان به حضرت اباعبدالله بود و گره خوردنش با علی‌ّاصغر ما را چسباند به ضریح. من انگار همان پایین پای حضرت متوقف شده‌ام؛ مثل همان سال که خودم را تسلیم کردم و زیر ناودان طلا چسبیدم به کعبه... کنج شش گوشه، سرم را بالا گرفته‌ام و زیر قبّه می‌خواهم که همیشه در خدمتشان باشم به مادری، به سربازی، به بندگی حق. «یا حسین» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! مدتی در یک دوره آموزشی، کارمان مطالعه و سر و شکل دادن به روایت‌های ممنوعیت روضه در دوره‌ی رضاخان بود. آن‌جا برای اولین بار با روایت‌هایی عریان و واقعی از آن روزها مواجه شدم. روایت‌هایی که یک طرفش بوی تعفن چکمه‌هایی را می‌داد که روی خرخره مردم کشیده می‌شد، و یک طرفش عطر حماسه‌هایی که این چکمه‌ها را آن قدر مجروح کردند که عاقبت از پا انداختند. محتوای روایت‌ها، روضه‌های یواشکی بود. گاهی توی روایت‌ها، وقتی پشت درِ خانه‌ی یک روضه‌بگیر، گیر می‌کردم و تا در را باز کند، از ترس نفسم بند می‌آمد، با خودم می‌گفتم: «خب چه کاریه؟! ممنوع بوده دیگه، روضه نمی‌گرفتید.» یا وقتی مردم از روی پشت‌بام و زیر زمین و به هزار شکل و بهانه خودشان را به خانه‌ی صاحب‌مجلس می‌رساندند، دندانم را روی لبم فشار می‌دادم و می‌گفتم: «خب پدرتان خوب، مادرتان خوب، با همون اهل خونه‌تون روضه می‌گرفتید. چه کاری بود توی اون بگیر بگیر، در و همسایه رو بکشید توی لونه زنبور؟» گاهی با پیچیدن بوی حلوا توی کوچه یا افتادن یک بشقاب وسط ظرف‌شور زهوار در رفته‌ی خانه میزبان، دلم با صاحب آن خانه هری می‌ریخت پایین که وای الان سر می‌رسند و همه را با چک و لگد می‌کشانند پاسگاه. میانِ گشتن توی این قصه‌ها و غرغرها، یک صدا مدام توی گوشم می‌پیچید؛ «این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است.» ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ آدم‌هایی که متولّی این زنده نگه داشتن شده‌اند تا اسلام‌شان نمیرد، آن هم نه توی خلوت خودشان، بلکه به فرموده‌ی تنها نصیحت توی قرآن؛ گروه گروه. امشب که بی‌بی‌سی داشت از اجبار مردم به شرکت توی روضه و وعده پول و غذا برای عزاداری حرف می‌زد، یک لحظه خنده‌ام گرفت. توی دلم گفتم سر جدّتان بروید امشب یک مراسم احضار روح راه بیندازید و از همان رضاخان بپرسید، آبا و اجداد این مردم توی چه شرایطی عزاداری کرده‌اند و دین‌شان را دو دستی چسبیده‌اند؟! حرف‌های جمهوری اسلامی، اصلا هیچ! پی‌نوشت: تصاویر مربوط به کتاب ، خاطرات ممنوعیت روضه و کشف حجاب محله علی‌قلی‌آقای اصفهان است. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نشسته‌ام و تو را، و روزگارت را برای خودم تصویرسازی می‌کنم. تو را می‌بینم؛ امامت، تمام برادران و فرزندانت، تمام کسانی که حرف و نگاهی مشترک با آن‌ها داشته‌ای را از دست داده‌ای، اسیر شده‌ای، تنها تکیه‌گاهت بیمار است و ناتوان، مسئولیت چند ده تن زن و بچه با توست، در اقلیت‌تر از اقلیتی... در میان مردمانی که حرف و نگاه و اعتقاد تو را نمی‌فهمند و انگار نسبت به آنچه تو حق دیده‌ای نابینایند و ناشنوا... خسته‌ای، د‌‌‌ل‌شکسته و پریشانی، اما زمین‌گیر؟! نه! نمی‌شوی... چه چیز؟! چه چیز تو را چنین پابرجا و استوار نگاه داشته است؟ این چه آرمانی‌ست که تو را در چنین شرایط بغرنجی زنده نگاه می‌دارد؟ این چه امیدی‌ست که تو را به حرکت و گفتن و گفتن وا‌می‌دارد؟ از تو آرمان‌خواه‌تر، اصلاح‌طلب و تحول‌خواه‌تر، از تو امیدوارتر کجا وجود دارد؟ آه زینب... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس... http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
از پایان نامه‌ت کجاش رو بیشتر دوست داری؟ اینجاش: این کمینه کوشش، از دست‌های یک مادر با سه فرزند خردسال، تقدیم می‌شود؛ به تمام مردان و زنانی که نگذاشتند قالب‌های سنت، تمام ابعاد نقش‌هایشان را، یکسان به آنها تحمیل کند. به خاتم رسولان، که زنی تاجر را برگزید و دختر ۱۸ساله‌اش را، مدبّر املاک بزرگی چون فدک نمود. به پدرم و عبا و عمامه‌ی سیاهش که بزرگ‌ترین سپر در مقابل وسوسه‌ی تسلیم بود. به مادرم و نوارهای درسی‌اش که زیباترین لالایی کودکی‌ام شد و معلم انتخابگر بودن و نترسیدن. به همسرم، که وقتی جا می‌زدم، با همه‌ی جان، پشت‌گرمی‌ام برای ادامه دادن بود. به پدر همسرم، که گهگاه پسرم را در آغوش می‌کشید و خانه نشینی‌ام را به چالش می‌کشید، که بلند شو، برو سراغ درس، بچه داری که داری! درس و کارت را رها نکنی‌ها... به مادر همسرم، خاله زلیخا، دکتر مریم اردبیلی، مرضیه و مادرانه‌ای‌ها و تمام زنانی که نمونه‌ی عملی الگوی سوم زن را پیش چشمم زندگی کردند. زنانی که نه شرقی بودند و نه غربی. نه چون الگوی اول، الگوی به چشم آشنای ما شرقی‌ها منفعل، بی‌تفاوت و پیرو بودند. نه چون الگوی به چشم رسانه آشنا، الگوی دوم، مشغول شده به حیله‌ی زر و زیور استعمار امروز زنان. زنانی هوشمند، در متن، در مرکز تحولات و در عین حال، عمیقاً اصیل و عفیف و خانواده‌دار. زنانی که هر لحظه الگوی سومی را با زیستن‌شان شکل می‌دهند. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ و به بزرگ‌مردی که مفهوم بلند «الگوی سوم زن مسلمان» را پیش روی ما نهاد. این پایان‌نامه با همه‌ی کاستی‌هایش، کوششی بود، برای زیستن اندیشه‌ی او، در قامت یک مادر و یک دانشجو، در دورانی که انقلاب اسلامی را راهبری می‌کرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
یادم می‌آید یکبار مادرم به دختردایی که تازه مادر شده بود و چشمانش از بی‌خوابی و ضعف جسمی پس از زایمان گود افتاده بود، می‌گفت: «حالا قدر مامانتو می‌دونی عمه! می‌بینی چقدر بچه بزرگ کردن سختی داره، شب‌بیداری داره؟ آخرش هم وقتی بزرگ شد این روزها و شب‌ها رو یادش نمیاد که قدرتو بدونه.» و من که این‌ها را می‌شنیدم، به نظرم می‌آمد که چه کار بیهوده‌ای است مادر شدن. اینقدر زحمت کسی را بکشی که هیچ وقت یادش نیاید سختی‌هایت را... چه می‌شود کرد؟! دنیا هست و شترهایش که درِ همه‌ی خانه‌ها را بلدند و روزی سراغ تو را هم خواهند گرفت. نوبت مادرشدن من هم رسید، و ناباورانه و ناگهانی قلبم پر شد از دوست داشتن؛ پر که نه، سرریز شد. دوست داشتنی عمیق و باورنکردنی! نفسم می‌رفت برای این موجود کوچولوی ظریف و لطیف با آن دست و پاهای کوچک و نرمش، لب‌های غنچه‌ای، چشمان درشت و حتی دماغ بزرگ و آن اندک واکنش‌های دلبرانه‌اش. دلم می‌خواست دنیا را که نه، خودم را به پایش بریزم. با هر حرکتش چه قندها که در دلم آب نمی‌شد و هر صدایش چه معانی خاص و بدیعی که نداشت! گوش دادنش صاحب سخن را بر سر ذوق می‌آورد و «مژگانش می‌شکست قلب همه‌ی صف شکنان را.» اما از آن‌جا که من هم مثل هر مامان اولی دیگری بی‌تجربه بودم، شب‌های پرگریه و کم‌خوابی زیادی را پشت سر گذاشتم و چه ناشیانه برای هر مشکل ساده‌ی نوزادم در پی راه حلی پیچیده بودم. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ شب تا صبح گریه می‌کرد و من نمی‌فهمیدم که شیر نمی‌خواهد، فقط از گرما دارد هلاک می‌شود، از بس که در لباس و پتو پیچیده بودمش... یا می‌خواست بهتر مرا ببیند و از بودنم مطمئن شود، ولی من او را در گهواره با آویزهای عروسکی‌اش رها می‌کردم و به آشپزخانه می‌رفتم، خوابش می‌آمد و سعی داشتم سرگرمش کنم... یا رفلاکس داشت و من مصرّانه در تلاش برای خواب کردنش بودم. یادم نمی‌رود اولین حمام بردن‌هایش بعد از رفتن مادرم را؛ هوا برای بدن ما نسبتا سرد، و برای نوزاد به نظر من کاملا سرد بود. از صبح به این فکر می‌کردم که چه مقدماتی لازم است؟! زیراندازی که نزدیک بخاری پهن کنم، وسایلش را رویش بچینیم که تا بیرون آمدیم، دم دستم باشد و بتوانم زود لباس‌ها را تنش کنم؛ بعد از حمام، ذره‌ای تعلّل کنم گل‌های قالی آبیاری خواهد شد!! چند تا کهنه هم بیندازم روی زیراندازی که پهن کرده‌ام، که اگر نشتی داشت به فرش نرسد... چسب پوشکش باز شده باشد، که طول نکشد پوشک کردنش، حوله‌اش دم دست باشد و البته یک کمک‌دست که به محض صدا زدن با حوله آماده باشد و سریع بچه را در حوله بپیچد که سرما نخورد! تازه عملیات اصلی بعد از بیرون آوردنش از حمام بود؛ سریع خودم هم بیرون بیایم، خودم را خشک کرده نکرده، با سرعت هر چه تمام‌تر پوشکش کنم و لباس بپوشانم، که خود این لباس پوشاندن ماه‌های اول به تنهایی یک پروژه مستقل و عظیم به شمار می‌آمد، و آخر سر هم کلاه فراموشم نشود که خدایی نکرده سرش سرما بخورد و در طول تمام این کارها، نوزاد کوچولوی من داشت زار می‌زد، با تمام قدرت... واقعا نمی‌دانم چرا؟! اما همیشه بعد از حمام گریه می‌کرد تا بپوشانمش و بغلش کنم و تا لحظه‌ای که او در آغوشم آرام بگیرد، من در آغوش اضطراب بودم. و ذکر آرامش بخشم در طول تمام این فرایندها این بود: «خدایا چقدر استرس امتحان‌ها کمتر بود! حتی آن امتحان‌هایی که هیچی بلد نبودم.» استرس داخل حمام که لیز نخورد یا محکم نگیرمش که دردش بگیرد، یا آب در حلقش نیفتد یا شامپو در چشمانش نرود و ... به کنار! هر روزی که حمامش می‌کردم، انگار کوه جابجا کرده بودم از بس که از نظر روحی و جسمی خسته می‌شدم. آنقدر برایم سخت و طاقت‌فرسا بود که وقتی یکی از اقوام در مهمانی گفت: «‌نمی‌خواد دو سه روز یک‌بار حموم ببریش، هوا سرده بچه خیلی عرق نمی‌کنه که! هفته‌ای یه بار هم بسّشه.» پریدم و روی هوا حرفش را قاپیدم... حقیقتا نمی‌دانم نوزادم چه احساسی داشت، اما من گاهی ده روز هم حمام نمی‌بردمش و با خودم حساب می‌کردم چند حمام دیگر که ببرم، آسان می‌شود؟ چند حمام دیگر هوا سرد نیست؟ دیگر بدنش این‌قدر نرم نیست؟! نمی‌دانم کی بود، اما یک روز به خودم آمدم و دیدم دیگر هیچ کارش آنقدرها سخت نیست. او را عوض می‌کنم بدون آن‌که فکر کنم، مقدمات حمام را آماده می‌کنم بدون استرس، غذایش را می‌پزم بدون هزار بار بالا و پایین کردن دستورها و سایت‌های مختلف... آن‌قدر حس توانمندی و پیروزی در این چالش‌ها پیدا کرده‌ام که دارم به فرزند دوم و چالش‌های جدید فکر می‌کنم. در ذهنم ناخودآگاه دارم حساب می‌کنم چقدر احتمال دارد از دست و پنجه نرم کردن با چالش‌های سخت‌تر هم احساس پیروزی کنم؟؟؟ اما این حس هم دوامی نداشت و وقتی دخترک داشت هجده ماهگی‌اش را رد می‌کرد، متوجه شدم خودش به تنهایی می‌تواند هر روز چالش جدیدی خلق کند. حالا دیگر در مراقبت از او قوی و مستقل شده بودم، اما او دیگر نوزاد نبود و خیلی هم به مراقبت‌های ویژه‌ی آن موقع نیاز نداشت، در عوض حالا می‌خواست کشف کند. حالا که جسم نحیفش قوی شده و روز به روز هم قدرتمندتر می‌شود، می‌خواست مغزش را هم وارد این دنیا کند و کنجکاوی، شیک‌ترین اسمی‌ است که هر مادری به خرابکاری‌ها و لجبازی‌های فرزندش می‌دهد و من هم. دوباره تلاش من شروع شد. دیگر کتاب مهارت‌های اولیه نوزاد به دردم نمی‌خورد. او و من، هر دو این واحد را پاس کرده بودیم و حالا نوبت کلید رفتار با کودک یک ساله و دو ساله و به بچه ها گفتن و از بچه ها شنیدن و ... بود. کتاب‌هایی که همه حرف‌هایشان را در تئوری قبول داشتم و موقع عمل نمی‌دانستم خودم را بزنم یا آن روانشناس‌ها را؟! گفته بودند برای ارتباطش با غذا تا می‌شود باید اجازه داد کودک با دست غذا بخورد؛ موقع غذا زیراندازی پهن می‌کردم و می‌گذاشتم راحت باشد، با سوپش غسل می‌کرد و من به خودم آفرین می‌گفتم که اجازه می‌دهم حس لامسه‌اش تقویت شود و با تمام وجود غذا بخورد. اما وقتی راه افتاد و هر تکه غذا در هرجای خانه پیدا می‌شد و تمام میزها و عسلی‌ها پر از اثرانگشت با بافت‌های مختلف، مستأصل می‌شدم. ✍ادامه در قسمت سوم؛