✍بخش دوم؛
لحظهای دستانم از دست بابا خارج نشد مگر آن وقت که روبروی بابالفرات جلوی بابا قرار گرفتم و دستانش از پشت، حصاری کوچک اما امن برایم شد تا از سیل عزادارانی که وارد حرم میشدند عبور کنم.
پنکههای آبفشان کار میکردند، اما زورشان به گرمای شهریور کربلا نمیرسید. رد شورهای سفید بر روی پیراهنهای مشکی مردانه دیده میشد.
رسیدیم به بینالحرمین.
اشک روی چشمانم پرده کشید. رو به حرم امام حسین علیه السلام ایستاده بودم و همچنان دستانم در دست بابا.
باید آن لحظه را خوب بخاطر میسپردم. با تمام جزئیات.
بابا با بغض و حیرت به جمعیت نگاه میکرد. بر خلاف همیشه پیراهن سورمهای رنگش روی شلوار افتاده بود. موهای سفیدش را بالا نزده و ریشهایش نامرتب به نظر میرسید.
دلم میخواست صدای بلندگوی بین الحرمین که به هیئت اعزامی از لندن خوشآمد میگفت قطع شود. صدای بابا بپیچد در بینالحرمین و بخواند:
«سرم خاکه کف پای حسینه
دلم مجنون صحرای حسینه
بهشت ارزونی خوبان عالم
بهشت من تماشای حسینه»
و من زیر لب زمزمه کنم:
«حسین جانم، حسین جانم، حسین جان...»
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#هر_چه_که_از_دل_برآید،_لاجرم_بر_دل_نشیند
#زبان_فطرت
با پسرم پایِ تلویزیون نشسته بودیم.
تلویزیون کلیپی از امام خمینی(ره) پخش میکرد.
قسمتی از کلیپ مردم شعار میدادند:
«ما همه سرباز توایم خمینی!
گوش به فرمان توایم خمینی!»✊
محمدحسین با یک ذوقی، محو شعار دادن مردم شده بود.
بلافاصله بعد از شعار مردم، امام خمینی(ره) گفت:
«ما همه سرباز خدا هستیم. نه تو سرباز منی، نه من سرباز توام.»
محمدحسین چند ثانیه با تحیّر سکوت کرد و بعد گفت: «چقدر قشنگ حرف میزنه!!!!
منم میخواستم بگم ما همه سرباز توایم خمینی!...
که امام گفت: 'نه تو سرباز منی، نه من سرباز توام.'»
#زهرا_عباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دردها_دادی_و_درمانی_هنوز
چهار سال از ازدواجمان گذشته بود. هر چقدر من دوست داشتم بچه دار شوم، همسرم اصلا راضی نبود. فاصلهی زیادی تا ۳۰ سالگی نداشتم. بالاخره همسرم رضایت داد. دوران بارداری احساس میکردم همسرم خوشحال نیست.
فرزند اولم نُه ماهه بود که فهمیدم دوباره باردارم. انگار تمام دنیا را روی سرم خراب کردند. همسرم با تلخی گفت: «چرا گذاشتی ...؟»
قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد.
فرزند دومم دوساله شده بود، اما حرف نمیزد. هرچه میخواست اشاره میکرد و یا جیغ میزد. گاهی صدایش که میکردم اصلا برنمیگشت. سهساله که شد نگران شدم.
دکتر همینطور که نوار مغز، گزارش شنواییسنجی و بقیه پرونده را نگاه میکرد، به توضیحاتم گوش میداد.
- الان سه سالشه اما حرف نمیزنه. صداش که میزنیم هیچ واکنشی نشون نمیده.
دکتر توی پرونده نوشت: «اوتیسم. نیاز به کاردرمانی و گفتاردرمانی دارد.»
برای هر پدر و مادری قبول نقص فرزندشان سخت است. برای من که روزهای بدی را گذرانده بودم، سختتر بود. یکی از مشاورها به جای کلمه اوتیسم از عبارت «ناهماهنگی بین مغز و چشم و حرکات بدن» استفاده کرد و توصیه کرد حتما گفتاردرمانی و کاردرمانی فرزندم را شروع کنم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
هفتهای سه روز و هر روز دو ساعت، کلینیکها و مطبهای دور و نزدیک؛ همه به تنهایی رفتن خیلی سخت بود.
هفتساله که شد نتوانست در سنجش ورود به مدرسه قبول شود. سال بعد، قبل از ورود به مدرسه، به زیارت امام حسین(ع) رفتیم. زیر قبه آقا برایش دعا کردیم.
روز ورود به مدرسه با معلمش صحبت کردم. شرح حال مختصری از فرزندم برای معلم گفتم؛ اینکه هنوز نمیتواند مثل بچههای دیگر یک عبارت را کامل بگوید و منظورش را به دیگران بفهماند.
چند ماه بعد به دیدار معلمش رفتم. گفت: «من کاملا متوجه حرفای فرزندتون میشم.»
البته توی درسها به نسبت بچههای دیگر ضعیفتر بود و نیاز به تمرین و تکرار بیشتری داشت. مدام باید پشتیبانی و رسیدگی میشد؛ با معلم خصوصی یا همان گفتاردرمانش و یا خودم.
فرزندم به خاطر اینکه نمیتوانست با بچهها حرف بزند و ارتباط برقرار کند به کتاب پناه میبُرد. حتی زنگهای تفریحْ کتاب دستش بود. کم کم میدیدم به تاریخ علاقهمند شده. گاهی بعضی از نکات و حتی اسامی تاریخی را آنقدر دقیق میگفت که متعجب میشدم. علاوه بر اینکه حافظهی خوبی برای حفظ کردن داشت، پشتکارش توی کارها زیاد بود.
حالا حرف زدنش بهتر شده. بیشتر مطالبی که میخواند و یا میشنود را برایمان تکرار میکند؛ بسیار دقیق و زیبا. هنوز توی دروس ریاضی که نیاز به استدلال و فهم دارد ضعیف است.
اولین ماه رمضانی که به تکلیف رسید، تمام روزههایش را گرفت.
بعد از آن موبایلش سحرها زنگ میزند. بلند میشود و دو رکعت نماز شب میخواند. دعای قنوتش را گوش میدهم که چقدر زیبا کلمات را ادا میکند: «رَبَّنَا اغْفِرْلِی وَ لِوَٰلِدَیَّ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسَابُ.»
بعد سر سجاده مینشیند تا اذان صبح شود.
پسرم خیلی نسبت به امام رضا (ع) ارادت دارد. یکبار میخواستیم به مشهد برویم اما محل اقامت توی مشهد نداشتیم. یک روز از خواب بیدار شد و گفت: «امام رضا (ع) گفته بیاید مشهد.» من و پدرش پیش خودمان گفتیم حتما اینقدر درباره مشهد صحبت کردیم، این خواب را دیده.
بعد از ظهر که همسرم آمد منزل، گفت از محل کارش زنگ زدهاند. گفتهاند اسم شما برای زائرسرای محل کار، درآمده.
شاید فرزندم مثل بچههای عادی دیگر خیلی از کارها را نتواند انجام دهد و همیشه نیاز به همراهی ما داشته باشد اما به خاطر روح پاک و بدون زنگارش، خدا کمکش میکند.
حالا خوب میفهمم که فرزندم ناخواسته نبود، خداخواسته بود.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#من_وطن_پرچم
#تو_ایرانی_تو_ایرانی!
قدیمیترین خاطرهام از پرچم، مربوط میشود به زمانی که مرحوم هاشمی رفسنجانی در جایگاه رئیسجمهور به شهرمان آمده بود و ما خانوادگی به ورزشگاه رفتیم تا در جمع استقبالکنندگان باشیم. با کاغذرنگی و نی، پرچمهای کوچکی ساختیم و هر کدام از ما بچهها، یک پرچم ایران در دست گرفتیم.
از همان کودکی تا همین چندی پیش، پرچم برایم موجودی محترم و دور بوده، مثل عموی بابا که در عیدها به دیدنش میرفتیم؛ بزرگ، مورد احترام، دور از برنامهها و دغدغههای روزمره، آیینی و تزئینی.
پرچم در برنامههای تشریفاتی مدرسه بود، در جشنهای ۲۲بهمن بود، در میدانهای اصلی شهر بود، روی میز مدیران بود، اما در قلب من نبود. نه اینکه دوستش نداشته باشم، نه. بلکه اصلا به عنوان گزینهای برای دوست داشتن یا نداشتن، در ذهنم مطرح نبود. پرچم، سرسنگین و آرام، یک گوشه بود، مثل یک آباژور با شکوه.
جمعه چهار آذرماه ۱۴۰۱ بود که من ناگهان خودم را عاشق پرچم ایران یافتم. برقش چشمم را گرفت، رنگش دلم را برد. این را درست در لحظهای فهمیدم که پسرم برای چندمین بار در زندگیاش، داشت پرچم میکشید و از من خواست که «الله» وسط پرچم را برایش بنویسم. خودش سواد دارد اما نوشتن آن الله بزرگ، بنظرش سخت میآمد. من مردّد مانده بودم که الله وسط پرچم، سرخ بود یا سیاه.گوشی را برداشتم و پرچم ایران را جستجو کردم. همان لحظه، لحظه غلیان عشق بود.
عشق پس از بارها و بارها نگاه. سی و چند سال است که میبینمش اما هرگز تا آن لحظه این چنین به چشمم عزیز نیامده بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از قضا آن روز آدمهای زیادی از خوشی نتیجه فوتبال ایران-ولز، پرچم به دست و سر و دوش گرفته بودند و به خیابانها آمده بودند و مدام از هر طرف، عکس و فیلمهایی میرسید که پرچم در آنها دلبری میکرد. محبوب من، دوستداران زیادی داشت اما عجبا که این محبت از آن نوع محبتها نبود که آدمی محبوبش را تنها برای خودش بخواهد. گویی هرچه عاشقان این نگار بیشتر باشند، خیال آدم جمعتر میشود و دلبستگیاش ریشهدار تر.
من از محبتی که به پرچم ایران در قلبم یافتم، فهمیدم که عاشق خود ایران هم هستم. نمیدانم این عشق دقیقا کی آمده بود و دور تنهام پیچ زده بود، اما معلوم بود خیلی وقت است که هست، فقط صدایش را درنیاورده.
در نوجوانی و سالهای آغازین جوانی، هرچقدر هم که محمدرضا شهیدیفرد در «مردم ایران سلام!»، در باب اهمیت پرچم و جای دادنش در متن زندگی صحبت میکرد، من حرفهایش را نمیفهمیدم.
همیشه اینطور فکر میکردم که چرا باید یک نفر به خاک منطقهای خاص از کره زمین عِرق داشته باشد؟! آدمی بهتر است همهی جهان را وطن خودش بداند و در پی اعتلای همهی ملتها و آزادی همه مظلومان جهان باشد. من چرا برای ایران، بیشتر از هرجای دیگری دلم بتپد؟!
اما حالا، بیآنکه بدانم چرا، ایران را طور دیگری میخواستم.
اگر کسی روی صورتش سه خط سبز و سفید و قرمز کشیده بود، حس می کردم که دوستش دارم.
دلم میخواست از آن کسی که دلش برای زبان فارسی میتپید، حمایت کنم.
دلم میخواست توی زندگیام وقتی خالی کنم و برنامهای منظم برای خواندن متون کهن بریزم، از گلستان گرفته تا بیهقی.
دلم میخواست به جای جایِ ایران سر بزنم و با طبیعت و مردمان گوشه گوشهاش، زلف گره بزنم.
بچهام که پای برنامه تلویزیونی «دورت بگردم ایران» نشست، احساس کردم اوضاع خوب است و همه چیز دارد درست پیش میرود.
معلم مدرسهشان که پیام داد قرار است برای یلدا در کلاس کرسی بگذارند، با خودم گفتم «بله بله، این همان کاری است که باید بکنند».
خودم خوب میدانستم که این همه ایرانخواهی و دلانگیز دانستن پرچم ایران، هیچ رابطه عِلّیای با پیروزی تیم فوتبالمان ندارد. اینجا فقط بزنگاهی بود که یک محبت درونی، خودش را فاش کرد. کما اینکه وقتی ایران در برابر آمریکا باخت هم، این کشش درونی فروکش نکرد و بلکه بیشتر زبانه کشید. حس و حال من تا چند ساعت پس از بازی، احساس مادری بود که زخمی به دست جگرگوشهاش نشسته...
کم کم داشتم گیج میشدم از اینکه در واقع من فرزند ایرانم، اما گاهی مثل یک مادر دلم برایش در تب و تاب است. انگار من و وطنم مادر و فرزندی هستیم که هی در خالهبازیمان، نقش عوض میکنیم. گاهی او مادر میشود و گاهی من.
من که روزگاری، عُلقههای قومی و ملی را درک نمیکردم و خود یکپا جهانمیهن بودم، حالا چطور چنین رشتهی اتصال محکمی بین خودم و وطن مییافتم؟! پس کجا رفتند آن اندیشههای دوران نوجوانی؟!...
حالا که در واپسین روزهای جوانی هستم، دریافتهام که کشش و پیوند با خویشاوندان و قوم و قبیله، شهر، استان، کشور و حتی قاره، از آن دست تمایلاتی هستند که خدای خالق در وجود ما تعبیه کرده و برایش تدبیر هم کرده است. حالا میفهمم که صله رحم چگونه میتواند عمر را زیاد کند. و چرا در توصیههای دینی به انفاق و صدقه، اولویت مؤکد با خویشان و اقوام است. دریافتم که محبت به وطن، چگونه میتواند با ایمان انسان در پیوند باشد.
حالا دلیل قدرت رابطهای که با اقربا و خویشان نَسَبی داریم را درک میکنم؛ میفهمم که چرا وقتی به دیدار خالهی پا به سن گذاشتهام میروم،
یا صدای دخترعمویی که در شهر دیگری زندگی میکند را از پشت تلفن میشنوم،
یا به ورودی شهری که سرزمین مادری من است میرسم،
یا در میان همهمه آدمها در کوچه و خیابان، صدایی آمیخته با لهجه زادگاهم را میشنوم،
سر ذوق میآیم و مخزن انرژی روانیام، شارژ میشود.
من این مهر عمیق به میهن را، یک عشق مقدس و اصیل یافتم. عشقی که با هر بار دیدن پرچم، نفس تازه میکند. عشقی که میتوان به پای آن جان داد.
دیروز که تلفنی با مادرم صحبت میکردم، با همان لحن مادرانهاش گفت: «توی این شصت، هفتاد روز حس میکنم ایران هم شده یکی از بچههام. حس میکنم مث بچهم دوسش دارم.»
بعد مثل مادری که بالاخره میخواهد به همه اعلام کند که کدام فرزندش سوگلی اوست، خجالت و محافظهکاری را کنار گذاشت و گفت: «من ایران را از شما بچههام بیشتر دوست دارم.» و قابل پیشبینی است که من با این جملهاش، به ایران حسودی نکردم. میفهمیدم که در دل و ذهن مادرم چه میگذرد. من خودم عاشق این نامم، عاشق این خاک، عاشق وطنم، عاشق ایران!
#مژده_پورمحمدی
#آذر_۱۴۰۱
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#زنها_روحانی_نمیشوند
آخرش یک کار بانکی مجبورم کرد مسیری که هر روز سواره یا از یک خیابان دیگر میرفتم، این بار پیاده بروم و درست از جلوی مکتب نرجس رد شوم.
چند دقیقه بیاعتنا به باران ایستادم و نگاهش کردم و بعد از کوچه روبهروییاش که به اسم موسس مکتب، بانو طاهایی است دویدم تا زودتر برسم.
راستش همه تصاویرم از بانو فاطمه(اشرف) سید خاموشی معروف به بانو طاهایی درست مثل عبورم از کوچه همنامش، تند و سرسری بود. نهایتش تصویر یک بانوی سن و سالدار حوزوی که رویش را قرص چسبیده!
تا اینکه ظهر همان روز مجبور شدم برای کاری کتاب «زنها روحانی نمیشوند» را بخوانم.
کمکم ساختمانی که توی ذهنم از این نوع آدمها ساخته بودم، فروریخت.
بخش اول کتاب در حوالی سال چهل میگذرد؛ تقلاهای بانو طاهایی برای ورود به حوزه علمیه که انگار در آن جایی برای زنان نیست.
الله اکبر! در آن زمان، یک زن، در آن فضا!
جلوتر میروم.
بخش بعدی زنی را میبینم که کنار پنجره نشسته و درختان بیبار و برگ زمستان روحش را تکان میدهد؛ جوری که جسمش را برای بزرگترین کارها بسیج میکند.
لیلا، زن همسایه که دغدغهاش رنگ مو و فرم فلان لباس بوده، میشود پامنبری زنی که توی اوج اختناق پهلوی، مدرسه زنانه میسازد!
مدرسهای که پر از اتفاقات ریز و درشت است؛ درگیری با ساواک به خاطر فعالیتهای انقلابی مکتب، برخورد با کمونیستها، ورود بهاییها و خارجیها و... .
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همه اینها روی سرانگشتان یک زن خوشپوشِ خوشبوی خوشصحبت میچرخد و مشکلات مرتفع میشود.
▪️▪️▪️
توی کلاس تدبر سوره کوثر، از امام خمینی به عنوان مصداق کوثر نام برده شد.
کوثر بودن به داشتن ملک و املاک و فرزند دختر یا پسر یا فلان عنوان خانوادگی و... نیست.
مصداقی از کوثر بودن راهی است که تو باز میکنی و باعث گسترش نور میشوی، حتی وقتی نباشی. درست مثل گریههای زنی از مالزی که با دیدن عکس امام و راه امام، اسلام میآورد. امامی که خودش توی دنیا نیست ولی هنوز انسانها را بیدار می کند.
بانو طاهایی هم من را یاد معنای کوثر انداخت.
روح امام انقلاب و بانو طاهایی شاد و قرین رحمت
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ماجرای_ساده_نامگذاری
_ خانم مگه شما سیده معصومه فقیه، فرزند سید هدایتالله نیستی؟
این را یک خانم، از پشت تلفن به من گفت.
آنروز بعد از مدتها رفته بودیم شیراز، خانهی پدری، مشغول صحبت با خواهرم بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.
خانمی بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
- معصومه خانم فقیه؟
- بله.
- شما از طرف مرکز بهداشت دعوت شدین جشن، جشنی که هرسال برای واکسیناتورها میگیرن.
- ولی من که واکسیناتور نیستم!
- خانم مگه شما سیده معصومه فقیه، فرزند سید هدایتالله نیستی؟
در مدرسه، محل کار و ... وقتي دو نفر باشند که اسم و فامیلشان شبیه یکدیگر باشد، معمولا با اسم پدرانشان از هم تشخیص داده میشوند!
حتما شما هم نمونههای اینطوری را دیدهاید. مثلا دوتا «مریم زارع» در یک کلاس و یا چندین «فاطمه حسینی» در یک مدرسه!
ولی مساله اسم من حادتر از این حرفها است!
ماجرا این است که بابای بابابزرگ من چهارتا پسر داشته، که میشدند بابابزرگ من و سه تا عموهای پدرم!
هر کدام ازین پسرها دوست داشتند اگر فرزند اولشان پسر شد، اسم پدرشان، یعنی «سید هدایتالله» را، روی او بگذارند، و مساله اصلی اینجاست که فرزند اول هر چهارتایشان پسر میشود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از قضا، طی یک رسم نانوشته، همهی این پسرها که اسمشان «سید هدایتالله» بوده ارادت خاصی به نامهای معصومه و فاطمه داشتهاند و هرکدام صاحب دو دختر میشوند.
و بقیهاش هم که حتما تا اینجا برایتان مشخص شده.
ما الان چهارتا سیده معصومه فقیه، فرزند سید هدایتالله هستیم!
شماره شناسنامه تنها عامل شناسایی ماست. که اگر مثلا ۲۰۰ سال پیش دنیا آمده بودیم همان هم نبود!
راستش آن روز که آن خانم تماس گرفت با خودم گفتم:
«یعنی میشه یه سیده معصومه فقیه فرزند سید هدایتالله دیگه تو دنیا باشه و ما پنج تا بشیم؟!»
چون هیچیک از ما واکسیناتور نیستیم!
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دربند_بود_و_عالَمی_دربند_اویند
کافر، بیدین، قسیالقلب، نوکر هارون و قاتل امام؛ سندیبنشاهک.
این بار خودش غذا را برد توی زندان. غذای مخصوص! خرماهای سمّی، برای موسیبنجعفر.
گفت: «بخورید!»
امام نگاهش کردند: «نمیخورم.»
ـ غذاست، مثل همیشه. باید بخورید!
ـ مجبورم میکنی؟
ـ مجبورتان میکنم، باید بخورید. باید!
چارهای نبود. امام دستهایشان را بلند کردند طرف آسمان، گفتند:
«خدایا! تو شاهدی مجبورم کرد.»
شاهک، موسیبنجعفر را با دست خودش مسموم کرد.
از زندان کثیف و تاریک آورد توی اتاق پرنور و تمیز.
بزرگان بغداد را جمع کرد، آورد کنار امام و گفت: «شاهد باشید ما چطور از او پذیرایی میکردهایم، حالا هم که مریض شده کوتاهی از ما نبوده.»
صدای امام را شنیدند که میگفت:
«با نُه خرمای سمّی مسمومم کرد. خودش. فردا از اثر سمّ، رنگم سبز میشود. پس فردا هم برای همیشه از دنیای شما میروم. شما شاهد باشید که مسمومم کرد.»
مردکِ کافر مثل بید میلرزید...
یا بابالحوائج، یا موسیبنجعفر،
جان و جهان ما تویی🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#این_زنهای_شریف
جلسهی گزارش عملکرد بود. به قول دعوتنامهی مجازی، باید کارنامهی یک ماههی «دلبندانمان» را «رؤیت» میکردیم. پشت کاغذ، جلوی همان ماه، «دیدگاهمان» را مینوشتیم و امضاءِ مینیاتوریای هم میزدیم تَنگَش.
هوا آفتابی و معتدل بود. پسرها ورزش داشتند. مادرها روی نیمکتهای کلاس سوم، مجذوبِ خَلسهی قَلبقلبی و شوخوشَنگ روزگارِ نُهسالگیشان بودند. بوی عرق پسربچهها در عطر خنک و چموش نارنگی، گم شده بود. کلاس، سرحال و سردماغ بود. بغل بقیهی مادرها خودم را توی نیمکتِ کمعرض پسرم چپاندم. جا تنگ بود. جوری که محکم گوشَت را میگرفت و قبل از اینکه خاطرات تُردِ کلاس سِوّمت را مزهمزه کنی، عرض و طول بیقوارهات را چماق میکرد و میکوبید بر سرت. بودند مادرانی که مثل پرنسسها، آسوده و خرامان، خزیدند روی نیمکتها و پَک و پهلو و زانویشان به جایی نگرفت.
القصه، برای هم لبخندهای پاستیلی میزدیم و موقّر و متین نشسته بودیم.
خانم «اَمجدی» آمد. انگار توی دفتر یا راهرو با همکاری خندیده بود. ردّ خندهی تازه، هنوز روی لبها و توی چشمهایش مانده بود.
خیرمقدمش را گفت و تشکرش را کرد. نطق مختصرش که تمام شد یکی از مادرها گفت:
- خانم امجدی! من از شما گِله دارم. روز جشنِ «هزار»، کیک بچهی من از بقیه کوچکتر بوده. مگه خودتون تقسیمش نکردین؟! ناغافل دهانش را باز کرد و گفت. مطمئن و حقبهجانب.
✍ادامه در بخش دوم؛