«خانهام ابریست
یکسره روی زمین ابری ست با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!»
#نیما_یوشیج
@jaryaniha
نویسندگان جریان
«بهنام خالق خلاق» گروه نویسندگان جریان برگزار میکند: 🎉دورهی آموزش نویسندگی خلاق و داسـتـاننویـ
سلام.
فردا اولین جلسه آموزش نویسندگی خلاق شروع میشه، در صورتی که مایل به ثبتنام هستید هرچه زودتر به آیدی درج شده پیام بدید.
شرکت در دوره داستان نویسی، مشروط به گذراندن دوره نویسندگی خلاق هست و نوعی پیشنیاز محسوب میشود.
اگر میخواهی نویسنده شوی؛ باید دو کار را بیشتر از همه انجام دهی:
زیاد بخوانی و
زیاد بنویسی
هیچ راه و هیچ میانبری به غیر از این دو وجود ندارد که من از آن باخبر باشم.
@jaryaniha
😏تا به حال شده از خواندن یک کتاب حوصله تان سر برود و دلتان نخواهد ادامه اش دهید؟
با خودمان که قرار نیست تعارف داشته باشیم. بعضی قلم ها، یا برخی داستان ها، آنقدر کش دار و بی حرکت هستند که دلیلی برای پایان دادنشان پیدا نمیکنی. پس هیچ مجبور نیستی خودت را بکشانی تا آخرین نقطه. 🔹
اما ....
راستش را بخواهید گاهی هم مجبوریم. مثل وقت هایی که ما در گروه جریان قرار میگذاریم آثار مشهور جهانی را بخوانیم.
🤔 بارها شده در طول خواندن یک کتاب بیشترمان به توافق رسیده ایم که :" آخه مگه این کتاب چی داره، اینقدر همه اسمشو میارن، همه اساتید نویسندگی هم میگن برو بخون، یک مشت چرند و پرند رو وصل کرده به هم که آدم حوصله ش سر میره".
😡چند باری هم اعتقادات نویسنده و صراحتش دربیان آنها آزارمان داده.
اما هر بار با هدفی و نیتی باز کتاب را ادامه داده ایم.
امروز دوباره در گروهمان شبیه همین بحث ها شکل گرفت. یکی از دوستان گفت با چهار بچه و هزار تا کارِ خانه و طرح درس هایی که باید بنویسد، و البته پروژه هایی که به جریان قولشان را داده، نمیداند از کدام کنج و گوشه زندگی اش وقتی پیدا کند برای خواندن یک کتاب هزار صفحه ای. آن هم کتابی که هر چه بیشتر میخوانی، کمتر رغبت به ادامه داری.
🧕🧕🧕🧕کار جمعی و هماهنگ شدن باهم هر چند کمی سخت و پیچیده است، اما خوبی های خودش را دارد. به ساعت نکشیده همه وارد عمل شدیم. هر کس راهکاری ارائه داد و انگیزه ای برای خواندن.
یکی از برو بچه های با صفامان هم این متن را نوشت تا موتور دوستمان را دوباره روشن کند.
شما هم این نگاه را ببینید. روزی به کارِتان خواهد آمد.👇
#مطالعه
#جمع_خوانی
#یادداشت دوست عزیزمون
سلام و عرض ادب خدمت همه عزیزان.
دوست خوبم، حس و حالی که فرمودید فکر کنم تجربه همگی ما هم هست.
خواندن یکی از کتابهایی که آوازه نویسندهاش در جهان پیچیده
و حالا جای سوال دارد، چرا؟
مگر چهچیزی دارد؟ مگر نویسندهاش چه جایگاهی دارد؟
و هزاران چرای دیگر
چهارسال پیش کاری عبثتر از خواندن این دست کتابها در ذهنم نبود. حیفم میآمد وقت ذیقیمتی را که به هزار برنامهریزی و تدبیر از زیر دست و پای مادریهای نابلدانهام سوا میکردم، برای خواندن چرند و پرندهای یک نامسلمان بیجهانبینی به باد بدهم ( تفکرم این بود😬)
تا اینکه به برکت دوستانی عزیز، شروع به خواندن بیانات حضرت آقا کردیم، آن زمان فقط برایمان مهم بود که ببینبم اگر رهبر واقعا راهبری میکند میتوان از سخنرانیهای هایش در طول سال به وظیفه همان برهه از زمان پی برد(مشتاق بودید، نتیجه این بررسیها را بعدا خواهم گفت)
در این بررسیها فهمیدم آقا برای صاحب نظر شدن در هر زمینهای، در همان زمینه خیلی کتاب خوانده، بهخصوص اثر صاحب نظران همان زمینه را، بهویژه ادبیات.
وقتی دیدم در بحبوحه مبارزات، آقا برای خواندن رمانهای کلاسیک غربی وقت میگذاشتند چند نتیجه گرفتم و چند سوال برایم ایجاد شد:
۱. وقتی کسی مثل رهبر در جوانی با این همه مشغله و دغدغه برای خواندن این آثار وقت گذاشته، چرا من نه؟
۲. آقا با چه دید و نیتی سراغ این آثار میرفته تا بر حس بطالت بچربد؟🤔
۳. آقا در برخورد و جذب جوانان روشنفکر آن روز که تمنای وصال غرب را داشتند باید که همه فن حریف میبوده تا در نظر همان جوانان حرفش موجه و مقبول باشد. مثل فضای امروز جامعه ما پس ما...
#مطالعه
#جمع_خوانی
@jaryaniha
🍀شنبهها به وقت مطالعه.
سلام، شنبه شبتون بخیر.
چه خبر از مطالعه و عادات کتابخوانی؟!
امیدوارم که تا اینجا خوب پیش رفته
باشید 👌.
#کتابگردی
📌عادات کتابخوانی در کودکان و نوجوانان
📚گردش کتاب ایجاد کنید:
از کتابخانه محلی، کتابخانه دانشگاه یا کتابفروشی بازدید کنید. البته موضوع چک کردن و یا خرید کتاب نیست بلکه مشاهده هزاران کتاب است.»
@jaryaniha
#پاراگراف_شروع
«اُچومِلف، افسر انتظامی، که پالتو نویی پوشیده بود و بستهای در دست داشت، از محوطه بازار میگذشت. پشت سرش پلیسی مو حنایی در حرکت بود که غربالی لبالب از انگور فرنگی مصادره شده را دودستی گرفته بود، همه جا ساکت بود... توی میدان کسی دیده نمی شد...درهای بازِ میخانه ها و مغازه های کوچک چون دهان های گرسنه، با نگاهی غمزده به دنیای خداوند خیره شده بودند. حتی یک گدا در آن نزدیکی دیده نمی شد...»
بهترین داستان های کوتاه #چخوف(هزار رنگ)
📝آنتوان چخوف
@jaryaniha
هدایت شده از نویسندگان جریان
غدیر در راه است... 🌹
امام علی علیه السلام فرمودند: ✨«الفکر رشد؛انديشيدن مايه رشد است.»✨
اگر می خواهید در راستای تربیت نسلی اهل تفکر و اندیشه قدمی بردارید کتابهای تدبرمحور «مجموعهٔ علی و گلی» پیشنهاد ما به شماست.
در جلد یک از این مجموعه به نام «گلی با فکر تازه، کادوی خوب می سازه» کودک شما با سفر علمی تخیلی این خواهر و برادر همراه می شود و مدل تدبر و تفکر را در روند داستان دریافت می نماید. 🌸✨
«ماجرا از این قرار است که این خواهر و برادر می خواهند برای مادر خود هدیه ای تهیه کنند. اما پول کافی ندارند! آنها به کمک عینک افسانه ای به اعماق خلیج فارس سفر می کنند و با دوست جدیدی به نام صدف آشنا می شوند. صدف از زندگی خودش برای آنها می گوید... علی و گلی یک درس مهم از صدف می آموزند. حالا نوبت درست کردن کادو برای مامان است. ☺️🎁»
این کتاب توسط نشر جریان زندگی چاپ شده و مناسب کودکان ۴ تا ۸ سال است. قیمت پشت جلد ۴۵۰۰۰ تومان و به مناسب عید غدیر با قیمت ۳۵۰۰۰ تومان تقدیم می شود.
اطلاعات بیشتر:
@baharnevis
@jaryaniha
نمکدان دو عالم را به دست خود نمک کردم
به چشم خویشتن دیدم که دستِ بی نمک دارم...
#صائب_تبریزی
@jaryaniha
#مکاتب_ادبی
«مکتبهای ادبی جهان»
📚سوررئاليسم:
«فرانسه، محل اصلي تولد سوررئاليسم بود. اين مکتب پس از جنگ جهانگير دوم در اين کشور شکل گرفت.
بنيانگذار سبک سوررئاليسم (فرا واقعي)، آندره بروتن فرانسوي بود که در اوايل قرن بيستم انقلابي درعالم شعر و ادب اروپا بوجود آورد، زيرا که با پنج مکتب شناخته شده قبل، به دشمني برخاست.»
@jaryaniha
🏴آن روز، بغداد بود و نهمین خورشید ولایت که غریبانه به همجواری جد غریبش، موسی کاظم علیه السلام میرفت؛ به همجواری کسی که تلخی خاطرههایش را زندانهای هارون، همواره به یاد میآورد…!
🖤شهادت مظلومانه امام جواد علیه السلام تسلیت باد🖤
@jaryaniha
«ای از صباح رویت روشن شب امیدم
زلف تو شام قدرم روی تو صبح عیدم
گلشن شد از هوایت ویرانه ی وجودم
روشن شد از لقایت کاشانه ی امیدم
باد بهار امروز پیغام یار دارد
با شاخ گل سحرگه میگفت و می شنیدم
از باغ لاله خیزد وز ابر ژاله ریزد
ساقی بریز آبی در ساغر از نبیدم»
#نشاط_اصفهانی
#داستانک
«دانه آلوچه را روی زمین انداخت و آرام گفت :همه خیال می کنند تو دختر هستی؛ من هم . می گویند ظاهرم به کسانی می خورد که دختر در راه دارند. اما من نه خود را دیده ام نه کسانی که دختر دارند.
خنده تلخی کرد و ادامه داد : وقتی هنوز تو و پدرت پا به دنیای من نگذاشته بودید من زیاد به این فکر نمیکردم به مشکل چشم هایم. زندگی میکردم.پدرت که آمد....
خستگی، محاصره اش کرد. دستش را روی دیوار کشید و جایی که کمی کوتاه تر بود ایستاد. میدانست که پایین ترش تخته سنگ بزرگیست، پس نشست.
همانطور که آه میکشید، دلش را نوازش کرد: میگفتم. وقتی پدرت آمد خواستگاری، ناگاه یادم افتاد من که نابینا هستم؛ او چطور حاضر شد مرا از پدرم خواستگاری کند؟!آخر خواستگار های قبل از پدرت همه مثل خودم بودند. خلاصه اینکه بعد کلی خواهش و اصرار پدرم راضی شد با او ازدواج کنم. رفت و رفت تا اینکه روز عقد رسید. تازه آن موقع بود که صدایش در گوشم پیچید که زیر لب قربان صدقه ام می رفت . من که تا به حال ندیدمش اما خداکند تو به او رفته باشی. چهره اش زبان زد خاص و عام است. پدرت مرد خوبیست وخدا را شکر برایم زندگی راحتی را فراهم کرده . تو که قدم بگذاری در دنیا زندگیمان قشنگ تر هم می شود.
چند لحظه بعد، به خودش آمد و دید دارد به سر و رویش چنگ میزند و ناله میکند که چرا سه روزیست علی آقا غیبش زده.
جنب و جوش بچه آزارش داد و او را از مویه بازداشت. کمی نوازشش کرد و از فکر شوهر گمشده اش بیرون پرید و رفت سراغ فکر های آشفته دیگر. فکر های زیادی بود که دوست نداشت با گفتنش بچه را نیامده ناراحت کند اما یکی بود که باید میگفت . گوشش را تیز کرد و دنبال صداها گشت تا مبادا کسی از این راز مگو با خبر شود. وقتی مطمئن شد، سرش را پایین انداخت و گفتم :دخترکم، بیم دارم از اینکه مادر کور نخواهی. مرا ببخش.
گویی بچه هم غصه دار شده بود؛ از حرکت ایستاد.
مادر هم این را فهمید . سعی کرد موضوع صححبت را عوض کند . گفت : می خواهم نامت را بگذارم زینب . زینب زینت پدر است . به علی ِ من هم می آید زینتی چون تو . میخواهم زینت پدر باشی و چشمان مادر. می خواهم برایم تعریف کنی رنگ آبی آسمان را . درخت را و گل ها را . و سرخی ِ انار را....می خواهم برایم از چهره پدر بگویی و از لبخندم. پدرت می گوید وقتی می خندم از فرشته ها هم زیبا تر می شوم .
و دوباره هق هق گریه و تکان خوردن شانه های ظریفش ...
کمی بعد، آواز گنجشک باغ انار را پر کرد. مادر دستی به شکمش کشید و گفت :میشنوی؟! صدای گنجشک است. به دنیا که آمدی از او هم برایم بگو.
بعد بلند شد تا گنجشک را نوازش کند. دستش را روی دیوار کشید تا به روزنه ای رسید. گنجشک پرید روی دستش. آرام بغلش کرد و نشست. نوازشش کرد و از غم هایش برایش گفت . از بچه ای که می ترسید مثل مادرش کور باشد و از تازه پدری که نگران بود هیچگاه نرسد و از خودش. مادری که خیال این داشت که در نبود چشم هایش ، نمی تواند مادری کند برای فرزندش .
دستی به چشمان نمناکش کشید و گنجشک را بوسید و رها کرد. اما گنجشک نرفت. روی همان شکاف نشست و برای مادر و فرزند خواند. آوازی امید بخش و روح انگیز ...
بچه به شکم مادر چنگ انداخت، انگار روز موعود فرا رسیده بود. مادر دستش را به کمر گرفت و زیر لب ذکر خواند. تا خانه باغ راه زیادی نبود، اما در نظر مادر و فرزندش، راه طویلی بود. دستش را جلو تر از خودش راند تا رهنمای راهش باشد. به خانه باغ که رسید دیگر جانی برایش باقی نمانده بود. آه عمیقی کشید و به خواب رفت.
خواب شیرینی بود. در رویا، برای اولین بار خود را دیده بود و مادر و پدرش را. کودکی و جوانی و حالش را.
چشمانش را که باز کرد، زنی درشت هیکل بالای سرش بود و زنی دیگر از همسایهها کنار بسترش بی قراری میکرد. احساس آرامش و سبکی میکرد.
انگار از همه غم ها و درد ها رها شده بود.
دختربچه ای با گونه های سرخ درآغوش مادری به خواب رفته، تمنای غذا می کرد. اتاق کاهگلی و کوچک بود . مادر که حال سبک بار تر و سبک بال تر از همیشه از بستر برخواست . با حیرت به نوزادی که روی جسم بی جانش گریه میکرد، نگاه کرد . کسی او را در آغوش کشید و تلاش کرد آرامش کند. زینب ِ کوچک گوشه چارقد زنی را گرفت و شروع به مکیدن کرد . دل کندن از نوزاد سخت بود اما در باغ، شکافی روی دیوار توجه مادر را جلب کرد، پِیَش رفت. آسمان آبی را دید و درختان را و شکوفه های انار را .
گنجشکی میان روزنه نشسته بود و نغمه میسرایید. تا زن را دید پرید و رفت. گویی مادر را هم به دنبال خود میخواند. مادر دنبالش پرواز کرد و به بیابان رسید. بیابانی که علی آقا میانش سرگردان بود. مردی درشت هیکل ، با ته ریش مشکی و چهره ای با صلابت . پیراهنش پاره پاره بود و مو های پر پشت ِ موج دارش آشفته. خستگی از سر و رویش می بارید....»
✍نجمه سادات اصغری نکاح
#جوانه
@jaryaniha
بندگان شیخ و شاه و مال و دنیا نیستیم
از همه عالم کفایت میکند ما را حسین
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدلله❤️
#سعید_پاشازاده
@jaryaniha
آیه مرج البحرین وصل دو دریای پر نور است... .
افقی به نام علی علیه السلام و وسعتی به نام فاطمه سلام الله علیها است.
آری خدای حق تعالی این دو آینه را روبروی هم گذاشت که از نور آن، تمام عالم روشن شد.
اصل عشق و وصل اینجاست! نویسندگان در نگارش این وصال کم گذاشته اند و گرنه لیلی و مجنون پرتویی از وصل مهر و ماه رسول به حساب نمی آیند... .
✍️ خانم افشار
@jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماآهنگ زیبای «حس خوب»✨
به مناسبت سالروز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها🌷
@jaryaniha
وهرصـبح ...
تورا می نویــسم
و با دست کشیدن برروی
واژه ها
نوازشت می کنم
تا چشمهایت را باز کنی و
خورشـید من طلوع کند...
#شیوامیثاقی
@jaryaniha