eitaa logo
نویسندگان جریان
496 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
117 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
. نه تنها زینب از دین یاوری کرد به همت کاروان را رهبری کرد به دوران اسارت با یتیمان نوازشها به مهر مادری کرد وفات حضرت زینب(س) تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عظمت حضرت زینب (سلام الله علیها) به چیه؟ 🎤 🏴 سالروز شهادت (سلام الله علیها)، پیام‌آور کربلا تسلیت باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_چرا باید جنگید؟ ما را نگاه کن که به آزادی و سفره خالی قانعیم؛ اما آنها همین را هم قبول نمی‌کنند. _شاید برای اینکه می‌دانند در آزادی، هیچ سفره ای خالی نمی‌ماند. 📚آتش بدون دود. کتاب اول(گالان و سولماز) @jaryaniha
«علی موذنی» 🌱ايده برای شما چطور به‌وجود می‌آيد؟ به دنبال آن می‌رويد و آن را خلق می‌کنيد؟ خودش بايد بيايد؟ معمولا خودشان به ذهن می‌آيند. معمولا مثل مهمان‌های ناخوانده ناگهان از راه می‌رسند و حال و هوای مرا عوض می‌کنند. اغلب تجربه‌های فردی يا خانوادگی يا دوستانه‌اند که طی يک روند پيچيده ذهنی مدت‌ها بعد از آنکه اتفاق افتاده‌اند، خود را به صورت‌های گوناگون برای آن‌که داستانی شوند، عرضه می‌کنند. يک بار که رفته بودم پياده‌روی تا خستگی نوشتن را از سر به در کنم، يک‌دفعه پنج تا موضوع هم‌زمان هجوم آوردند. نمی‌دانستم چه خاکی بر سر بريزم. يک جمله از اين موضوع، يک جمله از آن موضوع. تصور کنيد پنج نفر هم‌زمان شروع کنند با تو به حرف زدن و هر کدام هم انتظار داشته باشد که فقط به حرف او گوش کنی. اوضاعی بود. سريع از يک مغازه دفترچه يادداشت و روان نويس خريدم و نشستم به نوشتن. البته اين يک تجربه منحصر به فرد بود و يک بار بيشتر اتفاق نيفتاد. اما عجيب بود. @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال را به حالت عادی برگردانید و ادامه قصه را بخوانید. شب تان خوش 🌙
📝اندوه آنتوان چخوف ...سرانجام بعد از دقایقی کلنجار و اوقات تلخی توافق میکنند که جوان گوژپشت به سبب قد کوتاهش بايستد و دو دوستش روی نشیمن بنشینند. جوان گوژپشت نفس خود را به پشت گردن ایونا می‌دمد و با صدای زنگدارش فریاد می‌کشد: راه بیفت.. بزن بریم، عجب کلاهی داری داداش، تمام پترزبورگ را زیر پا بگذاری کلاهی بدتر از این پیدا نمی‌کنی. ایونا خنده کنان جواب میدهد: هه هه هه... همین را دارم...همین را دارم!! _تندتر برو اگر آهسته بروی مجبور میشوم یک پس گردنی جانانه‌ای مهمانت کنم چطور است؟ یکی از قد درازها میگوید: _سرم دارد می‌ترکد دیشب من و واسکا در منزل دوکماسف چهار بطری کنیاک بالا رفتیم. قد دراز دیگر با عصبانیت می‌گوید: من نمی‌فهمم آدم چرا باید دروغ بگوید؟ تو داری چاخان می کنی... - بخدا دروغ نمی گویم. _همان قدر دروغ گفتی که مثلاً گفته باشی شپش سرفه می‌کند. ايونا میخندد و میگوید: هه هه هه... چه جوانهای شادی! جوان گوژپشت از کوره در میرود و داد میزند: مرده شور برده پیر وبایی تندتر برو به اسبت شلاق بزن به حسابش برس تا بدود. ایونا صدای مرتعش جوان گوژپشت و اندام بیقرار او را در پشت سر خود حس می‌کند دشنام ها و متلک های آنها را میشنود و رفت و آمد رهگذران را میبیند و قلبش از بارِ گران احساس تنهایی رفته رفته رها می‌شود. جوان گوژپشت تا جایی که نفس در سینه دارد و سرفه امانش می دهد ناسزاگویی و غرولند می.کند دو جوان قد دراز از دختری به اسم نادژدا پترونا صحبت می‌کنند. ایونا با استفاده از سکوت کوتاهی که حکم فرما میشود به آن سه می‌نگرد و زیر لب من من کنان می‌گوید: این هفته پسرم... پسر جوانم مرد. جوان گوژپشت آه میکشد و به دنبال سرفه‌ها لبهای خود را پاک میکند و میگوید: همه مان می‌میریم... خوب حالا تندتر برو، آقایان این یارو خلق مرا تنگ می‌کند اینطور که میرود کی به مقصد میرسیم؟ این که کاری ندارد حالش را جا بیاور یک پس گردنی مهمانش کن! _پیر طاعونی شنیدی چه گفتند؟ گردنت را می‌شکنم با سورچی جماعت تعارف بی تعارف... آقای مار زنگی با تو هستم می‌شنوی؟ نکند حرفهای مرا باد هوا حساب میکنی؟ و ایونا صدای پس گردنی را حس میکند نه خود پس گردنی را.... 🍀ادامه دارد... @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبريز ترانه و نوايم با تو   از درد و غم زمان رهايم با تو   تو سبزترين بهار در جان منی سبز است تمام لحظه هايم با تو ❤️ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یابَقِیَّةَ اللَّهِ فى اَرْضِه❤️ @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀روزهایی سخت با تحمل غمی سخت... غمی که فراموش نمی‌شود و آتشی که هرگز خاموش نخواهد شد. برای مطالعه روایت تصویر، کانال را به حالت عادی برگردانید. @jaryaniha
«دی و بهمن سال ۹۸ با برپایی هیئت وارثان عاشورا در مکان جدید موسسه و برگزاری مراسم بزرگداشت سردار سلیمانی و عزاداری ایام فاطمیه خاطرات دلی و معنوی زیبا و به یادماندنی رقم خورد و خیلی ها در برپایی این این جلسات نقش ایفا کردند. در حال تدارک و فضاسازی مجموعه بودیم شور و حال خاصی حکم فرما بود. یادمه چون قرار بود زیارت عاشورا هم خونده بشه با یکی از خانم ها مهرها رو بررسی کردیم؛ هم ببینیم چند تاست و هم مهرهای شکسته و غیر قابل استفاده رو جدا کردیم. یه سری از مهرها نشکسته بودن ولی تیره شده بودن. گفتن روی بخاری بگذاریم تا براثر حرارت ظاهر بهتری پیدا کنند. اینکار رو کردیم و اتفاقا تاثیر هم گذاشت و مهرها نسبتا تمیز شدند. دوستمون بعد از برداشتن مهرها از روی بخاری و چیدنشون روی سینی، دیدن مهرها زیادی داغ شدن و به این آسونی خنک نمیشن؛ چون احتمال دادن توی تایمی که نیستیم عزیزی بیاد و بخواد با مهر نماز بخونه و از داغ بودن مهر مطلع نباشه روی کاغذی با این مضمون یادداشت نوشتند: «امشب داغ است.......» این دلسوزی دقت و احتیاطشون برای من خیلی جالب و درس آموز بود در اثنای برگزاری مراسم خب طبیعتا به مهرهای روی سینی نیازی نبود و از اتاق به آشپزخانه و میز پذیرش منتقل نشد اما اتفاق جالبی که افتاد این بود: دختر نوجوانی که مسئولیت تقسیم مهرها رو بعهده گرفته بود، بجای مهرهای اصلی با همون سینی مهرهای اضافه وارد شد در حالیکه هنوز یادداشت «امشب داغ است...... روی مهرها بود!!!! ایشان فکر کرده بود این جمله تعمدا و به خاطر فضای داغدیدگی آن‌شب روی مهرها قرار گرفته. جدای اینکه شاید ناهماهنگی در بیان اینکه کدوم مهرها باید برده بشه رخ داده بود؛ شاید لازم بود اون مهرها جمع بشن و هرچند توی اتاق جلوی چشم نباشن تا اشتباها تقسیم نشن؛ یا شاید باید کاغذ یادداشت برداشته میشد و یادداشت دیگری نظیر اینکه در صورت تمام شدن مهرهای ظرف اصلی از اینها استفاده بشه جایگزین می‌شد و شایدهای دیگری که الان به ذهنم نمی‌رسه و حتی توی شایدهای بالا به سهم خودم در رقم خوردن اون اتفاق فکر کردم؛ بیش از پیش فهمیدم نقش تربیتی جملات پرمغز و کوتاه توی مجموعه اینقدر موثر بودن و هستن که باعث شده یادداشتی نظیر مورد بالا توی شرایط روانی اون شب، در ذهن اون نوجوون یه جملهٔ معنوی تلقی بشه.» راوی و نویسنده: سرکار خانم بنی اسد. عکس 📸 از همان مراسم. @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیروز پستچی یک بسته برایم آورد. همان پستچی‌ای که اهالی خانه در روزهای آلوده‌ی کرونایی با او آشنا شدند. او هم در این مدت با ما آشنا شد، از اسم و فامیل و بچه‌ها گرفته تا چیزهایی مثل آن که آیفون کل ساختمان خراب است و صدا یکطرفه شده و اینکه چرا درستش نمی‌کنیم! الان که فکر می‌کنم قبلا هیچ‌کدام مان پستچی منطقه خودمان را نمی‌شناختیم!🧐 بسته، یک جعبه کارتنی چسب کاری شده بود. روی پیشخان آشپزخانه که گذاشتم، پسرم پرسید: عه مامان توش چیه؟ و قبل از اینکه من جوابی بدهم، پسر بزرگترم جواب داد: معلومه چیه، کتاب. خنده ام گرفت، گفتم: اتفاقا این دفعه اشتباه کردی، قهوه سفارش داده بودم که رسید. و با نگاهی پیروزمندانه بسته را باز کردم. امروز دوباره همان اقای پستچی امد، این بار اما بسته همان همیشگی بود و پیش‌بینی بچه‌ها درست. 😁 بالاخره بعد از مدتها سفارش بانوی فرهیخته مشهدی رسید. @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و ادامه قصه ... در حالت عادی کانال. شب‌تان پر ستاره 🌟
📝اندوه آنتوان چخوف با خنده می‌گوید: هه هه هه... چه ارباب‌های شاد و شنگولی خدا شما را حفظ کند. یکی از قد درازها می‌پرسد: ببینم زن داری یا مجردی؟ _من ؟هه هه.... ... ارباب های شاد و شنگول! حالا دیگر یک زن دارم آن‌هم خاک سیاه است.... هه هه هه... منظورم گور است... پسرم مرد و من هنوز زنده ام... خیلی عجیب است عزراییل راهش را گم کرده بجای این که سراغ من بیاید رفت سراغ پسرم. آن‌گاه بر می‌گردد طرف مسافرها تا چگونگی مرگ فرزندش را حکایت کند اما در همین موقع جوانک گوژپشت نفس راحتی می‌کشد و خبر می دهد «خدا را شکر، بالاخره رسيديم!» ايونا سكة 20 کوپکی را می گیرد و تا مدتی دراز به دهلیز ساختمانی که سه جوان عیاش در تاریکی آن ناپدید شده بودند چشم می‌دوزد. باز تنهاست سکوت بار دیگر وجودش را پر می‌کند. اندوهی که لحظه‌ای ناپدید شده بود. دوباره پدیدار می‌شود و بیش از پیش بر قلبش سنگینی می‌‌کند. نگاه نگران و پر دردش روی انبوه جمعیتی که در پیاده روها رفت و آمد می‌کنند، می لغزد. از میان هزاران نفری که در خیابان‌های شهر در رفت و آمدند آیا یک نفر هم پیدا نمی شود که به درد دل او گوش دهد؟ اما آدمها به شتاب می‌گذرند بی‌آنکه به او و اندوهش اعتنا کنند. اندوهی ست گران اندوهی که به بی نهایت می‌ماند اگر سینه اش را بشکافند و اندوهش راه خروج بیابد، ای بسا سراسر دنیا را در بر بگیرد با وجود این اندوهی ست ناپیدا اندوهی ست که در پوست‌های کوچک چنان نهان شده است که حتی در روز روشن هم با چراغ نمی‌شود رویتش کرد. در این دم نگاه ایونا به دربان خانه‌ای می‌افتد که کیسه کوچکی در دست دارد تصمیم می‌گیرد با او هم‌صحبت شود. پس می‌گوید: ساعت چند است برادر؟ _ده... اینجا توقف نکن... برو جلوتر سورتمه را چند قدمی به جلو می‌راند پشت خم می‌کند و خویشتن را به دست اندوه می‌سپارد... اکنون می‌داند که نمی‌تواند با آدم‌ها باب گفتگو بگشاید اما هنوز پنج دقیقه نمی‌گذرد که قد راست می‌کند و سرش را طوری می‌جنباند که انگار سردرد شدیدی دارد. و مهار اسب را تکان می‌دهد. با خود فکر می‌کند «باید به کاروانسرا برگردم.» و اسب تکیده اش انگار که به اندیشۀ او پی برده باشد یورتمه میرود. حدود یک ونیم ساعت بعد، ایونا پای بخاری بزرگ و کثیفی نشسته است. روی سکوی بخاری و بر کف اتاق و روی نیمکت‌ها عده‌ای خوابیده‌اند و صدای خر و پف‌شان بلند است. دود بخاری مارآسا در فضای اتاق پیچ و تاب می‌خورد. هوا گرم و خفقان‌آور است. ایونا به خفته ها چشم می‌دوزد تن خود را می‌خاراند و از این که زود بازگشته است، افسوس می‌خورد با خود فکر می‌کند «حتی پول یونجه هم در نیامد... شاید علت اندوهم همین باشد آدمی که کارش را بلد باشد آدمی که خودش و اسبش سیر باشند همیشه خدا خیالش آسوده است...» سورچی جوانی از گوشه‌ای سربلند می‌کند و خواب آلوده و نفس نفس زنان دست خود را به طرف سطل آب دراز می‌کند ایونا می‌پرسد: می‌خواهی آب بخوری؟.. 🍀ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از چشمانت رد شب را بیرون کن امروز صبح دیگری‌‌ست... @jaryaniha