eitaa logo
نویسندگان جریان
583 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
127 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📻فارسی شکر است محمدعلی جمالزاده
«...من هم ساعت های طولانی هر چه کله ی خود را حفر میکنم آبسولومان چیزی نمی یابم نه چیز پوزیتیف نه چیز نگاتیف آبسولومان آیا خیلی کومیک نیست که من جوان دیپلمه از بهترین فامیل را برای یک... یک کریمینل بگیرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرین آمده؟ ولی از دسپوتیسم هزار ساله و بی قانانی و آربیترر که میوه جات آن است هیج تعجب آورنده نیست. یک مملکت که خود را افتخار میکند که خودش را کنستیتوسیونل اسم بدهد باید تریبونالهای قانانی داشته باشد که هیچ کس رعیت به ظلم نشود برادر من در بدبختی! آیا شما اینجور پیدا نمی کنید؟» رمضان بیچاره از کجا ادراک این خیالات عالی برایش ممکن بود و کلمات فرنگی به جای خود دیگر از کجا مثلا میتوانست بفهمد که حفر کردن کله ترجمه ی تحت اللفظی اصطلاحی است فرانسوی و به معنی فکر و خیال کردن است و به جای آن در فارسی میگویند «هرچه خودم را میکشم...» یا «هرچه سرم را به دیوار میزنم...» و یا آن که رعیت» به ظلم» ترجمه ی اصطلاح دیگر فرانسوی است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنیدن کلمه ی رعیت و ظلم پیش عقل ناقص خود خیال کرد که فرنگی مآب او را رعیت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملک تصور نموده و گفت: «نه آقا خانه زاد شما رعیت نیست. همین بیست قدمی گمرک خانه شاگرد قهوه چی جناب موسیو شانه‌ای بالا انداخته و با هشت انگشت به روی سینه قایم ضربش را گرفته و سوت زنان بنای قدم زدن را گذاشته و بدون آن که اعتنایی به رمضان بکند دنباله ی خیالات خود را گرفته و میگفت «رولوسیون بدون اولوسیون یک چیزی است که خیال آن هم نمیتواند در کله داخل شود ما جوانها باید برای خود یک تکلیفی بکنیم در آنچه نگاه می کند راهنمایی به ملت برای آنچه مرا نگاه میکند در روی این سوژه یک آرتیکل درازی نوشته ام و با روشنی کور کننده ای ثابت نموده ام که هیچ کس جرأت نمیکند روی دیگران حساب کند و هر کس به اندازه ی... به اندازه یپوسیبیلیتهاش باید خدمت بکند وطن را که هر کس بکند تکلیفش را! این است راه ترقی والا دکادانس ما را تهدید میکند ولی بدبختانه حرفهای ما به مردم اثر نمی کند لامارتین در این خصوص خوب میگوید... و آقای فیلسوف بنا کرد به خواندن یک مبلغی شعر فرانسه که از قضا من هم سابق یکبار شنیده و می دانستم مال شاعر فرانسوی ویکتور هوگو است و دخلی به لامارتین ندارد.» رمضان از شنیدن این حرفهای بی سر و ته و غریب و عجیب دیگر به کلی خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بنای ناله و فریاد و گریه را گذاشت و به زودی جمعی در پشت در آمده و صدای نتراشیده و نخراشیده ای از همان پشت در بلند شد و گفت: «چه دردت است جیغ و وی راه انداخته ای. این چه علم شنگه ای است! اگر دست از این جهود بازی و کولی گری برنداری وا میدارم بیایند پوزه بندت بزنند...! رمضان با صدایی زار و نزار بنای التماس و تضرع را گذاشته و می گفت: «آخرای مسلمانان گناه من چیست؟ اگر دزدم بدهید دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم ،بزنند ناخنم را بگیرند، گوشم را به دروازه بکوبند چشمم را درآورند نعلم بکنند. چوب لای انگشتهایم بگذارند ولی آخر برای رضای خدا و پیغمبر مرا از این هولدونی و از گیر این دیوانه ها و جنیها خلاص کنید به پیر به پیغمبر عقل دارد از سرم میپرد. مرا با سه نفر شریک گور کرده اید که یکیشان اصلا سرش را بخورد فرنگی است و آدم اگر به صورتش نگاه کند باید کفاره بدهد و مثل جغد بغ کرده آن کنار ایستاده با چشم هایش می خواهد آدم را بخورد دو تا دیگرشان هم که یک کلمه زبان آدم سرشان نمیشود و هر دو جنیاند و نمی دانم اگر به سرشان بزند و بگیرند من مادر مرده را خفه کنند کی جواب خدا را خواهد داد...؟» بدبخت رمضان دیگر نتوانست حرف بزند و بغض بیخ گلویش را گرفته و بنا کرد به هق هق گریه کردن و باز همان صدای نفیر کذایی از پشت در بلند شد و یک طومار از آن فحشهای دو آتشه به دل پردرد رمضان بست...» ادامه دارد... @jaryaniha
📻 فارسی شکر است محمدعلی جمالزاده
«...دلم برایش خیلی سوخت. جلو رفتم دست بر شانه اش گذاشته و گفتم: «پسر جان من فرنگی کجا بودم. گور پدر هرچه فرنگی هم کرده من ایرانی و برادر دینی توام چرا زهره ات را باخته ای؟ مگر چه شد؟ تو برای خودت جوانی هستی چرا این طور دست و پایت را گم کرده ای...؟» رمضان همین که دید خیر راستی راستی فارسی سرم می‌شود و فارسی راستا حسینی باش حرف میزنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و کی ببوس و چنان ذوقش گرفت که انگار دنیا را بش داده اند و مدام می‌گفت:« هی قربان آن دهنت بروم والله تو ملائکه ای خدا خودش تو را فرستاده که جان مرا بخری» گفتم:« پسر جان آرام باش من ملائکه که نیستم هیچ، به آدم بودن خودم هم شک دارم مرد باید دل داشته باشد گریه برای چه؟ اگر هم قطارهایت بدانند که دستت خواهند انداخت و دیگر خر بیار و خجالت بار کن...» گفت:« ای درد و بلات به جان این دیوانه ها بیفتد به خدا هیچ نمانده بود زهره ام بترکد دیدی چه طور این دیوانه ها یک کلمه حرف سرشان نمی‌شود و همه اش زبان جنی حرف می‌زنند؟» گفتم:« داداش جان اینها نه جنیاند نه دیوانه، بلکه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند!» رمضان از شنیدن این حرف مثلی اینکه خیال کرده باشد من هم یک چیزیم میشود نگاهی به من انداخت و قاه قاه بنای خنده را گذاشته و گفت:« تو را به حضرت عباس آقا دیگر شما مرا دست نیندازید. اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبانها حرف می‌زنند که یک کلمه اش شبیه به زبان آدم نیست؟» گفتم: «رمضان این هم که اینها حرف می‌زنند زبان فارسی است منتهی...» ولی معلوم بود که رمضان باور نمی‌کرد و بینی و بین الله حق هم داشت و هزار سال دیگر هم نمی‌توانست باور کند و من هم دیدم زحمتم هدر است و خواستم از در دیگری صحبت کنم که یک دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلی وارد شد و گفت....» ادامه دارد... @jaryaniha
📻 فارسی شکر است محمدعلی جمالزاده قسمت پایانی
و گفت:« یالله مشتلق مرا بدهید و بروید به امان خدا همه تان آزادید.» رمضان به شنیدن این خبر عوض شادی خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و می گفت «والله من می دانم اینها هروقت می‌خواهند یک بندی را به دست میر غضب بدهند این جور می‌گویند خدایا خودت به فریاد ما برس» ولی خیر معلوم شد ترس و لرز رمضان بی سبب است. مأمور تذکره صبحی عوض شده و به جای آن یک مأمور تازه ی دیگری رسیده که خیلی جا سنگین و پرافاده است و کباده ی حکومت رشت را می‌کشد و پس از رسیدن به انزلی برای اینکه هرچه مأمور صبح ریسیده بود مأمور عصر چله کرده باشد، اول کارش رهایی ما بوده خدا را شکر کردیم میخواستیم از در محبس بیرون بیاییم که دیدیم یک جوانی را که از لهجه و ریخت و تک و پوزش معلوم می‌شد از اهل خوی و سلماس است همان فراش‌های صبحی دارند می‌آورند به طرف محبس و جوانک هم با یک زبان فارسی مخصوصی که بعدها فهمیدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمام تر از موقعیت خود تعرض مینمود و از مردم استرحام می‌کرد و رجا داشت که گوش به حرفش بدهند . رمضان نگاهی به او انداخته و با تعجب تمام گفت:« بسم الله الرحمن الرحیم این هم یکی دیگر خدایا امروز دیگر هر چه خل و دیوانه داری اینجا می‌فرستی به داده شکر و به نداده ات شکر» خواستم بش بگویم که این هم ایرانی و زبانش فارسی است ولی ترسیدم خیال کند دستش انداخته‌ام و دلش بشکند و به روی بزرگواری خودمان نیاوردیم و رفتیم در پی تدارک یک درشکه برای رفتن به رشت و چند دقیقه بعد که با جناب شیخ و خان فرنگی مآب دانگی درشکه‌ای گرفته و در شرف حرکت بودیم دیدیم رمضان دوان دوان آمد یک دستمال آجیل به دست من داد و یواشکی در گوشم گفت:« ببخشید زبان درازی میکنم ولی والله به نظرم دیوانگی اینها به شما هم اثر کرده والا چه طور می شود. جرات می‌کنید با اینها همسفر شوید» گفتم:« رمضان ما مثل تو ترسو نیستیم گفت دست خدا به همراهتان، هر وقتی که از بی همزبانی دلتان سر رفت از این آجیل بخورید و یادی از نوکرتان بکنید». شلاق درشکه چی بلند شد و راه افتادیم و جای دوستان خالی خیلی هم خوش گذشت و مخصوصا وقتی که در بین راه دیدیم که یک مأمور تذکره ی تازه ای با چاپاری به طرف انزلی می رود کیفی کرده و آنقدر خندیدیم که نزدیک بود روده بر بشویم.» «پایان @jaryaniha
📻گلدسته‌ها و فلک جلال آل احمد
«بدیش این بود كه گلدسته‌های مسجد بدجوری هوس بالارفتن را به كله ی آدم می‌زد. ما هیچ كدام كاری به كار گلدسته‌ها نداشتیم؛ اما نمی‌دانم چرا مدام توی چشم‌مان بودند. توی كلاس كه نشسته بودی و مشق می‌كردی یا توی حیاط كه بازی می‌كردی و مدیر مدام پاپی می‌شد و هی داد می‌زد كه «اگه آفتاب می‌خوای این ور، اگه سایه می‌خوای اون ور.» و آن وقت از آفتاب كه به سمت سایه می‌دویدی یا از سایه به طرف آفتاب، باز هم گلدسته‌ها توی چشمت بود. یا وقتی عصرهای زمستان می‌خواستی آفتابه را آب كنی و ته حیاط، جلوی ردیف مستراح‌ها را در یك خط دراز بپاشی تا برای فردا صبح یخ ببندد و بعد وقتی كه صبح می‌آمدی و روی باریكه ی یخ سر می‌خوردی و لازم نداشتی پیش پایت را نگاه كنی و كافی بود كه پاها را چپ و راست از هم باز كنی و میزان نگه شان بداری و بگذاری روی یخ تا آخر باریكه بكشاندت؛ یا وقتی ضمن سریدن، زمین می‌خوردی و همان جور درازكش داشتی خستگی در می‌كردی تا از نو بلند شوی و دورخیز كنی برای دفعه ی بعد و در هر حال دیگر كه بودی، مدام گلدسته‌های مسجد توی چشم‌هات بود و مدام به كله‌ات می‌زد كه ازشان بالا بروی. خود گنبد چنگی به دل نمی‌زد. لخت و آجری با گله به گله سوراخ‌هایی برای كفترها، عین تخم مرغ خیلی گنده‌ای از ته بر سقف مسجد نشسته بود؛ نخراشیده و زمخت. گنبد باید كاشی‌كاری باشد تا بشود بهش نگاه كرد؛ عین گنبد سید نصرالدین كه نزدیك خانه اولی‌مان بود و می‌رفتیم پشت بام و بعد می‌پریدیم روی طاق بازارچه و می‌آمدیم تا دو قدمیش و اگر بزرگ تر بودیم؛ دست كه دراز می‌كردیم؛ بهش می‌رسید؛ اما گلدسته‌ها چیز دیگری بود....» ادامه دارد... @jaryaniha
نویسندگان جریان
https://EitaaBot.ir/poll/dpkv?eitaafly
با اینکه این نظرسنجی، رای کمی داشت اما قاطع بود. فقط یک نفر با موافق بود که همونم خودم بودم که از زحماتم تشکر کردم. 😁😁 ممنون از توجه تون🙏💐