eitaa logo
نویسندگان جریان
500 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
117 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ان شاءالله همهٔ زائرین به سلامتی و زیارت مقبول و سعی مشکور و دعای مستجاب و عافیت کامل برگردند. ممنون از دوستانی که در حماسهٔ اربعین حسینی به یاد گروه نویسندگان جریان هم بودند. 🌹 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
🔹🔹🔹🔹همیشه در مِیدانیم. خواسته باشیم یا نه مقابله حق و باطل تمام مدت، در زندگی ما جریان دارد. این را امروز رهبر عزیز انقلاب یادآوری کردند. و هیچ کس را هم از دایره این میدان خارج ندانستند. اگر دانشجو هستی یک جور باید عمل کنی، مدیر و مسئول هستی وظیفه ای دیگر بر دوش توست، اگر به دنیای اینترنت و کوانتوم و علم روز تسلط داری برنامه های دیگری را باید برای خودت بچینی. فرقی ندارد چه کاره ای، مهم این است که هرگز فراموش نکنی ماجرای سلمٌ لمن سالَمَکم و حربٌ لمن حارَبَکم تا دنیا دنیاست ادامه دارد. برای همه، همیشه و در تمام مکانها.‌ پس باید جبهه خود را دانست.👌 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 «کتاب سطل مهربانی» کتاب سطل مهربانی از جمله کتاب های انتشارات مهرسا هست که با همکاری اتاق فکر باشگاه مغز این انتشارات نوشته شده است. پدربزرگ فیلیکس به او می گوید هر کدام از ما انسان ها سطلی داریم که با مهربانی و توجه کردن دیگران به ما، پر می شود و بی توجهی و بی مهری ها آن را خالی می کند. این سطل در واقع نواحی پیشانی مغز است که وقتی پر از خوشی باشد، خوش اخلاق تر و موفق تر خواهیم بود. داستان فیلیکس به یادمان می آورد که دستیابی به شادی و سعادتمندی از راه قسمت کردن شادمانی میان مردم دنیا ممکن خواهد بود. ✍ مرضیه پوستچیان 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶وقتی به ادبیات کودک عادت می کنیم! از استادی شنیدم که تعریف می کرد: روزی یکی از دوستانش مطلبی برای او فرستاده که بخواند و در موردش نظر بدهد. تعداد کلمات مطلب بالا بوده و وقتی او شروع به خواندن کرده، یک جایی متوجه این حالش شده که چقدر تا انتها خواندن، برایش سخت شده! بعد به ما یعنی شاگردانش اینطور توصیه کرده که: خاصیت کار کردن زیاد و طولانی در دنیای ادبیات کودک، همین است. تو را و ذهنت و چشمانت را عادت می دهد به کوتاه و ساده خواندن! ممکن است به مرور زمان مغز ما توانایی خوانش متن های بلند را از دست بدهد. وقتی به عنوان یک نویسنده، خواننده و یا مخاطب دنیای ادبیات کودک به هر نوعی وارد این دنیا می شوید، مواظب این خاصیت و چالش آن باشید. میان خواندن کتاب های کوتاه کودک، سعی کنید رمان و داستان های بلند بخوانید. سعی کنید کتاب های آموزشی با کلمات دشوارتر بخوانید. خواندن قالب های دیگر ادبیات به شما از چند جهت کمک می کند. یکی اینکه این عادت شما را برای کوتاه خوانی تعدیل می کند. دوم اینکه کسی که در حوزه کودک کار می کند باید در بسیاری از شاخه ها، سر رشته داشته باشد و در آخر باعث می شود شما از سطح به عمق بروید. همه ی مسائل را، حتی در حوزه ی کودک که به نظر ساده و سطحی می رسد را عمقی درک و دنبال کنید. و در نهایت به اصطلاح همان استاد، خود را چابک نگه دارید. طوری که بتوانید هم شعر بخوانید هم داستان کودک و هم رمان عاشقانه و هم از تاریخ و جغرافیا. ✍ فاطمه ممشلی 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله...🌱 «زینت خانم نفس نفس زنان سماور را از زیرزمین می آورد بالا. خاله سمیه با یک دست گلاب را می ریخت توی حلوا و با دست دیگر آن ها را تند تند هم می زد. فخری خانم هم آن‌طرف حیاط با دقت زیاد دانه های خرما را روی هم می گذاشت تا شکل خرماها دقیقا شبیه یک کوه شود. روز اول محرم بود و همه آمده بودند تا برای شب، حسینه را آماده کنند. بچه ها توی حیاط، غرق تماشای دیوارهای سیاه پوشی بودند که شب قبل عمو صادق آن ها را نصب کرده بود؛ نوشته ها را نگاه می کردند و به نوبت هر کس یک پرچم را می خواند. «یا اباعبدالله الحسین، یا اباالفضل العباس، یا...» _صبرکن، سوگل، جونِ من صبر کن، تو هیچی نگو بذار این یکی رو من بخونم، لبیک یا حسین، درست خوندم سوگل؟ _آره نرگسی درست خوندی، حالا بیا با هم اون پرچمی که اون بالاست رو بخونیم، همونی که روش شعر نوشته. همان‌طور که بچه ها داشتند بازی می کردند عمو صادق یاالله‌کنان همراه چند مرد دیگر وارد شد تا هم دیگ را بگذارد و هم به حاج خانم ها بگوید اگر زحمتی نیست حیاط را هم آب و جارو کنند. فخری خانم بعد از رفتن عمو صادق همه‌ی حلوا و خرماها را چید توی اتاق و بچه ها را صدا زد و گفت: _گل دخترا بیاین اینجا کارتون دارم. بچه ها همگی جمع شدند و فخری خانم گفت: بچه ها ممنون میشم یک ساعتی اینجا بنشينید، هم از حلوا و خرماها مراقبت کنید هم از این آقا سید رضا کوچولوی ما . بعد از این که بچه ها به خاله فخری قول مراقبت از همه چیز را دادند، فخری خانم رفت تا همراه خانم های دیگه حیاط را آب و جارو کنند. بعد از رفتن خاله فخری بچه ها مشغول بازی با سیدرضا بودند که ناگهان یک بچهْ یاکریم از بیرون حیاط پرید توی اتاق. مادرش بیرون اتاق قوقو کنان جوجه اش را راهی اتاق کرده بود تا از دست گربه ای که به خانه شان حمله کرده بود نجاتش دهد. یا کریم کوچک تر از آن بود که بتواند پرواز کند. گربه بیرون از اتاق میو میو کنان منتظر بود تا هرچه زودتر جوجه ی بی پناه را بخورد. بچه ها تا متوجه گربه شدند سریع جوجه را برداشتند و گربه ی بیچاره را فراری دادند. گربه میومیو کنان و عصبانی دمش را گذاشت روی کولش و فرار کرد. حالا بچه ها مانده بودند و یا کریمی که گربه ی بدجنس خانه اش را خراب کرده بود. یاکریم غمگین و ناراحت گوشه ی اتاق نشست و آرام آرام قوقو می کرد. نرگس و سوگل وقتی دیدند‌ خانه ی یا کریم بیچاره خراب شده با هم تصمیم گرفتند تا جعبه‌ای بردارند و برای آن ها خانه درست کنند تا هم از حمله های آقای گربه در امان باشند و هم از گرما و سرما. جعبه‌ای برداشتند و با گذاشتن مقداری پشم و چند سیخ و مقداری چوب، برای یا کریم و جوجه اش خانه درست کردند و گذاشتند کنار آن‌ها . یا کریم با دیدن خانه‌ی جدیدش چشمانش برق زد و برای تشکر از بچه ها به آرامی سرش را می مالید به دستان سوگل و نرگس، او اول با نوکش جوجه را راهی خانه کرد و بعد هم خودش رفت کنار جوجه اش نشست. نرگس سوگل از دیدن این صحنه خیلی خیلی خوشحال شدن. همانطور که دستان هم را گرفته بودند و از خوشحالی بالا و پایین می پریدند، ناگهان چشمانشان به سیدرضا افتاد که درست نشسته بود وسط سفره و درحالی که یک دستش پر از حلوا بود و دست دیگرش دانه های خرما، چشم دوخته بود به قندان های پر از قند. سوگل با چشمانی که از تعجب و خنده گرد شده بود بلند فریاد زد: وای نرگس کوه خرمای خاله فخری ریخت! نرگس با سرعت دوید سمت سید رضا و بغلش کرد، اما انگار دیر بود، سید رضا همه چیز را خراب کرده بود. نرگس با نارحتی گفت: حالا چه کار کنیم؟ ما به خاله فخری قول دادیم. در اتاق به صدا درآمد. سمیه خانم بود. او اول از دیدن یاکریم های داخل اتاق چشمانش گرد شد اما بعد با دیدن سیدرضا در آن وضعیت خنده اش گرفت. بچه ها که دیدند خاله سمیه آمده، سریع در را بستند و تمام ماجرا را برایش تعریف کردند و گفتند: به خدا خاله جان ما اگر به داد جوجه و مادرش نرسیده بودیم، حالا معلوم نبود چه بلایی به سرشان می آمد. سمیه خانم که نگرانی بچه ها را دید گفت: اشکالی ندارد، شما امروز به این پرنده ی نازنین کمک کردید، من هم به شما کمک می کنم، البته شما هم باید در پختن حلوا و چیدن دوباره ی خرماها به من کمک کنید. بچه با خوشحالی قبول کردند. آن شب بچه ها در کنار بازی با جوجه یاکریم‌شان گاهی اوقات نیز به سمیه خانم در پذیرایی از میهمانان کمک می کردند.» ✍سمیرا خسروپور 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
دومین پویش 🌷روایت خادمی🌷 🔹محورهای روایت نویسی: ۱. خدمت به زائران در مسیر پیاده روی و موکب های اطراف مشهد و مواکب اسکان ۲. روز شهادت امام رضا علیه السلام و حال و هوای خیابان های مشهد ۳. مراسم سوگواری شهادت امام رضا علیه السلام(هیئات و روضه های خانگی) ۴. نشانه های وحدت اسلامی، مقاومت اسلامی و شهدای مقاومت در مراسمات عزاداری. ۵. عزاداری و انتظار فرج. مهلت ارسال آثار تا ۱۴ شهریور است. 📸چنانچه روایت‌ها دارای عکس متناسب با موضوع باشند،قابلیت بالاتری برای انتشار خواهند داشت. ✨ به سه اثر برگزیده هدایای متبرکی اختصاص داده شده است. ارسال آثار و کسب اطلاعات بیشتر: @teymourzade @ghalam118 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
1_11829881717.mp3
1.53M
روایت خدمت محبان اهل بیت در دهه آخر ماه صفر گوینده: حدیث انصاری زاده تدوین: فاطمه کرباسفروشان تولید شده در استودیو جریان 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز سه 🌷اولین پویش روایت خادمی🌷 که در سال گذشته برگزار شد را بخوانید.
بسم‌ الله الرحمن الرحیم از راه رسیده بودیم،شوق زیارت امان نداد به جایی جز حرم فکر کنیم. از ورودی مشهد ، تابلوهای <حرم مطهر> را دنبال کردیم تا رسیدیم به ملجأ درماندگان. قبل از هر دعا و نماز و زیارتی،نیاز به وضو بود؛برای همین از اولین خادم سراغِ سرویس بهداشتی را گرفتیم. وارد سرویس‌های بهداشتی که شدیم، دوستم با خنده گفت : از اتاق من تمیزتره! دقیقتر نگاه کردم؛راست می گفت. زمین از تمیزی برق می کشید. دنبال علت تمیزی چشم چرخاندم و یافتمش! در اتاقک نشسته بود. همیشه نام خادم الرضا که می آمد،لباس های سورمه ای اتو کشیده یا چوب پر های سبزرنگ در ذهنم مجسم میشد؛ اما این بار فرق داشت! حسابی توی فکر بودم و غبطه خوردم به خادمی اش که به چشم کسی نمی آمد. از شهید حججی آموخته بودم که گمنام ها را خدا بهتر می خرد. با جمله ی _تو که هنوز وضو نگرفتی! به خودم آمدم. وضو گرفتیم و به سمت صحن انقلاب راه افتادیم. حسرت خادمی بدجور به دلم نشسته بود.روی فرش ها نشستیم و بغضم شکست. باید راهی پیدا می کردم تا خودم را در زمره خادمان جای دهم. کمی آنطرف تر دستمالی روی زمین افتاده بود. برداشتمش و به خیال خادمی،به سطل زباله انداختمش. هیچ وقت فکر نمی کردم کاری به این کوچکی،دلم را آرام کند... ✍محدثه امامی نیا 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
« محمدباقر » 4 ساله است آمده و می‌گوید که هندوانه می‌خواهد، می‌گویم تمام شده، گریه می‌کند، دلم کباب می‌شود، از کجا باید این وقت شب در موکب برایش هندوانه پیدا کنم! می‌گویم محمدباقر من برایت یک چیز خوشمزه دیگر می‌آورم، می‌خندد و قبول می‌کند. دستم را جلو می‌برم و می‌گویم حالا دوستیم با هم می‌گوید بله، می‌گویم بزن قدش، محکم می‌زند، آخ که می‌گویم خوشش می‌آید و بعدی را محکم‌تر می‌زند، می‌گویم پیاده آمدی قوی شدی، بیشتر خوشش می‌آید، بعد می‌گوید پیش ما بیا، میپرسم از کجا آمدید؟ مادرش میگوید جوین و بعد توضیح می‌دهد که برایش موز خریده و خورده است. ادای گریه درمی‌آورم که محمدباقر من موز میخواهم چرا برایم نگه نداشتی؟ می‌گوید برایت یک پلاستیک موز می‌خرم، می‌خندم و دوباره دست دوستی می‌دهیم، می‌رود و در حیاط موکب می‌نشیند، می‌روم از بچه‌ها می‌پرسم تا خوردنی برایش پیدا کنم، یک‌نفر بيسکوئيت کرم‌دار می‌دهد، برایش می‌آورم، با خوشحالی و لذت مشغول خوردن می‌شود. از مادرش می‌پرسم از جوین با این بچه پیاده آمدی؟ می‌گوید از من تندتر می‌آمد اما هر جا خسته می‌شد به پشتم می‌بستم. می‌گویم محمدباقر خیلی مرد شدی، می‌گوید شما محمدباقر ندارید؟ می‌گویم نه، ۴ تا انگشتش را جلو می‌آورد اما می‌گوید برایت ٢ تا محمدباقر می‌خرم، می‌گویم آخ جون چه خوب، می‌گوید بعد تو محمدباقرت را بیاور که با من بازی کند. قبول می‌کنم و به خوردنش ادامه می‌دهد. دارم فکر می‌کنم مردمی که محمدباقرها دارند، نه کم می‌آورند، نه خسته می‌شوند و نه تسلیم... 🌱 ‌✍️⁩خانم ف. حاجی وثوق @ghalamzann 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
1_11658406015.mp3
2.17M
روایت خدمت محبان اهل بیت در دهه آخر ماه صفر گوینده: حدیث انصاری زاده تدوین: فاطمه کرباسفروشان نویسنده: محدثه امامی‌نیا تولید شده در استودیو جریان 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
و اثر برگزیده سوم را هم بخوانید. 👇
«چوب پَر» به محض اینکه خادم رد شد، بچه شروع کرد به گریه و بی‌تابی. در بغل مادرش پیچ و تاب می‌خورد. داخل حرم و در طبقه پائین، صف نماز جماعت تشکیل شده بود. برای مادر سخت بود که بچه و وسایل را بردارد و از ته صف تا جلو برود. ولی انگار قصد رفتن نداشت و مدام با نگاهش رد خادم را دنبال می‌کرد که با چوب پرش، صف‌ها را منظم می‌کرد. خادم ناگهان مسیر رفته را برگشت. مادر باهیجان او را صدا زد: «بچه‌ام از شما توقع کرده» _ از من؟! رو کرد به بچه «چی شده مامان جان؟» بچه نگاهش را از چوب پَر خادم برنمی‌داشت و گریه‌اش بیشتر شد. مادرش توضیح داد که یک خادم با چوب پَر قلقلکش داده و او خوشش آمده ولی شما بی‌تفاوت از کنارش رد شدید. صدای غش غش خنده بچه پیچیده بود و چوب پر رنگی هم کیف می‌کرد. ⁦✍️⁩ خانم زهرا ملک‌ثابت 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
روایت خادمی 2.mp3
1.15M
روایت خدمت محبان اهل بیت در دهه آخر ماه صفر گوینده: حدیث انصاری زاده تدوین: فاطمه کرباسفروشان نویسنده: هما ایران پور تولید شده در استودیو جریان 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
بسم الله . 🌱 از امروز آرام آرام زائران قدم بر چشم ما اهالی مشهد میگذارند. و انشاالله اینجا آثار ارسالی دوستان در پویش🌷روایت خادمی🌷 را باهم میخوانیم.‌
«لطفا کِشوی آخر باز نشود!» چند روز است که دارم زائرخانه ی امام رضا علیه‌السلام را می‌شورم و می‌سابم. البته با اجازه‌ی آقایم امام رضا علیه‌السلام خودمان هم در این زائرخانه ساکنیم و این باعث دردسرم شده. از آن طرف گاز را دستمال می‌کشم و از طرف دیگر کودکم می‌آید دست می‌مالد روی شیشه‌اش. از آن طرف فرش را جارو می‌زنم و وقتی برمی‌گردم می‌بینم پسرم نشسته روی فرش نان و حلواارده می‌خورد. حتی کشوها را ریختم و دوباره چیدم. با این حال کشوی آخر همیشه کشوی خاله‌بازی بچه‌ها بوده و هر روز چند مرتبه باز می‌شود و واکاوی می‌شود... آقایم امام رضا علیه‌السلام خوب فهمید که من با بچه‌هایم هیچ کار دیگری نمی‌توانم بکنم. می‌گویند هر کس با هر چه دارد در این سیل عظیم ثواب شریک می‌شود. من هم که نه می‌توانم غذایی بپزم و نه می‌توانم جایی بروم برای خدمت، آقایم خودش چند مهمان را مأمور کرد که روز شهادتش بیایند مشهد و جا نداشته باشند و من این دارایی، یعنی همان جایی که زندگی می‌کنم را خالی کنم و در اختیارشان بگذارم. اما این تنها دارایی را باید خوب جوری تحویل حضرتش بدهم. دلم می‌خواهد برق بزند و کادوپیچ باشد. با وجود اینکه هیچ‌کار خاصی از من خواسته نشده اما تا لحظه آخر که زائرخانه را تحویل بدهم درگیر نظافتش هستم. برای مثال چند مرتبه است که روی میز لکه‌ی آب میوه ریخته و دوباره دستمال کشیده‌ام. امیدوارم بالاخره کارهایم قبل از بستن در تمام شود. فقط آقاجان می‌شود یک کاغذ بچسبانم بزنم روی کشوها و بنویسم« لطفا کشوی آخر باز نشود ؟» ✍ثریا عودی1⃣ 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
صاحب مجلس کیست؟ دل توی دلم نبود. منتظر بودم محمّد بیاید و حرفم را بزنم. چند روزی می‌شد که در فکرش بودم، و حالا با اطمینان می‌خواستم انجامش بدهم. دوروبر خانه کوچکمان را نگاه می‌کردم. تعداد افرادی که روی مبل‌ها و زمین جا می‌شدند می‌شمردم. هر جور حساب می‌کردم نمی‌شد همه فامیل را یکجا دعوت کرد. پس تصمیم گرفتم دو نوبت در خانه‌ام روضه برپا کنم.‌ توی همین فکرها بودم که صدای چرخیدن کلید را شنیدم. محمد بود. چند دقیقه بعد کنار دو لیوان چای خوش عطر نشستیم به حرف زدن.‌ خدا خدا می‌کردم که برای هزینه های پذیرایی مشکلی نباشد. محمد هم با دو نوبت روضه موافق بود. می‌گفت اینطوری هزینه هم تقسیم می‌شود و برای او راحت تر است. روز بعد شروع کردم به تماس گرفتن. آخرین نفر دختر‌عمه‌ام بود‌. با اینکه می‌دانستم آن ساعت در مدرسه است، شماره‌اش را گرفتم. می ترسیدم مشغول کارها شوم و از قلم بیفتد. اما فکر این جایش را نکرده بودم که او با خاله جان همکار است. به محض اینکه اسم روضه را بردم گفت:«اتفاقا فرزانه خانم هم الان تو‌دفتره.» و با صدای بلندتری از قبل ادامه داد: خانم رویایی پس فردا روضه دعوتیم. میام دنبالتون باهم بریم. کارد می زدی خونم در نمی‌آمد. حالا مجبور بودم دو تا خاله دیگرم را هم بگویم. خداحافظی که کردم،گوشی را انداختم روی مبل. همه برنامه هایم به هم خورده بود. باز دوروبر خانه را نگاه کردم و در خیالم فامیلها را نشاندم روی مبلها و کنار پشتی ها.مجبور بودم چند نفری را هم بگذارم وسط خانه،بدون تکیه گاه. نه فایده نداشت.جا نمی‌شدند. تازه حساب بچه ها که جدا بود و جایی برای بالا و پریدن های همیشگی شأن می‌خواستند. آن یک اتاق کوچکمان هم کمکی نمی‌کرد. اما چاره‌ای نداشتم. نمی‌خواستم خاله ها ناراحت شوند. دلم را زدم به دریا، گوشی را برداشتم و آنها را هم دعوت کردم. حالا مانده بودم چطور به محمد بگویم. عصر که با آن کتیبه بزرگ‌ یا حسین از در وارد شد یکهو دلم ریخت پایین و بی مقدمه همه چیز را برایش تعریف کردم. او هم اول لب و لوچه‌اش را کج و راست کرد. اما بعد با لحن کشداری که بی خیالی در آن موج می‌زد گفت: «حالا برو چند تا پونز بیار کتیبه رو بزنم. امام حسین خودش جور می‌کنه بهار جان. نگران نباش» آخرین پونز را که به محمد دادم گوشی ام زنگ خورد. خاله بزرگم بود. با خودم فکر کردم نکند بخواهد کسی را با خودش همراه کند. انگار فوبیای بیشتر شدن مهمانها را گرفته بودم. انگشتم را گذاشتم روی تلفن سبز رنگ صفحه گوشی و در دلم گفتم بسم الله، انشاالله که خیره. خاله بعد از سلام و احوالپرسی های همیشگی ادامه داد:«بهار جان یک چیزی می‌گم نه نیاری ها. یک نیّتی چند ساله کردم که اگر جوونا همت کردن و برا اهل بیت جشن یا روضه گرفتن یک بخشی از کارها و هزینه ها شون با من باشه. اگر موافقی و تو برنامه ت بوده، حلوای روضه ت با من. سه تا دیس کافیه به نظرت؟» چند لحظه ای سکوت کردم. و بعد گفتم : «آخه خاله جون اینطوری من شرمنده تون میشم.شما مهمونید» اما خاله اصرار کرد و گفت دوست دارد به امام حسین خدمت کند. دیگر جایی برای اما و اگر نبود. قبول کردم. تماسم که تمام شد رو کردم به محمد. سرش پایین بود.‌ صدایش را آرام تر از همیشه شنیدم: «هی،هی، قربون امام حسین».‌و بعد از در آپارتمان بیرون رفت تا پرچمی را که برای جلوی در بلوک گرفته بود نصب کند. ادامه دارد.... راوی: بهار تازه‌کار ✍2⃣ ف. فرشتیان 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
همراهان عزیز 🌱 شما هم می‌توانید مثل خانم فرشتیان راوی دیگران باشید.