نویسندگان جریان
به نظرتون این مادربزرگ داره با کی یک قل دوقل بازی میکنه؟ اسمش چیه؟ چی شده که اومده ونشسته پای بازی
.
یک روز روی این سنگ ها مردانی آسمانی قدم گذاشته اند.
با پوتین های جنگی شان، سنگ ها را نوازش کرده اند و خالصانه زندگی کرده اند.
مادراست دیگر!
وقتی حتی پیکرفرزند شهیدش را ندیده، دل به سنگ هایی خوش می کند که یک روز فرزندش برآن قدم گذاشته.
مادراست دیگر!
هرچیزی که بوی فرزندش را بدهد، قداست دارد...
✍فاطمه لشکری
#تمرین
#عکس_نوشت
نویسندگان جریان
به نظرتون این مادربزرگ داره با کی یک قل دوقل بازی میکنه؟ اسمش چیه؟ چی شده که اومده ونشسته پای بازی
یادداشتهای اینستا:
سنگها را که بالا میانداخت چشمهای همهمان گرد میشد. گردنهامان را جلو میکشیدیم و با کنجکاوی نگاه میکردیم. اگر سنگها دست هر کس دیگری بود حوصله مان سر میرفت و بازی را به هم میزدیم. اما بی بی خدیجه فرق داشت. اصلا میآمد با ما بازی کند که کُری بخواند. همیشه میگفت:«زیر بیست دِیقه سنگا رِ نمیتونین از مو بگیرین». گاهی تا بیشتر از نیم ساعت بازی میکرد و نمیباخت. دیگر خودش درمیآمد که:«بسه دیگه،مو بُرُم به کار و زندگی برسُم. الان باب حاجی میاد با شکم گرسنه، یک قل دوقل سیری نمیاره براش که». میرفت سراغ کارهایش و ما را حریص میکرد که پشت دست آتشی را آنقدر تمرین کنیم تا یاد بگیریم. آن هم آتشی پنج تایی که ده امتیاز را یکجا میریخت در کاسه مان.
یادش بخیر آن وقت ها من فقط ۵ سال داشتم، اما زودتر از داداش جواد و آبجی گلبانو این کار را یاد گرفتم. بی بی خدیجه نه گذاشت، نه برداشت و گفت:«ای دختر اسم مویه زنده نیَه میداره » بچه ها ریز ریز به من خندیدند. اما چهل سال بعد وقتی دخترم خدیجه در راهپیمایی ده دی شهید شد همه با گریه های بلند بلند میگفتند بالاخره اسم بی بی خدیجه رو زنده کردی. به واسطه ازدواجم با کوچکترین پسر عموی بی بی، فامیل دخترکم هم با او یکی بود.
حالا اسم پهن ترین خیابان محله مان خدیجه سرداری است و مدرسه ای هم که نوه هایمانجا درس میخوانند همین اسم را دارد.
از خاطره یکقل دوقل به کجا رسیدیم، بلند شومبروم غذا را بار بگذارم که الان آقا صادق با شکم گرسنه از راه میرسد و این خاطره بازی ها سیری نمیآورد.
#تمرین
#عکسنوشت
صدای برخورد سنگهای کوچک، او را از دنیای بیانتهای بازیهای مجازی بیرون کشید. گوشی موبایلش را کنار گذاشت و چشم ریز کرد تا ببیند مادر بزرگ دارد چه کار میکند. صدای برخورد سنگهای کوچک و تیلهها به یکدیگر، هنوز از سمت مادر بزرگ که آنسوی حیاط بزرگ نشسته بود، میان صدای ظریف آواز پرندگان به گوش میرسید.
لحظهای احساس کرد که این صداهای شگفتانگیز، او را مسحور میکنند. نه مثل جادوی پوچِ اصواتِ مغناطیسی که از تلفنهای همراه به گوش میرسند. بلکه شیفتگی و مستی عجیبی که با عطر آسمان و درختان آمیخته.
صدای مادر در گوشش پیچید.
- اومدیم روستا که اون ماسماسکت رو بزاری کنار و یکم استراحت کنه مغز بیچارهت، رفتی بازی آفلاین پیدا کردی برا من؟
دمپاییهای پلاستیکی را پوشید و به سمت مادربزرگ رفت.
- مادر جون دارین چیکار میکنین؟
مادر بزرگ لبخند شیرینی حوالهی نگاه نمکینش کرد و سنگها و تیلهها را کنار گذاشت.
- بهش میگن «یه قل دو قل» مادر.
- این دیگه چه بازیایه مادر جون؟ من بلدش نیستم.
- من آخرین کسی ام که این بازی رو بلده پسرم. خیلی ساله که هیچ بچهای دیگه یه قل دو قل بازی نکرده. خیلی ساله.
✍فاطمه میرزایی
#تمریننویسندگی
#عکس_نوشت
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
بسمالله الرحمن الرحیم
#معرفی_کتاب_کودک
🍃نام کتاب:کوالایی که دیگه می تونه!
🍃نویسنده :ریچل برایت
🍃تصویرگر:جیم فیلد
🍃انتشارات:مهرسا
🍃گروه سنی: 4 تا 7 سال
🐼🐼🐼🐼
کوین کوالایی بود که دوست نداشت از جایش تکان بخورد و از تغییر خوشش نمی آمد. او نمی توانست از چیزی که دوست داشت جدا بشود و همین مسئله، زندگی او را یکنواخت کرده بود ...
وقت یک تغییر بود! یک تغییر کوچک که می توانست کوین را وارد دنیای بزرگتری کند...
در این داستان با کوین همراه باشید تا خودتان با چشم خودتان ببینید که چه شد که کوین کوالایی شد که دیگر می توانست!
🐼🐼🐼🐼
کتاب حاضر برندهی جایزهی برگزیدهی کودکان سینزبری و جایزهی کتاب اسکار بوده است.
🐼🐼🐼🐼
ریچل برایت در این کتاب به شما نشان میدهد که اگر از منطقهی امن خود خارج شوید و چیزهای جدیدی را امتحان کنید، اتفاقات خوبی برایتان میافتد.
لازم به ذکر است زیبایی این کتاب با تصویرگری جذاب و هماهنگ جیم فیلد چندین برابر شده است.
✍ حوریه دهسنگی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
پایم را از پله آخر روی زمین میگذارم،
صدای بسته شدن درهای مترو میشنوم.
احساس جاماندن هیچ وقت خوب نیست، تمام صندلیها خالیست.. برای یک عدد جامانده
هر وقت این اتفاق میافتد ناخودآگاه از خود بازجویی میکنم، کجا معطل کردم؟ کجا میتوانستم تندتر بیایم؟
این تایم مترو خلوت است، شرایط برای عمیق شدن بازجویی مهیّاست.
میپرسم: کجا معطل کردی و میتوانستی حرکت کنی؟
غرق میشوم در ایام زندگی، همان زمانهایی که باید حرکت کنم و معطل میکنم
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
بسم الله الرحمن الرحیم
#ادبیات_کودک
چند روز پیش با پسر چهارساله ام، در کتاب فروشی قدم می زدیم. قرار بود دوست جدیدش را از بین دنیای کتاب ها انتخاب کند. در انتهای اولین قفسه که کتاب های مرتبط با سن و سالش را داشت، چشمش به کتابی افتاد که ظاهر متفاوت و جذابش پسرم را به طرف خودش فراخوانده بود. پسرک بی درنگ به سویش رفت و با کمی قدم بلندی دستش را به آن رساند و برداشت. بعد از یکی دوثانیه نگاه کردن به کتاب، مطمئن تر از قبل گفت: مامان اینو می خوام.
کتاب را از او گرفتم و نگاه اجمالی کردم. ظاهر کاردستی طورش مرا هم جذب کرد.
به خانه که آمدیم آشنایی ما با دوست جدید شروع شد.
به به! چه خلاقانه طراحی شده بود. متن کوتاه و تصاویر جذابی داشت که پر از حرف و درس و خلاقیت بودند.
متن ها بیشتر جنبه معماگونه برای فعال کردن جستجوگری بچه ها داشتند.
اما نکته ی جالبش این بود که با گذشت چند روز از انس ما با این کتاب، هنوز هم پسرم موارد جالبی را از آن کشف می کند. حتی مواردی که ما هم به آن توجه نکرده بودیم.
🍕🥪🍕🥪🍕🥪
این مقدمه طولانی برای بیان این نکته بود👇
نويسندگان ادبیات کودک اگر مجهز به خلاقیت باشند و بتوانند با نگاهی نو، طرحی نو دراندازند، می توانند با کمترین کلمات، بیشتر مفاهیم را به مخاطب خود منتقل کنند و باعث رشد ابعاد مختلف وجودی کودک شوند و اگر خلاقیت تصویرگر هم به کمک شان بیاید که موفقیت شان را تضمین کرده اند.
نویسندگی خلاق سطوح مختلفی دارد. اگر مثل هر مهارت دیگری تمرین های مداوم و رشد آفرین داشته باشیم این تمرین ها، به وقتش به کمک می آیند و چراغ راه می شوند.
پ.ن: قبل از خرید کتابی که کودک قرار است به انتخاب خودش آن را بردارد، حتما از خوب و مفید بودن کتاب های آن فروشگاه اطمینان حاصل کنید.
#خلاقیت
✍ آمنه افشار
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرسیدیم: وقت خرید کتاب برای کودکت به چه چیز توجه می کنی؟
گفتند: زیبا باشد، آموزنده باشد، مناسب سنش باشد...
برایشان صد دانه کتاب آوردیم تا آگاه شوند کتاب خوب یعنی چه!
در آخر اناری هدیه کردیم تا یادگاری ای داشته باشند از یک عصر زمستانی!
«کتابنار»
تلفیقی از کتاب و انار؛
با ارائهٔ نویسندگان کودک: مرضیه پوستچیان، سمیرا خسروپور و فاطمه ممشلی
کاری از کارگروه کودک گروه نویسندگان جریان!
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
این دست ها مانند دانه های انارند
هر کدام حرفی برای گفتن دارند
هر کدام راهی رفته اند
و هر کدام به جایی رسیده یا خواهند رسید
اما؛
حرف این است که در کنار هم و با هم، میوه ای می سازند خوشرنگ و دلچسب؛
با طعم هایی متفاوت،
گاه به طعم هدف و گاه رسالت...
پ.ن: عکس از کارگاه کتابنار(معرفی کتاب کودک)
✍فاطمه ممشلی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
خبر بزرگ برای قلب کوچک.
پنهان کاری فایده ای نداشت. بالاخره می فهمید. نمیدانستم چه اثری بر روحش خواهد گذاشت،اما چاره ای نبود.
طفلی پسرک وقتی سه ساله بود تمام محرم و صفر را ورد برداشته بود که :«مگه امام حسین از دشمناش بهتر نبود، قویتر نبود، پس چرا آخرش کشته شد؟»با چند نفر مشورت کردم و جوابهایی قابل درک برای سن او یافتم. ساده ترینشان را انتخاب کردم و برایش توضیح دادم. دو روز بعد دوباره سوال را تکرار کرد. جواب قبلی را گفتم و توضیح جدیدی هم دادم. فردایش سوال را تکرار کرد. همه گفتنی های موجود در ذهنم را گذاشتم کف دستش. تا پایان ماه صفر در خانه ما هر روز همین آش بود و همین کاسه.
چند وقت بعد، به ظاهر همه چیز را فراموش کرد.فقط یک روز گفت :«من دوست دارم شهید بشم ولی دلم هم میخواد پیش شما و بابا بمونم».
حالا همان پسرک ۶ ساله شده و قرار بود خبر شهادت سردار سلیمانی را بشنود. چطور باور کند که او کشته شده. ماجرای او با سردار از شبی شروع شد که با جمعی از دوستان، کنار مسجد حجت در خیابان امام رضا جشن گرفتیم. همان روزها که داعش در سوریه شکست خورده بود. آن شب پشت میز شربت و شیرینی پرچم دست گرفت و با خوشحالی خواند :«قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلا کشته نمیشود» و از روز بعد همین جمله شد ورد زبانش. با دو تکه ی چوبی از اسباب بازی هایش بلندگویی درست کرد. آن را در یک دست میگرفت و در دست دیگر پرچم ایران. روی اُپن آشپزخانه راه میرفت و بلند بلند میخواند :«قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلا اصلا کشته نمیشود»
حالا نمیدانستم وقتی خبر را بشنود چه غوغایی در جانش به پا خواهد شد.
باور این اتفاق برایش سخت بود. آنقدر که سکوت کرد وهیچچیز نگفت. سوال نپرسید. فقط من میفهمیدم این حال یعنی چه. چون فقط من بودم که بعد از زبان باز کردنش روزی دو سه ساعت از عمرم صرف جواب دادن به سوالهای او میشد. میتوانست درباره هر چیز هزاران سوال داشته باشد.اما حالا سکوت را انتخاب کرده بود، تا ۱۵ دی که سردار به مشهد آمد.
از پدرش پرسید :«میشه منم با شما بیام تشییع؟» و جواب مثبت شنید. حاضر شد. چفیه سبزِ قواره کوچکش را روی شانه انداخت و دست در دست بابا از خانه بیرون رفت.
وقتی برگشت درباره جمعیت زیاد و شلوغی چندان حرفی نزد. پدرش تعریف کرد که اگر او را بغل نمیگرفت زیر دست و پا له شده بود. این را هم گفت که موقع برگشت جا به جا لنگه کفش های رها شده دیده اند.
عجیب بود که پسرک کمتر میگفت.
گذر زمان داغ را سرد میکند. کم کم آن حال پرسشگری اش برگشت. باز درباره همه چیز پرسید و روزی که معلمش در گروه کلاسی با چند پوستر درباره حاج قاسم برایشان حرف زد تمام عکسها را به من نشان داد و خواست جزئیات بیشتری برایش بگویم. بعدها آرام آرام درباره مدافعینی پرسید که کنار سردار میجنگیدند. مستندی از زندگی شهید عطایی دید و به قول امروزی ها فنِ او شد. عکس شهید را کنار تصویر سردار روی کمدش چسباند و چندین بار از زرنگ بازی های او برای دوستانش تعریف کرد.
جستجوگری اش چیزهای بیشتر و بیشتری به او آموخت. قدس را شناخت، و درباره فلسطین بیشتر دانست. اسم های جدیدی شنید، اسماعیل هنیه، یحیی سنوار، سید حسن نصرالله و آرام آرام گستره فعالیتهای سردار جلوی چشمانش شفاف تر شد. مقاومت برایش معنا پیدا کرد و همین چند روز قبل پرسید:«آدم بخواد موشک بسازه باید تو چه چیزهایی قوی باشه». بعد از آن ریاضی را جدیتر گرفته و کتاب کاری را که در آخرین ردیف کمدش بود، آورده دم دست.
هیچ وقت از او نخواستم بگوید با شنیدن خبر شهادت چه اتفاقی در وجودش شکل گرفت. اما حالا من هم به اندازه همان قلب کوچکی که با یقین میگفت«قاسم سلیمانی کشته نمیشود» به حقیقت این جمله ایمان دارم. چون حضور وظهور سردار را در نزدیک ترین فاصله ممکن با خودم حس میکنم. در وجود پاره تنم.
#حاجقاسم
✍فهیمه فرشتیان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«زخم بی مرهم»
✍#سیده_الهام_موسوی
13 دی! صبح روز جمعه مثل همیشه بیدار شدم. نمازم را خواندم و دعای عهد را گفتم. گوشیام را برداشتم تا در کانال شهدا فعالیت کنم. همینطور که در کانالها میگشتم، به خبری برخوردم که قلبم را آتش زد. نمیتوانستم باور کنم؛ مگر میشود؟
دنبال کردم، شاید شایعه باشد، اما نبود.
او سردار سلیمانی بود، اما مثل علیاکبر (ع) در راه خدا شهید شد.
او سردار سلیمانی بود، اما مثل حضرت ابوالفضل (ع) جانش را برای دین و مردم فدا کرد.
او سردار سلیمانی بود، اما مثل مادر حضرت زهرا (س) ناجوانمردانه به شهادت رسید.
دست بریدهاش، حتی بعد از پنج سال، هنوز دلهایمان را میسوزاند.
پنج سال گذشته، اما این خبر هنوز تازه است. دلمان میسوزد و هنوز خونش را طلب میکنیم.
سردار! بعد از تو، دنیا دیگر روز خوش ندید و دلهای ما هم آرام نشد.
بگو تو که بودی؟ میدانیم هرچه از تو میدانیم، کم است. اما خوب میدانیم که تو بلد بودی چطور با خدا معامله کنی.
سردار، دست ما را هم بگیر.🌱
سردار دلیر، عشق جاوید وطن،
آرام دل و غرور ایران کهن.
در راه خدا، قدم نهادی بیباک،
جاوید بمان در دل تاریخ و زمن.
#حاج_قاسم
#سردار
#سلیمانی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
تصمیمی کوچک،رزقی بزرگ
دیروز یکی از دوستانم گفت:«میخوام برای شهیده فائزه رحیمی یک کار فرهنگی انجام بدم» تعریف میکرد مادرشان دلگیر بودند که چرا شهیدهشان مهجور است و آنطور که باید و شاید حقش ادا نمیشود. پیشنهاد داد متنی برای یک پادکست بنویسم تا کیوآرکد آن را پرینت بگیرد و در مصلای بزرگ تهران پخش کند. قبول کردم. با این که دلم میگفت چیز خوبی از آب در نخواهد آمد و توانش را ندارم. قبول کردم. حوالی غروب بود که نشستم به نوشتن. تمام طول دانشگاه تا خانه و تا لحظهای که بنشینم پای دفتر و خودکار، به ایدههایم فکر کردم. ذهنم، مثل لوحی سفید، خالی از هر کلمهای بود. واژهها ردیف نمیشدند و دلم میخواست آنها را به زنجیر بکشم. دوست داشتم متن تاثیرگذاری بنویسم اما نمیشد. با خودم گفتم «مگه نه این که کاری که برای رضای خدا باشه و توش اخلاص داشته باشی تاثیرش رو میذاره؟» راستش در این یک سال گذشته سیم دلم به شهید هنوز وصل نشده بود. این کار بهانهی کوچکی شد که بالاخره به شهیدهی دهههشتادیِ همنسلِ خودم متوسل شوم و از او کمک بخواهم. به او بگویم که برای نزدیک شدن به خودش کمکم کند. نشستم پای نوشتن، اواخر شب بود که متن را فرستادم و صبح پادکست و کیوآر کد و رزق آماده شد. راستش، فکر نمیکردم تا این اندازه بر دل بنشیند و خوب از آب در بیاید.ولی کار خالصانه را خدا خودش جفت و جور میکند.
همین چند دقیقهی پیش دوستم زنگ زد و گفت «امروز خیلی اتفاقای عجیبی افتاد. رفتم گلفروشی تا گل بخرم و کنار رزقها بدم، آقای گل فروش پرسید برای چی گل میخواید. وقتی گفتیم برای یه شهید، حالش عوض شد و اندازه ۳۰۰ هزار تومن روی ۸۰۰ تومنِ ما گل گذاشت».
ماجرا به همین جا ختم نشده بود. وقتی دوستم رفته بود رزقها را پرینت بگیرد عکس را تحویل داده و رفته بود تا تایپ وتکثیری خبرش کند. میگفت گفت دوباره که به مغازه برگشته آن آقا حال متفاوتی داشته. انکار پادکست را شنیده بوده. آن هم نه یک بار. بنده خدا به دوستم گفته:«شهیدتون خیلی به این کار نظر کرده، چند بار این پادکست رو گوش دادم و هر دفعه باهاش گریه کردم». آن حال خوب همراه شده بود با چند برگه پرینت بیشتر به حساب خود آقای تایپ وتکثیری و وقتی برگهها را میداده با صدایی آرام گفته که مدیون شهید شده.
حالا من مانده ام و این همه برکت در تصمیمی کوچک. عجب رزق بزرگی.
✍فاطمه میرزایی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
✨📚 همراه با راوی کتاب “مرا پیدا کن”
دکتر مژگان بیتانه
با حضور مجری و کارشناس: سرکار خانم زهرا انصاری زاده
📅 جمعه ۱۴ دی ماه
🕗 از ساعت ۱۸
📍 مشهد، سناباد ۱۷ – کتاب کافه ماجرا
🔖 امضا، گفتگو و خاطرههایی که ماندگار میشوند.
منتظرتان هستیم! 🌙☕
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
✅✅چهارشنبه گذشته یک اتفاق خوب برای یکی از دوستان عزیز جریانی ما رقم خورد.
و در واقع برای همه ما جریانی ها. 👇
.
حس نویسنده شدن!
باید ۱۵۰ صفحه مصاحبه را به سرعت تدوین میکردم. سحرهای زود بیدار میشدم و زمانهای که کودکم میخوابید، میدویدم پشت لپتاپ.
متن مصاحبه راجع به احمدمنصوب، نقاشی بود که ارزش آفریده و پای آن مانده بود. نقاشی که در تمام سالیان کاریاش فقط برای شهدا نقاشی دیواری کشیده بود.
زمان کمی داشتم و گاهی چشمهایم از خستگی روی لپتاپ دودو میزد. در این زمانها از خود شهدا کمک میخواستم.
در نهایت در عرض چند روز توانستم متن مصاحبه را تدوین کنم و برای کارفرما ارسال کنم.
دیروز وقتی برای مراسم رونمایی از کتاب به سالن تئاتر سینما هویزه دعوت شدم، هنوز هم باورش برایم سخت بود که نویسنده شده باشم.
تا اینکه روی جایگاه، پوستر چاپ شده کتاب را که حاوی اسم من بود، دیدم.
در هنگام رونمایی آقای منصوب پشت تریبون آمد و در مورد آثار و هدفهای پشت آنها صحبت کرد. ردپای حرفهایش را از بین صفحات کتاب در ذهنم پیدا میکردم.
وقتی مرا هم برای تقدیر روی سن صدا کردند، با هر قدم به نویسنده شدن نزدیک میشدم.
در آنجا با افتخار کادوی امام رضاییام را از دست مادر شهیدان تختی گرفتم و بوسه ای بر دستانش زدم.
من، ثریا عودی، با دلنوشتهای برای امام رضا علیه السلام وارد جریان شدم و حالا ایشان با لطف و کرم خود، کادویی از جنس فرشهای متبرک حرمش را به من هدیه داد. به قربان خاک پای زائرانت که بر روی دیوار خانهام میدرخشد آقاجان...
باز هم این جمله در قلبم تکرار میشود که «هر چه دارم از کرم رضاست...»
✍ثریا عودی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
نویسندگان جریان
صاحب این کفش ها یکی از تمیزترین های روزگار است. امشب که رسیدیم خانه، این صحنه را دیدیم.
مثل همیشه یکی از اتاق هایشان چراغ و بخاری اش روشن است. زن و شوهر توی همان اتاق زندگی می کنند. باقی خانه وقتی روشن می شود که بچه ها و نوه ها بیایند.
خسته ام. چنان کوفته از دست خودم که حد ندارد. درگیرم با آن خودی که نمی تواند خودش را راهبری کند؛ چه برسد به دیگران. می روم طبقه پایین تا سلامی بگویم.
بابا از خستگی نمی توانند بلند شوند. میگویند چایی تازه دم کردیم. منظور اینکه اینبار تو چایی بریز.
چایی می ریزم پر رنگ تر از همیشه. میخندند و می دانند دلیل پررنگی چیست. می گویند: برای همه «خستگی» ریختی؟! با این حرفشان انگار می خواهند بپرسند که ما روی زمین له شدیم تو چرا خسته ای دختر؟
مینشینیم دور چایی و کشمش. بابا پاهایشان برخلاف عادت همیشگی دراز است.
از صبح می گویند که تنهایی رفته اند زمین و نهال کاشته اند.
می گویم: خودتونو زیادی خسته نکنین.
میگویند: آدم نباید خودشو از پا بندازه ولی امان از وقتی گیر میفته.... . سکوت می کنند.
انگار به جای خود خستهٔ من نشسته اند. یا به جای تمام کسانی که خودشان را گیر انداخته اند!
مامان می گویند: معلومه وقتی درخت بخری گیر میفتی!
نظر مامان هم مثل یک دانه برف آرام می نشیند توی ذهنم و می پذیرمش. همانطور که زمین دی ماه، دانه های برف را. راست می گویند! این من بودم که درخت خریدم. من بودم که نهال های گرفتار شدن را یکی یکی بغل گرفتم و به زمین تصمیماتم بردم و حالا نمی توانم از کاشتنشان پا پس بکشم. و خبر دارم که کاشتن همانا و گرفتاری های بعدی همانا.
صدای بابا حواسم را دوباره متمرکز می کند. می گویند: خیلی سردم شد. اونجا چنان «بادِ از روی برفی» میومد!
دلم از حس سرمایی که بابا تحمل کردند می لرزد. اصرار به رها کردن زمین هم فایده ای ندارد. خودشان ادامه می دهند: ولی خیلی لذت داره.
_چی؟
_خیلی لذت داره باغ، خیلی لذت داره باغستان.
بابا که می گویند لذت، چراغ زرد اتاقشان پرنورتر و گرمای بخاری شان لطیف تر می شود.
بابا با افتخار می گویند: از قلعه (روستایشان) تا پلیس راه یک ساعت و نیم اومدم. ولی از پلیس راه به بعد ۲ ساعت تو ترافیک بودم لامصب!
مامان می گویند: حالا خیلی خوب کاری کردی تند اومدی؟ خطرش.. خطرش.. !
بابا: پلیسا رفته بودن ناهار بخورن.
من: چند روز دیگه پیامکش برای مامان میاد.
میخندیم.
به تندروی های زندگی ام فکر می کنم. به یک ساعت و نیم طی کردن مسیرهای طولانی و ترافیک مسیرهای کوتاهی که اسیرم کردند.
برای زمین بابا، توی گوشی قیمت بار (کود) را نگاه می کنم.
بابا تاکید می کنند: گوسفندی و مرغی نباشه.
_گوسفندی برای چی خوبه؟
_چغندر!
✍️مریم درانی
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
بسم الله...
#معرفی_کتاب_کودک
«موش باهوشه، دیگه وقتشه»
کتاب "موش باهوشه دیگه وقتشه"، یکی از کتاب های مجموعه "ماجراهای موش باهوشه" به نویسندگی و تصویرگری "خانم مری آن فریزر" است. این کتاب به دلیل داشتن ماجرایی دوست داشتنی و آموزنده و پربار، جوایز بسیار زیادی را برده و در سال های اخیر، مورد تحسین فعالین و اساتید حوزه کتاب کودک و نوجوان قرار گرفته است.
اگر بخواهیم برای این کتاب کلیدواژه هایی بنویسیم تا والدین با داستان راحت تر و بهتر آشنا شوند، می توان به کلماتی مانند: زمان، ساعت، دانش آموز، کاردستی، وسایل دور ریختنی و مواردی از این دست اشاره کرد.
داستان کتاب، ماجرای یک موش باهوش است که در یک کلاس زندگی می کند. او دوست دارد یک دانش آموز واقعی بشود، بنابراین طی ماجرایی دست به کار می شود و مانند یک دانش آموز عمل می کند.
نقطه قوت کتاب در این است که نویسنده از طریق متن و تصویر روی موضوع اصلی کتاب که "زمان" است تاکید می کند و داستان را با این دو ابزار روایت می کند. به طوریکه می بینیم در طول داستان، توجه مخاطب "گروه سنی ب و ج" به وسیله هر دو کانال جلب می شود و او راه همراه خود می کند.
این کتاب را انتشارات "علمی فرهنگی" چاپ کرده و خانم "نسرین وکیلی" کار ترجمه را بر عهده گرفته است.
با هم بخشی از کتاب را می خوانیم:
" سر ساعت هشت، ساعت زنگ زد. موش باهوشه متوجه شد مدرسه اش دیر شده. او حیوان دست آموز کلاس بود، اما خیلی دلش می خواست یک دانش آموز واقعی باشد..."
از کتاب های دیگر این مجموعه می توان "موش باهوشه خوش اندام می شود" و "موش باهوشه به مدرسه می رود" را نام برد.
✍ فاطمه ممشلی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
«لحظهٔشیرینِمن»
شیرینترین لحظات من ، کودکی کردن با بچه هاست.آنزمان که دوست دارند خلاقیت خودشان را به تماشا بگذارند و چارچوبی برای افکارشان قائل نیستند. عشق به بازی و کنجکاوی در اطراف، این فرصت را به آنها میدهد تا خودشان را بشناسند.
در این فراز و فرود ها گاهی دلم می خواهد بگویم خسته شدم، بس است دیگر، حالا دفعه بعد فلان بازی را انجام میدهیم، اما وقتی به چشمان مشتاقشان مینگرم، پاهایم سست میشود! نمیخواهم دست رد به سینهشان بزنم، قبل از آن که بگویم جمع میشوم و با قلبم انتخاب میکنم. راستش دوست دارم در کنار بچهها، صبورتر باشم و همراهیام بیشتر. نمیگویم که صبرم قد آسمان است، اما تلاشم این است بیشتر باشد، اگر نتوانستم با صداقت برایشان توضیح میدهم.
دراینفراز و فرودِ کودکانه، درسهای بسیاری از بچهها یاد میگیرم و درآن لحظات خودِ خودِ واقعیام هستم، همان کودکِ درونم!
پ.ن: جمعهِ شب با دختر داییِ پنج سالهام، با استفاده از لوازم آرایشی خراب شده نقاشی کشیدم و حالِ کودکانه درونم زنده شد.
✍مائده اصغری
#خلاقیتبرایبچهها
#کودکخلاقدرون
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«امتحان»
✍ #سیده_الهام_موسوی
این روزها درگیر امتحانات مدرسه... هستیم.
جو خانه را باید متناسب با حال و هوای فردی که امتحان دارد، تغییر دهیم: تغذیهای مناسب، سکوت بیشتر و فراهم کردن شرایطی که او بتواند وقت بیشتری به مطالعه اختصاص دهد. همه اینها در کنار هم، کمک میکند نتیجه خوبی بگیرد.
امروز در فکر همین دغدغه چند روز اخیر بودم که پوزخندی زدم. پیش خودم گفتم:
«کاش به امتحانات الهی هم همین اندازه توجه و اهمیت میدادیم.»
اگر همان التزام و اضطرابی که برای امتحانات دنیوی داریم، نسبت به آزمونهای الهی نشان میدادیم، با کمترین سختیهای زندگی، صدایمان بر حکمت خدا بلند نمیشد. امتحان نباید بلا باشد. امتحان همین است که صبح از خواب برخیزی، نیت کنی تمام کارت برای خدا باشد.
اینجا هم ایمانت را به خدا تقویت کردهای و هم به این باور رسیدهای که هر سختی، تلاش و اذیتی که در این دنیا تحمل میکنی، نشاندهنده این است که دنیا محل آرامش و قرار نیست؛ بلکه تنها یک ایستگاه و گذرگاه است.
چرا که خداوند میفرماید:
"وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِّنَ ٱلْخَوْفِ وَٱلْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ ٱلْأَمْوَٰلِ وَٱلْأَنفُسِ وَٱلثَّمَرَٰتِ ۗ وَبَشِّرِ ٱلصَّـٰبِرِينَ"
(ما شما را با چیزی از ترس، گرسنگی، و کاهش اموال و جانها و میوهها آزمایش میکنیم؛ و بشارت ده به استقامتکنندگان)
(سوره بقره، آیه 155)
بیایید باور کنیم هر قدمی که برای خدا برمیداریم، مسیر ابدیت ما را روشنتر میکند.
✍سیده الهام موسوی
#امتحان_الهی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.