ابتدای کلاس ذوق اشعار به جانمان نشسته بود اما حال جدیت درس ما را به تامل وا می داشت تا مبادا نکته ای را جا بگذاریم.
خوانش متن به پایان خود نزدیک میشد و ما نیز بیشتر داستان تاریخ گذشته را در روایت امروزمان حس میکردیم و می فهمیدیم.
حرف از درایت یکه مردی میان انبوه مردان بی لیاقت بود
خوانش تمام شد. سکوتی از جنس تدبیر برکلاس حاکم شد.
روایت امروز تکرار دیروز است
صحنه ها نیز تکرار می شوند
دیروز هم مردان دلاور و عدالت خواه ما میان نامردان سلطه گر به ظاهر تنها بودند اما دل آنان بعد از گرم بودن به نیروی الهی، به اتحاد و وحدت مردم نیز گرم بود.
اما من فکر میکنم یک جای این تکرار شدن تاریخ می لنگد
دیروز اتحادافکار منجر به اتحاد پیکرها در میادین جنگ می شد.
ولیکن در اتحاد افکار امروز کمی گسستگی دیده و لمس می شود
افکار همان مردمانی که سالها پیش در نهضت تنباکو،نهضت مشروطه،انقلاب اسلامی،۸سال دفاع مقدس و...خوش درخشیدند دیروز بذرهایی بودند که امروز در ما ریشه زدند و خود نیز درختانی استوار با ریشه هایی ناگسستنی شدند.
اما امروز میان این باغ سبز رویش علف هرز افکار دشمنان آتش به جان باغبان متدبر و درختان کهنسال باوفایش می زند؛
چراکه جنگ با افکار پوسیده دشوارتر از جنگ رو در روی در جبهه هاست.
به اندیشه ی کوچک من اگر امروز جنگ برسر عقایدمان،جنگ بر سر اینکه من یا طرف مقابل پوسیده فکر میکنیم،جنگ خودتخریبی با هویت اصیل خودمان و... نبود مثل دیروز اتحادافکارمان ما را به سیلی دربرابر خیل دشمن تبدیل میکرد.
اصلا اگر نمی گذاشتیم آن اتحادی که بین افکار دیروز بود کمی خدشه دار شود
شاید امروز برای ما سخن از جنگ با افکار پوسیده اینقدر ملموس نبود...!
شاید دیگر تنها حرف ما جنگ رو در روی در جبهه ها میشد
دیگر روایت امروز برای تاریخ آیندگان بیان نمی کرد که آن سوی مرزها کودکان و زنان و مردمان بی گناه، مظلوم و مسلمان لبنان،فلسطین و غزه و... آواره و بی پناه می شدند،تشنگی و گرسنگی می کشیدند، می ترسیدند، وطن و زندگی خود را بازیچه ی دست بازی های استعماری استعمارگران می دیدند،عزیزانشان را به خاک سرد می سپردند، در خون خود می غلتیدند
اما کمی آن طرف تر
مسلمانان دیگر هنوز مشغول جنگ برسر تعصبات خود بودند...!
اگر شجاعت جنگ های رو در روی در جبهه های تاریخ مان را به درایتی در عرصه میدان جنگ با این علف های هرز اتحاد افکار اسلامی تبدیل میکردیم تاریخ آیندگان شکل دیگری نوشته می شد
او از تحصیل با آرامش فرزندان لبنان، از زیبایی بیروت،از آبادی مسجد الاقصی،از وحدت صد درصدی مسلمانان،از انسان بودن انسان ها سخن می گفت و...!
《جنگ با افکار پوسیده دشوار تر از جنگ رو در روی در جبهه هاست.
لازمه ی حضور و مبارزه در هر دو جبهه عشق است، با این تفاوت که در جبهه ی بیرون، شجاعت کارسازتر است و در این یک،درایت..》
ولیکن امتحان امروز تاریخ آیندگان این است که لازمه ی حضور در جبهه های جنگ رو در رو، ابتدا پیروزی با درایت در جنگ با افکار پوسیده است..!
✍ فاطمه وحیدیان
#جوانههای_جریان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
.
به ماه نگاه میکنم، پهلوی فاطمه را، رخسار علی را، جگر حسن را، وا محمدا که سر مبارک حسین را میماند. ای ماه، تو چه میکنی با ما؟ گویا که زهرای بتول خون زخم مسمار را به گلایه بر آسمان حواله کرده باشد و تو، ای پیامبر پیامهای آسمانی برای چشمانِ مشوش ما، با خون مبارک مادرمان به نشان حقانیت صوت حزین اما مقاوم و پرطنینش در عالم هستی، که فریاد «علی مع الحق و حق مع العلی» سر میداد، وضو ساخته باشی. ای یادآور منتقمِ سیلیِ زهرا، بتاب، به سرخی خون مادر مظلومهی گیتی که ام المقاومة است. بتاب که روزی فرزندش، به خونخواهی قلب خونین مادر، فرق شکافتهی پدر، و سر بریدهی حسین، آه، سر بریدهی حسین، قیام خواهد کرد. آنگاه که خود را با نام حسین و فاطمهی مرضیه به جهان مینمایاند و همگان او را خواهند شناخت...
#فاطمیه
✍#مسطور. سیده فاطمه میرزایی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
کتاب اشعار فریدون مشیری برای من یعنی کلاس سوم راهنمایی مدرسه ی مطهر.
دانش آموز تازه وارد کلاس بودم و بین همهمه های دوست ها و همکلاسی های قدیمی ساکت نشسته بودم.
خاطرم نیست زنگ چندم بود ولی خوب یادم هست همان روز اول ادبیات فارسی داشتیم.
اصلا یادم نمیآید چرا کتاب شعر مشیری را توی کیفم گذاشته بودم اما وقتی زنگ ادبیات از معلم اجازه گرفتم تا شعری از مشیری را بخوانم را خاطرم هست.
گویی شعر های مشیری پلی شد بین من، دانش آموز تازه وارد و بچه های کلاس.
تحسین معلم از همراه داشتن کتاب شعر و علاقه به شعر هم نگاه مثبت همکلاسی ها را برایم به ارمغان آورد.
کتاب شعر فریدون مشیری برای من یعنی انسیه ی کلاس سوم راهنمایی و زمزمه ی روز و شب شعر بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...
کتابی که برایم هویت ساز شد.
✍انسیه سادات یعقوبی
#کتابخوانی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
اولین کتابی که خواندم کمی برایم سنگین بود. اما بارش را به دوش میکشیدم چون قرار بود زندگیام را طور دیگری رقم بزند.
آنقدر غرق در کلماتش بودم که وقتی میخواستم شب زمین بگذارمش دلم نمیآمد و صبح ساعت شش هم مرا بیدار کرد برای ادامه خواندنش.
اما فقط بیداری از خواب نبود! بیداری از جهالت چندین سالهام بود.
اینکه چطور خدارا میشناسم و تا کنون چه بیهوده زندگی کردهام.
نمیدانم و به خاطر ندارم چه شد که من تصمیم به خواندن کتاب رشد استاد صفایی کردم! آن هم به عنوان اولین کتابی که میخواستم غیر از درس بخوانم!
اما میدانم قسمتی بود برای تغیر خود و زندگیام.
از آنجا به بعد به کتابخوانی علاقه پیدا کردم و مسیر جدیدی برایم آغاز شد.
#کتابخوانی
✍مهلا رفیعی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«نکات کاربردی برای شروع داستان»
🍀 موضوع را مستقیماً بیان کنید.
✨گاهی اوقات بیان صریح موضوع میتواند راهی موثر برای شروع باشد.
این مدل شروعها را معمولاً در داستانهای نوجوان میبینیم. در این الگو، خواننده با خیال راحت، شروع به خواندن داستان میکند و قرار نیست به آهستگی تمام جزئیات داستان را کشف کند؛ بلکه میداند با چه ماجرایی روبروست و فقط به دنبال کشف جزئیات داستان و به هدف رسیدن شخصیت اصلیست.
📌مثال:
«این داستان دربارهٔ یک پسر بچه است که به دنبال گنجی پنهان در دل جنگلهای تاریک است.»
📝و اما تمرین...
«پس از یک باران سخت، رودخانه صندوقی چوبی با خود میآورد.»
برای این جمله یک شروع با توضیح مستقیم بنویسید.
☕️ ادامه دارد...
✍ انصاری زاده
#داستان_نویسی
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
«گاهی در بین تمام آشناهایت که به آنها نزدیک نیستی و شباهتی هم میانتان حس نمیشود؛ رهگذری غریبه پیدا میشود که حرفهایت را خوب بفهمد. بازویم را دور میله اتوبوس حلقه کرده بودم. با هر تکان برای حفظ تعادل پاهایم را جابجا میکردم. کتاب قطوری با جلد قرمز را دو دستی نگه داشته بودم. دوست دارم به جای انکه دقایقی بیکار، ریخت و قیافه آدمها را برانداز کنم، استفاده کنم.
هر بار که توی ایستگاهی توقف میکردیم با حرکت دو موج جمعیت وارد و خارج شونده من هم خطم را گم میکردم. بعد مثل بچهای که مادرش را در بازار گم کرده و مغازههای پشت سر را به امید پیدا کردنش طی میکند؛ برمیگشتم و چند خط قبل را مرور میکردم.
هنوز درگیر بررسی مغازههای بازار برای پیدا کردن عبارتهای آشنا بودم که صدایی از بازار بیرونم کرد. سرم را بلند کردم دختری قد کشیده، با پوست سفید که مانتو کرمی پوشیده بود. پرسید:" کتابی که میخونی اسمش چیه؟!"
کتاب را طوری که صفحهاش گم نشود بستم و گفتم:" کآشوب"
یکسال از من بزرگتر بود و رشتههامان یکی بود. حرفهایمان کشدار شد. از کتابهایی که خوانده بودم گفتم؛ اکثرشان را خوانده بود! از کتابهایی که میخواست بخواند و وقت نداشت گفت؛ همانها بود. همانهایی که برای من هم هنوز توی نوبت بودند!
تا مقصد با هم حرف زدیم. حس دیدن کسی اینطور شبیه خودم هیجان و لذت را در رگهایم پمپاژ میکرد.
حالا فکر میکنم اصلا چه شد که پیدایش شد. و به یاد میآورم که این کتاب بود که دوتا آدم شبیههم را به هم معرفی کرد.
✍ فاطمه نیتی
#کتاب
#کتابخوانی
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
مامان کم حرف ترین آدم دنیای من بود. گاهی که فکر میکنم من هیچ چیز از زندگی او نمیدانم! که بود و چه کرد؟ عقایدش؟ خاطرات کودکی اش؟ من از مامان فقط اسم و فامیلش را میدانستم. نمیدانم چرا هیچوقت پای صحبت هایش ننشستم یا او از خودش برایم نگفت.
یکی از همان روزهای غفلت، دیدم نشسته و مقنعه میدوزد! مامان دختر یک خیاط بود اما هیچوقت خیاطی نمیکرد. درجواب تعجبم فقط گفت به یک مقنعه نیاز دارد! نمیدانم چرا اینقدر همه چیز را ساده میگرفتم و زود قانع میشدم.
یک ماهی میشد به مدرسه جدید منتقل شده بودم. آن سال ها کرم کتاب به کسی میگفتند که تمام رمان های زرد مشهور از نویسنده های زرد مشهور را خوانده بودند و نقد میکردند من اما اهل کتاب نبودم. یکی از همان روزهایی که تازه با یکی دو نفر طرح دوستی ریخته بودم و هنوز پرهایم نریخته بود و نمیتوانستم بهشان بگویم از کتاب سر در نمیآورم، دستم را گرفتند و بردند کتاب خانه.
خوب یادم هست درست وسط بحبوحه انتخاب کتاب و شلوغی میز مسئول کتاب خانه خودم را زورکی رساندم به میز.
خوب به خاطر دارم برای لحظاتی مغزم خاموش شد و مات چهره آشنای مسئول کتابخانه شدم. انگشتی که روی بینی اش گذاشت دهان دوخته ام را قفلی زد و جسمم را از جمعیت بیرون کشید.
زنگ آخر که خورد نفهمیدم چطور خودم را به خانه رساندم. مامان مثل همیشه آرام و ساکت توی اشپزخانه این طرف و آن طرف میرفت. سرکی کشیدم و گفتم: خب میگفتی که شوکه نشم مامان خانم کتابدار!
هیچوقت خنده اش صدا نداشت، لبخندی زد و کتابی روی میز گذاشت. با تعجب به جلد قدیمی و تیره رنگش نگاهی کردم و برداشتم. مامان قیافه وارفته ام را که دید گفت: کتاب رو از روی جلدش قضاوت نکن! مامان اهل کتاب بود اما کتاب های دفاع مقدس. از جنگ متنفر بودم. چطور و چرا آن کتاب نمور را شروع کردم نمیدانم فقط همینقدر یادم مانده که کتاب از دستم روی زمین نرفت تا تمام شد!
واقعیت ماجرا "نیمه شبی در حله" برایم حکم شناخت مامان از روحیات من بود. کتابی که به اسم عشق و عاشقی، دین و امام را به خوردم داد و مرا اهل کتاب که هیچ، کرم کتاب از نوع ارزشی اش کرد.
✍حلیمه زمانی
#کتابخوانی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
اولین کتابی که خواندم ، هنوز سه سالم کامل نشده بود، از روی شعر و همراهی و همخوانی با مادرم حفظ شدم. آن موقع، به خاطر شغل پدرم زیاد به نمایشگاه کتاب تهران می رفتیم و کتاب را از آنجا خریدیم.
وقتی با جزییات به جلد روی کتاب نگاه میکردم از رنگ بندی و شخصیت های آن و اینکه پیوستگی داشت، خوشم می آمد. -اول داستان با خوردن نان شروع میشود و آخرش با گرفتن خرما از پدر خاتمه می یابد که شیرین و تلخ بودنش را به زندگی نسبت می دهد.- از همان سن ، جو خانوادگی مان کتابخوان بودند و طبیعی بود که من هم از روی آنها تقلید کنم. وقتی کمی بزرگتر شدم و در سن نوجوانی قرار گرفتم ، سر مسئله چرایی هر کاری از خودم می پرسیدم که دلیل من از انتخاب کتاب چیست؟ آیا نمیتوانم نیازم را با مستند تامین کنم ؟ یا فیلم ببینم؟ چرا برای کتاب هزینه می دهم؟ اگر نخوانم چه؟
و...
این سوالات را با ارامش خاصی به خودم پاسخ می دادم. می خواهم انسانی باشم که به جای درگیری ذهنی به دنبال راه حل بگردم و تا آن را پیدا نکردم ، متوقف نشوم.
همین!
زمان حالا وقتی برای نشستن باقی نمی گذارد ، باید حرکت کرد!
✍مائده اصغری
#کتابخوانی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«دست های گرمش را روی جلد کتاب ها میکشد و در نهایت روی یک کتاب باقی میماند.
کتابی که کم تر نامش را شنیده و چیزی از ماجرای درونش نمی داند.
کتاب را با کاغذ های کرم رنگش بیرون میکشد و تصمیم به خواندنش میگیرد .
بازش میکند و نگاهی به درون آشفته ی آن میکند مصمم تر میشود که داستان ناگفتهی آن را شروع کند.
ورق میزند.
گویا دروازه ای از از جهان را پشت سر جا گذاشته و پا به جهان درون کتاب می گذارد .
هر ممکنی برایش نا ممکن و هر ناممکنی برایش ممکن می شود .
در کتاب هایش مرزی وجود ندارد که حصار زندگی را نشکسته باشد .
هیچ مرزی وجود ندارد....
چشم های تیره رنگش خط به خط جمله های کتاب را از نظر می گذراند و اورا هرچه بیشتر به دنیای درون کاغذ های کهنه و قدیمی میکشاند .
او کتاب هایش را زندگی میکند...
نبرد با هیولا و پرواز میان صخره ها، یا عشقی بی پایان میان عاشق و معشوق، لبخند های تلخ و گریه های شیرین .....
کتاب هایش اورا از دنیای تیره و تار، کره ی خاکی و تیره ی زمین جدا میکند و میان کهکشان های نادیده میگرداند .
ورق به ورق صدای زندگی برایش معنا میشود .
صفحه به صفحه هیجان و غم و اندوه و اشک و لبخند و عشق را تجربه می کند..
کتاب دنیای تجربههای غیرممکن است.»
✍سیده ریحانه میرزایی
#کتاب
#کتابخوانی
#جوانههای_جریان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
بسم الله الرحمن الرحیم
#معرفی_کتاب_کودک
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📔نام کتاب: می توانم یک من دیگر بسازم؟
📚انتشارات: افق
📌گروه سنی: ۷ تا ۱۲ سال
🌙🌟🌙🌟🌙
داستان درباره ی پسری است که از انجام کارهای روزمره خسته شده و به همین دلیل رباتی می خرد تا کارها را به جای او انجام دهد.به همین دلیل لازم می شود تا پسرک خودش را برای ربات شرح دهد تا بتواند درست مانند او شود....
🤖🤖🤖🤖🤖
برشی از متن کتاب👇
تو نمی توانی انتخاب کنی چه نوع درختی باشی اما می توانی انتخاب کنی که رشد بکنی
👦👦👦👦👦
این کتاب در مجموعۀ فیلسوف کوچک قرار دارد. هدف آن تقویت روحیۀ پرسشگری و رشد تفکر خلاق در کودکان به کمک داستان و تقويت خودآگاهی است. اما مسئله این است که در تمام داستان من را در جسم و بدن معرفی می کند و حتی گاهی به حریم ها نزدیک می شود این در حالی است که خدای متعال انسان را طوری آفریده که ساحت های وجودی او متعدد است و جسم تنها یکی از ابعاد وجود هر انسانی می باشد. در این کتاب خودآگاهی بر محور بدن است و به روح، فکر، ذهن و سایر ساحت های وجودی که بعد مهم تری نسبت به جسم هستند توجهی نشده و همینطور "من" محور همه چیز است که به نوعی به مکتب اومانیستی نزدیک است.
البته از آن جهت که مشابه این کتاب فلسفی و تفکر محور در بین کتاب های کودک به ندرت یافت می شود، بهتر است والدین یا مربیان در هنگام مطالعه، وارد ابعاد دیگر انسان، به عنوان مخلوق چند بعدی خداوند متعال شوند و کودکان با تفکر انتقادی به مطالعه ی آن بپردازند.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✍ آمنه افشار
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«به یاد ماندنیترین عیدی بود که گرفته بودم.
برای خواندنش ذوق زیادی داشتم؛ اما باید تا خانه صبر میکردم. قانونی نانوشته در خانوادهمان، کتاب خواندن را در ماشین منع کرده بود. پس خیلی بی سروصدا، در همان تاریکی، در حالی که تظاهر میکردم سرم را تکیه دادم نگاهی به فهرستش انداختم. داستان های کوتاه و بلند با عنوان های متفاوت... نه به کلیله و دمنه شباهت داشت و نه به قصه ما مثل شد!
جلدش را برای هزارمین بار نگاه کردم و هر بار مانند اولین بار ذوق میکردم. جلد مقوایی نرم، نقاشی کشتی و دریا، آدم هایی با لباس شرقی و اسم هایی آشنا. با فونتی تیز بالای جلد نوشته شده بود: «تنتن و سندباد»
روی تختم دراز کشیدم. مطمئن شدم هیچ مزاحمتی در اطراف وجود ندارد و بعد، اولین قصه!
کلمات مانند همیشه کنار هم چیده نشده بودند. بینشان، توضیحات بیشتری هم بود. چیز هایی که به آنها تا به آن موقع در قصه ها پرداخته نشده بود. توصیف لباس پیرمرد و خانه ساحلیاش، جزئیات ریز کشتی ناشناخته، توصیف وقار و شکوه سندباد و...
صفحه سوم را که برگرداندم، قصه اول به پایان میرسید، این در حالی بود که مشکل خاص یا نکته آموزنده ای در آن ندیده بودم! حتی قصه هم پایان درستی نداشت... مستقیما قصه بعدی را شروع کردم و در کمال تعجب، به قصه اول نه تنها مرتبط و بلکه ادامهی آن بود!
به همین ترتیب ، قصه سوم و چهارم و ....
صد ها سوال در ذهنم شکل گرفته بود. چرا یک قصه را تکه تکه کرده بود؟
چرا یک قصه باید اینقدر طولانی باشد؟ اگر خواندنش تا ابد طول بکشد چه؟ کسی تا به حال موفق به خواندنش شده؟ مگر در داستانش میخواهد چه بگوید؟!
آنموقع نمیدانستم چهقدر قرار است مسیر زندگی ام را تغییر دهد. خواب،درس، رویا، شغل و صدها در و پنجرهی جدیدی که باز کرده بود.
و به هر حال، آن اولین مواجهه من با *رمان* بود..»
✍ ریحانه شُکری
#کتاب
#کتابخوانی
#جوانههای_جریان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«در راهروی کتابخانه قدم میزدم. یکی یکی قفسهها را رد میکردم و عنوانِ هرکدام را بادقت میخواندم.
کنار هر قفسه که میایستادم، کتابها مرا به سمت خود میکشیدند. یک یا چند کتابِ هر قفسه را برمیداشتم و تورق میکردم. هرکلمه از هرجمله را که میخواندم، غرقِ در دنیایی میشدم که پایانی نداشت و پر بود از حرف هایی که هرکدامشان داستانی داشتند.
کمی جلوتر رفتم. به قفسهای که از ابتدا دنبالش میگشتم، رسیدم.
تمامِ کتابهای آن قفسه را از چشمانم گذراندم. کتابی با جلدی زیبا و جذاب، توجهم را جلب کرد. آن را برداشتم و صفحه اولش را گشودم. نگاهی به فهرستِ موضوعات انداختم. برایم آشنا بود. انگار آن را خوانده بودم.
آن کتاب را برداشتم و جلدِ قهوهایش را محکم با دستانم گرفتم. از آن قفسه هم عبور کردم.
هربار که در کتابخانه راه میرفتم، تمامیِ غم و غصهها و هیاهوهای ذهنم برای مدتی محو میشد. هیچگاه راز و آرامشِ نهفته در آنجا را درک نمیکردم.
دلم میخواست ساعتهایم را فقط در آنجا سپری کنم اما حیف که فقط مدتِ کمی از روزهایم را، برای سِیر در دنیای این کتابها اختصاص میدادم.»
✍ فاطمه سُدیری
#کتاب
#کتابخوانی
#جوانههای_جریان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#ادبیات_کودک
ماجرای جزئیات در چشم من و کودکم!
جان کلاسن، نویسنده و تصویرگر کتاب کودک، در یکی از کتاب هایش ماهی ای کشیده بسیار ساده و ابتدایی.
این ماهی در عین سادگی، مخاطبش را به دنبال خود می کشد. در دنیای زیر آب، داستانی ساخته که با تصاویری ساده و بدون جزئیات آنقدر کشش ایجاد می کند که هم من و هم کودکم پا به پای ماهی جلو می رویم.
صحبت از جزئیات است. از فلس ها و باله های کشیده نشده در یک کتاب موفق. با دیدن این کتاب و نمونه های مشابه آن، می بینیم که چیزی که کودک را با دنیای داستان همراه می کند، تصاویر پرطمطراق و با جزئیات نیست. چیزی است از جنس ماهیت و فضای کلی کتاب. فضایی که با یک ایده و داستان و تصاویری هدفمند، کتابی پرمخاطب به وجود می آورد.
از طرفی کودک به واسطه سن پایین و تجربه ی کمی که از لحاظ بصری دارد، نسبت به من بزرگسال، شاید در مواجه با یک کتاب پر از جزئیات، گیج شود و ذهنش نتواند تصاویر را به خوبی تجزیه و تحلیل کند و در نهایت با داستان ارتباط برقرار کند. بنابراین می توان گفت که هر چه سن مخاطب پایین تر باشد، تصاویر باید ساده تر و با جزئیات کم تری باشد. مانند همان ماهی آقای جان کلاسن در یکی از کتاب های سه گانه اش.
✍ فاطمه ممشلی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هرکه را در طلب همّت او قاصر نیست.
#حافظ_خوانی
#حفظ_شعر
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
روی زمین دراز کشیده ام و سنجاق سینه سومی توی بغلم وول میخورد.
توی ذهنم اتفاقات داستانم را جا به جا میکنم تا طرح داستان منطقی باشد.
نگاهم میچرخد سمت پنجره و ابر هایی که آرام آرام در آبی آسمان حرکت میکنند.
از خانه و داستان میروم پای کلاس های دانشگاه. بحث افاضه ی وجود و حقیقت علم و اتصال به واجب الوجود و ....و....
یادم میآید قرار نیست من چیزی را خلق کنم، هرچه هست در دست اوست.
باید تلاش کنم برای دریافت فیض و اتصال به عالم هستی تا داستانم سر و سامان بگیرد.
#یک__فلسفه_خوانده_ی_داستان_نویس
✍انسیه سادات یعقوبی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.