eitaa logo
نویسندگان جریان
496 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
122 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما فقط چند ساعتی منتظر بودیم. و وقت دیدن این دانه های سفید، گویی ذوق عالم در قلبمان جای گرفت! با خودم تصور میکنم، تو بیایی چه می شود و چه می شویم... ✍فاطمه ممشلی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
بسم الله النور صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ ﴿۱۳۸﴾ [بقره] صدای خنده و شادی بچه‌ها از کوچه و حیاط خانه‌هایشان به گوش می‌رسد. برف بازی می‌کنند. مدرسه‌ها تعطیل است. خدا برای شادی دل بچه‌ها، زمین را سفیدپوش کرده است. دوستم از کلافگی و خستگیِ مریض‌داری و روزهای سخت برایم می‌گوید. آخر گفتگو برف را یادآوری‌اش میکنم و او مشتاق می‌شود با برفهای بالکن خانه‌اش، آدم‌برفی بسازد. خدا برای شادی دل او زمین را سفید پوش کرده است. خواهرم تماس گرفته تا بارش برف را به من شادباش بگوید. فنجان چای به دست می‌گیرم و جلوی پنجره می‌ایستم و دانه‌های برف را تماشا می‌کنم. خدا برای شادی دلم زمین را سفیدپوش کرده است. امروز سالروز تولد خواهرزاده‌ام است. عاشق برف است و روزی که به دنیا آمد، در شهر محل تولدش برف می‌بارید ولی بعد از آن روزهای برفی کمی دیده‌است. از محله برفی‌مان عکس میگیرم و برایش می‌فرستم و تولدش را تبریک می‌گویم. با دیدن کوچه برفی که روزهای تابستانی‌اش را دیده، ذوق می‌کند. خدا برای شادی دل او، زمین را سفیدپوش کرده است. خدا زمین را سفیدپوش کرده است تا دلها را شاد کند؛ پس یکی از راه‌های رنگ خدایی شدن، شاد کردن دل بنده‌های خداست. همه رنگها به مرور محو و نابود می‌شود، فقط رنگ و صبغه الهی است که می‌ماند چون خالص و ناب است؛ مثل سفیدیِ برف تازه نشسته و پا نخورده روی زمین. ✍الهام فرح‌بخش 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از دو سه روز قبل خبر برف و‌‌ بوران را اعلام کرده بودند و هشدار صادر شده بود. از عصر منتظر بودیم. گاهی دخترم پرده را کنار می‌زد و خیابان را نگاه می‌کرد، گاهی من به آسمان چشم می‌دوختم ولی خبری نبود. هوا گرم تر از روزهای قبل بود و آسمان محله ی ما صاف صاف. یکی دو ساعت از غروب که گذشت دخترم برای چندمین بار به خیابان نگاه کرد و پرده را انداخت، نیشخندی زد و گفت:« این هم از خبر الکی و پیش بینی دروغشون... شب شد و خبری از برف هم نشد.» من هم خندیدم و گفتم :« تازه هوا هم سرد نشد.» سرگرم کارهایمان شدیم. همسرم که آمد پرسیدم :« اون طرفا برف نبود ؟» بازهم جواب نه نبود. البته نشانه ای دیده بود و می گفت :« برف نه، اما باد شدید بود و سرما کم کم بیشتر شده .» دخترم گفت :« دیدی دروغ بود، برفی در کار نیست.» مشغول شام خوردن و حرف زدن بودیم که با ناامیدی پرده را کنار زدم. «بچه ها اینجا رو ....برف‌...» دخترم دوید کنار من، صورتش را پنجره چسباند‌ و هیجان زده گفت : «کی شروع شده که زمین کامل سفید شده ؟ به همین سرعت همه چیز تغییر کرد ؟» به سفیدی زمین خیره شدم و یاد وعده ی حق افتادم. یاد یوم المعلوم. روزی که ما دیر می بینیم آمدنش را و هشدار ها را به تمسخر گرفته ایم، اما یک روز به همین سرعت درست وقتی که ما مشغول سرگرمی های خودمان هستیم همه‌چیز تغییر می کند، در یک چشم بهم زدن درست در لحظه ای که حواسمان نیست دنیا تمام می شود و دیگر وقتی برای کار و جبران نداریم. ✍انسیه سادات یعقوبی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚حریر فاطمه سلطانی از آن دسته داستان‌ها که نوشتنش برای نویسنده‌های تازه‌کار، جرات می‌خواهد... داستان دو زاویه دید متفاوت داشت. اول شخص و سوم شخص. فصل‌های کتاب یکی درمیان، زاویه دیدشان تغییر می‌کرد. در محضر تمام اساتید داستان نویسی که تا الان بوده‌ و کتاب‌هایی که خوانده‌ام، به کرات به این موضوع تاکید کرده‌اند که داستان باید یک زاویه دید ثابت داشته باشد و تغییر آن خطاست. اما حریر، این ساختار را شکست. هرچند که به عنوان یک خواننده ترجیح می‌دادم زاویه دید ثابت باشد، اما بنظرم می‌رسید که نویسنده تمام تلاشش را کرده تا ساختار و نظم داستان با این تغییر زاویه برهم نخورد. تنوع ایجاد شده جالب بود اما، با شروع هر فصل و تغییر زاویه دید، احساس ری‌ستارت شدن داشتم.😅 چون با زاویه قبلی تازه انس گرفته بودم و قرار گرفتن در قالب جدید، کار خوانش را کند می‌کرد. 📌نکته دومی که به نظرم اهمیت داشت، پرداختن به مسئله کشف حجاب رضاخانی بود. بر خلاف سایر نویسنده‌های این حوزه(که تا الان خواندم)، خانم سلطانی یک حرکت جسورانه انجام داده و وارد متن و فضای زیرپوستی دربار در آن دوران شده که تا حدی می‌توان فعالیت زنان به ظاهر روشنفکر ایرانی با تفکر غربی را در آن دید و از جزئیات دستورات درباریان در این حوزه مطلع شد. منتها نویسنده فقط به ارائه چند قاب از ممنوعیت حجاب و امر به معروف و نهی از منکر بسنده کرده که انصافا خیلی خوب هم به تصویر کشیده شده.» ✍ انصاری زاده 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله النور می‌گفت غذا خوردن یک کار دنیوی است. برای تامین این جسم خاکی است که نیاز به غذا پیدا می‌کنیم. ولی اگر قبل از غذا وضو بگیریم و با طهارت شروع به غذا خوردن کنیم و نیت‌مان این باشد که "غذا می‌خورم تا توان و نیرو بگیرم بتوانم دستورات الهی انجام دهم و برای یاریِ امامم بتوانم قدم بردارم" ، آنوقت غذا خوردنِ دنیایی‌مان هم روحانی می‌شود و ملکوتِ آن خیلی فرق دارد با غذاخوردن معمولی. می‌گفت آدم زرنگ کسی است که از همین کارهای معمولی و تکراری و دم‌دستی دنیایی‌اش هم برای آخرتش سرمایه جور می‌کند. حتی مثالهای خیلی پست و بی ارزش را زد که چطور میتوان با نیت الهی، ملکوت روحانی به آن بخشید‌ و همه فعالیتهای کوچک و بزرگ شبانه‌روز را در مدار الهی و رضای خدا قرار داد تا از لحظه لحظه‌ی آن بهره ببریم برای توشه و سرمایه‌ی آخرت‌مان. ‌ می‌گفت حواسمان باشد با غر و شکایت و بی‌احترامی به ساحت الله، سرمایه‌هایمان را به باد ندهیم. با خودم گفتم حالا که قرار است ساعتی کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم و چای عصرانه نوش‌جان کنیم، چرا این چای، چایِ روضه نباشد و حرف و حدیث‌مان، از کساء یمانی و آیه تطهیر نباشد؟ چه بهتر از اینکه در این عصر دلپذیر، ملائک را مهمان خانه‌مان کنیم و از بهترین خلق خدا صحبت کنیم؟ الحمدلله🌱 ✍الهام فرح‌بخش 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
در حرم سلطان رئوف نشسته ام. دفتر دستک خود را باز نموده و در سایت خامنه ای دات آی آر می گردم تا سخن را از زبان سیدنا القائد بشنوم. بعد از اینکه کیفیت صوت را انتخاب کردم ، به رسم همیشه ضربدر دو می گذارم تا در کنار یادداشت هایم تأمل کنم. برای مسئله ای که از شهادت حضرت زهرا سلام الله در ذهنم نقشه بسته به طور محسوس و جدی به دنبال پاسخ هستم. « ما که از حضرت زهرا خیلی دوریم ، چجوری شبیه ایشون باشیم ؟ اصلا حرف اینه که خشم ایشون موجب خشم خدا بوده؟ چجوری میشه به چنین مقامی دست پیدا کرد ؟» به فکر فرو می روم. خود آقا پاسخ سوالم را می دهند. « زندگی ایشان ، الگویِ زنِ مسلمان هست! حتی ممکن است کسی به آخر قله نرسد ، اما مهم حرکت است.» چه جالب ، حرکت! یعنی هر کس باتوجه به توانی که دارد قدم بر می دارد و مهم نیست که نتیجه اش چه می شود ، بلکه در مسیر و همراه جریان رشدی بودن مهم است. وجودم همانند تشنه ای است که حالا سیراب گشته و باری از روی شانه هایم برداشته شده. سوالات یک به یک به ذهنم هجوم می آورند و من سعی میکنم با تمرکز بیشتری به سخنرانی گوش دهم. این اولین سخنرانی آقاست، در مورد بانوان که گوش می‌کنم. از نوجوانی دغدغه مند بوده ام و مطالعه می کردم و در دل ماجرا قدم بر می‌داشتم. حالا مسئله، مسئلهٔ عمل به دانسته هاست. « آیا در مسیر هستم؟ آیا خودم انتخاب کرده ام ؟ چه هدفی دارم ؟ با چه اندیشه و نگاهی ؟ به کجا چنین شتابان؟و...» 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈امسال شب یلدا رو متفاوت برگزار کن🍉🍇🥥 قصد داریم از هزینه‌های شب یلدا کم کنیم و بخشی از آن‌ها را به کارهایی اختصاص بدهیم که نتیجه‌ی شیرین‌تر و پربارتری دارند(پرهیز از تجمل‌گرایی)، مثلا با ساده کردن سفره یلدا، خانواده‌های بیشتری را شاد کنیم تا شادی این شب بیشتر به جان‌مان بنشیند. 🤔بنظر شما با هزینه‌های شب یلدا چه کارهایی می‌شود کرد؟ ایده‌های خیرخواهانه و همدلانه‌ی خود را در قالب‌های کلیپ، عکس، صوت و محتوا به آیدی زیر بفرستید.👇👇👇 @mah_rafiei 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
50.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوینده و تدوین: حدیث انصاری زاده نویسنده: زهرا انصاری زاده تولید شده در استودیو جریان 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠@jaryaniha در جریان باشید!
یلدای بلند | قسمت۱ سفره را همان‌طور چیده‌ام که او می‌پسندید.آجیل و میوه‌های خشک را با شیرینی یک طرف گذاشته‌ام.هندوانه را مثل خودش برش زده‌ام و توی ظرف سنتی همیشگی کنار هم ردیف کرده‌ام.المنت زیر میز را نگاهی می‌اندازم.همه‌چیز سر جای خودش است،به غیر از خود او و البته بابابزرگ که اگر عمرش به دنیا بود الان باید می‌رفتیم دنبالش.اصلا به خاطر بابابزرگ بود که ما مراسم شب یلدا را زودتر شروع می‌کردیم.ساعت که به قول خودش به سده می‌رسید دیگر نمی‌توانست بماند و باید می‌رفت خانه‌اش. اگر بابابزرگ هنوز نرفته بود آن طرف خط دنیا بازهم راضی می‌شد بدون حضور پسرش یلدا را جشن بگیرد.از این فکر دلم آشوب می‌شود. اصلا از وقتی بابا رفت دیگر بساطِ دورهمی‌ها جمع شد. کرونا یک دیوار بی‌رنگ محکم میان انسان‌ها ساخت. هنوز که هنوزه نتوانسته‌ایم این حائل را کاملا بشکنیم. خوب شد بابابزرگ نماند که آن سال‌های تلخ بدون بابا و بی‌دورهمی را ببیند. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. تا خودم را برسانم قطع شده. شماره ناشناس است‌. ساعت را روی صفحه گوشی می‌بینم. به خودم می‌آیم. وقت زیادی ندارم. نگاهی به میز کرسی می‌اندازم. دیوان پروین و شهریار کم است. هر دو را می‌آورم. دیوان شهریار را ورق میزنم. می‌رسم به صفحه آن شعری که بابا چندین بار برایمان خوانده بود. می‌دانست ما هم خوشمان آمده: مسلمان شدی دست افتاده گير که ايمان بيابی و سلمان شوی به احسانت ايمان چو تقوا شود به ملک دو عالم سليمان شوی ✍ 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
یلدای بلند | قسمت۲ صدای بابا در سرم می‌چرخد و دیگر نمی‌توانم طاقت بیاورم.‌ انگار یک بادکنک کوچک را تا نیمه قورت داده‌ام. راه نفسم تنگ شده. یادم می‌آید که آخرین شب یلدا را نتوانست کنار ما باشد.‌ دیوان شعر را روی میز می‌گذارم. گوشی را برمی‌دارم. می‌خواهم پیام تبریک یلدا را برای چند نفر از اقوام دور بفرستم. عادت هر ساله‌ام است. می‌دانم منتظرند. اینستاگرام را باز می‌کنم. با چند نفر از آشنایان، آنجا در ارتباطم. پیام را می‌فرستم و استوری دوستم را نگاه می‌کنم. مربوط به یک پویش است‌ «امسال یلدا جای کی خالیه.» هنوز راه گلویم باز نشده. امسال جای خیلی‌ها برای من خالی است‌. می‌روم سراغ استوری بعدی. دوست سوری‌ام شب یلدا را به ایرانی‌ها تبریک گفته و در صفحه بعد عکسی از بابا را گذاشته در همان روزهای اول شکست داعش. طوری تصویر را مات کرده که اینستاگرام پاکش نکند‌.نوشته‌ای روی عکس ریز ریز حرکت می‌کند. «ژنرال تو رفته‌ای و ما هنوز به پایان یلدای بلند بشریت نرسیده‌ایم، اینجا زندگی سخت شده و اوضاع درهم است، کاش می‌شد الان برگردی.» راست می‌گفت، انگار شب‌های یلدا دیگر سده ندارند. آیا من هنوز هم باید بغضم را قورت بدهم؟ یا بهتر است در هم‌دردی با دختر سوری اشک را رها کنم؟ پ‌ن: برداشتی آزاد از مصاحبه خانم نرجس سلیمانی، درباره خاطرات شب‌های یلدا در کنار سردار سلیمانی.‌ ✍ 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام جماعت کوچک‌ چند روز دیگر ده ماهش تمام می شود،به قولی از آب و گل در آمده.چهاردست و پا می‌کند و دنبال خواهر آتش پاره اش خانه را صد تا خانه می‌کنند. فاطمه بهارم اما عاقل ترک شده. جانش به جان مهدی اش بسته است. شده عروسکش،برادرش،همبازی‌اش و اکثر اوقات همدستش برای خراب کاری. وضو را تمام می‌کنم و سجاده سفید رنگم را برای نماز پهن میکنم. چادر سفید گل گلی را برمی‌دارم. مهدی،نخودی طور خودش را می رساند. با ذوق تسبیحم را برمی‌دارد و در هوا تکان می‌دهد. بعد هم نوبت جانماز و مُهر می شود تا پخش‌شان کند. فاطمه ام آن طرف‌تر با عروسکهایش مشغول است و مادرانه چیزی به خوردشان می‌دهد. این صحنه را که می‌بیند عروسکها را به قصد ادب کردن مهدی رها می‌کند. آبجی خانوم شده و مأمور به تربیت برادر کوچک، گاه به کلام و گاه به کتک. بالای سر مهدی می‌رسد و دست به کمر با زبان شیرینش می گوید:مجه نبوفتم به دبسیح مامان دس ندنی؟ مهدی نگاهی بی خیال حواله اش میکند و مُهری که از قبل چشمش را گرفته بود برمی‌دارد و به دهن می‌کشد. فاطمه بهار که کلامش را بی فایده می‌بیند می‌خواهد وارد عمل شود. ✍رقیه سادات ذاکری ادامه دارد.... 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
امام جماعت کوچک /قسمت دوم هنوز دستش به مهدی نرسیده، بچه را بغل می‌کنم و دهن مُهری‌اش را می‌بوسم. همزمان دستی به موهای فرفری فاطمه‌ام می‌کشم و با خواهش می‌گویم:«مامان جانم،داداش هنوز کوچولوئه‌ببخشش».تازه متوجه چادر نمازم می‌شود:«منم می‌خوام الله بوخونم» ریز به اتاقش می دود و چادرش را همراه با چند روسری اضافی می‌آورد. به سمتم می‌گیرد و می‌خواهد سرش کنم. کارش را که انجام می‌دهم روسری ها را برمی‌دارد و درحالیکه مراقب است چادرش خراب نشود به سمت عروسک ها می‌رود. می‌خواهد آنها را هم آماده نماز کند. آرام کنارشان می‌نشیند و می گوید:دُختَیَم اینو بوپوش بِییم الله بوخونیم. بعد از کمی تلاش، ناکام از درست کردن روسری روی سر عروسک هایش باز پیش من می‌آید تا آنها را هم آماده نماز کنم.‌ چند دقیقه بعد همه شان را از من تحویل می‌گیرد و به صف می‌کند. خودش می‌شود امام جماعتشان. در دلم دارند قند آب می‌کنند‌.‌ خوشحالم که این جمله را زندگی کرده ام: «مادرانگی یعنی آموختن کاری به کودک با مکرر انجام دادنش نه با مکرر گفتنش» ✍رقیه سادات ذاکری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
نویسندگان جریان
#پویش‌یلدای‌همدلی 👈امسال شب یلدا رو متفاوت برگزار کن🍉🍇🥥 قصد داریم از هزینه‌های شب یلدا کم کنیم و
امسال با احساسی متفاوت به استقبال شب یلدا رفتیم. در حالی که هم ذوق و اشتیاق دورهم جمع شدن داشتیم و هم بچه‌ها اشتهای بیش از اندازه برای خوردن خوراکی های دورهمی، اما وقتی یاد شرایط سخت هم‌دین و ایین‌مون، یعنی بچه‌ها، مادران و پدران سختی کشیده غزه و لبنان می‌افتادیم، حس خوبی نداشتیم. از طرفی هم این شب یک شب آیینی و سنتی بسیار پسندیده در فرهنگ کشور ماست. سنتی که هم ریشه در آداب دینی دارد، هم در تاریخ ایران. برای همین به این نتیجه رسیدیم که سفره امسال را ساده‌تر برگزار کنیم. پس آجیل شب یلدا که تقریبا این سال‌ها تبدیل به یک خوراکی تجملاتی شده را حذف کردیم. بعضی تنقلات از جمله کیک را هم همینطور. شیرینی فقط یک مدل و آن هم از نوع خشک. بعضی شیرینی ها البته، دستپخت مادرم به سفره اضافه شد. شکلات هم واجب نبود، حذفش کردیم. شام را هم ساده‌تر در نظر گرفتیم. سپس مبلغی که از صرفه‌جویی در خرید اقلام شب یلدا به دست آمد را به خانواده‌های غزه و لبنان در سایت رهبری واریز کردیم. شاید مبلغ قابل توجهی نشد، اما شادی یلدای امسال، خیلی به جان‌مان نشست. چراکه شادی این سفره را با دیگران سهیم بودیم. 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 سلام به فاطمه ای از دیار مدیترانه! نامت را نمی دانم اما صدایت می زنم فاطمه تا دور باشی از آتش بدخواهانت. این روزها دلت مانند موج های دریای ناآرام شَهرت، خروشان است. نمی گویم "می دانم" ، که من نادانم در درک عمری دیدن و شنیدن درد. دردی مانند زایش فرزندت که چشیدی و کشیدی و صبر کردی و آن وقت نوری در جانت جاری شد. میان قلبت و تمام وجودت، آنگونه که تا گور و بعد از آن هم، نمی توانی چشمانت را به روی آن ببندی. و جلوتر از درد زیبایی است. زیبایی تکرارشده ای که زمانی زنی در صحرایی بی آب، دید و از آن گفت. می دانم، من بیرون گود ایستاده ام و چشمم به دست تو و پای دشمن است اما مادران تاریخ ساز همین بوده‌اند. با دستانی که نوازش کرده اند، سنگ پرتاب کرده و کور کرده و خار شده آن کس که چشم دیدن تو را ندارد. بعد از این حرف ها، من فاطمه ای از دیار خلیج فارس، به تو ، زنی در میانه ی آتش و خون، می گویم: "روزت مبارک ای مادر. روز روز توست. روز زنی به سان بانوی دوعالم که با همه چیزش پشت مرد و دین و فرزند و ایمانش ماند و به تاریخ و قلب ها وصل شد. روزت مبارک ای دلیر دلبرانه!"☘ ✍ فاطمه ممشلی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️صبح تا ظهر جنگجوی میدان هستم، مبارزی که بارها و بارها مورد اصابت گلوله های آتشین و تیرهای جادویی قرار می‌گیرد و سلاحم دسته ی جاروبرقی است و کفگیر ملاقه ها و گاهی هم خودکار و کتاب در دستم . در سپاه من خودم فرمانده هستم و پسرک یک ساله ام سرباز که البته همیشه محکوم به شکست هستیم. باید بازنده ی میدان باشم تا پسرک پنج ساله ام خیالش راحت بشود تفنگ کاغذی اش خوب کار می‌کند، بعد هم دستی به بازوهای نحیفش بکشد و چشم هایش برق بزند از پهلوان بودنش و سربازهای نامریی سپاهش هم خوشحال بشوند. ظهر به بعد باید جنگجوی صورتی باشم، یعنی گاه در میدان مبارزه و گاه پروانه ای در باغ رویاهای دخترکم. باید بلد باشم چطور در میدان جنگ باشم و همزمان با لبخند صورتی هم سفر دخترک نه ساله ام شوم. دنیای مادری دنیای شگفتی هاست، بهتر است بگویم مادر شگفتی خلقت است.❤️ ✍انسیه سادات یعقوبی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا