این چشم ها را من یکبار دیگر دیده بودم عباس. این شرمندگیِ نگاهِ تو را ، سالها پیش، در مدینه دیدم بودم. نیمه شبی بود. بانوی خانه چندوقتی کارِ دوخت مرا تمام کرده بود و من نشسته روی طاقچه منتظر روز موعود. آه! روزگاری داشتم عباس. صبح به صبح بانوی خانه موی دخترکش را شانه میزد و نوازش میکرد. صورتِ یوسفگونِ حسن را میبوسید و حسین را. همین حسین را که در آغوش اویی؛ آنچنان زیر گلویش را میبوسید کأن قرار است روزی خدای ناکرده خنجری....
عصرگاه ابوتراب میآمد با خوشهای خرما از نخلستانهای فدک. بانوی خانه نان گرم را از تنور بیرون میکشید و میگذاشت سر سفره. میدانی عباس؟ عطر خرمای دسترنج علی و نانِ دستپختِ زهرا، چنان خانه را پر میکرد که تار و پودم به هوس و تقلای یک لقمه از افطارِ این خانواده میافتاد. شب که میشد ، بانو مینشست پای سجاده به راز و نیاز با خدا. این آخر کار دلم میخواست دستی داشتم و گوشم را میگرفتم. حزنِ کلامش را من یکی تابِ شنیدن نداشتم. این آخر کار خیلی دلش گرفته بود به گمانم.
نگاه را میگفتم.شبی_بعد از گذراندن شبهایی به غایت دشوار و سیاه،عباس_علی آمد به اتاقی که من آنجا بودم. رنگپریده و پریشانموی، حسن را مردانه در آغوش گرفت.حسن هنوز کوچک بود اما یک اتفاق انگار او را مرد کرده باشد.انگار غمِ او ، هم اندازۀ غم پدرش علیابنابیطالب باشد. بعد همقد حسین شد و چیزی زمزمه کرد.به دنبال حسن و حسین ، زینب هم از اتاق بیرون رفت. کنیزِ خانه را هم با گوشه چشمی مرخص کرد_از گوشۀ همان چشم، اشکی میچکید_. من ماندم و زهرا و علی. اولش برای علی دشوار بود که به چشم های بانو نگاه کند. پهلو را دید دست به پهلو گرفت. به بازو که رسید دردی در جانش پیچید. گونههای رنگ و رو رفتهی محبوبش را که دید امیدش همه ناامید شد و دریافت چارهای ندارد الّا اینکه به چشمهای زهرا خیره شود.چشم هایی که شاید برای آخرین بار میشد آنها را دید. تصور کن . علی چشم در چشم زهرا. من زیاد چشمهای اهل خانه را دیده بودم . اصلا بانو هر بار مینشست پای دوختن من ، چشمهایش تر میشد. ولی باور کن این نگاه فرق داشت عباس. علی زبانِ جسم را بسته بود و با چشم سخن میگفت. تمام نگاهِ علی شرمندگی بود و خجلت. به میخِ در فکر میکرد و سراپا شرم میشد. محسن به یادش میآمد و عرق سرد به جبینِ تبدارش مینشست. صدای سیلی در گوشش میپیچید و چشمهایش فریاد میزد. نگاهِ علی شرمندگیِ خالص بود عباس. و حالا تو ؛ اینطور که لب فرات چشم به چشمان حسین دوختهای ، مرا یاد پدرت علی میاندازی. دلشورۀ این را داری که دستور امام نیمهتمام مانده ؟ نگران قولی هستی که به رقیه دادی؟ آه!عباس! دختر بچهها زود این چیزها را فراموش میکنند...البته زینب هم دختر بچه بود که بانو مرا به دست او داد و گفت مثل امروزی ، مرا به حسین بپوشاند و بوسهای از سیب گلویش بستاند. زینب دختربچه بود اما تا به امروز حرف مادر یادش ماند و تمام و کمال وصیت مادر را اجرا کرد. اما رقیه! به گمانم دیر نیست که سیراب شود. از مشک پاره پارۀ تو نشد ، از مشک دیگری که میشود. تو انقدر علیگونه شرمندگی مکش عباس. آخرین باریست که اینطور میتوانی به چشمان حسین خیره شوی_هرچند با چشمانی خونآلود_. «برادر» خطابش کن. پدرت هم آخرین لحظات بانو را بیتکلّف صدا میزد.
✍نجمه سادات اصغری نکاح
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
استاد بلند میشود، خیلی جدی سوال میپرسد:
شما تو روضه های حضرت زهرا چی میشنوید؟ برای چی گریه میکنید؟
در ذهن همه ما ناخودآگاه تکرار میشود:
در، دیوار، بانوی باردار، آتش، نامحرم...
و او بلافاصله تمام آنچه در ذهن ما تکرار شده را بلند میگوید و بعد ادامه میدهد:
بله، اشتباه هم نیست ولی اکثراً فقط همین!
شما میدونستید زمان هجرت پیامبر، یکی از خانمها باردار بود.
چند قدم بین دو ردیف کلاس راه میرود:«مشرکین مکه تا جایی دنبال اونها رفته بودند که به اون زن و شترش هم ضربه زدند؟
خانم محض رسیدن به مدینه از دنیا رفت.»
بعد رفت به ماجرای کربلا: «میدونستین چند نفر از افراد همراه با امام حسین علیه السلام بچهشون سقط شد؟»
و پشت سر هم مثال و مثال تاریخی میزند.
لحظهای به خود میلرزم؛ اگر در روضه این ویژگیها را برای هر فرد دیگری غیر از حضرت زهرا بخوانند بازهم همانگونه اشک میریزم و ناراحت میشوم؟ بله احتمالا!
هوای کلاس پر از سکوت میشود. سکوتی که نشان از آشفتگی ذهن هایمان دارد.
استاد این بار با صدای مصمم و بغضی خفیف میگوید:
«تو خیلی از مجالس و روضهها حضرت زهرا رو خانمی ضعیفه معرفی کردند؛
ایشون پشت در ضربه خورد و آسیب دید»
استاد نفس عمیقی میکشد:«میگن خانم فاطمه زهرا غمگین بود چون طفلش رو از دست داده بود.میگن اشک میریخت التماس میکرد، تا مردم رو راضی کنه همراه خانواده ش بایستند»
و باز هم سیری که همیشه در بیشتر مجالس پیش میرود را تکرار کرد.
بعد صدایش را بلندتر میکند:
«کجایید؟ شما اصلا میدونید گریههای حضرت، یک عملیات سیاسی بود؟»
گوشهایم را شش دانگ میدهم به ادامه حرفهای استاد:«میدونستید حضرت فاطمه یک جهاد تک نفره رو بدون هیچ همراهی به طور کامل به جا آوردند؟»
به بغل دستی ام نگاه میکنم او هم مثل من مبهوت بحث است. دوباره حواسم را میدهم به حرفهای استاد:«این جهاد نیاز داشت از آبرو مایه بگذارند، حتی اگر کسی جواب سلامشون رو نده!
تا به حال یک امت واحد تو یک نفر دیده بودید؟
به این فکر کرده بودید که اگر قصد جهادتبیینی داشته باشید به غیر از مسیری که حضرت انتخاب کردند، راه دیگه ای وجود نداره؟
مسیر سخت و سنگین بود حتی به قیمت از دست دادن فرزند.»
استاد ماجرای کوچه را هم آورد میان بحث:«راستی تا به حال از این زاویه به روضه دقت کردید چرا وقتی حضرت زمین میخورن هیچ کدوم از مردم جلو نمیان؟
مگر ایشون دختر پیامبر نبودن؟
پیامبری که اونها رو از جهل و کثافت نجات داد و اینو خودشون هم قبول دارن!»
به این فکر میکنم که چه جهاد سخت و سنگینی، خودم را می گذارم در آن صحنه. آیا من جرأتش را داشتم؟
استاد چنان بغضش سنگین میشود که نمیتواند ادامه بدهد، مینشیند.
قطره ی اشکی که روی گونهاش نشسته را پاک میکند.
بغضهای ما اینبار در گلو نه، در دل گیر کرده است.
#فاطمیه
#حضرتزهرا
✍کوثر نصرتی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
پارچهِ سیاهِ شهر ، می رود در صندوقچه یادمان ،
چایخانه، نرمْ نرمَک قوری و لیوان هایش را جمع می کند...
آدمها یک به یک می روند پی کارهایشان..
دکترها سر طبابت ، دانشجویان سر درس و بحث ، معلمان بر درس تدریس و بازاریان پی خرید و فروش شان!
اما
فرزندان حیدر ،
بی مادر ، با بغضْ برگلو عزاداری می کنند...
ای کاش به هزار و چهارصد سال قبل بر می گشتم و همپایشان اشک می ریختم ، بغل شان می کردم و دلداری می دادم!
و حالا...
چه باید کنیم ؟ به کجا باید رویم؟
تاریخ به عقب بر نمی گردد اما تکرار می شود...
« ما در دو جهان فاطمه جان دل به تو بستیم...»
✍مائده اصغری
#ام_المقاومه
#اندراحوالاتاینروزها
#فاطمیه
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
بسم الله...
یک جایی کسی دعا کرده بود که:« آقا جان؛ من خودم رو وقتی برای شما گریه می کنم، خیلی دوست دارم. شما هم منو این مدلی دوست داشته باش!»
حالا بانوی دو عالم، خانم جانم، همه ی امید من بعد از خدا، نقطه ی وصل من به خوبان عالم، شما هم من را همین طوری یاد کنید.
آن روزی که از شما پرسیدند، این دختر کیست و چیست، وقتی به چشمهایم نگاه کردی، من را به یاد بیاور در همان حالی که برای روضه ات استکان ها رو می شستم و خشک می کردم.
آخر من همینم، خیلی بلد نیستم. خیلی کوچکم. اما شما بزرگی کن و شفاعتت را چند برابر تعداد این استکان ها شامل حال من کن!
#دهه_فاطمیه
#حضرتزهرا
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«در و دیوار شهر از پرچم و پردهی سیاه، خالی میشود همانطور که دلهایمان از سیاهی و کدورت؛ اما هیچچیز تمام نشده... سالهای متمادیست که تمامِ علی و تمام زینبِها تمام میشوند اما این داغ همچنان شعلهور است.
کجایی منتقم آل علی؟!
زمان در انتظار آمدنت پیر شد..»
أَیْنَ الطَّالِبُ بِذُحُولِ الْأَنْبِیَاءِ وَ أَبْنَاءِ الْأَنْبِیَاءِ أَیْنَ الطَّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِكَرْبَلاءَ؛
✍ انصاری زاده
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
کاش بودیم
روضه غم دل را سبک میکند؟ نه. اما روح و روان را شفاف چرا.
امسال در میان شنیدن ماجرای در، یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد. بی هوا صدای جمله ای از روضه های محرم را اینجا در سرم شنیدم، «یا لیتنا کنا معک».
بعد خودم و دسته ای از زنان را تصور کردم در میان کوچه ها، که با خانم فاطمه زهرا به در خانه مهاجرین و انصار میرویم.یکی بچه به بغل، دیگری همراه تو راهی اش،زنی هنوز رنگ حنای قرمز عروسی بر دستش، مادر پیری که چوب دستی کج و کوله ای را با خود میکشاند، و دختری نو رسته، ما از هر سن و سالی همراه اوییم،
ما همه مثل او کلام محکم داریم و توان دفاع از عقیده، ما هر قدم که او بردارد همان جا پا میگذاریم.
توی همین خیالها هستم که صاحبخانه روی شانهام میزند. آخر روضه است و وقت ریختن چای.
مزه آن تخیّل زیر زبانم شیرین مانده.دوست دارم تکرارش کنم. دوست دارم لحظه خطبه خوانی خانم فاطمه زهرا هم در مسجد باشم.
ادامه اش را چه؟
میتوانم در باقی صحنه ها هم گوشه ای از ماجرا بشوم؟
استکان های چای را یکی یکی توی سینی میچینم.
و با خودم فکر میکنم اگر زنانی در آن چهل روز کنار حضرت فاطمه بودند کار به ماجرای در نمیکشید. روزگار چه کرده بود با لطافت و مهر آن زنان؟ حمایت گری مادرانه و خواهرانه شان را کجا گم کرده بودند؟
نکند من هم مبتلا بشوم.
نکند مبتلا باشم!
علائم این بی دردی چیست
و راه درمان از کجا پیدا میشود؟
ذهنم ردیف سوالها را کنار هم میچیند و رها نمیشود. رزق خوبی است از روضه. حتما جایی به کارم میآید.
✍فهیمه فرشتیان
#فاطمیه
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
🖊 توصیه های نویسندگی مارکتواین
💠فرق بین کلمه ی درست و کلمهی تقریبا درست، مثل فرق بین رعد و برق و صاعقه است.
کلمهی «تقریبا درست» باعث شده تا خواننده به اتفاقات فکر کند؛ اما «کلمهی درست» احساسات آنها را درگیر تجربهی آن اتفاق میکند.☘
⭕️ پ.ن: توجه داشته باشیم که وسواس در انتخاب واژگان خیلی خوب است اما این نباید باعث اتلاف وقت و کشیدن ترمز نوشتن شود، راهکار این نویسنده مختص مرحلهی بازنویسی داستان است.
☕️ ادامه دارد...
✍ انصاری زاده
#داستان_نویسی
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
"بسم الله الرحمن الرحیم"
"گروه نویسندگان جریان" برگزار می کند:
کارگاه تک جلسه ای "کتابــــــنار"
کارگاهی ویژه بانوان دغدغه مند برای آگاهی از "معیارهای انتخاب کتاب خوب برای کودکان"
زمان: دوشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۳۰ تا ۱۷
مکان: کتاب کافه ماجرا، نبش سناباد ۱۷
هزینه کارگاه: ۱۵۰ هزار تومان
برای ثبت نام در کارگاه به آیدی @ketabnar در پیامرسان ایتا پیام دهید.
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
خبر سخنرانی رهبر درباره ی تحولات منطقه را که خواندم دلم آرام شد.
در این آشفته بازار ارائه ی تحلیل های مختلف دل گرم به سخنرانی حکیم زمانه هستم.
صبح تا حالا با خودم می گویم : « چه خوب است امام و پیشوا داشتن . آن که امام ندارد با سرگردانی و جهل چه می کند ؟»
✍انسیه سادات یعقوبی
#رهبر
#تحولات_منطقه
#سوریه
#ولایت_فقیه
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
در ذهنم صد رستم، نه، مثلا صد مرد جوان با قد و هیکلی شبیه مختار، و یا شاید بهتر است بگویم مثل یحیی سنوار، از توی خاک، از زیر زمین، از جایی که قابل پیش بینی نیست سربرمیآورند.
این تصویری است که از چند دقیقه اول سخنرانی دیروز رهبر انقلاب در سرم شکل میگیرد.
فکر میکنم سوریه به زودی چنین صحنه ای از خود را به آمریکا و اسرائیل و جهان نشان خواهد داد.
به گفته پیر و مراد مقاومت «مناطق تصرف شده سوریه به دست جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد، شک نکنید»
حالا مردان مبارز غیور در سوریه، آنقدر از سردار آموختهاند که بتوانند خودشان مقابله با آمریکا و اسرائیل و نوچه هایشان را جلوداری کنند.
بذر مقاومت در هر خاکی بنشیند، زود ریشه میدواند و محکم میشود.
لبنان، فلسطین، یمن ، نیجریه و ....
شاهدان زنده این ادعا هستند.
✍فهیمه فرشتیان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
"بسم الله الرحمن الرحیم"
"گروه نویسندگان جریان" برگزار می کند:
کارگاه تک جلسه ای "کتابــــــنار"
کارگاهی ویژه بانوان دغدغه مند برای آگاهی از "معیارهای انتخاب کتاب خوب برای کودکان"
زمان: دوشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۳۰ تا ۱۷
مکان: کتاب کافه ماجرا، نبش سناباد ۱۷
هزینه کارگاه: ۱۵۰ هزار تومان
برای ثبت نام در کارگاه به آیدی @ketabnar در پیامرسان ایتا پیام دهید.
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«دخترانِ من چقدر بزرگ شدهاند...»
قدیمترها، وقتی میگفتند: «نمرات شما حال ما را هم تغییر میدهد و بهترین هدیهتان، خوب درس خواندن است!» متوجه احوالات معلمانم نمیشدم.
حالا خودم معلمم.
معلمی که امروز باید ده برگه را تصحیح کند، میخواهد بداند شاگردانش امتحان را چگونه دادهاند؟ از وقتی برگشته، نشسته تا ببیند، شاهکار دخترانش چطور است!
تک تک پاسخها را با دقت خواندم و نمره دادم تا حق کسی ضایع نشود. به قول قدیمیها با دست باز تصحیح کردم. دلم نیامد داخل گروه مشترکمان ننویسم «شاهد تک تک تلاشهایتان بودهام!» وقتی بچهها خواهش میکردند امتحان عقب بیفتد، میتوانستم اضطراب و ترسشان را بفهمم، اما سوالات امتحان از سمت من طرح نمیشد و برایشان توضیح دادم که برنامه چیست. معتقدم بچهها باید بدانند، نه اینکه در هالهای از ابهام بیایند و اضطراب در جانشان بجوشد و من هم توجهی نکنم.
عاشقانه دوستشان دارم. به حدی که
با ذره ذره غلط هایشان آب میشوم و با پاسخ درستشان میشکفم، ولی نمیخواهم فردی را با فرد دیگر مقایسه کنم. دلم میگیرد که بیدقتی آفتی بر برگه دخترانم میشود. بابت کوششهایشان سپاسگزارم. بابت ساختن خودشان در آزمودن و پرداختن به دنیای آدم بزرگها!
دخترانِ کوچکِ من، با یک امتحان چقدر رشد کردهاند. حیف که حالا خوابند، وگرنه دلم میخواست تکتکشان را در آغوش بکشم.
خستهام، اما اندیشه احوالات شان خواب را بر من حرام کرده است...
✍مائده اصغری
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«روی فرش های فیروزهای نشستهام. با خودم فکر میکنم، دلچسبترین خوردنیها چه چیزهاییاند؟! و چطور میشود حق دلچسب بودنشان را در دل کلمات ادا کرد.
تصورم بر اینست که یکی از آنها استکان چاییست که مهمان آقا باشی. ساعتی را در رواقها بچرخی، از دور نگاهت را سیرابِ ضریح سبزِطلایش کنی، دمی بگویی و بشنود، گریه کنی و اشکهایت را بخرد، نگرانی هایت را بگویی و دست به دعا بردارد، سر آخر هم بنشینی روی فرش های فیروزهای و میهمان یک استکان چای عصرگاهی بشوی در حیاط خانهاش.
یک استکان چای ساده شیرین شده با شکر، شاید چیز خاصی نباشد؛ اما طعمش شبیه هیچ چای دیگری نیست و رنگش فقط همانجا و در تلالو پرتوهای طلایی گنبدش، خاص میشود. هر جرعه از چای، پرتوی از نور است، از گلویت که سرازیر میشود، خستگیها، دلمشغولیها و کدورتها را میشوید و همراه خود میبرد. به جانت مینشیند درست مثل همان جرعههای اول چایِ دم افطار که عطش را رفع میکند...»
✍زهرا انصاری زاده
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
ماه پیش برگه امتحان املایشان را که بهشان دادم پرسیدند :
«خانم این همه تیک چیه؟»
گفتم :«بالای کلمات درست علامت زدم. اشتباه ها رو درستش رو براتون نوشتم.»
نگاه هایشان پر از سوال شد.
بیشتر توضیح دادم :
«از اینکه فقط زیر غلط ها خط بکشم خوشم نمیاد. حس منفی نگری بهم دست میده.»
از لبخند روی لب هایشان و سر تکان دادن هایشان فهمیدم که حرفم به جانشان نشسته است، یک کلاس برایم دست زدند.
می گفتند اولین بار است در امتحان املا این مدل تصحیح کردن را می بینند.
این ماه در گروه های کلاسی سرگروه به بقیه املا گفته بود.
برگه هایشان را که برای امضای نهایی پیشم آوردند، دیدن علامت های بالای کلمات درست حالم را خوب کرد.
آن ها هم دوست داشتند اول و بیشتر خوبی ها را ببینند.
✍انسیه سادات یعقوبی
#روزهای_مدرسه
#زنگ_انشا
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.