eitaa logo
کانال اشعار آئینی جواد کریم زاده
260 دنبال‌کننده
205 عکس
61 ویدیو
0 فایل
زنده گردد از دمت هر مرده ای ای مسیح حضرت زهرا حسین
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم ‌الله الرحمن الرحیم شکر لله که شدم من ز محبان علی جان مادر پدرم باد به قربان علی شیر با مهر علی داد به من مادر و گفت که حلالت پسرم باش به فرمان علی ای که گفتی ز ازل تا به ابد حیدریم باش تا روز ابد بر سر پیمان علی شیعه از روز ازل هست غدیری منشش گر خورد لقمه ای از سفره احسان علی لعنت حق به کسانی که نمک را خوردند ناسپاسان که شکستند نمکدان علی من غلامی ز غلامان غلام علی ام کاش در رتبه شوم من ز غلامان علی سر و سامان من بی سر و سامان وقتی است که شوم در به در و بی سر و سامان علی خاک نعلین علی گر شوم این چشمان را می نهم بر قدم قنبر و سلمان علی افتخار دگرم این که به مژگان روبم خاک صحن و حرم و گنبد و ایوان علی شده ام مست میِ خوشه ی انگور ضریح تا کنم مستی در حلقه ی مستان علی هر کجا کار دلت خورد گره می بایست سر به پایش نهی و دست به دامان علی کسر شانش تو بدان هر چه غلوّ در شعر است که خدا مدح علی کرده به قرآن علی این همه شهد و شکر کز دهنم می ریزد ذکر جانم علی و جانم علی، جانِ علی کرد مولا مددم تا که به گرد گل او نغمه خوانش شوم و مرغ ثنا خوان علی @javadkarimzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به حق انوارش از رحمت تجلی کرده در دنیا که دنیا زین تجلّا شد بسان جنت الاعلی مدینه نورباران شد فلک آیینه بندان شد و عیدانه فراوان شد که تا باشد چنین بادا فروغ جلوه ی سرمد شکوه و فرِّ او بی حد به نورش خیره شد آدم به حیرت آمده حوا شکوه و فَرّش از زهرا به عصمت زینب کبری کمالش برتر از هاجر به عفت مریم عَذرا به مدحش در کفم هر دم قلم از شوق می رقصد به وصف نام او صفحه تلاطم کرده چون دریا شنیدم این روایت را نگر اوج عنایت را که پیر سیدی دانا ز احوالش چنین گفتا به صد ایمان دو صد باور به شهر پاک پیغمبر تشرف یافتم یک شب ز لطف ایزد دانا سراپا طَیب و طاهر شدم از لطف حق زائر قبور جمله پاکان را و خاصه حضرت طاها به شوق دیدنش هر دم بسی من جست و جو کردم که تا شاید بیابم من مزار حضرت زهرا یکی می گفت قبر اوست بین منبر و محراب یکی گفتا مزارش را نمایی در بقیع پیدا توسل کردم از شوقش گرفتم باز دامانِ جناب احمد و محمود ابوالقاسم محمد را که آگه کن مرا ای جان ز قبر اطهر زهرا به جان تو نگویم با کسی من سِرِّ آن اصلا همان شب با دلی مضطر نهادم سر چو بر بستر به حال خواب دیدم حضرتش در عالم رویا جمالش پاک و رخشنده بسان خورشید تابنده بفرمودی مرا آندم امیر و سید بطحا که راز قبر او مستور باید تا ابد مانَد که این دستور می باشد به امر خالق یکتا اگر خواهی شوی زائر به قبرش طیب و طاهر مسافر شو ز شهر من به سوی شهر قم آنجا زیارت کن تو آن قبری که باشد قبر معصومه و می باشد زیارتگاه آن صدیقه ی کبری مزارش شد تجلی گاه قبر حضرت زهرا به قم پیداست آن قبری که این جا هست ناپیدا کریمه طاهره صدیقه و مرضیه ی والا رشیده فاضله معصومه ی والای بی همتا به محشر شافع عالم به جنت کوثر و زمزم به طور موسی کاظم رضا و او ید بیضا کمالش هست پاینده مسیحا از دمش زنده ز فیض قدسی اش در قم چنین فیضیه شد برپا حریمش کعبه جان ها که پروده چه انسانها بروجردی و شیخ عباس و فاضلها و بهجتها چنان اندر کویر قم شدم مجنون سردرگم به عشق او دوصد مجنون و مجنونش دو صد لیلا جهان از مِهر او روشن کویر از مقدمش گلشن چه دختر مادر باران چه مادر بانوی دریا @javadkarimzadeh
هر شب جمعه‌ شعر غم دارم که برآید ز قلب غمبارم قلم از داغ شعر گریان است صفحه از هُرم شعر سوزان است شعری از جنس سوز و آتش و آه برگرفته ز ماتمی جانکاه هر شب جمعه‌ قصه ای پُر راز همره غُصه می‌شود آغاز هر شب جمعه‌ در حرم باید مادری پاک و محترم اید در تمامی عرش زمزمه است باز هنگام داغ فاطمه است هرشب جمعه او ز عرش برین پا گذارد ز هودجی به زمین چون بیاید سوی حرم گل یاس عالمی می‌شود پُر از احساس و ملائک به لب نوا دارند همگی داغ نینوا دارند چون بیاید ملیکه ی ملکوت همه جا همهمه ست نیست سکوت گرچه یک دست بر کمر دارد باز در دل غم پسر دارد خون جگر، با دلی پر از تب و تاب شوید حلقوم را به اشک و گلاب با غمی که فقط خدا داند روضه ی قتلگاه میخواند روضه ی بازِ تشنگی و عطش روضه ی مشک آب و روضه ی غش روضه ی از قفا بریدن سر روضه ی بازِ حَنجر و خنجر روضه ی بازِ پیکری صد چاک بی کفن پیکری فتاده به خاک روضه پر سوز و آه و پی در پی روضه ی سر ، سَرانِ بر سر نی بوسه چون ميزند بر آن حلقوم گویدش یا بُنَیَّ یا مظلوم از چه از کین سرت جدا کردند در بیابان تنت رها کردند زخمهایت چرا نمک خورده لب خشکت چرا ترک خورده زینت دوش مصطفای نبی آب مهر منو تو تشنه لبی؟ پدرت بو تراب و جان منی روی خاک از چه رو تو بی کفنی تا ابد از غم تو می نالم به فدایت شوم عزیز دلم بر تن بی سری که درصحراست هر شب جمعه‌ نوحه گر زهراست هر شب جمعه‌ گوشه ی گودال مادری خسته می رود از حال هر شب جمعه قصه ای غمبار همره غُصه می‌شود تکرار @javadkarimzadeh
در کتاب آمد که روزی با یزید او که مرشد بود بر صد ها مرید شهره در نیکی به خاص و عام بود بایزید و خواجه بسطام بود بود روزی در گذرگاهی روان شد سگی اندر پی خواجه دوان سگ نجس پنداشت در پندار خویش چاره ای بنمود اندر کار خویش کرد آسوده دل بس ریش را جمع بنمودی قبای خویش را سگ بگفتا در دو حال آسوده ای خشک گر باشم کجا آلوده ای گر که تر باشد تن سگ بی گمان چاره اش این است ای خواجه بدان جامه ی ناپاک خود را هفت بار میکشی آب و شوی فارغ ز کار لیک گر آلوده گردد دامنت وز غرور و کبر ، تر گردد تنت گر تنت در هفت دریا افکنی پاک کی گردد ز خود بینی تنی بایزید از شرم سر پایین فکند نزد آن سگ بهر تدبیر بلند سر به فکرت برد از خجلت فرو تا چه گوید در جواب سگ به او گفت در ظاهر مرا، باطن تورا هست پاکی ، از چه باشد این جدا ؟ باید از این دو کنار یکدگر وحدت پاکی دهد، پاکی ثمر گفت سگ این بر نمی آید ز ما بایزیدش گفت گو مارا چرا؟ گفت من مطرود و بیزار منند خلق چون بینند سنگم میزنند لیک تو محبوب خلق و برترین خواجه و سلطان و میر عارفین من توکلت علی الله بر لبم روزی روزانه گیرم از ربم بهر فردا سگ ز بهر حفظ جان کی ذخیره کرده پاره استخوان لیک تو از بهر حفظ جان همی کرده ای انبار کیسه گندمی چون نمایی این چنین بیهوده کار دور مانی ز اشتغال کردگار چون ز سگ اینگونه گفتاری شنید این چنین میگفت با خود بایزید آه اندر غفلت و گمراهی ام کی خدا را لایق همراهی ام با سگی نبوَد مرا شایستگی کی بُوَد شایسته ما را بندگی وای هستم بنده ای رو به زوال دور از پروردگار لایزال اشرف مخلوق عالم بین که رب می نماید با سگی اینسان ادب آدمی را گر نشاید بندگی برتری بر آدمی دارد سگی @javadkarimzadeh
بر روی نیزه دیدم گیسوی درهمت را در دست ساربان هم یاقوت خاتمت را گه گاه خواب بودم بر ناقه دست بسته از ناقه اوفتادم دست و سرم شکسته هر بار دیدم افتاد از روی نی سر تو از روی ناقه هر بار افتاد دختر تو میرفت کاروان و من روی خاک بودم زجر حرامی آمد از موی سر کشیدم بر من چنان لگد زد که پهلویم شکسته جوری به صورتم زد که ابرویم شکسته چشمام تار می‌دید با درد های بسیار یک لحظه دیدم از دور دیدم سر تو انگار دیدم که نیزه داری سر را به سرعت باد می‌برد آه ، سر در، خورجین خولی افتاد این هم علامت آن خاکستر تنور است این زلف مشک بویت خاکستری و بور است از یک طرف لبانت، از تشنگی ترک خورد از یک طرف رقیه، لب تشنه هی کتک خورد ما را ز عمد بردند از کوچه‌های بس تنگ بر صورت و سرِ ما، میخورد دائما سنگ درراه کاروان چون با هلهله می آمد شمر، سایه سایه ی من با حر مله می آمد این شمرو زجر و خولی و حرمله چه پستند گوش مرا کشیدند، گوشواره را شکستند از بس که درد دارم دیوار شد عصایم شکر خدا که عمه هر جاست پا به پایم روی تو و گلویت با آب و تاب شستم با اشک های چشمم جای گلاب شستم از بس که خیزران خورد در تشت زر لب تو ولله داشت میمرد آن لحظه زینب تو در تشت زر نهادند چون راس روی نی را دیدم به صورتت ریخت ته مانده های می را دور سر تو با رقص هی پیچ و تاب خوردند بد جور مست بودند بسکه شراب خوردند نزد یزید دیدم یک مرد سرخ مویی حرف از کنیز میزد بی شرم زشت رویی دیدم عروسکم را در دست دخت شامی رفتم از او بگیرم میزد مرا حرامی میگفت دخت شامی اینست یادگاری عمو سنان به من داد تو که عمو نداری هستی من تو بودی آرامشم عمو بود عالم برای من بود وقتی به گفت و گو بود میسوخت معجر من چسبیده شد به مویم صد شکر چون نرفته از دست آبرویم گفتم غم تو دارم، گفتی غمت سر آید گفتم چگونه؟ گفتی! سویم چو دلبر آید @javadkarimzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا