جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_32 *
□خيابان مقابل كتابفروشی نوجوانی كه كاغذها را از سعيد گرفته، با دور شدن از مغازه، به فريبا كه در پشت درختی ايستاده می رسد. فريبا به محض ديدن كاغذها در دست نوجوان، به سرعت و با خوشحالی كاغذ را از دست نوجوان می قاپد و می گويد: قربون داداش زرنگم برم كه با دست پر برگشتی.
فريبا و نوجوان با عجله در پياده رو حركت می كنند. در پشت سر آنها ماشين تعقيب و مراقبت، با صد متر فاصله، آهسته حركت می كند. فريبا و نوجوان را از ديد راننده و مرد۱ می بينيم.
راننده: به نظر من چيز مشكوكی نيست. اون دستنوشته هزار و خورده ای، نزديك به دو هزار صفحه اس، اون كاغذهايی كه توی دست پسره بود، ده دوازده برگ بيشتر نيست.
مرد ۱: اما من به اين دختره مشكوكم، چرا خودش تو مغازه نيومد؟ چرا پسره رو فرستاد؟
راننده: شايد دوست پسر، دوست دختر بازيه ماجرا.
مرد ۱: اين دختره رو فكر كنم يه بار ديگه هم ديدم كه با تعدادی كاغذ سفيد از مغازه بيرون اومد.
فريبا و نوجوان به خيابان فرعی می پيچند. راننده: حالا قصد داری خونه اش رو پيدا كنی.
مرد ۱: اگه خونه اش بره.
□خيابان
نوجوان به فريبا می گوید:قولی رو كه به من دادی فراموش نكردی كه؟
فريبا: اصلا ً، حتماً برات می خرم.
نوجوان: اين كاغذها مگه چه ارزشی داره كه بابتش خودت رو اين همه تو خرج انداختی؟
فريبا: هيچی، فقط يه كنجكاويه، همين
فريبا و برادرش به مقابل در خانه شان می رسند و انگشت نوجوان زنگ در را می فشارد.
از دید راننده و مرد ۱ فريبا و پسرك را می بينيم. مرد ۱ در حال یادداشت آدرس بر كاغذ است.
مرد ۱ : وقتی رفتن تو، برو جلو، بذار پلاكش رو هم يادداشت كنم.
□خانه حميده
حميده با تلفن سخن می گويد و از هيجان چشم هايش گرد شده.
حميده: آخه چطوری گير آوردی ديوونه؟... با رضا؟!... رضا رفت تو مغازه؟! ناگهان حميده می زند زير خنده.
حميده: نه، نيستن، هر دوشون رفتن مهمونی... تو بيا اينجا... چی؟... باشه يه يادداشت می ذارم و می آم. حميده به سرعت گوشی تلفن را می گذارد و بر روی دفترچه يادداشت، شروع به نوشتن می كند. سپس برگه را جدا نموده و سريع كيف خود را بر می دارد و از اتاقش خارج می شود.
□اتاق فريبا
در اتاق فريبا باز می شود و حميده با عجله وارد می شود، كيف اش را روی زمين رها می كند و حين باز كردن دگمه های بارانی اسپُرت اش به فريبا می گويد: سلام ديوونه.
فريبا در حالی كه پانزده برگ را بالا گرفته، از جا برمی خيزد و با حميده روبوسی می كند.
فريبا: رضا می گفت وقتی وارد مغازه شده، بيچاره داشته نامه می نوشته. حميده دلش می سوزد و در حالی كه بارانی اش را از تن به در می آورد، زير لب می گويد: حيوونی...
فريبا: به جای حيوونی گفتن، برو بهش يه جواب آره بده.
حميده: تو كه جدی نمی گی؟
فريبا: حداقل اين يكی ادای روشنفكرهارو در نمی آره؛ تنها جرمش اينه كه باباش كتابفروشه و خودش هم شده مجنون سركار خانوم!
حميده: تو هنوزم از بابت حرف های نیما توپت پره نه؟
فريبا: تو چی؟ تو فكر می كردی اينجوری به همه چی توهين كنه؟!
حميده: چرا به حساب حسادت نمی ذاری؟ فريبا: يعنی به اين نوشته ها حسادت كرده؟ حميده: به آدم هايی كه تو اين دستنوشته هستن.
فريبا: برای چی؟
حميده: چون اين آدما برای ما جالبن و نيما نمی خواد در نظر من رقيبی داشته باشه. فريبا: خب، با حسادت كردن، يه ضعف به ضعف های ديگه ش اضافه می كنه.
حميده: تو فكر می كنی دست خودشه؟
فريبا: اون دست خودش نيست، ولی الان اين پونزده برگ دست منه و منم كلافه ام؛ تو می خونی يا من؟!
حميده: خودت بخون.
فريبا شروع می كند به خواندن.
فريبا: ... تازه از مرخصی برگشته بودم و چون سر ظهر بود، پيش خودم گفتم سركشی به بيمارستان كه دير نمی شه، اول می رم نهارخوری، بعد می رم بازديد بخش ها. از قضا، چون خيلی هم گرسنه بودم، ناهار خيلی بهم چسبيد.
دوربين، #مجتبی_عسكری را در ناهارخوری، مشغول خوردن آخرین لقمه های غذا نشان می دهد.
صدای #مجتبی_عسكری بر روی تصوير خودش شنيده می شود. صدای #مجتبی_عسكری: آخرين لقمه رو تو دهنم نگذاشته بودم كه #رضا_دستواره سراسيمه وارد ناهارخوری شد. با ديدن من از همون جا بهم گفت: بيچاره شدی #مجتبی، پا شو، پاشو كه كارت ساخته اس. #مجتبی جا می خورد اما انگار حرف #رضا را زياد جدی نمی گيرد.
#مجتبی: باز چی شده؟
#رضا: كارد به #احمد بزنی، خونش درنمی آد، پاشو.
#مجتبی قدری جابه جا می شود.
#مجتبی: #برادراحمد؟ برای چی؟... من همين الان از مرخصی اومدم، روحم از هيچی خبر نداره جونِ تو.
#رضا: به من ربطی نداره، اون احضارت كرده.
ناگهان #محمد هم پريشان از راه می رسد و وارد ناهارخوری می شود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_33 *
#محمد: اِ #مجتبی تو اينجايی؟ همه دارن دنبالت می گردن، بدو، بدو #برادراحمد تو بخش منتظرته. عجله كن، الان منفجر می شه.
#مجتبی وحشت کرده بر می خیزد و در حالی که به سمت #محمد و #رضا می آید گله مند می گوید: آخه اون تو بخش چیکار می کنه؟ بابا بذارید عرق تنم خشک شه.
□راهرو #بيمارستان_مريوان
#مجتبی از جلو و #محمد و #رضا به دنبال او با شتاب گام برمی دارند.
#مجتبی: آخه چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟!
#رضا: خدا بهت رحم كنه #مجتبی، من تا به حال #برادراحمد رو اينقدر عصبانی نديده بودم.
#محمد: يه وقت بلبل زبونی نكنی #مجتبی، اين آدمی كه من ديدم در عرض ايكی ثانيه، شوتت می كنه قله #قوچ_سلطان!
□اتاق مجروحين
در نيمه باز اتاق به آرامی باز می شود و #مجتبی با رنگی پريده وارد می شود، در پی او #محمد و #رضا هم به داخل می آيند. #مجتبی با صدايی لرزان، به سمت انتهای اتاق سلام می دهد.
#مجتبی: سلام.
#احمد در حالی كه بر روی صندلی كنار تخت يك بسيجی مجروح نشسته و دست خود را بر پيشانی اش ستون كرده و چهره اش پنهان است ديده می شود.
بسيجی بسيار كم سن و نوجوان است. #مجتبی پريشان و مضطرب در نزديك تخت ايستاده و با نگرانی، دمی به بسيجی مجروح و دمی هم به #احمد می نگرد.
#مجتبی با صدايی لرزان می گويد: #برادراحمد با من امری داشتيد؟
#احمد به همان حالت كه دست بر پيشانی گذاشته با صدايی دو رگه و خشمگين می گويد: كی از مرخصی برگشتی؟
#مجتبی گيج و نگران می گويد: دو ساعت پيش.
#احمد با صدايی عصبانی تر بدون اين كه دستش را از پيشانی بردارد می گويد: الان كجا بودی؟
#مجتبی اين پا و آن پا می كند.
#مجتبی: ناهارخوری.
#احمد ناگهان از جا برمی خيزد و بدون اين كه به #مجتبی نگاه كند با خشم شروع به قدم زدن در كنار تخت بسيجی می كند. #مجتبی از اين حركت او جا می خورد و يك قدم عقب می رود. #مجتبی برای آرام كردن #احمد می گويد: وقتی رسيدم، ديدم موقع ناهاره، گفتم اگه ناهار نخورم، غذا تموم می شه. به همين خاطر...
#احمد با صدايی كه می لرزد، رشته كلام #مجتبی را می برد.
#احمد: رئيس اين بيمارستان كيه؟
#مجتبی با صدايی نگران و لرزان: من.
#احمد: تو اين شهر #مريوان چند تا بيمارستان هست؟
#مجتبی: همين يه بيمارستان.
#احمد: وقتی من حكم رياست اين بيمارستان رو بهت دادم بهت چی گفتم؟
#مجتبی: گفتيد اگه عيب و ايرادی تو امور بهداشت و درمان اين بيمارستان ببينيد، منو مسئول می دونيد.
#احمد: فقط مسئول می دونم؟!
#مجتبی: منو مسئول می دونيد و بيمارستان رو هم روی سرم خراب می كنيد.
#احمد ناگهان می ايستد و با خشم به #مجتبی می غرد.
#احمد: درسته بيمارستان رو روی سرت خراب می كنم.
#احمد به يكباره، بالای سر بسيجی مجروح، كه سر و دست هايش خونين و باندپيچی است می آيد و با صدايی ملايم اما لرزان از او سؤال می كند: خب برادر جان چند روزه كه اومديد اينجا؟
بسيجی: يك هفته، يه هفته اس كه اينجا بستری شدم.
#احمد: خوب برادر جان پس چرا پانسمان دستت اينقدر كثيفه!؟
بسيجی: آخه كسی نيومد پانسمان دستم رو عوض كنه.
#احمد از خشم می لرزد و سعی دارد صدايش را ملايم نگه دارد.
#احمد: يعنی شما در طول اين يك هفته با همين دست ها غذا می خوردی؟
بسيجی: بله برادر.
#احمد ناگهان مانند بمبی منفجر می شود، رو به #مجتبی می كند و بر سر او فرياد می زند: برادر #مجتبی! يك هفته اس كه اين طفل معصوم با اين دست هاش روی اين تخت افتاده يك هفته اس يك نفر نيومده به درد اين بدبخت برسه. خدا جوابتو بده #مجتبی، خدا لعنتت كنه #مجتبی، خدا اون دستهاتو بشكنه كه دست های اين طفل معصوم رو يك هفته به همين وضع رها كردی.
#مجتبی: به خدا من مرخصی بودم.
#احمد از پاسخ مجتبی خشمگين تر می شود و يك قدم به سمت او می آيد و با بغض بر سرش نعره می زند: مرخصی بودی؟ پس وقتی تو مرخصی هستی، اين بيمارستان بی صاحبه، و مريض ها بايد بميرن. بی وجدان مگه دو ساعت پيش از مرخصی نيومدی؟ به جای سركشی از بيمارستان، رفتی نشستی ناهار زهرمار می كنی؟ اين طفل معصوم نبايد غذا بخوره؟ اين طفل معصوم نبايد درمون بشه، اين طفل معصوم رو وقتی مادرش فرستاد به اين جا، حال و روزش به اين وضع بود؟ بی وجدان، مردم بچه هاشون رو مثل دسته گل تحويل ما می دن كه ما باهاشون اين كاررو بكنيم؟ اين بچه اگه پيش مادرش بود می گذاشت لك رو لباسش بيفته؟! می گذاشت يه پشه تو چشمش بره؟! خدا سِزات رو بده #مجتبی. اين جوری از امانت مردم نگهداری می كنی؟ می ری ناهارخوری می شينی غذا می خوری؟...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🔺️ مطالعه کنید و #نشر_دهید
✔️ #مطالبه_گری سرنوشت چهار ایرانی
چند روز دیگر مانده تا ۱۴ تیر ؟ و یک یادآوری و بیانیه و دیگر هیچ...؟
چهارده تیرماه سال شصت و یک در حالیکه قوای محمد رسول الله ص به دستور امام خمینی از #سوریه به ایران برگشته بود ، #احمد_متوسلیان به همراه #سید_محسن_موسوی #تقی_رستگار_مقدم و #کاظم_اخوان در حالیکه عازم #بیروت بودند در ایست بازرسی #برباره ، اتومبیل بنز شیری رنگ سفارت توسط فالانژها متحدان رژیم صهیونیستی متوقف شد و دیگر از این چهار نفر خبری به مردم و خانواده های چشم انتظارشان داده نشد !
سی و هفت سال است که مسئولین وقت و مسئولین کمیته های پیگیری، حقایق را به مردم و خانواده ها ( به جز خانواده موسوی ) اعلام نکرده اند !
سکوت مسئولین و مردم تا کی؟
اگر آنها شهید شده اند که به احتمال قریب به یقین و به زعم افراد صاحب نظر مثل سرلشکر #حاج_قاسم_سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه و محسن رضایی فرمانده وقت سپاه و حمید داوودآبادی پژوهشگر پرونده، شهید شده اند، چرا حقیقت اعلام نمیشود ؟
بعد از سی و هفت سال هنوز مردم و خانواده ها نامحرم اند ؟؟
🆔 @javid_neshan
♦️ سی و هفت سال از آن روز تلخ اواسط تیر سال شصت و یک گذشته است و هنوز حقایقِ سرنوشت حاج احمد متوسلیان و همراهانش توسط مسئولین اعلام نشده است
⬅️ سوال :
✔️ مسئولین حقیقت را میدانند ولی چرا اعلام نمیکنند؟ ایده و راهکار برای #مطالبه_گری از مسئولین چیست؟
🆔️ @javid_neshan
🔺باید که اسرائیل از جهان زدوده شود؛
که دنیا از شر نفس های منحوس و به شماره درآمده ی آل سعود در امان بماند و سایه اش بر سر هیچ کودکی به جرم شیعه بودن سنگینی نکند...
که هر از چندگاهی غول هایی پوشالی با هیبت اسلام جعلی از جای جای این کره ی خاکی قد علم نکنند و با چپاول جان و مال و آبروی مردم شکم خود را سیراب نکنند...
اسرائیل نباشد، آمریکا و هم عهدهایش کلیددار دنیا نیستند ...دستی برای دست درازی به دنیا ندارند... نفسی برای بردن نام فلسطین، پاره ی تن اسلام، در میان سران بی کفایت عرب ندارند ...
باید که اسرائیل از جهان زدوده شود ؛
به همت مردانی بزرگ از تبار و منش خمینی ...
این قول حاج احمد است ...
✍ " زهرا متولیان "
#نه_به_معامله_قرن
🆔 @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_34 *
#مجتبی: #برادراحمد، اين بيمارستان روی اصول اداره می شه... سيستم مديريتی اين جا، تشكيلاتيه، به فرض كه در اين مورد اهمال هم شده باشه، مسئول اش من نيستم... هر بخشی مدير داخلی داره، مقصر مدير داخليه. ناگهان #احمد از پاسخ #مجتبی به شدت از كوره در می رود، در حالی كه به دنبال چيزی می گردد كه با آن #مجتبی را بزند فرياد می زند: باز توجيه می كنه بی دين، مسئول اين بيمارستان تويی...
#مجتبی از حالت برآشفته #احمد وحشت می كند و به سرعت پا به فرار می گذارد و به محض باز كردن در اتاق، تعدادی از مسئولين بيمارستان كه در پشت در گوش ايستاده بودند نيز فرار می كنند.
به محض بسته شدن در، پارچ استيل آب را كه #احمد به سمت #مجتبی پرتاب كرده به در اصابت می كند.
با رفتن #مجتبی و ساكت شدن اتاق، #احمد را می بينيم كه خسته و شكسته و ناتوان، برصندلی كنار تخت بسيجی خراب می شود. در حالی كه با دست هايش صورت خود را می پوشاند، آرام آرام شانه هايش می لرزد. درست در جلوی صورت ا#حمد، دست باندپيچی شده بسيجی قرار دارد. بسيجی با چشمان پراشك به #احمد می نگرد، #محمد و #رضا پريشان و بغض كرده به #احمد نگاه می كنند.
#احمد بی صدا اشك می ريزد و سپس با همان حالت كه با دستهايش صورتش را می پوشاند می نالد.
#احمد: خاك بر سر #احمد_متوسليان كه اين جوری امانت داری می كنه، خاك... برادر جان تو رو به حق قسم می دم، مارو ببخش...
بسيجی مجروح، به زحمت خم می شود و با دست های باندپيچی شده اش سر #احمد را می گيرد و با سختی خود را به جلو می كشد، لب های خود را بر سر #احمد می چسباند و می بوسد.
#محمد و #رضا اشك از چشمانشان سرازير می شود و بی تاب و پريشان از اتاق خارج می شوند. #رضا زير لب می نالد.
#رضا: خدا لعنتت كنه #مجتبی، خدا لعنتت كنه.
فريبا در حالی كه ورق می زند رو به حميده می كند و جدی می پرسد: اينا مريض بودن؟! اينا عقده ای بودن؟
حميده كه با چهره ای متأثر به فريبا می نگرد، ناگهان از كوره در می رود و می گويد: حالا نيما يه غلطی كرد، ادامه اش رو بخون.
فريبا شروع به خواندن صفحه بعد می كند. صدای رسول رضاييان، مطالب را می خواند.
رسول رضاييان: هميشه شنيده بودم كه هركس رو كه می خوای بشناسی، از اطرافيانش بشناس، اما اين موضوع رو وقتی با تمام گوشت و پوستم احساس كردم كه چهره #احمد رو تو آينه همرزمانش ديدم، #رضا برای #احمد می مرد و #احمد هم برای #رضا. هميشه خدا، #رضا كار می داد دست بچه ها، هر وقت #رضا تو جمع بچه ها وارد می شد، همه در انتظار يه قِشقِرِق بودن. اون روز #رضا برای سر زدن به #محمدحسين و #مجتبی_عسكری اومده بوده #بيمارستان_مريوان، #محمدحسين ترك زبان بود و #رضا بچه ناف تهرون، #محمدحسين داروهای حساس و خطرناك رو داشت تو قفسه می چيد.
□اتاقی در #بيمارستان_مريوان
#محمدحسين مشغول چيدن شيشه های دارو با رنگ های مختلف است #رضا_دستواره در حالی كه به اعمال #محمدحسين نگاه می كند، می گويد: آخه اينم شد كار كه شما می كنيد؟ شيشه جابه جا كردن كه نشد جهاد در راه خدا... #محمدحسين اگه مردی بيا همراه ما تو اين شهر قحطی زده آرد و نخود و نفت پخش كن، آقای دكتر، سوسول بازی ها رو بذار كنار، درسته لهجه ات تركيه اما از من كه از زيركار درروتر نيستی.
#محمدحسين: ریضا شلوغ نكن، حواسم قاطی پاتی می شه، اونارو اشتباهی می چينم و مردمو به كشتن می دی ها.
#رضا: هركی می رسه به اين بيمارستان، خودبه خود می ميره، تو نگران مردم نباش.
#محمدحسين: يعنی بيز قاتل مردم هستيم. #رضا: نه دايی جون، به محض اين كه تو می ری بالا سر مريض و با جيك جيك معاينه اش می كنی، مريض اشهدش رو می گه. #محمدحسين: آخه ناموسلمون من كی موقع فشار خون گرفتن جيك جيك می كنم.
#رضا: وقتی به مريض، به جای اين كه بگی چته شما، می گی جته جوما، يا وقتی پمپ فشار خون رو فشار می دی تا بادكنی، مريض كر نيست، جيك جيك پمپ رو می شنوه، انوقت اشهدش رو می گه می ره پی كارش. #محمدحسين قاطی می كند و در چيدن شيشه های دارو دچار اشتباه می شود.
#محمدحسین: اَ بابا. ريضا حواسميز پرت اله دين آخ نيو بله ليين. آدام ال َاوغلان.
#رضا می آيد جلو و در حالی كه به شيشه ها نگاه می كند با تمسخر می پرسد: باز كه رفتی كانال آذربايجان.
در اين لحظه #مجتبی وارد می شود و در حالی كه دو شيشه دارو در دست دارد خطاب به #رضا_دستواره می گويد: #رضا، #برادراحمد پيت می گشت. مثل اين كه دو تا #كومه_له گرفتن.
#رضا: من وزير تعاونی و ارزاق شهرم، برو به #جواد_اكبری بگو كه وزير دفاعه.
#مجتبی: آخه اطلاعات نمی دن، #احمد گفت #رضا بايد بياد، چون اون متخصص مُخ تليت كردنه.
#محمدحسین: اَی گربان اَغزيين. اين ريضا فقط ايكی ساعات با اون #كومه_له ها حرف بزنی، #كومه_له ها بع بع می كنو.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_35 *
#مجتبی دو شيشه را به دست #محمدحسين می دهد و می گويد: این دو تا اِتِره بذار طبقه آخر، علامت خطررو هم بهشون بزن.
#رضا: [با ادای گزارشگرها می گويد]: ببين بچه های مردم در اين ديار گلگون كردستان دارن جان فشانی می كنن و از خطه مردپرور مريوان مانند جان شيرين محافظت می كنند اونوقت اين برادر آذربايجانی با جيك جيك، اتر می چينه تو قفسه. علامت خطر رو هم بچسبون روش يه وقت كسی رو جيز نكنه. آخه مرد حسابی اين اتر قيافه اش به خطر مياد؟
#رضا دست می برد و يكی از شيشه ها را برمی دارد و مشغول باز كردن در آن می شود.
#محمدحسين و #عسكری با ديدن اين عمل #رضا دستپاچه می شوند و بر سر #رضا فرياد می كشند.
#محمدحسين: نمه عليين بابا؟!!!
#عسكری: در اونارو واز نكن، داروی بيهوشيه.
#محمدحسين: بابا ور منه ریضا...
#رضا خود را از چنگ #محمدحسين و #عسكری رها می كند و دوباره مشغول باز كردن درب شيشه می شود.
#رضا: ما خودمون متخصصِ بيهوشی هستيم، اونوقت تو به اين آب می گی داروی بيهوشی؟!
#عسكری بر سر #رضا فرياد می كشد: #رضا به پيغمبر اگه اون شيشه رو برنگردونی گزارش ناجوری به #برادراحمد می دم.
#رضا: تو اين كارو نمی كنی #مجتبی جون. #محمدحسين عصبانی می شود و به سمت در اتاق می رود.
#محمدحسين: بابا بو دلی دی، من ميريم به #احمد بگم.
با رسيدن #محمدحسين به در اتاق، #رضا خطاب به او می گويد: برادر جيك جيك وايستا، بيا بگير، بيا.
#محمدحسين می ايستد و سپس با لبخند به سمت #رضا می آيد. به محض دراز شدن دست #محمدحسين، #رضا شيشه را عقب می كشد.
#رضا: اگه اين داروی بيهوشيه، اول بذار من يه بو بكشم، ببينم جنسش اصله يا تقلبيه. #محمدحسين با خشم به سمت در می رود، #رضا در شيشه را باز می كند.
#عسكری (فرياد می كشد): بابا دست وردار #رضا.
#رضا در حالی كه شيشه را نزديك دهانش می آورد خطاب به #محمدحسين می گويد: هوی اوغلان! اگه پاتو از اتاق بذاری بيرون، من تا قطره آخر اين شيشه رو می خورم. اونوقت، مرده شور من هم موقع شستن، بيهوش می شه.
#محمدحسين در آستانه در می ايستد و با نگرانی به #رضا می نگرد.
#محمدحسين: شوما از اين كارا نمی كنو.
#رضا: نه جون داداش، اين كارو می كنم. #عسكری: خوب حالا كه چی؟
#رضا: هيچی، مگه تو نمی گفتی اگه #رضا تو وسط اين گلوله و آتيش اين جور جوك نبود، روزها به همه مون سخت می گذشت. #عسكری: خب بعله، گفتم، اما اين كار تو جوك نيست، ديوونگيه.
#رضا: من می خوام اثبات كنم كه نه خير، اين داروی بيهوشی شما جوكه و بنده همين الان در پيش چشم شما، يه نفس عميق از اون می كشم و خواهيد ديد كه #سيدرضا_دستواره نه تنها بيهوش نمی شه، كه اتر رو بيهوش می كنه.
#رضا دهانه شيشه را به بينی اش نزديك می كند. #عسكری ناخودآگاه دستش را جلو می آورد #محمدحسين با چشم های از حدقه بيرون زده به #رضا نگاه می كند.
#محمدحسين: ریضا سن الله بوجور المه، او خطرناك دی.
#رضا در حال نزديك كردن دهانه شيشه به بينی.
#رضا: جيك جيك نكن حواسم پرت می شه. بينی #رضا به دهانه شيشه نزديك می شود. #محمدحسين وحشت زده می نگرد.
#عسكری كلافه شده.
#عسكری: تو اومدی با ضدانقلاب بجنگی يا اين كه با اتر بيهوش بشی.
#رضا: خدا منو بيهوش خلق كرده، نمی بينی چه جور همه از مجالستِ با من بيهوش می شن.
با رسيدن دهانه شيشه به بينی، #رضا نفس بسيار عميقی می كشد. و سپس چند لحظه نفس را نگه می دارد چشم های #محمدحسين و #عسكری از حدقه بيرون زده و تكان نمی خورد. #رضا در همان حال كه نفسش را نگه داشته به آرامی در شيشه را می بندد و سپس آرام آرام، نفس حبس شده اش را آزاد می كند و همراه با آزاد شدن نفس، چشم هايش به نرمی شل می شود. #محمدحسين و #عسكری با شل شدن اندام #رضا و به زمين افتادن او، به سمتش می جهند، نخست شيشه را از دست های سست او می گيرند و سپس جسم بی جان #رضا را با احتياط بر زمين دراز می كنند. #محمد حسين محكم بر سرش می كوبد. #محمدحسين: گوردين؟ ددم ياندی؟!!
#عسكری بر صورت #رضا با پشت دست آهسته چند سيلی می زند.
#عسكری: #رضا، #رضا، چشات رو واكن.
صورت #رضا ساكت و آرام بی هيچ حركتی ديده می شود.
#محمدحسين: ريضا، ريضا، ای وای كول باشوما. #مجتبی چيكار كونو.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_36 *
محمدحسين برمی خيزد در اتاق اينور و آن ور می دود، مجتبی همچنان بر صورت رضا می زند، محمدحسين يك ليوان آب سرد می آورد و به سرعت در كنار صورت رضا می نشيند و به كمك سرانگشتانش آب به صورت رضا می پاشد اما #رضا انگار نه انگار گويی روح در بدن ندارد.در اين هنگام دو نفر از بچه ها وارد اتاق می شوند. با ديدن اين صحنه، وحشت زده به كنار #محمدحسين و #مجتبی می آيند و شتاب زده می پرسند.
رزمنده ۱ : چی شده، اين چرا افتاده زمين؟!
رزمنده ۲ : مجروح شده؟!
#محمدحسين: اون قاپونو آچ يعنی بازش كن اون دررو.
رزمنده ۱ : به سرعت بر می خيزد در اتاق را باز می كند.
رزمنده ۲ : #برادراحمد تو محوطه اس، اومده عيادت اون #كومه_له مجروحه.
عسكری محكم بر سرش می كوبد.
#عسكری: ای وای، برو اون در رو ببند. محمدحسين در حالی كه بغض كرده، شانه های رضا را پی درپی تكان می دهد.
#محمدحسين: پاپونو اورت بابا، ای وای اگه #احمد بيفهمه...
رزمنده ۱ به سرعت می رود و در اتاق را می بندد.
#محمدحسين: ريضا، بابا نمه الدو دور، دور قارداش.
#عسكری: رضا، رضا، #احمد اين دفعه منو تيربارون می كنه.
رزمنده ۲ با پوشه ای مشغول باد زدن رضا می شود. با شتاب و عجله پوشه را تکان می دهد.
رزمنده ۱ : نکنه مرده؟!
#محمدحسين: لال اول، الله علمه سين بابا. كاغذهای لای پوشه بر اثر بادزدن های رزمنده از لای پوشه بيرون می ريزد و بر سر و روی رضا پاشيده می شود. محمدحسين و عسكری با ديدن اين حادثه بر سر رزمنده ۲ فرياد می زنند.
#عسكری: چرا همچين می كنی تو؟! #محمدحسين: ای بابا نيه بله ليين؟
اوضاع آشفته شده، ناگهان صدای در اتاق می آيد. محمدحسين و عسكری وحشت زده به در می نگرند. هر دو دستپاچه به يكديگر و سپس به #رضا می نگرند.
#محمدحسين: اينو بگير بلندش كنو بذاريم روی اون تخته.
همزمان با ضربه دوم به در اتاق، محمدحسين و عسكری به كمك دو رزمنده، رضا را بلند می كنند و بر روی تخت كنار اتاق می گذارند. محمدحسين دستپاچه و بغض كرده رو به در اتاق می گويد: تشريفات داشته باشيد، دستمون بنده.
از پشت در صدای #احمد شنيده می شود. صدای #احمد: برادر عسكری كجان؟
با صدای #احمد و سوال او، دنيا بر سر عسكری و محمدحسين خراب می شود. محمدحسين گريه اش گرفته، به سرعت خود را جمع می كند و با صدايی لرزان و عادی رو به در می گويد: بورداديول #برادراحمد.
صدای #احمد: يعنی چی برادر جان.
عسكری با ايما و اشاره به محمدحسين اعتراض می كند اما معلوم نيست منظورش چيست.
محمدحسين دستپاچه و گيج می گويد: يعنو اينجا هستش، آما دستش بنده ايشون... صورت رضا بی حالت است، اما ناگهان از حلقومش صدای خرخر برمی خيزد و به سرعت بلند و بلندتر می شود. با صدای خرخر رضا، محمدحسين و عسكری به شدت دستپاچه می شوند. محمدحسين در حالی كه از نگرانی اشك می ريزد، دست بر دهان رضا می گذارد تا صدای خرخر او قطع شود، اما صدای خرخر رضا با وضعی فجيع تر از بينی اش شنيده می شود. ديگر تمام دنيا برای محمد حسين و عسكری سياه شده است. ناگهان صدای #احمد از پشت در شنيده می شود.
#احمد: چه اتفاقی افتاده؟ كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بيشتر و بيشتر می شود. محمدحسين و عسكری با دستپاچگی دهان رضا را گرفته اند، عسكری دست بر روی بينی رضا می گذارد، ناگهان انگار نفس رضا بند می آيد، به يكباره شروع به دست و پا زدن می كند و لگد محكمی به شكم محمدحسين می زند. محمد حسين فرياد خفه ای می كشد و در خود مچاله می شود.
#محمدحسين: وای ددم...
صدای #احمد از پشت در با عصبانيت شنيده می شود.
#احمد: برادر عسكری، برادر عسكری...
مجتبی كه از وحشت نفسش بند آمده، نمی داند چه كند، با صدايی لرزان،ناخودآگاه می گويد: بله #برادراحمد...
صدای #احمد: كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بالا و بالاتر می رود، محمدحسين با دل درد اين طرف و آن طرف می دود و از فرط اضطراب، اشك می ريزد. #احمد ضربات محكم تری به در می كوبد. مجتبی كه از وحشت كم مانده بميرد، به محمدحسين می نگرد.
مجتبی: داره می آد تو...
صدای #احمد: [با فرياد] برادرها چی كار می كنيد اونجا.
محمدحسين ناخودآگاه به سمت در اتاق می رود و در را از پشت نگاه می دارد. عسكری نيز سعی دارد خرخر رضا را قطع كند. به يكباره، #رضا چشم باز می كند و با حالتی بسيار عادی و سريع دست عسكری را كنار می زند و بر تخت می نشيند و در عرض دو ثانيه به سمت پنجره باز اتاق می رود؛ از پنجره به داخل حياط می پرد و در حين دور شدن از پنجره برای محمدحسين و عسكری با حالتی بسيار عادی دست تكان می دهد.
در اين هنگام #محمدحسين و #عسكری كه از اين حركت رضا خشك شان زده، به در اتاق نگاه می كنند. لحظاتی ناباورانه به در اتاق و پنجره می نگرند، #محمدحسين به خود می آيد و با لكنت می گويد: #برادراحمد... سلام نليكم، شوما امری داشتيد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan