eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □خيابان مقابل كتابفروشی نوجوانی كه كاغذها را از سعيد گرفته، با دور شدن از مغازه، به فريبا كه در پشت درختی ايستاده می رسد. فريبا به محض ديدن كاغذها در دست نوجوان، به سرعت و با خوشحالی كاغذ را از دست نوجوان می قاپد و می گويد: قربون داداش زرنگم برم كه با دست پر برگشتی. فريبا و نوجوان با عجله در پياده رو حركت می كنند. در پشت سر آنها ماشين تعقيب و مراقبت، با صد متر فاصله، آهسته حركت می كند. فريبا و نوجوان را از ديد راننده و مرد۱ می بينيم. راننده: به نظر من چيز مشكوكی نيست. اون دستنوشته هزار و خورده ای، نزديك به دو هزار صفحه اس، اون كاغذهايی كه توی دست پسره بود، ده دوازده برگ بيشتر نيست. مرد ۱: اما من به اين دختره مشكوكم، چرا خودش تو مغازه نيومد؟ چرا پسره رو فرستاد؟ راننده: شايد دوست پسر، دوست دختر بازيه ماجرا. مرد ۱: اين دختره رو فكر كنم يه بار ديگه هم ديدم كه با تعدادی كاغذ سفيد از مغازه بيرون اومد. فريبا و نوجوان به خيابان فرعی می پيچند. راننده: حالا قصد داری خونه اش رو پيدا كنی. مرد ۱: اگه خونه اش بره. □خيابان نوجوان به فريبا می گوید:قولی رو كه به من دادی فراموش نكردی كه؟ فريبا: اصلا ً، حتماً برات می خرم. نوجوان: اين كاغذها مگه چه ارزشی داره كه بابتش خودت رو اين همه تو خرج انداختی؟ فريبا: هيچی، فقط يه كنجكاويه، همين فريبا و برادرش به مقابل در خانه شان می رسند و انگشت نوجوان زنگ در را می فشارد. از دید راننده و مرد ۱ فريبا و پسرك را می بينيم. مرد ۱ در حال یادداشت آدرس بر كاغذ است. مرد ۱ : وقتی رفتن تو، برو جلو، بذار پلاكش رو هم يادداشت كنم. □خانه حميده حميده با تلفن سخن می گويد و از هيجان چشم هايش گرد شده. حميده: آخه چطوری گير آوردی ديوونه؟... با رضا؟!... رضا رفت تو مغازه؟! ناگهان حميده می زند زير خنده. حميده: نه، نيستن، هر دوشون رفتن مهمونی... تو بيا اينجا... چی؟... باشه يه يادداشت می ذارم و می آم. حميده به سرعت گوشی تلفن را می گذارد و بر روی دفترچه يادداشت، شروع به نوشتن می كند. سپس برگه را جدا نموده و سريع كيف خود را بر می دارد و از اتاقش خارج می شود. □اتاق فريبا در اتاق فريبا باز می شود و حميده با عجله وارد می شود، كيف اش را روی زمين رها می كند و حين باز كردن دگمه های بارانی اسپُرت اش به فريبا می گويد: سلام ديوونه. فريبا در حالی كه پانزده برگ را بالا گرفته، از جا برمی خيزد و با حميده روبوسی می كند. فريبا: رضا می گفت وقتی وارد مغازه شده، بيچاره داشته نامه می نوشته. حميده دلش می سوزد و در حالی كه بارانی اش را از تن به در می آورد، زير لب می گويد: حيوونی... فريبا: به جای حيوونی گفتن، برو بهش يه جواب آره بده. حميده: تو كه جدی نمی گی؟ فريبا: حداقل اين يكی ادای روشنفكرهارو در نمی آره؛ تنها جرمش اينه كه باباش كتابفروشه و خودش هم شده مجنون سركار خانوم! حميده: تو هنوزم از بابت حرف های نیما توپت پره نه؟ فريبا: تو چی؟ تو فكر می كردی اينجوری به همه چی توهين كنه؟! حميده: چرا به حساب حسادت نمی ذاری؟ فريبا: يعنی به اين نوشته ها حسادت كرده؟ حميده: به آدم هايی كه تو اين دستنوشته هستن. فريبا: برای چی؟ حميده: چون اين آدما برای ما جالبن و نيما نمی خواد در نظر من رقيبی داشته باشه. فريبا: خب، با حسادت كردن، يه ضعف به ضعف های ديگه ش اضافه می كنه. حميده: تو فكر می كنی دست خودشه؟ فريبا: اون دست خودش نيست، ولی الان اين پونزده برگ دست منه و منم كلافه ام؛ تو می خونی يا من؟! حميده: خودت بخون. فريبا شروع می كند به خواندن. فريبا: ... تازه از مرخصی برگشته بودم و چون سر ظهر بود، پيش خودم گفتم سركشی به بيمارستان كه دير نمی شه، اول می رم نهارخوری، بعد می رم بازديد بخش ها. از قضا، چون خيلی هم گرسنه بودم، ناهار خيلی بهم چسبيد. دوربين، را در ناهارخوری، مشغول خوردن آخرین لقمه های غذا نشان می دهد. صدای بر روی تصوير خودش شنيده می شود. صدای : آخرين لقمه رو تو دهنم نگذاشته بودم كه سراسيمه وارد ناهارخوری شد. با ديدن من از همون جا بهم گفت: بيچاره شدی ، پا شو، پاشو كه كارت ساخته اس. جا می خورد اما انگار حرف را زياد جدی نمی گيرد. : باز چی شده؟ : كارد به بزنی، خونش درنمی آد، پاشو. قدری جابه جا می شود. : ؟ برای چی؟... من همين الان از مرخصی اومدم، روحم از هيچی خبر نداره جونِ تو. : به من ربطی نداره، اون احضارت كرده. ناگهان هم پريشان از راه می رسد و وارد ناهارخوری می شود. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * : اِ تو اينجايی؟ همه دارن دنبالت می گردن، بدو، بدو تو بخش منتظرته. عجله كن، الان منفجر می شه. وحشت کرده بر می خیزد و در حالی که به سمت و می آید گله مند می گوید: آخه اون تو بخش چیکار می کنه؟ بابا بذارید عرق تنم خشک شه. □راهرو از جلو و و به دنبال او با شتاب گام برمی دارند. : آخه چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟! : خدا بهت رحم كنه ، من تا به حال رو اينقدر عصبانی نديده بودم. : يه وقت بلبل زبونی نكنی ، اين آدمی كه من ديدم در عرض ايكی ثانيه، شوتت می كنه قله ! □اتاق مجروحين در نيمه باز اتاق به آرامی باز می شود و با رنگی پريده وارد می شود، در پی او و هم به داخل می آيند. با صدايی لرزان، به سمت انتهای اتاق سلام می دهد. : سلام. در حالی كه بر روی صندلی كنار تخت يك بسيجی مجروح نشسته و دست خود را بر پيشانی اش ستون كرده و چهره اش پنهان است ديده می شود. بسيجی بسيار كم سن و نوجوان است. پريشان و مضطرب در نزديك تخت ايستاده و با نگرانی، دمی به بسيجی مجروح و دمی هم به می نگرد. با صدايی لرزان می گويد: با من امری داشتيد؟ به همان حالت كه دست بر پيشانی گذاشته با صدايی دو رگه و خشمگين می گويد: كی از مرخصی برگشتی؟ گيج و نگران می گويد: دو ساعت پيش. با صدايی عصبانی تر بدون اين كه دستش را از پيشانی بردارد می گويد: الان كجا بودی؟ اين پا و آن پا می كند. : ناهارخوری. ناگهان از جا برمی خيزد و بدون اين كه به نگاه كند با خشم شروع به قدم زدن در كنار تخت بسيجی می كند. از اين حركت او جا می خورد و يك قدم عقب می رود. برای آرام كردن می گويد: وقتی رسيدم، ديدم موقع ناهاره، گفتم اگه ناهار نخورم، غذا تموم می شه. به همين خاطر... با صدايی كه می لرزد، رشته كلام را می برد. : رئيس اين بيمارستان كيه؟ با صدايی نگران و لرزان: من. : تو اين شهر چند تا بيمارستان هست؟ : همين يه بيمارستان. : وقتی من حكم رياست اين بيمارستان رو بهت دادم بهت چی گفتم؟ : گفتيد اگه عيب و ايرادی تو امور بهداشت و درمان اين بيمارستان ببينيد، منو مسئول می دونيد. : فقط مسئول می دونم؟! : منو مسئول می دونيد و بيمارستان رو هم روی سرم خراب می كنيد. ناگهان می ايستد و با خشم به می غرد. : درسته بيمارستان رو روی سرت خراب می كنم. به يكباره، بالای سر بسيجی مجروح، كه سر و دست هايش خونين و باندپيچی است می آيد و با صدايی ملايم اما لرزان از او سؤال می كند: خب برادر جان چند روزه كه اومديد اينجا؟ بسيجی: يك هفته، يه هفته اس كه اينجا بستری شدم. : خوب برادر جان پس چرا پانسمان دستت اينقدر كثيفه!؟ بسيجی: آخه كسی نيومد پانسمان دستم رو عوض كنه. از خشم می لرزد و سعی دارد صدايش را ملايم نگه دارد. : يعنی شما در طول اين يك هفته با همين دست ها غذا می خوردی؟ بسيجی: بله برادر. ناگهان مانند بمبی منفجر می شود، رو به می كند و بر سر او فرياد می زند: برادر ! يك هفته اس كه اين طفل معصوم با اين دست هاش روی اين تخت افتاده يك هفته اس يك نفر نيومده به درد اين بدبخت برسه. خدا جوابتو بده ، خدا لعنتت كنه ، خدا اون دستهاتو بشكنه كه دست های اين طفل معصوم رو يك هفته به همين وضع رها كردی. : به خدا من مرخصی بودم. از پاسخ مجتبی خشمگين تر می شود و يك قدم به سمت او می آيد و با بغض بر سرش نعره می زند: مرخصی بودی؟ پس وقتی تو مرخصی هستی، اين بيمارستان بی صاحبه، و مريض ها بايد بميرن. بی وجدان مگه دو ساعت پيش از مرخصی نيومدی؟ به جای سركشی از بيمارستان، رفتی نشستی ناهار زهرمار می كنی؟ اين طفل معصوم نبايد غذا بخوره؟ اين طفل معصوم نبايد درمون بشه، اين طفل معصوم رو وقتی مادرش فرستاد به اين جا، حال و روزش به اين وضع بود؟ بی وجدان، مردم بچه هاشون رو مثل دسته گل تحويل ما می دن كه ما باهاشون اين كاررو بكنيم؟ اين بچه اگه پيش مادرش بود می گذاشت لك رو لباسش بيفته؟! می گذاشت يه پشه تو چشمش بره؟! خدا سِزات رو بده . اين جوری از امانت مردم نگهداری می كنی؟ می ری ناهارخوری می شينی غذا می خوری؟... ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🔺️ مطالعه کنید و ✔️ سرنوشت چهار ایرانی چند روز دیگر مانده تا ۱۴ تیر ؟ و یک یادآوری و بیانیه و دیگر هیچ...؟ چهارده تیرماه سال شصت و یک در حالیکه قوای محمد رسول الله ص به دستور امام خمینی از به ایران برگشته بود ، به همراه و در حالیکه عازم بودند در ایست بازرسی ، اتومبیل بنز شیری رنگ سفارت توسط فالانژها متحدان رژیم صهیونیستی متوقف شد و دیگر از این چهار نفر خبری به مردم و خانواده های چشم انتظارشان داده نشد ! سی و هفت سال است که مسئولین وقت و مسئولین کمیته های پیگیری، حقایق را به مردم و خانواده ها ( به جز خانواده موسوی ) اعلام نکرده اند ! سکوت مسئولین و مردم تا کی؟ اگر آنها شهید شده اند که به احتمال قریب به یقین و به زعم افراد صاحب نظر مثل سرلشکر فرمانده نیروی قدس سپاه و محسن رضایی فرمانده وقت سپاه و حمید داوودآبادی پژوهشگر پرونده، شهید شده اند، چرا حقیقت اعلام نمیشود ؟ بعد از سی و هفت سال هنوز مردم و خانواده ها نامحرم اند ؟؟ 🆔 @javid_neshan
♦️ سی و هفت سال از آن روز تلخ اواسط تیر سال شصت و یک گذشته است و هنوز حقایقِ سرنوشت حاج احمد متوسلیان و همراهانش توسط مسئولین اعلام نشده است ⬅️ سوال : ✔️ مسئولین حقیقت را میدانند ولی چرا اعلام نمیکنند؟ ایده و راهکار برای از مسئولین چیست؟ 🆔️ @javid_neshan
🔺باید که اسرائیل از جهان زدوده شود؛ که دنیا از شر نفس های منحوس و به شماره درآمده ی آل سعود در امان بماند و سایه اش بر سر هیچ کودکی به جرم شیعه بودن سنگینی نکند... که هر از چندگاهی غول هایی پوشالی با هیبت اسلام جعلی از جای جای این کره ی خاکی قد علم نکنند و با چپاول جان و مال و آبروی مردم شکم خود را سیراب نکنند... اسرائیل نباشد، آمریکا و هم عهدهایش کلیددار دنیا نیستند ...دستی برای دست درازی به دنیا ندارند... نفسی برای بردن نام فلسطین، پاره ی تن اسلام، در میان سران بی کفایت عرب ندارند ... باید که اسرائیل از جهان زدوده شود ؛ به همت مردانی بزرگ از تبار و منش خمینی ... این قول حاج احمد است ... ✍ " زهرا متولیان " 🆔 @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * : ، اين بيمارستان روی اصول اداره می شه... سيستم مديريتی اين جا، تشكيلاتيه، به فرض كه در اين مورد اهمال هم شده باشه، مسئول اش من نيستم... هر بخشی مدير داخلی داره، مقصر مدير داخليه. ناگهان از پاسخ به شدت از كوره در می رود، در حالی كه به دنبال چيزی می گردد كه با آن را بزند فرياد می زند: باز توجيه می كنه بی دين، مسئول اين بيمارستان تويی... از حالت برآشفته وحشت می كند و به سرعت پا به فرار می گذارد و به محض باز كردن در اتاق، تعدادی از مسئولين بيمارستان كه در پشت در گوش ايستاده بودند نيز فرار می كنند. به محض بسته شدن در، پارچ استيل آب را كه به سمت پرتاب كرده به در اصابت می كند. با رفتن و ساكت شدن اتاق، را می بينيم كه خسته و شكسته و ناتوان، برصندلی كنار تخت بسيجی خراب می شود. در حالی كه با دست هايش صورت خود را می پوشاند، آرام آرام شانه هايش می لرزد. درست در جلوی صورت ا، دست باندپيچی شده بسيجی قرار دارد. بسيجی با چشمان پراشك به می نگرد، و پريشان و بغض كرده به نگاه می كنند. بی صدا اشك می ريزد و سپس با همان حالت كه با دستهايش صورتش را می پوشاند می نالد. : خاك بر سر كه اين جوری امانت داری می كنه، خاك... برادر جان تو رو به حق قسم می دم، مارو ببخش... بسيجی مجروح، به زحمت خم می شود و با دست های باندپيچی شده اش سر را می گيرد و با سختی خود را به جلو می كشد، لب های خود را بر سر می چسباند و می بوسد. و اشك از چشمانشان سرازير می شود و بی تاب و پريشان از اتاق خارج می شوند. زير لب می نالد. : خدا لعنتت كنه ، خدا لعنتت كنه. فريبا در حالی كه ورق می زند رو به حميده می كند و جدی می پرسد: اينا مريض بودن؟! اينا عقده ای بودن؟ حميده كه با چهره ای متأثر به فريبا می نگرد، ناگهان از كوره در می رود و می گويد: حالا نيما يه غلطی كرد، ادامه اش رو بخون. فريبا شروع به خواندن صفحه بعد می كند. صدای رسول رضاييان، مطالب را می خواند. رسول رضاييان: هميشه شنيده بودم كه هركس رو كه می خوای بشناسی، از اطرافيانش بشناس، اما اين موضوع رو وقتی با تمام گوشت و پوستم احساس كردم كه چهره رو تو آينه همرزمانش ديدم، برای می مرد و هم برای . هميشه خدا، كار می داد دست بچه ها، هر وقت تو جمع بچه ها وارد می شد، همه در انتظار يه قِشقِرِق بودن. اون روز برای سر زدن به و اومده بوده ، ترك زبان بود و بچه ناف تهرون، داروهای حساس و خطرناك رو داشت تو قفسه می چيد. □اتاقی در مشغول چيدن شيشه های دارو با رنگ های مختلف است در حالی كه به اعمال نگاه می كند، می گويد: آخه اينم شد كار كه شما می كنيد؟ شيشه جابه جا كردن كه نشد جهاد در راه خدا... اگه مردی بيا همراه ما تو اين شهر قحطی زده آرد و نخود و نفت پخش كن، آقای دكتر، سوسول بازی ها رو بذار كنار، درسته لهجه ات تركيه اما از من كه از زيركار درروتر نيستی. : ریضا شلوغ نكن، حواسم قاطی پاتی می شه، اونارو اشتباهی می چينم و مردمو به كشتن می دی ها. : هركی می رسه به اين بيمارستان، خودبه خود می ميره، تو نگران مردم نباش. : يعنی بيز قاتل مردم هستيم. : نه دايی جون، به محض اين كه تو می ری بالا سر مريض و با جيك جيك معاينه اش می كنی، مريض اشهدش رو می گه. : آخه ناموسلمون من كی موقع فشار خون گرفتن جيك جيك می كنم. : وقتی به مريض، به جای اين كه بگی چته شما، می گی جته جوما، يا وقتی پمپ فشار خون رو فشار می دی تا بادكنی، مريض كر نيست، جيك جيك پمپ رو می شنوه، انوقت اشهدش رو می گه می ره پی كارش. قاطی می كند و در چيدن شيشه های دارو دچار اشتباه می شود. : اَ بابا. ريضا حواسميز پرت اله دين آخ نيو بله ليين. آدام ال َاوغلان. می آيد جلو و در حالی كه به شيشه ها نگاه می كند با تمسخر می پرسد: باز كه رفتی كانال آذربايجان. در اين لحظه وارد می شود و در حالی كه دو شيشه دارو در دست دارد خطاب به می گويد: ، پيت می گشت. مثل اين كه دو تا گرفتن. : من وزير تعاونی و ارزاق شهرم، برو به بگو كه وزير دفاعه. : آخه اطلاعات نمی دن، گفت بايد بياد، چون اون متخصص مُخ تليت كردنه. : اَی گربان اَغزيين. اين ريضا فقط ايكی ساعات با اون ها حرف بزنی، ها بع بع می كنو. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * دو شيشه را به دست می دهد و می گويد: این دو تا اِتِره بذار طبقه آخر، علامت خطررو هم بهشون بزن. : [با ادای گزارشگرها می گويد]: ببين بچه های مردم در اين ديار گلگون كردستان دارن جان فشانی می كنن و از خطه مردپرور مريوان مانند جان شيرين محافظت می كنند اونوقت اين برادر آذربايجانی با جيك جيك، اتر می چينه تو قفسه. علامت خطر رو هم بچسبون روش يه وقت كسی رو جيز نكنه. آخه مرد حسابی اين اتر قيافه اش به خطر مياد؟ دست می برد و يكی از شيشه ها را برمی دارد و مشغول باز كردن در آن می شود. و با ديدن اين عمل دستپاچه می شوند و بر سر فرياد می كشند. : نمه عليين بابا؟!!! : در اونارو واز نكن، داروی بيهوشيه. : بابا ور منه ریضا... خود را از چنگ و رها می كند و دوباره مشغول باز كردن درب شيشه می شود. : ما خودمون متخصصِ بيهوشی هستيم، اونوقت تو به اين آب می گی داروی بيهوشی؟! بر سر فرياد می كشد: به پيغمبر اگه اون شيشه رو برنگردونی گزارش ناجوری به می دم. : تو اين كارو نمی كنی جون. عصبانی می شود و به سمت در اتاق می رود. : بابا بو دلی دی، من ميريم به بگم. با رسيدن به در اتاق، خطاب به او می گويد: برادر جيك جيك وايستا، بيا بگير، بيا. می ايستد و سپس با لبخند به سمت می آيد. به محض دراز شدن دست ، شيشه را عقب می كشد. : اگه اين داروی بيهوشيه، اول بذار من يه بو بكشم، ببينم جنسش اصله يا تقلبيه. با خشم به سمت در می رود، در شيشه را باز می كند. (فرياد می كشد): بابا دست وردار . در حالی كه شيشه را نزديك دهانش می آورد خطاب به می گويد: هوی اوغلان! اگه پاتو از اتاق بذاری بيرون، من تا قطره آخر اين شيشه رو می خورم. اونوقت، مرده شور من هم موقع شستن، بيهوش می شه. در آستانه در می ايستد و با نگرانی به می نگرد. : شوما از اين كارا نمی كنو. : نه جون داداش، اين كارو می كنم. : خوب حالا كه چی؟ : هيچی، مگه تو نمی گفتی اگه تو وسط اين گلوله و آتيش اين جور جوك نبود، روزها به همه مون سخت می گذشت. : خب بعله، گفتم، اما اين كار تو جوك نيست، ديوونگيه. : من می خوام اثبات كنم كه نه خير، اين داروی بيهوشی شما جوكه و بنده همين الان در پيش چشم شما، يه نفس عميق از اون می كشم و خواهيد ديد كه نه تنها بيهوش نمی شه، كه اتر رو بيهوش می كنه. دهانه شيشه را به بينی اش نزديك می كند. ناخودآگاه دستش را جلو می آورد با چشم های از حدقه بيرون زده به نگاه می كند. : ریضا سن الله بوجور المه، او خطرناك دی. در حال نزديك كردن دهانه شيشه به بينی. : جيك جيك نكن حواسم پرت می شه. بينی به دهانه شيشه نزديك می شود. وحشت زده می نگرد. كلافه شده. : تو اومدی با ضدانقلاب بجنگی يا اين كه با اتر بيهوش بشی. : خدا منو بيهوش خلق كرده، نمی بينی چه جور همه از مجالستِ با من بيهوش می شن. با رسيدن دهانه شيشه به بينی، نفس بسيار عميقی می كشد. و سپس چند لحظه نفس را نگه می دارد چشم های و از حدقه بيرون زده و تكان نمی خورد. در همان حال كه نفسش را نگه داشته به آرامی در شيشه را می بندد و سپس آرام آرام، نفس حبس شده اش را آزاد می كند و همراه با آزاد شدن نفس، چشم هايش به نرمی شل می شود. و با شل شدن اندام و به زمين افتادن او، به سمتش می جهند، نخست شيشه را از دست های سست او می گيرند و سپس جسم بی جان را با احتياط بر زمين دراز می كنند. حسين محكم بر سرش می كوبد. : گوردين؟ ددم ياندی؟!! بر صورت با پشت دست آهسته چند سيلی می زند. : ، ، چشات رو واكن. صورت ساكت و آرام بی هيچ حركتی ديده می شود. : ريضا، ريضا، ای وای كول باشوما. چيكار كونو. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * محمدحسين برمی خيزد در اتاق اينور و آن ور می دود، مجتبی همچنان بر صورت رضا می زند، محمدحسين يك ليوان آب سرد می آورد و به سرعت در كنار صورت رضا می نشيند و به كمك سرانگشتانش آب به صورت رضا می پاشد اما انگار نه انگار گويی روح در بدن ندارد.در اين هنگام دو نفر از بچه ها وارد اتاق می شوند. با ديدن اين صحنه، وحشت زده به كنار و می آيند و شتاب زده می پرسند. رزمنده ۱ : چی شده، اين چرا افتاده زمين؟! رزمنده ۲ : مجروح شده؟! : اون قاپونو آچ يعنی بازش كن اون دررو. رزمنده ۱ : به سرعت بر می خيزد در اتاق را باز می كند. رزمنده ۲ : تو محوطه اس، اومده عيادت اون مجروحه. عسكری محكم بر سرش می كوبد. : ای وای، برو اون در رو ببند. محمدحسين در حالی كه بغض كرده، شانه های رضا را پی درپی تكان می دهد. : پاپونو اورت بابا، ای وای اگه بيفهمه... رزمنده ۱ به سرعت می رود و در اتاق را می بندد. : ريضا، بابا نمه الدو دور، دور قارداش. : رضا، رضا، اين دفعه منو تيربارون می كنه. رزمنده ۲ با پوشه ای مشغول باد زدن رضا می شود. با شتاب و عجله پوشه را تکان می دهد. رزمنده ۱ : نکنه مرده؟! : لال اول، الله علمه سين بابا. كاغذهای لای پوشه بر اثر بادزدن های رزمنده از لای پوشه بيرون می ريزد و بر سر و روی رضا پاشيده می شود. محمدحسين و عسكری با ديدن اين حادثه بر سر رزمنده ۲ فرياد می زنند. : چرا همچين می كنی تو؟! : ای بابا نيه بله ليين؟ اوضاع آشفته شده، ناگهان صدای در اتاق می آيد. محمدحسين و عسكری وحشت زده به در می نگرند. هر دو دستپاچه به يكديگر و سپس به می نگرند. : اينو بگير بلندش كنو بذاريم روی اون تخته. همزمان با ضربه دوم به در اتاق، محمدحسين و عسكری به كمك دو رزمنده، رضا را بلند می كنند و بر روی تخت كنار اتاق می گذارند. محمدحسين دستپاچه و بغض كرده رو به در اتاق می گويد: تشريفات داشته باشيد، دستمون بنده. از پشت در صدای شنيده می شود. صدای : برادر عسكری كجان؟ با صدای و سوال او، دنيا بر سر عسكری و محمدحسين خراب می شود. محمدحسين گريه اش گرفته، به سرعت خود را جمع می كند و با صدايی لرزان و عادی رو به در می گويد: بورداديول . صدای : يعنی چی برادر جان. عسكری با ايما و اشاره به محمدحسين اعتراض می كند اما معلوم نيست منظورش چيست. محمدحسين دستپاچه و گيج می گويد: يعنو اينجا هستش، آما دستش بنده ايشون... صورت رضا بی حالت است، اما ناگهان از حلقومش صدای خرخر برمی خيزد و به سرعت بلند و بلندتر می شود. با صدای خرخر رضا، محمدحسين و عسكری به شدت دستپاچه می شوند. محمدحسين در حالی كه از نگرانی اشك می ريزد، دست بر دهان رضا می گذارد تا صدای خرخر او قطع شود، اما صدای خرخر رضا با وضعی فجيع تر از بينی اش شنيده می شود. ديگر تمام دنيا برای محمد حسين و عسكری سياه شده است. ناگهان صدای از پشت در شنيده می شود. : چه اتفاقی افتاده؟ كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بيشتر و بيشتر می شود. محمدحسين و عسكری با دستپاچگی دهان رضا را گرفته اند، عسكری دست بر روی بينی رضا می گذارد، ناگهان انگار نفس رضا بند می آيد، به يكباره شروع به دست و پا زدن می كند و لگد محكمی به شكم محمدحسين می زند. محمد حسين فرياد خفه ای می كشد و در خود مچاله می شود. : وای ددم... صدای از پشت در با عصبانيت شنيده می شود. : برادر عسكری، برادر عسكری... مجتبی كه از وحشت نفسش بند آمده، نمی داند چه كند، با صدايی لرزان،ناخودآگاه می گويد: بله ... صدای : كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بالا و بالاتر می رود، محمدحسين با دل درد اين طرف و آن طرف می دود و از فرط اضطراب، اشك می ريزد. ضربات محكم تری به در می كوبد. مجتبی كه از وحشت كم مانده بميرد، به محمدحسين می نگرد. مجتبی: داره می آد تو... صدای : [با فرياد] برادرها چی كار می كنيد اونجا. محمدحسين ناخودآگاه به سمت در اتاق می رود و در را از پشت نگاه می دارد. عسكری نيز سعی دارد خرخر رضا را قطع كند. به يكباره، چشم باز می كند و با حالتی بسيار عادی و سريع دست عسكری را كنار می زند و بر تخت می نشيند و در عرض دو ثانيه به سمت پنجره باز اتاق می رود؛ از پنجره به داخل حياط می پرد و در حين دور شدن از پنجره برای محمدحسين و عسكری با حالتی بسيار عادی دست تكان می دهد. در اين هنگام و كه از اين حركت رضا خشك شان زده، به در اتاق نگاه می كنند. لحظاتی ناباورانه به در اتاق و پنجره می نگرند، به خود می آيد و با لكنت می گويد: ... سلام نليكم، شوما امری داشتيد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan