eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💢غزه امن‌ترین نقطه جهان برای در امان ماندن از کرونا !! 🌐«ژان پیر فیلیو» در مقاله‌ای در روزنامه لوموند فرانسه : 🔸غزه اکنون امن‌ترین نقطه جهان برای در امان ماندن از ویروس کرونا است ، زیرا رژیم صهیونیستی از 14 سال پیش این منطقه را قرنطینه کرده است. 🔸ساکنان نوار غزه ـ که جمعیتی بالغ بر 2 میلیون نفر دارد ـ از محاصره تحمیلی رژیم صهیونیستی و چتر حمایتی ایجاد شده در برابر کرونا که به شیوه‌ای خطرناک سرتاسر جهان را فراگرفته، خوشحال هستند. 🆔 @javid_neshan
❌ خاخام یهودی در میانه بحران شیوع و مبتلا شدن صهیونیستها، پیروانش را به آمادگی برای ظهور "مسیح موعود" تشویق می کند. برخی از یهودیان ارتدکس به ظهور مسیح موعود اعتقاد دارند ⛔️ اشتباه میکنند❗️ ✅ آن منجی آخرالزمان که باید خود را برای او آماده کنند " " است که طومار صهیونیستها را در هم می پیچد و "مسیح" در به او اقتدا میکند 🚩 🆔 @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □اتاق واحد تداركات ۲۷ در زير پتو، در خوابی عميق فرو رفته و از ته دل خروپف می كند، وسايل و اشياء اتاق حكايت از مسوول تداركات بودن دارد. به سرعت وارد اتاق می شود و در حالی كه را تكان می دهد می گويد: پاشو، جناب واحد تداركات، پاشو، داره می آد. ، در حالی كه چشم هايش همچنان بسته است، در زير پتو غلتی می زند و زير لب می گويد: باشه، باشه، بلند شدم. كه قدری خيالش راحت شده، به سرعت از اتاق خارج می شود. دوربين به صورت غرق خواب نزديك می شود. صدای آرام خُر و پُف دوباره شنيده می شود. به محض رسيدن دوربين به نمای بسته صورت ، ناگهان صدای فرياد از اتاق مجاور به گوش می رسد. : برپا، برپا، گرفته خوابيده... ِ همزمان چشمان با وحشت باز می شود، نخست چشم هايش گيج خواب است، قدری گوش تيز می كند. دوباره صدای فرياد شنيده می شود كه... صدای : مگه نگفته بودم كه اگه نياييد پوستتون رو می كنم؟ اينجا رو با تنبل خونه حضرتی عوضی گرفتين! بله؟! چشمان مجتبی از وحشت گرد می شود، قدری مكث می كند و سپس با سرعتی باور نكردنی از جای خود می جهد، درست مانند فنری كه رها شود، پتو به يك سمت می افتد، شلوار به سرعت به پا می رود، كبريت برداشته می شود، گاز پيك نيكی سريع روشن می شود و كتری بزرگ بر روی گاز گذاشته می شود. مجتبی با سر و مويی آشفته و گيج، به سرعت مشغول چيدن ليوان ها در سينی می شود. در اين لحظه، ناگهان در اتاق با شتاب باز می شود. و وارد اتاق می شوند، با صورتی سرخ از خشم، به بالای سر م می آيد. برای تظاهر به كار، بدون نگاه به ، می گويد: مخلصيم حاج آقا. با نگاهی خشمگين به حركات می نگرد، سپس به كتری و گاز و ليوان ها نگاه می كند. چشم های خواب آلود و گيج از پهلو هوای را دارد. : برادر داری چيكار می كنی شما؟ بدون معطلی پاسخ می دهد: الان برادرها از صبحگاه برمی گردن، خب می خوام براشون چايی بريزم. با نگاهی نافذ به و كتری می نگرد. سپس سريع خم می شود و ليوانی را برمی دارد و جلوی می گيرد و می گويد: خب، بريز ببينم. به ليوان دست نگاه می كند و سپس زيرچشمی به كتری روی گاز، نمی داند چه كند. : چيه، پس چرا معطلی؟ بريز ديگه. كه حسابی وامانده است، با دستگيره ای كتری را از روی گاز برمی دارد و در حالی كه اين پا و آن پا می كند، ناگاه با خجالت و شرم می گويد: ببخشيد حاج آقا... واقعيت اش اينه كه... با عرض معذرت، تو كتری آب نيست. با شنيدن اين حرف، با نگاهی نافذ و ساكت به چشم های و سپس به كتری خيره می شود. لحظاتی سكوت بر اتاق حاكم می شود. به يكباره به سمت در اتاق می چرخد و در حال خروج می گويد: نه... اين طوری نمی شه. با خروج ، از فرط ناراحتی، بی هوا لوله كتری را می گيرد. ناگهان جيغی كوتاه می زند و كتری داغ را بر زمين رها می كند و دست سوخته اش را پی درپی تكان می دهد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □راهرو و به سرعت در راهرو گام برمی دارند. تعدادی از بچه ها، با سر و صورتی خواب آلود و لباس هايی نامرتب، به سرعت از اتاق ها خارج می شوند و به سمت انتهای راهرو می دوند. □اتاق واحد پدافند هوايی ۲۷ در زير پتو، در خوابی عميق فرو رفته، يكی از بچه ها او را با عجله بيدار می كند. داوود: علی، علی پاشو، حاجی داره می آد. با وحشت چشم باز می كند و با عجله اطراف را می نگرد، رفيقش در حالی كه با عجله به سمت در اتاق می دود، به تهرانی می گويد: پاشو آقای مسؤول پدافند، عجله كن، اومد حاجی، اونم مثل جت! به محض خروج رزمنده، با وحشت از رختخواب بيرون می پرد و گيج و پريشان در اتاق به دور خود می چرخد، ناگهان گويی فكر بكری به نظرش رسيده؛ به سمت گوشه اتاق می دود و نخ و سوزن را برمی دارد و به دو انگشتش دو انگشتانه می كند و با سرعت، شلوارش را برمی دارد و شروع می كند به دوختن پاچه شلوارش. آنقدر با عجله می دوزد كه سوزن در دستش ديده نمی شود. به ناگاه، و وارد اتاق می شوند، كه پشت به در نشسته، با سرعت، همچنان می دوزد و توجهی به پشت سر خود نمی كند. با عصبانيت به كنار می آيد و با خشم به سوزن زدن می نگرد، پس از چند لحظه، ناگهان از می پرسد: داری چكار می كنی برادر تهرانی؟ هم با كمال سادگی رو به می كند و می گويد: دارم می دوزم حاج آقا. با تعجب و حيرت سؤال می كند: چی رو می دوزی؟ با گيجی و دستپاچگی پاسخ می دهد: شلوارم رو. شلوار را از دستش می گيرد و به محل دوخته شده شلوار نگاه می كند. دست های حاجی سعی می كند دو پاچه شلوار را از هم جدا كند، اما به علت دوخته شدن دمپای پاچه های شلوار به هم، اين كار را نمی تواند بكند. ، با دست جلوی دهان خود را می گيرد تا صدای خنده اش بيرون نيايد. با نگاهی متعجب و حيرت زده به دمپاهای دوخته شده شلوار می نگرد و سپس به نگاه می كند. هم با كمال حيرت، خيره شده به نتيجه كارش. ناگهان شلوار را بر زمين می اندازد و به سرعت از اتاق خارج می شود. □راهرو در حالی كه با دست جلوی دهان خود را گرفته، به شدت می خندد و سرش را تكان می دهد، نيز قهقهه زنان از پشت سر می آيد. □پادگان ، ميدان صبحگاه در ميدان صبحگاه همه بچه ها با نظم و انضباط به خط شده اند و با نگاهی نافذ به آنها می نگرد. صدای رسول رضاييان بر روی اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: فردای اون روز، تو ميدون صبحگاه يك نفر هم غايب نشد، همه بچه ها اومدن، چشم ها پف كرده بود، اما دلها، سرشار از عشق به بود. چون همه خوب می دونستن اين سختگيری های برای چيه. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □اتاق كار مصطفی احمد كه در پشت كامپيوتر نشسته با چشمانی غم زده می چرخد و به مصطفی می نگرد. مصطفی كه از روی متن می خواند. سر از متن برمی دارد و به احمد می نگرد. احمد: آخه به چه جرم اونا می خوان اين خاطرات رو نابود كنن؟ مصطفی: بايد از خودشون پرسيد، حتماً به صرفه شون نیست که این خاطرات باقی بمونه. احمد: آخه چرا؟ مصطفی: چون نسل های آينده رو پررو می كنه. طلسم تسليم رو می شكنه. آرامش دهکده شون رو به هم می زنه. جوونِ فردا، نبايد بدونه كه می شه آدم بود و تسليم نشد. می شه آقا باشی و آقا بالا سر نداشته باشی... احمد: به ارواح خاك مادرم، كاری باهاشون می كنم كارستون، من به تو و مرتضی كاری ندارم. يه تشكيلاتی بهشون نشون بدم كه حظ كنن! مصطفی: چی داری می گی؛ كدوم تشكيلات؟ احمد: تشكيلات سحر و آقای يونسكو. مصطفی: باز تو رفتی رو موج عمليات؟! احمد: پس وايستم بروبر نگاه شون كنم؟ مصطفی: نه، كاری رو بكن كه اونا دوست ندارن. مرتضی راست می گه، اگه بزرگ ترهای اون تشكيلات بفهمن كه قسمتی ازشون لو رفته، فعاليت شون رو خيلی پيچيده می كنن. اين رو بفهم، نبايد كاررو سخت تر كرد. احمد: بهترين دفاع حمله اس، مگه نمی بينی اونا همين كاررو می كنن، مگه نشنيدی مرتضی چی گفت، دو نفر اومدن و خونه اش رو زير نظر گرفتن. مصطفی: احتمالاً اون دونفر ربطی به تشکیلات سحر ندارن، یکی شون که پسر كتابفروشه بود، اون يكی هم يه كارگر افغانی به نظر می آمده. احمد: به همين خيال باشيد. □اتاق كار مرد ميانسال مرد ميانسال، خوشحال و سرحال، با سحر گفت وگو می كند. مرد ميانسال: به اين زودی؟ خيلی عجيبه، يا تو خيلی زبلی يا اون پسره خيلی نديد بدیده. سحر: وقتی اومد سِتِ کامپیوترها رو دید، زبونش بند اومده بود. همچین با ناباوری به كامپيوترها نگاه می كرد كه كم مونده بود خنده ام بگيره. مرد ميانسال: چقدر تونستی بهش نزديك بشی؟ سحر: خيلی خجالتيه، حق با شما بود؛ حسابی چشم و گوش بسته اس. مرد ميانسال: پس خوب می تونی اداره اش كنی. سحر: فردا شب برای شام دعوتم كرد. مرد ميانسال ذوق زده می پرسد: خونه اش يا بيرون؟ سحر: بيرون. مرد ميانسال: ساعت چند؟ سحر: هفت ونيم. مرد ميانسال: می تونی تا ساعت ده و نيم، يازده سرگرمش كنی؟ سحر: احتمالاً بتونم. مرد ميانسال: احتمالاً نه. حتماً این کار رو بکن، درضمن کروکی دقیق داخل و خارج خونه رو بکش. مرد ميانسال كاغذ سفيد شطرنجی بزرگی به سحر می دهد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □خيابان نزديك منزل مرتضی رضاييان حميده و فريبا با عجله راه می روند. حميده: با اين كاری كه تو كردی، هم من و هم خودت رو حسابی زير دِينش بردی دختر، می فهمی؟ فريبا: مگه چاره ديگه ای وجود داشت؟ حميده: نمی دونم. حالا مطمئنی كه دست نوشته ازا ين خونه بيرون اومده؟ فريبا: اگه ده درصد هم شك داشتم، با جواب های پدره به سؤال های سعيد، اطمينانم صددرصد شده. حميده: مگه چی گفته؟ فريبا: اين خونه، خونه يه خبرنگار به اسم رسول رضاييانِ، که نزدیک به هفت هشت ماه پيش مرده. حميده شوكه می شود. حميده: مرده؟ خبرنگاره مرده؟ فريبا: آره مرده، پسرش مرتضی، بعد از مرگ باباش كتاب های پدر رو می فروشه به كی؟ به پدر سعيد. حميده: برای چی؟ فريبا: اون جوری كه پسر خبرنگاره به پدر سعيد گفته، قصد خريدن يه ست كامل كامپيوتر رو داشته. حميده: ای بی وجدان. فريبا: بله، به اين شكل، دست نوشته های اون خدابيامرز، همراه كتاب ها می آد به كتابفروشی. حميده و فريبا به مقابل خانه مرتضی می رسند، فريبا با احتياط خانه را نشان حميده می دهد. فريبا: رسيديم، همين خونه اس. حميده با احتياط و نگرانی به منزل نگاه می كند و هر دو از مقابلش عبور می كنند. حميده: تو پسره رو ديدی؟ فريبا: اون باری كه با سعيد اومدم، ديدمش، داشت می رفت خونه اش... خيلی هم خوش تيپ بود. حميده با عصبانيت به فريبا نگاه می كند. حميده: خوش تيپيش بخوره تو سرش، پسری كه نسبت به پدرش اينقدر بی رحم باشه، لياقت هيچی رو نداره. فريبا: حالا چيكار كنيم؟ هيچ وقت فكر نمی كردم بتونم خونه نويسنده اون دست نوشته هارو ببينم. حميده: حالا كه ديديم، چيكار می تونيم بكنيم؟ فريبا: من می گم خيلی صاف و ساده بريم در خونه اش رو بزنيم و كل ماجرارو براش بگيم و مابقی دستنوشته رو ازش بخوايم. حميده: به همين راحتی؟ الان اون ديگه دستنوشته ای نداره كه، دستنوشته اومده كتابفروشی و از كتابفروشی هم دزد برده. فريبا: زياد مطمئن نباش. اون دست نوشته، كپی بود، مگه متوجه نشدی؟ اون دست نوشته بايد نسخه اصلی داشته باشه. حميده با تعجب و حيرت می ايستد و به فريبا می نگرد. حميده: تو يقين داری كه كپی بود؟ فريبا: اگه شك داری، می تونی بری ببينی، همه اش خونه شماست. حميده به فكر فرو می رود. سپس به فريبا می نگرد. حميده: يعنی تو فكر می كنی اون پسری كه با كتاب های پدرش اين كار رو بكنه، دست نوشته پدرش رو نگه می داره؟ فريبا: ممكنه، كسی چه می دونه؟ شايد به اميد پول درآوردن از چاپش، اونو نگه داشته باشه. حميده متفكرانه به فريبا می نگرد، سپس به خانه مرتضی نگاه می كند. فريبا: چی می گی؟ بريم در خونه رو بزنيم؟ حميده: بايد روش فكر كنيم، نبايد بی گدار به آب زد. □رستوران شاطر عباس، شب فضای رستوران بسيار شيك و مجلل و سنتی است، سحر و مرتضی در گوشه ای از رستوران پشت يك ميز دو نفره نشسته اند. مرتضی بسيار شيك و اسپورت لباس پوشيده، سحر هم حسابی به خودش رسيده است. دوربين از روی ميز مرتضی و سحر حركت می كند و به چهارميز آن طرف تر می رود. در پشت ميز چهارم، مصطفی را می بينيم كه با رفيقش (به نام داوود) نشسته اند، مصطفی در حالی كه سحر و مرتضی را زير نظر دارد، می گويد: دو دشمن بر سر يك ميز، با اين تفاوت كه يكی از اون دو نفر، دست اون يكی رو خونده. می بينی داوود جون؟ داوود: خوشم می آد از اين مرتضی، به همه چی حساب شده نگاه می كنه. مصطفی: ادای رو در می آره، خودش می گفت. می گفت من دوست دارم عين باشم. هميشه دشمنم رو دور بزنم! اگه الان حاج احمد تهران بود، با دشمن شاخ به شاخ می جنگيد يا از پشت بهش می زد؟ داوود: راست می گه، اگه بود احتمالاً همین کار رو می کرد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □ميز سحر و مرتضی سحر: تا به حال كسی بهتون گفته كه خيلی خوش تيپ هستين؟... و جذّاب؟ مرتضی چشم از سحر می گيرد و می گويد. مرتضی: بله. سحر: كی؟ مرتضی: شما. سحر: خيلی دوست دارم عكس بابا و مامانت رو ببينم. مرتضی: برای چی؟ سحر: ببينم به كدومشون شبيهی. مرتضی: اين كه به بابام شبيه نيستم رو يقين دارم. سحر: خيلی با دلخوری از بابا حرف می زنی. مرتضی: آخه بی اندازه پريمتيو بود، همين تفكرات ارتجاعيش باعث شد كه مادرم ازش طلاق بگيره و همين انديشه متعصبانه اش زندگی ما رو از هم پاشيد و باعث سقوط من شد. من تو اين سن نبايد يه دبير رياضی باشم. سحر: متأسفم. □همان لحظه، منزل مرتضی رضاييان گروه تفتيش با عجله و دقت مشغول تفتيش خانه هستند. پوشه ها پی درپی باز می شود، پوشه ای مملو از بريده های كاتالوگ های خارجی است. پوشه ای ديگر، پر از عكس های مختلف تجهيزات كاميپوتريست. پوشه ای ديگر، متن های انگليسی است. نوارها پی در پی در ضبط گذاشته می شود. نواری حاوی موسيقی جاز است، نواری ديگر، آواز ايرانيست، نواری ديگر، تمرين زبان انگليسيست. كشوهای كمدها پی در پی تفتيش می شود. □خيابان روبروی خانه مرتضی در داخل ماشين فولكس استيشن، همان راننده ای كه با گروه تفتيش به كتابفروشی رفته بود، ديده می شود. در صد متر عقب تر از اين ماشين، يك ماشين پيكان ديده می شود. دوربين به پيكان نزديك می گردد. در داخل ماشين، احمد و رفيقش عباس نشسته اند. احمد با دوربين چشمی كوچكی مقابل را می نگرد. از ديد دوربين او، ماشين فولكس استيشن را می بينيم. سپس دوربين حركت كرده و خانه مرتضی وارد كادر می شود. احمد: حتماً دارن پیش خودشون می گن، عجب ما زرنگیم ها. یک پدری ازتون در بیارم اون سرش ناپیدا، فعلاً كه چهار تا آدرس دقيق با كروكی ازتون داريم. □اتاق حميده حميده بر تخت دراز كشيده و به سقف خيره است. □فلاش بك فريبا: حالا چكار كنيم؟ هيچ وقت فكر نمی كردم بتونم خونه نويسنده اون دست نوشته هارو ببينم. □فلاش بك حميده در كنار كتابفروشی بر سر فريبا داد می زند. حميده: بابا دست خودم نيست، فريبا اين فكرها مثل خوره شده لالايی شب های من، پيش خودم می گم نكنه به غير از اين شهر، يه شهر خيلی قشنگ تری هست كه ما اون رو نديديم. پس قبول كن فريبا، اين حرف رو قبول كن كه اين دست نوشته، آدمی مثل من رو به هم بريزه، شك و ترديد رو مثل خوره به جونم بندازه و اين جوری بی طاقتم كنه. فريبا: تو فكر می كنی اگه با اين حال و روزت بری تو مغازه و مابقی اون كاغذها رو بخوای، مشكلت برطرف می شه؟ حميده: آره، وقتی همه اين دست نوشته رو بخونم، می فهمم كه اين شك بجاست يا نابجا، حرف های بابام راسته يا دروغ، نيما قهرمانه يا دلقك، بسيجيه يا اين ريشوهای بی مغز. مسلمونه يا اين يقه بسته های بداخلاق. نيما درسته يا . حميده در تختخواب با چشم های باز غلت می زند. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
♦️ ۲۲ اسفند روز بزرگداشت گرامی باد [پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.] 🆔 @javid_neshan
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺دیدگاه در مورد تفاوت فرماندهان دفاع مقدس ( همت، و ... ) با فرماندهان کلاسیک ✔️ "فرق ما با ارتش های کلاسیک دنیا در یک کلمه بود ..." 🆔 @javid_neshan
🚩 خون ریخته شده از شهادتت چنان بجوشد که اشقیای عالم را در خودش غرق کند دیر نیست روزی که بر دیوارهای بنویسیم : " در بهار پیروزی جای خالی " 🚩 🆔 @javid_neshan
🔺 : "من و تو باید پرچم را در انتهای افق برافرازیم" 🚩 🆔 @javid_neshan