eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
753 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ من از ماجرا دور بودم اما خبرها گویی از من دور نبودند. من نمی‌خواستم بدانم داخل خانه‌ی سونا روز بله بران چه می‌گذشته اما خبرهایش با سماجت تمام خودشان را به من می‌رساندند. من نمی‌خواستم بدانم اما جبر این بود که بدانم. که ببینم دیدنی‌هایی که در آن شرکت نداشتم. که درک کنم لحظه‌هایی را که نمی‌خواستم در آن‌ها حضور داشته باشم. من می‌خواستم خاموش باشم و دم نزنم. خبرها ولی می‌آمدند و من و افکارم را به بدترین شکل روشن می‌کردند. خبرهایی که بی اجازه می‌آمدند و در من رسوخ می‌کردند. خبرهایی از جنس و کیفیت کادوها، از تعداد سکه‌ی مهریه، از برنامه‌ی مراسم عروسی، از برنامه‌ی دو جوان که با هم خوش بگذرانند، از خنده‌های عطری و دل ضعفه‌هایی که برای پسر و عروسش می‌رود، از اخم‌ها و تلخی‌های سعید که از چشم هیچ کس دورنمانده بود، از انگشتر گران‌قیمتی که برای نشان برده بودند، از خریدهای آن‌چنانی، از سونای خوشحال و سعید غمگین. همه و همه به گوشم رسیده بود. من هم هر خبر را اسیدی می‌کردم و روی یک خاطره‌ی مشترک با سعید می‌ریختم. که بشوید و ببرد و یادم نیاورد یک زمانی تپش‌های قلبم با دیدن او ریتمش آهنگین و عاشقانه می‌شد. که دلم فراموش کند روزگاری درونش مردی وجود داشت که همه‌ی محبت‌های عالم در یک قامتش خلاصه می‌شد. آن خبرها از گوشه و کنار احاطه‌ام می‌کردند تا کار را تمام کنند. تا سلاخی کنند محبت و مهری که از مرد زنی دیگر در دل من بود. که همه‌چیز را از بین ببرند. میان آن خبرهای ریز و درشت اما یک خبر آمد که به اندازه‌ی لحظاتی توانست دلم را شاد کند. خبر بارداری مهسا. اینکه می‌توانستم خاله شوم و یک دنیای تازه را تجربه کنم حس خوبی به من می‌داد. یک شب داخل خانه‌ی مهسا جمع شده بودیم. بخاطر مادر شدنش یک مهمانی گرفته بود. ما بودیم و عمه‌ی مادرم که می‌شد مادر سبحان و مادرشوهر مهسا. داخل پذیرایی خانم‌ها دور هم بودیم که مادر سبحان به حرف آمد: -شنیدی عطری همون سالن مهسا اینا رو گرفته برای عقد سعید و سونا. حالا خوبه حالش بد بود و نیومده بود‌. مهسا میان حرفش آمد: -شاید ساجده تعریف کرده. عمه سری تکان داد. -چه می‌دونم، غیبتش نشه‌ها، ولی سونا اصلا به سعید نمیاد. دیدمش من سونا رو چندبار، به نظرم وصله ناجورن. مادرم خواست اوضاع را جمع و جور کند: -عمه جون رسمشونه دیگه. اون‌هام مقیدن. عمه تکه خیاری داخل دهانش گذاشت: -چه می‌دونم. سبحان که می‌گفت سعید رو تو هیات دیده خیلی دمغ بوده. می‌گفت پژمرده بوده. سکوت تمام پاسخی بود که به عمه داده شد. من هم دیگر در آن چند روز سعی کرده بودم به آن ماجرا فکر نکنم اما انگار در و دیوار دست به دست هم داده بودند تا من دقیقا وسط اخبار و ماجراهای سعید باشم. -حالا دارن کارهای عقد رو می‌کنن دیگه. چند وقت دیگه کارت عروسی میارن. عروسی. عروسی سعید و سونا. خدایا خبری می‌توانست غمناک‌تر از آن‌هم وجود داشته باشد؟ ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قول جنابِ : ناامید از در رحـمـت به کجا شاید رفـت یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
سلام مهربونا
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ مهسا روی صندلی جا به جا شد. رو به عمه کرد: -به این زودی عروسی؟ نمی‌خوان یه مدتی عقد باشن؟ نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: -شاید به هم نخورن. از هم خوششون نیاد. چه می‌دونم سونا بگه نمی‌خوام. عمه قری به سر و گردنش داد: -بگه نمی‌خوام؟ اگه بدونی چه ذوق و شوقی تو چشم‌هاش بود. اصلا فکرشم نمی‌کرده سعید بره خواستگاریش. برای همین زود قبول کرده. زود ها. یعنی همون جلسه‌ی اول بله رو داده. نکرده یه دو روز صبر کنه. البته سعید هم اون‌قدر آقاست که هر دختری دوست داره زنش بشه. مادرم دستی به سر و رویش کشید. معلوم بود از حرف‌های عمه خیلی خوشش نیامده. معلوم بود کلافه شده و پریشان است. او خیلی اهل حرف زدن پشت سر دیگران نبود. او اهل سرک کشیدن در زندگی بقیه نبود: -عمه جان سونا اون‌قدر خوبی داره که حتی بهتر از سعید هم می‌تونستن خواستگارش باشن. دختر نجیب، سر به زیر، فوق‌العاده مودب، اهل کار و کمک بدون فیس و افاده. اون روز خونه عطری خانوم چقدر دولا و راست شد چقدر بردار و بذار کرد چقدر کمک کرد ولی یک بار ندیدم غر بزنه. عمه پایش را روی دیگری انداخت. شلوار سیاه و گران‌قیمتی به پا داشت. شومیز سفیدش هم مرواردی دوزی شده بود. -البته به از عروس من و دخترهای خودت نباشه آذرجون. مادرم لبخند زد و ملایم گفت: -عمه جون حرفتون متینه. دخترهای من هم خوب یا بد، دستپخت خود من هستن. مهسا هم ان‌شاءالله بارش رو زمین بذاره یه بچه بهتر از خودش تربیت کنه. عمه خنده بلندی سر داد: -وای آذر از دست تو. از همون بچگیت جوری جواب می‌دادی که هم مودبانه بود هم دهن آدم رو می‌بست. لبخند زدم. عمه سری تکان داد و پی حرفش را گرفت: - تاریخ دادن سه چهار روز دیگه برای عقدشون. جهاز سونا هم انگار مامانش می‌گفت تکمیله فقط خورده ریزهاش مونده. اون هم جور بشه شاید حتی به اون ور سال هم نکشه. قبل از سال تحویل عقد کنن. عید خونه‌ی خودشون باشن. مادرم زیر لب پاسخ داد: -الهی خوشبخت بشن. از جایم بلند شدم. سمت آشپزخانه رفتم. شیر آب را باز کردم. چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم. سعی کردم نفس عمیق بکشم. اشک‌هایم هجوم آورده بودند و من زیر هجوم آن سیلاب از پشه هم ناتوان‌تر بودم‌. شروع به باریدن گرفت. خداخدا کردم کسی نیاید و من را نبیند. تند به چشم‌هایم دست می‌کشیدم آن سیلاب اما تمام شدنی نبود. هربار پر شتاب‌تر از قبل، از حوض چشمانم به بیرون می‌ریخت. سر گاز رفتم و خودم را با خورشتی که در حال قل خوردن بود مشغول کردم. یک نفر وارد آشپزخانه شد. -مهلا بچش ببین نمکش خوبه؟ به پشت برگشتم. مادرم بود. سرم را تند جنباندم و قاشقی از خورشت برداشتم. آن را چشیدم. -عالیه مامان. دستت درد نکنه. مادرم کنارم ایستاد. چند لحظه در صورتم خیره شد. نیم‌رخم سمتش بود‌. نمی‌توانستم او را ببینم. -می‌دونم حرف‌های عمه ممکنه یه تصوراتی برات درست کرده باشه ولی اینو بدون ما تا حقیقت رو ندونیم نمی‌تونیم بشینیم فکر و خیال کنیم. نمی‌تونیم آدم‌ها و کارهاشون رو تحلیل و قضاوت کنیم. می‌دونی چی می‌گم؟ سمتش چرخیدم. نگاهش کردم. لبخند زد: -گریه کردی؟ دختر من؟ سرم را بالا و پایین کردم. -سخته ولی تو می‌تونی تحمل کنی. تو قوی هستی. مادرم رفت و تنهایم گذاشت. آن شب عمه باز هم درمورد عطری و عروسش و انتخابش حرف زد. من هم فقط گوش کردم. گوش کردم و با زجر لحظه‌ها را پشت سر گذاشتم. شب وقتی به خانه برگشتیم مشغول عوض کردن لباس‌هایم بودم. مهنا داخل پذیرایی بود. پدرم هم درحال مسواک زدن. مادرم کنار در آمد: -مهلا محسن فردا میاد این‌جا. تو هستی؟ یا کلاس داری؟ به پشت برگشتم. نگاهی به مادرم انداختم: -کلاس که دارم ولی صبح. عصر هم با بچه‌ها قراره بریم کافی شاپ دخترونه. چطور؟ مادرم سرش را تکان داد: -حالا شاید تو هم رسیدی. محسن می‌گفت می‌خواد حرف بزنه با من. چیزی نگقتم. محسن که تا آن روز هرچه گفته بود منفی بود. اخبار ناراحت کننده بود. هرچه گفته بود بوی نرسیدن و جدایی می‌داد. -حالا شاید رسیدم مامان. مادرم باشه‌ای گفت و در را بست. من هم مشغول کارهایم شدم. دیگر چه فرقی می‌کرد محسن چه می‌گفت. عمه گفته بود برای سه چهار روز دیگر سالن را برای عقد رزرو کرده‌اند. عقد که خوانده می‌شد همه چیز تمام بود! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ بعد از کلاس دخترها دور هم جمع شدند. تصمیم گرفتند برای رفتن به کافی شاپ برنامه بریزند. اینکه با مترو بروند زودتر می‌رسند یا اتوبوس؟ من هم نگاهشان می‌کردم. یکی از بچه‌ها که از دوستانم بود و با هم صمیمی‌تر بودیم جلو آمد: -مهلا میای کافی شاپ باهامون دیگه؟ نگاهش کردم. مردد بودم. هم دلم می‌خواست به خانه بروم و حرف‌های محسن را بشنوم هم دوست داشتم با آن‌ها همراه شوم. تردیدم را که دید دستم را گرفت و دنبال خودش راه انداخت. من هم دنبالش رفتم. انگار دلم می‌خواست کس دیگری برای من تصمیم بگیرد. انگار قوه‌ی اراده‌ام از بین رفته بود. به این نتیجه رسیدند که با مترو برویم. سوار شدیم. به آن‌ها می‌خندیدم ولی دلم شور می‌زد. نگاهشان می‌کردم اما فکرم در خانه بود. نزدیک ایستگاه خانه‌مان بودیم. دل را به دریا زدم. ناگهانی خداحافظی کردم و پیاده شدم. بچه‌ها تعجب کرده بودند. من اما مصمم شده بودم با واقعیت روبرو شوم. دوان دوان سمت خانه رفتم. موتول محسن را از دور دیدم. پس آمده بود. قلبم تند می‌زد‌. اینکه نمی‌دانستم در خانه‌مان چه خبر است نگرانی‌ام را بیشتر می‌کرد. کلید را داخل قفل انداختم. وارد شدم. صداهایی از داخل خانه می‌آمد. آهسته جلو رفتم. انگار خیلی وقت بود داشتند حرف می‌زدند: -خاله دیگه تسلیم شده. اومده بود پیش من و درد دل می‌کرد. به جاهای حساس رسیده بودند. چند تقه به در زدم و وارد شدم. محسن با دیدنم از جایش بلند شد و سلام کرد. من هم جوابش را دادم. -مهلا بیا بشین به موقع اومدی. این حرف محسن می‌گفت که اتفاقاتی افتاده. روی صندلی نشستم. شروع کرد: -اومد پیش من. گفت محسن وقت داری؟ گفتم برای تو همیشه وقت دارم. گفت محسن خیلی حالم گرفته‌اس. من دارم داغون می‌شم. هیچ کس هم حرفم رو نمی‌فهمه. گفتم خب به من بگو. راحت باش. یهو مرد گنده پقی زد زیر گریه گفت من زنمو دوست ندارم! این را که گفت بند دلم ریخت. آن‌قدر جگرم آتش گرفت که حس کردم حرارتش دارد همه‌ی تنم را می‌سوزاند. آن‌قدر دلم برای سعید سوخت که می‌خواستم گریه کنم. چه کنم که محسن از ماجرا خبر نداشت و نمی‌خواستم لو بدهم. -گفتم مرد گنده گریه نکن. الان اون زنته باید سعی کنی دوستش داشته باشی بهش علاقه پیدا کنی. باید بدونی اون دیگه ناموسته زنته. این فکرها رو بریز دور. اونم همش نگاهم می‌کرد. گفتم از کجا می‌دونی اصلا می‌رفتی سراغ دخترخاله‌ی من بهت می‌دادنش؟ اصلا از کجا می‌دونی شوهرخاله‌ی من قبول می‌کرد؟ همچین مطمئن هم نباش سعید خان که بهت دختر می‌دادن. حرف‌های محسن شاید می‌توانست منطقی باشد اما نمی‌توانست در برابر آن فرکانس و انرژی که بین من و سعید رد و بدل شده بود محلی از اعراب داشته باشد. مگر می‌شد در آن نگاه یک ثانیه‌ای که بند دلم ریخت و با دیدن سعید قلبم به تپش افتاد او هم حسی را دریافت نکرده باشد؟ محال بود! محسن ادامه داد: -بهش گفتم برو کارهای عقدت رو بکن. برو برنامه ریزی‌هات رو بکن. این‌قدر هم فکرهای الکی نکن. محسن شاید می‌توانست برای لحظاتی سعید را آرام کند اما نمی‌توانست آن داغ را در دلش خاموش کند. داغی که روی دل من هم بود. -خلاصه خاله گفتم بیام بهتون بگم که سعید خیلی تلاش کرد ولی الان تسلیم شده دیگه. طفلک داغون بود ولی خب همه‌ی قرارها گذاشته شده. دیگه کار تمومه. کار تمام بود. کاش همین‌قذر که گفتنش راحت بود در دل ما هم به همین راحتی تمام می‌شد! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر صبح، خیال تو را …. با چای سر می کشم…. این یک چای خیال پهلوست، دلبرانه♥️
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ محسن رفت و خبرهایش را هم برد. من ماندم و دلی تکه‌تکه شده و زانوهای غم که بغل گرفته بودم. مادرم حال نامساعدم را که دید ناراحت شد. آن مهلای شاد و خندان، آن دخترک سرحال با انرژی حالا شده بود یک مهلای پریشان و بی حال که کنج اتاق نشسته بود و به دیوار نگاه می‌کرد. مهنا کتابش را آورده بود تا ریاضی‌اش را نگاه کنم. من هم خودم را مشغولش کردم. مادرم اما وارد اتاق شد و مهنا را بیرون فرستاد. خودش هم کنارم نشست. -خب مهلا خانوم، فردا که کلاس نداری؟ کمی فکر کردم. مادرم از من بهتر برنامه‌ام را می‌دانست: -نه مامان. -پس مادر و دختری بریم سینما؟ خوبه؟ سینما آن روزها دیگر خوشحالم نمی‌کرد ولی پیشنهاد مادر را قبول کردم. -باشه مامان. مادرم دستی روی سرم کشید و از جایش بلند شد. سمت در رفت. لحظه‌ی آخر دوباره سمتم برگشت: -ما از حکمت خدا خبر نداریم. می نمی‌دونیم درست و غلط یه اتفاق چیه. همیشه باید خودمونو تو حفاظ و حمایت خدا ببینیم. وقتی سر و صداها خوابید وقتی همه چی آروم شد وقتی روحت سبک شد و غصه‌اش رفت می‌تونی بفهمی حکمتشو. -مامان. یه سوال بپرسم؟ مادرم دوباره داخل اتاق برگشت. دو قدم سمتم آمد و مقابلم ایستاد: -بنظرت من نباید حرفی می‌زدم؟ نباید به سعید می‌گفتم که پاش هستم و منم بهش علاقه دارم؟ اگه از سمت ما مطمئن بود راحت‌تر مبارزه نمی‌کرد؟ مادرم کمی فکر کرد. دستش را به چانه‌اش زد و در چشم‌هایم خیره شد. -البته سوالم دیگه بی فایده‌اس. چه فرقی می‌کنه دیگه. مادرم دستم را گرفت. گرمایش آرامشی داشت در حد بی نهایت. -خودت چی فکر می‌کنی؟ خودم که فکرم کار نمی‌کرد. خودم آش شعله‌قلمکار بودم با پیازداغ اضافه رویش! -من خودم می‌گم نه. اگر منم حرفی می‌زدم اون‌وقت اون تا آخر عمرش با این چشم که منم بهش علاقه داشتم سخت‌تر می‌تونست به زندگیش ادامه بده. الان حداقل نمی‌دونه من دوستش داشتم یا نه. هرچند دل آدم‌ها به هم وصله. مگه می‌شه نفهمیده باشه؟ -منم موافقم. نگفتن تو عاقلانه‌ترین کار بود. وقتی مامان سعید به یه رسمی پایبنده، وقتی قول پسرش رو داده، هرگز نمی‌تونه زیر قولش بزنه پس گفتن تو هم چیزی رو عوض نمی‌کرد عزیزم. از جایش بلند شد و رفت. مهنا را صدا زد تا بیاید و بقیه‌ی درسش را برایش توضیح دهم. انگار حرف‌هایی که زده بودم و شنیده بودم خودم را هم آرام کرده بود. مهنا با آن لبخند شیرینش به این آرامش کمک بیشتری می‌کرد. روز بعد وقتی بعد از دیدن فیلم خنده‌داری که کادرم امتخاب کرده بود از سینما خارج شدیم به پیشنهاد مادرم تصمیم گرفتیم کمی از مسیر را پیاده برویم. مقابلمان مغازه‌های مردانه فروشی بود. به پیشنهاد مادرم سمتشان رفتیم تا برای پدرم خرید کنیم. -بیا بریم برای بابات کفش بگیریم. خودش وقت نمی‌کنه. -مامان شاید خوشش نیاد. بیا با گوشی عکس بگیریم ببریم بهش نشون بدیم بعدش خودش بیاد بگیره. مادرم دستی به چادرش کشید: -باشه مامان. فکر خوبیه. همراه با مادرم سمت مغازه‌هتی کفش مردانه رفتیم‌ هم حرف می‌زدیم هم مدل‌ها را از نطر می‌گذراندیم. مادرم پرسید: -بابات بدون بند راحت‌ترشه. به نظرم بریم اون ویترین رو ببینیم. دستی به روسری‌ام کشیدم: -مامان آخه بند دار قشنگ‌تره. ببین اون آقا هم گرفته دستش داره... نگاه من و مادرم روی دختر و پسری رفت که داخل مغازه بودند و داشتند کفشی را برانداز می‌کردند. همان کفش بنددار مه من برای پدرم پسندیده بودم. چشمم افتاد روی کسی که خضورش در آن مکان و آن لحظه جزو غیرقابل‌باورترین اتفاق‌های عالم شمرده می‌شد. سعید و سونا درحال نگاه کردن به همان کفش بودند و در دستشان بالا و پایین می‌کردند. با دهانی نیمه باز و گلویی که سعی می‌کرد آب دهتنم را به سرعت فرو دهد به آن‌ها نگاه می‌کردم. دلم ریش سد. خصوصا لحظه‌ای که سعید سرش را بلند کرد و برای یک لحظه من را دید. قلبم دوباره ریخت. سرم را پایین انداختم و رو به مادرم کردم: -مامان بریم اون مغازه‌ی پایین‌تر. بهتره. مادرم همراهم شد. با عجله از آن‌جا دور شدیم. دلم می‌گفت برای خرید عثد آن‌جا آمده‌اند. تپش قلبم در پاهایم ریخته بود و سرعتم را وندین برابر کرده بود. مادرم که حالم را دید خودش را به من رساند: -وایسا مهلا جان. بذار بهت برسم. سرعتم را کم کردم. منتظر شدم مادرم بیاید. وقتی به من رسید با درماندگی گفت: -اصلا بذار بابات خودش بیاد بیینه. ما بریم خونه بهتره. به گمانم مادرم کاملا متوجه حالم شده بود. حال خرابی که از دیدن سعید و سونا در کنار هم به من دست داده بود! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
دورهمی کتابی که نمیشه ازش گذشت...😍 هزینه ۵۰۰ تومان ارسال رایگان امضای نویسنده کتابی که اونو چند بار میخونی! جهت سفارش بفرمایید پیوی @HappyFlower
ماشین داخل کوچه پیچید ولی قلب من همان سر کوچه ماند. به محل معرکه نزدیکتر می‌شدم و فاصله نفس‌هایم بیشتر می‌شد. با چشمانی که نمی‌خواست صحنه‌ی روبرویش را باور کند به ماهان زل زدم. راننده ایستاد. دستگیره را پایین کشیدم و پیاده شدم. از هولم پایم پیچ خورد و محکم روی زمین افتادم. راننده تاکسی پیاده شد تا بییند چه اتفاقی برایم افتاده است. آخ گویان سعی کردم خودم را بلند کنم. مرد روبرویم نشست و گفت: -چی شد خانوم؟ حالت خوبه؟ سرم را بلند کردم. چهره‌ی درهم فشرده‌ام را که دید در صندوق عقب را باز کرد تا کمی آب برایم بیاورد. خودم را به پایین ماشین تکیه دادم و تلاش کردم بفهمم دور و برم چه خبر است. درد امانم را بریده بود. مرد مقابلم نشست و آب معدنی را دستم داد. آن را گرفتم و کمی خوردم. نفس‌های منقطع می‌کشیدم. سعی کردم کمی خودم را بالا بکشم تا از طریق شیشه ماشین به معرکه نگاه کنم. تئاتری که ماهان راه انداخته بود مشتری زیاد داشت. مردم زیادی جمع شده بودند و به تماشای مرد جنجال‌گر نگاه می‌کردند. -خانوم بشین تو ماشین بریم بیمارستان. چشمم به ماهان بود و دستی که بالا و پایین می‌شد. دوباره داشت تهدید می‌کرد. کاری که در آن استاد بود. صدای مرد راننده داشت کلافه‌ام می‌کرد‌. نمی‌گذاشت بشنوم ماهان چه می‌گوید؟ -خانوم پاشو الان بدتر می‌شه. دستم را به بدنه ماشین گرفتم و به سختی بلند شدم. رو به مرد گفتم: -برو آقا. خودم یه کاریش می‌کنم. دوباره جلوتر آمد و سعی کرد قانعم کند: -نه خانوم این مچت شکسته‌ها. دیر بجنبی آسیب می‌بینه. بین بگو مگوی من و راننده‌ی سمج تاکسی، ماهان چشمش به من افتاد. آن‌ها را ریز کرد تا مطمئن شود خودم هستم. دست آخر با بی حوصلگی به راننده گفتم: -آقا اون شوهرمه. این‌جاست. شما برو. ماهان دستپاچه شد. سرش را به طرف در خانه چرخاند و دوباره به من نگاه کرد. با پای آسیب دیده‌ام لنگان لنگان جلو رفتم. چند قدمی به سمتم آمد. مقابلم قرار گرفت: -تو این‌جا نبودی؟ سرم را به نشانه تاسف تکان دادم. با دیدن سارا و فرهاد می‌خواستم از خجالت همه‌ی تنم مثل پایم پیچ می‌خورد و در زمین فرو می‌رفت. -پس چرا جواب تلفنتو نمی‌دی؟ می‌دونی چقدر زنگ زدم. عصبی غریدم: -تو مگه نباید الان تو آسمون باشی؟ این‌جا چه کار می‌کنی؟ دروغ می‌گی به من؟ اصلا کی آدرس این‌جا رو به تو داده؟ به تته پته افتاد. دستش را درموهایش فرو برد و چند قدم دور شد. دنبالش راه افتادم. سایه‌ای برایش شدم که نتواند از جواب دادن فرار کند. -ماهان تو خجالت نمی‌کشی؟ پاشدی اومدی این‌جا آبرو ریزی؟ ماهان تو چته؟ چرا این‌کارا رو می‌کنی؟ مستاصل شده بود. کف دو دستش را روی بینی‌اش گذاشت بود و به مستاجر و فرهاد و سارا نگاه می‌کرد. نگاهش به من افتاد. -پات چی شده؟ چرا می‌لنگی؟ بغضم گرفت: -ای من بمیرم که نلبینم این ‌جور خورد و خاکشیر می‌شم جلوی دوستام. ای من سَقط بشم راحت بشم. دستانم را محکم گرفت تا به خودم نزنم. -خیل خب من توضیح می‌دم برات. صبر کن. دستم را کشیدم: -بیخود توضیح می‌دی. چی رو می‌خوای توضیح بدی؟ حالا من چطوری تو روی دوستم نگاه کنم؟ می‌دونی چقدر تحت فشاره از طرف مادرشوهرش؟ می‌دونی چه داستانی براش درست کردی؟ فرهاد به مرد مستاجر ماجرا را گفت و از او خواست داخل خانه برود. سارا هم به سمتم دوید و بغلم کرد: -نسیم جان گریه نکن چیزی نیست. من از پس اون بر میام. نترس. در بغلش هق هق کردم: -بابا خسته شدم دیگه. دارم از بیمارستان میام. محیا مریض شده از دست دیوونه بازیای این. ماهان با شنیدن اسم بیمارستان جلو آمد: -چی؟ بیمارستان؟ چرا؟ سرم را از روی سینه سارا بلند کردم و غریدم: -از دست تو و دعوا کردنات. از دست تو و عصبانیت‌هات. سرش را پایین انداخت. -تقصیر خودته نسیم. بی اعتمادم کردی. باز همه‌ی کاسه و کوزه‌ها را سر من شکست. فرهاد جلو آمد و دست ماهان را گرفت و به گوشه‌ای برد. مشغول حرف زدن شدند. با سارا لنگان لنگان به سمت پیاده رو رفتیم. کم کم جمعیت کنار رفت و مرد مستاجر هم وارد خانه شد و در را بست. به‌سمت ماشین فرهاد رفتیم. من و سارا داخلش نشستیم و ماهان و فرهاد هم مشغول حرف زدن شدند.