eitaa logo
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
1.4هزار دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
9.9هزار ویدیو
243 فایل
📣پُل های ارتباطی شما با جامعه القرآن خواهران در پیام رسان ایتا جهت ارتباط با مسئول آموزش👇 @vahede_khaharan جهت ارتباط با ادمین👇 @sadatemami110 فروشگاه محصولات سنتی جامعة القرآن👇👇 @tebesonati111 فروشگاه محصولات فرهنگی و پوشاک👇 @gooolarzani
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 ✅رفع دندان درد با روغن حنظل ✍امام کاظم (علیه‌السلام): «فان کان الضرس لا اکل فیه وکانت ریحا قطر فی الاذن التی تلی ذلک الضرس. لیالی کل لیله قطرتین، او ثلاث قطرات یبرا باذن الله اگر دندان خورده نشده (سوراخ نشده) و صرفاً یک آبسه یا ریح است، از «روغن هندوانه ابوجهل» در «سوراخ گوشی» که در سمت دندان مورد نظر است، چند قطره بریزید، چند شب (سه الی پنج شب) و هر شب، دو الی سه قطره بریزید، به اذن خدا خوب می‌شود.» از کرامات اهل بیت علیهم السلام است که بیش از هزار سال پیش، برای درد دندان ،توصیه به ریختن روغن حنظل ،داخل گوش می فرمایند! یعنی همان جایی که تمام رشته های عصبی دندان یک‌جا جمع می‌شوند و ریشه ی اعصاب دندان هاست! 📚الاصول من الکافی، شیخ کلینی، ج ۸، ص ۱۹۴ 🍏 @jqkhhamedan 🌿 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_صدوهشتاد_وسه پسردوباره گفت: -تو و شروین زدین به تیپ هم چرا یقه اونو گرفتی؟ من خ
🍃🍒 💚 -بشین سعید، زشته و رو به آن یکی هم تشر زد: - تو هم بس کن داوود. حالا این یه چیزی گفت، تو چه کاره مهدوی هستی که ترش می کنی؟ داوود با عصبانیت دستش را به طرف سعید تکان داد و گفت: -همه مهدوی رو میشناسن. می دونن چه جور آدمیه. وقتی پشت سر اون اینجوری می گه. حتماً پشت سر ما بد ترش رو می گه سعید پوزخندی زد. - تو؟ تو اگه آدم بودی روبروت باهات حرف می زدم - هر کی تو رو نشناسه من می شناسم. تنها کسی که تو می تونی رو دررو باهاشون حرف بزنی دختران. کیه که ندونه از وقتی مهدوی اومده تو و شروین با هم مشکل پیدا کردین؟ جیب شروین رو از دست دادی می خوای اینجوری زهرت رو بریزی بچه ها نگاهی به هم انداختند و زیر لب خندیدند. سعید که متوجه این خنده هاشد جوشی شد. بلند شد، دستش را روی میز کوبید و با خشم در چشمان داوود خیره شد و گفت: -اگه ثابت کردم چی؟ داوود ساکت بود. یکی از بچه ها گفت: -راست می گه داوود. مگه نمی گی دروغ می گه؟ اگر ثابت کرد چی؟ سعید نیشخندی زد: -جا زدی؟ به مهدوی جونت شک داری؟ - به اون اعتماد دارم ولی به تونه! سعید دو دستش را روی میز گذاشت به طرف جلو خم شد و آرام گفت: - خودت هم می دونی خیلی نمیشه بهش اعتماد کرد داوود بلند شد و سعید عقب رفت. دستش را دراز کرد. سعید می خواست دستش را بگیرد که داوود دستش را عقب کشید و گفت: -اگر نتونی ثابت کنی؟ - اگه تونستم؟ داوود لحظه ای مکث کرد و همانطور که در چشمان سعید خیره شده بود گفت: - دور دانشکده رو کلاغ پر می رم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) @jqkhhamedan 🍃🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_صدوهشتاد_وچهار -بشین سعید، زشته و رو به آن یکی هم تشر زد: - تو هم بس کن داوود
🍃🍒 💚 سعید که خودش را در موقعیت برتری می دید گفت: -قبوله یکی از پسرها گفت: -ولی داوود ... داوود که انگار اخطار دوستش را نشیده باشد پرسید: - واگر باختی؟ سعید گفت: - منم کلاغ پر بلدم و نیشخندی معنی دار زد. * شروین روی مبل نشسته بود و اخم هایش در هم بود. مادرش گفت: - منم موافقم. شروین دیگه وقت زن گرفتنشه. کم کم دانشگاهش تموم میشه. اگر از الان به فکر باشه شاید تا یه سال دیگه یه کاری کنه شوهر خاله اش گفت: - مگه می خواد از کجا زن بگیره که یکسال طول می کشه؟ قبل از اینکه مادرش حرفی بزند شروین گفت: -یکی از دخترای دانشکده رو. مال جنوبه. رفع و آمد سخته. طول می کشه با این حرف همه سرها به طرف شروین برگشت. مادرش چشم غره ای رفت و گفت: -شوخی های شروین همیشه بی مزه است. وقتی دختر به این خوبی اینجاست مگه عقلش کمه بره جای دیگه؟ شروین ملتمسانه به پدرش خیره شد. پدر گفت: -ولی به نظر من هنوز زوده، نه اینکه نازنین خانم دختر خوبی نباشه، نه، شروین هنوز بچه است. باید چند سالی صبر کنه، درسته خاله خانم؟ خاله خانم که پای دختر خودش وسط بود و نمی توانست خودش را هول نشان دهد گفت: - بله، تا اون موقع هم تکلیف دانشگاه نازنین معلوم میشه شروین نگاهی حق شناسانه به پدرش انداخت. پدرش چشمکی زد، اشاره ای به مادرش کرد و سری تکان داد. می دانست با این بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) @jqkhhamedan 🍃🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_صدوهشتاد_وپنج سعید که خودش را در موقعیت برتری می دید گفت: -قبوله یکی از پسرها
🍃🍒 💚 حرف امشب اوضاعی به راه خواهد بود. شروین خنده اش گرفت ولی خنده اش دوام زیادی نداشت زیرا مادرش گفت: - به نظر من فعلاً می تونن نامزد کنن. تا چند سال دیگه. این جوری هم شروین درسش تموم میشه و میره سرکار هم نازنین چند سالی از دانشگاهش رو خونده خنده روی لبهای شروین ماسید. فکر نمی کرد قضیه تا این حد جدی باشد. خوشحالی نازنین او را آزار می داد. مادرش رو به نازنین کرد و گفت: - نظر تو چیه عزیزم، موافقی؟ نازنین دهان باز کرد تا جواب بدهد اما شروین که طاقتش طاق شده بود گفت: -ولی من اصلاً آمادگیشو ندارم. وسط امتحانهاست. باید درس بخونم نازنین که این مخالفت را دید دهانش را بست. خاله اش دندان قروچه ای کرد و با دلخوری گفت: -اینطور که معلومه آقا شروین علاقه ای ندارن پدرش به کمک شروین آمد. - نه، مخالف نیست. درس هاش سنگینه. اینجوری به امتحان هاش لطمه می خوره نازنین با ادای مخصوص خودش گفت: - وا؟ یعنی من مزاحم درس خوندنشم؟ - نه نازنین خانم، ولی بالاخره اینجور چیزها ذهن آدم رو مشغول می کنه. نمیشه به هر دوتاش همزمان رسید. بهتره بذاریم برای بعد از امتحانات نازنین حرفی نزد ولی مادر شروین گفت: - خب پس بعد از امتحانها یه جشن می گیریم و نامزدیشون رو اعلام می کنیم شروین احساس کرد دنیا را روی سرش خراب کردند. یعنی اصلاً مهم نبود او چه می خواهد؟ تا آخر مجلس حرفی نزد. ساکت شد و توی مبل فرو رفت. غرق در افکار خودش بود که دستی را جلوی صورتش دید. سرش را بلند کرد. شوهر خاله اش بود. - کجائی آقا شروین؟ بلند شد، دست داد و با همه خداحافظی کرد. مادر و پدرش در حالیکه شراره بغل پدرش بود رفتند تا مهمان ها را تا دم در بدرقه کنند ولی شروین دوباره همانجا نشست. چند دقیقه بعد پدر و مادرش برگشتند. مادرش همانطور که می نشست رو به شروین گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) @jqkhhamedan 🍃🍒