🔴 روابط ماه با تعداد جرائم
♻ دکتر Sharma D و Thakur Cp در سال 1984 تحقیقی در سه مرکز پلیس در شهرهای مختلف (یک مرکز روستائی، یک مرکز شهری و یک مرکز صنعتی) انجام داده و #میزان_جرائم را محاسبه نمودهاند.
تعداد جرائم در روز #چهاردهم ماه بیشتر از همه روزهای دیگر بوده است.
سپس در روز #اول ماه
و بعد روز #بیست_یکم
و در درجه بعد روز #هفتم بیشترین جرائم را به ترتیب به خود اختصاص دادهاند.
با بررسیهای مختلف، این دو نفر به این نتیجه میرسند که خورشید و دوری و نزدیکی آن نمیتواند در میزان جرائم تأثیری داشته باشد، و اثر ماه را به نقش #جاذبه آن بر بدن انسان ارتباط میدهند و از اصطلاح جالب امواج جذر و مدیهای انسان استفاده مینمایند.
🔸 #نکته: با کامل شدن قرص ماه، خون در بدن بیشتر به سیلان و هیجان میآید، بهمین دلیل بیشترین حوادث، وضع حملها و قتلها در شب ۱۴ ماه قمری اتفاق میافتد.
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #بیست_یکم
#فصل_سوم
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید.
با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند.
گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد.
خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند.
دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم.
درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
خدیجه در را به روی ایمان باز کرد.
ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و
بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @jqkhhamedan