#معرفی_کتاب 📚
متن روان و خوبی داشت و روند هیجانی خوبی رو تا آخر داستان به همراه داشت. توصیف مکان و شخصیتها خوب ارائه شده بود و نشون از مهارت نویسنده داشت.
داستان از قرار یک مرد بلوچی به اسم جانمحمد ، که بعد هشت سال به شهر و دیار خودش برمیگرده و توی راه با مردی به اسم کاظمی برخورد میکنه و این شروع ماجرای رمان است . جنجال های این دو نفر در کنار پرداختن به مشکلات مردم بلوچ برای من تازگی داشت و باعث شد کتابو تا آخر بخونم .
🖇️ جمله برتر کتاب بنظرم میتونست این باشه « این مردم عادت نداشتند به یکدیگر بگویند: دوستت دارم!»
@kafeh_denj |☕
🌱
هَرچهگفتیمدراوصافِکمالیتِاو
همچنانهیچنگفتیمکهصدچندین است...
" سعدی"
@kafeh_denj |☕
🌺🌱
تابستان را به آفتاب گرمش
پاییز را به برگ ریزانش
زمستان را به برف و بارانش
بهار را به اردیبهشت اش
و اردیبهشت را
به شمعدانی هایش می شناسند!
#گل_شمعدانی #اردیبهشت
@kafeh_denj |☕
🌈🦋
گاهی وقتا نگه داشتن بعضی حسا برای خودت خیلی قشنگ تر از به اشتراک گذاشتنش با آدماس..!
بعضی موقع ها باید یه چیزایی رو برای خودت نگه داری؛هرچند کوچیک اما بذار بمونه برای خودت،برای خودتون..!
همینا تو اوج خستگیا بهت جون ادامه دادن میده،مثل خنکای شربت بهارنارنج تو اوج گرمای تابستونه،شیرین و دلچسب!
#تکست
@kafeh_denj |☕
#شرح_حال
صبحهای بهار را طور دیگری
دوست دارم. علیالخصوص
اردیبهشتش را؛
چرا که بوی بهشت میدهد.
#یاس_رازقی
✍🏻 فاطمه بانو
#بداهه_نوشت #اردیبهشت
@kafeh_denj |☕
#برگ_اول 🌱
یک پدر!
سرم را از صفحه لپتاپ بالا میگیرم و چشمانم را با دو انگشت شست و اشاره ، ماساژ میدهم. کش و قوسی به خودم میدهم تا خستگی را از تنم بیرون کنم. با صدای زنگ تلفن همراهم، به دنبال صدا میروم. تلفن را در اتاق پیدا میکنم و قبل از اینکه قطع شود، جواب میدهم:
«سلام آقای دکتر. بد موقع مزاحم شدم؟»
« نه بفرمایید»
«خواستم جلسه بعد از ظهر یادآوری کنم. و اینکه...»
خانم منشی یک ریز و تندوتند حرفها و کارهایی که باید انجام دهم را پشت تلفن میگوید و در آخر با یک خداحافظی قطع میکند.
طبق گفته منشی شرکت، فایلهای شرکت را به معاونم میفرستم و میخواهم تا قبل جلسه ،آمادهیشان کند.
فنجان را برمیدارم و به دهانم نزدیک میکنم. طبق معمول سرد شده و مزهی تلخ و گس چای تیپک توی ذوقم میزند. نفسم را سنگین بیرون میدهم و آهی میکشم.
با چرخش کلید در قفل از پشت میز نهارخوری بلند میشوم و به استقبالشان میروم.
اول از همه پسر کوچکم خودش را نشان میدهد و به سمت آغوش باز شدهام میدود و خودش را برایم لوس میکند. لپهای گل انداختهاش را میبوسم و او را روی اپن آشپزخانه میگذارم. دستم را روی پیشانیاش میگذارم. الحمدلله تب دیشبش قطع شده. با محکم بسته شدن در واحد، دست از شوخی کردن با پارسا برمیدارم و به سمت راهرو میروم.
کتونیهایش را با حرص از پا میکَند و هر کدام را یک طرف پرت میکند . به من که میرسد، همان طور سر به زیر سلامی زیر لب زمزمه میکند و بیدرنگ، به طرف اتاقشان میرود.هنوز نگاهم سمت اتاق است که پارسا به پایم میزند. جلویش روی زانو مینشینم و میگویم:
✍🏻 فاطمه بانو
👇🏻
#برگ_دوم 🌱
«جونم بابا ؟»
« بابایی من خیلی گشنمه ، نهار چی داریم ؟»
با کف دست ضربهای آرام به صورتم میزنم: «وای بازم یادم رفت!»
در این یکسال سعی کرده بودم جای خالی معصومه را برایشان پر کنم . کارهای شرکت را به خانه آوردم تا بیشتر کنارشان باشم. و اکثر وقتم را با آنها بگذارنم اما باز هم مثل اینکه ناموفق بودم.
پارسا با دستهای کوچکش دست مرا میگیرد و میگوید: «چیشد ؟»
سعی میکنم عادی برخورد کنم. میایستم و همانطور که سمت آشپزخانه میروم بلند میگویم:« تا دست و صورتت بشوری و لباس عوض کنی، نهار ُ آماده میکنم. »
از کِشوی آشپزخانه دو بسته نودل در میآورم. قابلمه را پر آب میکنم و روی گاز میگذارم. هنوز فندک گاز را نزدهام که با داد امیرعلی و پشت بندش گریه پارسا به وسط هال میدَوم.
پارسا همانطور که چشمانش را میمالد روی زمین جلوی اتاق مینشیند. میروم و بغلش میکنم. نمیدانم حرص رفتار امیرعلی را بزنم یا غصه مظلومیت پارسا را بخورم.
✍🏻 فاطمه بانو
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#برگ_سوم 🌱
پارسا را میبرم و صورتش را میشویم. یک شکلات به او میدهم و آرامش میکنم. این تهتغاری را معصومه عجیب نازنازی بار آورده. از او میپرسم: «امروز داداشو تو راه مهد تا خونه اذیت کردی؟»
« نه. »
«پس چرا اعصابش خورده ؟»
شانهای بالا میاندازد و میگوید:
«نمیدونم . امروز اومد دنبالم همین طوری بود. لباسشم خاکی بود. »
به فکر فرو میروم. این رفتارها از امیرعلی شانزده سالهی من بعید بود. او که شاگرد ممتاز مدرسه و در اخلاق، نمونهی خانواده بود.
تا جوش آمدن آب، تصمیم میگیرم بروم با امیرعلی صحبت کنم. پارسا هم تلویزیون را روشن میکند و یک راست میزند شبکه پویا تا کارتون ببیند.
چند ضربه به در میزنم و در را باز میکنم. امیرعلی را وسط اتاق مشغول مشت زدن به کیسه بوکس آویزان از سقف میبینم . تمام صورتش از دانههای ریز عرق پر شده . جلو میروم و لباس فرم مدرسهاش را که پایین تخت افتاده، برمیدارم و نگاهی به جیب پاره و یقه جر خوردهاش میاندازم.
«به به. عجب شاهکاری! امروز رفتارهای عجیب از پسرم میبینم. لباس خاکی و پاره .... در کوبیدن .... داد زدن.... اشک برادر درآوردن... »
از حرکت میایستد.
✍🏻 فاطمه بانو
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#برگ_چهارم 🌱
. نفسنفسزنان دستکشها را از دستش در میآورد و لبه تختش مینشیند اما هیچ نمیگوید.
با چند سانت فاصله ،کنارش مینشینم. رویش را از من میگیرد.
« امروز مدرسه خبری بوده ؟ .... از دست بابا ناراحتی ؟ هوم؟»
سرش را به طرفین تکان میدهد.
«روزه سکوت گرفتی امیرعلی؟ چرا چیزی نمیگی؟ چند روزه تو خودتی ، امروزم که این طوری اومدی خونه . »
سکوتش را که طولانی میبینم دست زیر چانهاش گذاشته و سمت خودم میگیرم. زیر چشمش کبود شده و گوشه لبش زخم شده. میگویم:
« چیکار کردی با خودت پسر؟ صبح که رسوندمت سالم بودی.»
باز هم چیزی نمیگوید. کاسه صبرم لبریز میشود و تهدیدوار میگویم.: «باشه نگو....منم میرم زنگ میزنم به مدیر مدرسه ببینم چه بلایی سر پسر من اومده... پارسا ؟ گوشی منو بیار.»
دستم را میگیرد و میگوید: «نه! بابا ، خواهش میکنم... »
« چیو خواهش میکنی ؟ از خودت میپرسم که هیچی نمیگی. »
پارسا موبایل را برایم میآورد و بعد بدو میرود سراغ کارتون دیدنش.
دست به شانه امیر میگذارم و میگویم: «منتظرم.»
امیرعلی جواب میدهد:« تا حالا نشده اعصابتون خورد شده باشه و حوصله هیچکس نداشته باشین؟»
«چرا شده. از مشت زدنات معلوم بود اعصابت خورده. میخوام بدونم چی باعث اعصاب خوردی شده ؟»
مکثی میکند و میگوید:
✍🏻 فاطمه بانو
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#برگ_پنجم 🌱
« همش تقصیر شهرام لعنتیِ . اون چند وقته همش پاپیچم میشه .»
« شهرام کیه ؟»
«تازه اومده تو مدرسه مون . خیلی هم...»
حرفش را میخورد. میداند که من روی حرف زدن پشت دیگران حساسم.
دست به سینه نگاهش میکنم و یک تای ابرویم را بالا میبرم، میگویم: «خب ، سر چی بهت گیر میده ؟»
دیدم که دستش مشت شد و سگرمههایش را کشید در هم و گفت:
« تقصیر شمام هست که نیومدین امروز مدرسه.»
« توقع داشتی بین اون همه زن پاشم بیام بشینم سر جلسهی اولیا و مربیان. بعدشم این چه ربطی به شهرام داره ؟»
«ربط داره دیگه. حداقل امروز با حضورتون حال شهرامُ میگرفتم. اون با حرفاش همش رو مخم رژه میره. پز فامیل خارج رفته و مادر مهندسش رو تو بوق کَرنا کرده. امروزم جلو همه گفت چون مامان ترور بیولوژیک شده ، به من هم که پسرشم انتقال داده و منم ناقل هستم. منم طاقت نیاوردم کوبیدم تو دهنش . بعدشم با هم گلاویز شدیم. »
عینکم را روی بینی جابجا میکنم و میگویم: «بهبه با این پسر تربیت کردنم. کار بدی کردی. »
دلخور نگاهم میکند و بلند و محکم جواب میدهد:
_ بابا!
جدی تر ادامه میدهم :
✍🏻 فاطمه بانو
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#برگ_ششم 🌱
«امیرعلی اون کار زشتی کرد تو هم بدتر از اون انجام دادی. جای دفاع بهش حمله کردی . ازت انتظار نداشتم. »
یکهو نمیدانم چِشُد که اشکش درآمد و گفت: _میذاشتم پشت سر مامان هر چی بگه ؟ مامان منی که برای امثال سلامتی شهرام، جونشو از دست داد.
سرش را به سینهام میچسبانم و نوازشش میکنم.
:بابا خیلی دلم گرفته...حرفای شهرام امروز دل منو سوزوند.... امروز دلم خواست مامان کنارم بود ...کاش بود!.»
_ امیرعلی، کاش این همه مدت بهم میگفتی و تو خودت نمیریختی.
_ دوست نداشتم بچهها بهم بخندن و بگن بچه ننهست و رفته باباشو آورده....
سرش را بالا میگیرم و اشکش را با دستم میگیرم و با صدایی که سعی در کنترل لرزشش دارم ، میگویم :
«همه بچهها نیاز دارند که همیشه یکی پشت شون باشه و حمایتشون کنه. پس فردا هم میام مدرسهتون. دوست ندارم پسرم جایی باشه که اذیت بشه. »
میخواهد چیزی بگوید اما پشیمان میشود. از اتاق بیرون میرود و مرا تنها میگذارد.
بازدمم را با صدا بیرون میفرستم. در این یکسال کم حرف از امثال شهرام نشنیده بودیم. معصومه و همکارانش برای تولید داروهایی که در تحریم هستیم ، جانشان را دادند.
باز هم آهی از دل میکشم. فکر کنم نیاز داریم تا همگی به سرخاکش برویم و دل سبک کنیم.
✍🏻 فاطمهبانو
کپی 🚫
@kafeh_denj |☕
🌸🌱
از عطر بهار مست، آسان مگذر
از هرچه بهاری است، آسان مگذر
با دیدن هر شکوفه یک شکر بگو
از این همه ناز شصت، آسان مگذر
#مریم_بسحاق
#بهارنارنج
@kafeh_denj |☕
#دیالوگ
گفت: «مرا یادت هست؟»
دویدم و در راه فکر کردم که من
چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت
همهتاریخاست؟وچرا آدم هادر یاد من
زندگےمیکنندومندریادِهیچکس نیستم؟
- عباس معروفی
@kafeh_denj |☕️