eitaa logo
•|کافه دنج|•
80 دنبال‌کننده
122 عکس
24 ویدیو
2 فایل
•| نوشتن اما ، تقدیر دست‌های بی‌ رمق ما بود!|•
مشاهده در ایتا
دانلود
بر ماست که بهشت کوچکی کنج خانه هامان بسازیم، با گیاه و شعر و موسیقی. بر ماست که آسمان را به زیر سقف اتاق هامان ببریم، بر ماست که لبخند بزنیم، بر ماست که تحت هر شرایطی، سرزنده و امیدوار بمانیم، برماست که بدانیم، بر ماست که بیشتر بدانیم... که بعد از این، هر خانه، یک سیاره ست... سیاره هامان را سبز و با شکوه نگاه داریم و از گزند بیماری و اندوه، به دور. بر ماست که خیال های خوب کنیم و نور را از روزنه ی کوچک نگاه هامان به زیر پوست لطیف و بی گناه خانه تزریق کنیم و دل بدهیم به ساقه های سبز و باریک امید. دل بدهیم به آوای آرام موسیقی و طعم چای و عطر شمعدانی و آغوش سبز و پناه دهنده ی عشق. بر ماست که کنج سیاره هامان، بهشت شورانگیز و روشنی بسازیم و بی بهانه و با صدایی بلند، زندگی کنیم... بر ماست که بخوانیم، بر ماست که بدانیم، بر ماست که امیدوار بمانیم... _ نرگس صرافیان طوفان @kafeh_denj |☕
‌ 💌🍂 نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش قناری‌های این اطراف را بی بال و پر کرده صدای نازک برخورد چینی با النگویش مضاعف می‌کند زیبایی اش را گوشوار آن سان که در باغی درختی مهربان را آلبالویش کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟ اگر پیچ امین الدوله بودم می‌توانستم کمی از ساقه‌هایم را ببندم دور بازویش تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش قضاوت می‌کند تاریخ بین خان ده با من که از من شعر می‌ماند و از او باغ گردویش رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش _حامد عسکری @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در کنار ساحل قدم می زدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده است، ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی ارزش نمیرفتم، واقعا می فهمیدم که بی ارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم؟ 📚 مکتوب | پائولو کوئیلو @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه‌جایی شاملو میگه : « من در بی‌حوصلگی‌هایم، با تو زندگی‌ها کرده‌ام…» و چه شبایی که تو زندگیمون، حوصله هیچ‌ بنی‌ بشری رو نداشتیم، ولی وسط همون بی‌حوصلگی غرق فکر و خیال یه‌ آدم‌ بودیم... 🌜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕🍁
‌ آرام بگیر! گاهی باید یک دایره بکشی و بنشینی درونش. بگذار به حال خودش زندگی را و هیاهوی آدم ها را بنشین کنار سکوتت و یک فنجان چای به خودت تعارف کن… @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ 🌻✨ صبحت بخیر شاعر لبخندهای شهر آیینه‌های شعر تو در جای‌ جای شهر با دست‌های آبی‌تان ، سبز می‌شود گل‌واژه‌های زردِ غزل در صدای شهر رنگین‌ کمان هر غزلت وصل می‌کند دل را به پشت پنجره‌ی انتهای شهر دیوارهای ساکت شهر و صدای سوت صبحت بخیر شاعر لبخندهای شهر _ رسول قشلاقی @kafeh_denj |☕
🍉 یادم بیاور برایت بنویسم عشق را باید بی حساب و کتاب اندوخت اما با حساب خرج کرد. و برایت بنویسم که هی بر این طبل بی‌صدا اما توخالی "بی حساب دوست داشتن" نکوبی. که دوست داشتن حساب و کتاب دارد. دوست داشتن حد و مرز می‌شناسد؛ حساب و کتابش؟ ظرفیت خودت. که اگر می‌توانی ظرفت را بزرگتر، ظرفیتت را بیشتر کن. اگر نمی توانی اما اندازه نگه دار؛ حد و مرزش؟ عزت خودت. کرامت خودت. شخصیت خودت. دوست داشتن که نباید تو را بی‌عزت، بی‌کرامت، بی‌شخصیت کند! 📚 | دال دوست داشتن _ حسین وحدانی @kafeh_denj |☕
‌ نفس‌هایمــ در تلاطمــ بی بودن با لحظه‌های فراق آمیخته‍ شدند باران‌ها؛ بی باریدند گل‌ها؛ بی شکوفه‍ زدند و من؛ درگیر، میان باغ سیب در هیاهوی برای همیشه گیر افتادم.... @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌ 🌧️🍁 هوای ابری و بارونی، زرد و نارنجی شدن درخت‌ها، رخ تو شهر من نشون میده! حالا فقط یک جای گرم و نرم می‌چسبه که فنجون چای یا قهوه‌اتُ مز مزه کنی و به خوندن کتابی مشغول باشی! @kafeh_denj |☕
ای بی تو دلِ تنگم، بازیچه توفانها چشمان تب آلودم، باریکه بارانها مجنون بیابانها، افسانه مهجوری است لیلای من؛ اینک من… مجنون خیابانها آویخته دردم ، آمیخته مردم تا گم شوم از خود گم ، در جمع پریشانها آرام نمی یارد ، گویی غم من دارد آن باد که می زارد در تنگه دالانها با این تپش جاری،تمثیل من است آری این بارش رگباری ، برشیشه دکانها با زمزمه ای غم بار ، تکرار من است انگار تنهایی فواره ، در خالی میدانها در بستر مسدودم، با شعر غم آلودم آشفته ترین رودم در جاری انسانها دریاب مرا ای دوست ای دست رهاننده تا تخته برم بیرون از ورطه توفانها _حسین منزوی @kafeh_denj |☕
هدایت شده از نجواۍبےنهایت☕️
●••⏳ زندگی‌بدون‌اتفاق‌هاۍتلخ‌نمی‌شود بدون‌روزهاۍاشک‌ودردوخشم‌وغم اماروزهاۍبد،همچون‌برگ‌هاۍ ،باورکن‌که‌شتابان‌فرومےریزندودرزیر پاهاۍ تو،اگر بخواهے ،استخوان مے شکنندودرخت استوار و مقاوم برجاۍمےماند... (: @ʙɪ_ɴᴀʜᴀʏᴀᴛɪᴍ |☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِأی ذَنبٍ قُتلَت؟ « زینب! دخترکم زینب » پلک های سنگینم را به زور باز کردم. بی‌جان و بی رمق بودم. هنوز بوی باروت و خون به مشامم می‌رسید. صدای ضجه مادران و آه و ناله بیماران، اطرافم را پر کرده بود. مادرم کنارم نشسته بود و دستم را نوازش می‌کرد و اشک می‌ریخت. سرم به شدت درد می‌کرد و هرکار می‌کردم تاری دیدم برطرف نمی‌شد. مادرم گفت: «خوبی؟» خوبی؟ کلمه ساده‌ای بود که در شرایط زندگی من و جنگ، از معنای واقعی خود دست کشیده بود. با شنیدن صدای گریه یاد إحْسیِن خودم کردم. خواستم بلند شوم که دردی در تمام سرم پیچید و ناله‌ام را بلند کرد. مادرم مرا خواباند و سرم را بوسید. «بخواب یومّا!» «یوما إحسین کجاست ؟ حتما الان از گشنگی کلی گریه کرده. » مادرم چشمانش را از من دزدید و چیزی نگفت. نگاهی به اطرافم کردم‌ . بیمارستان پر بود از آدم‌هایی که در بمباران شهر مصدوم شده بودند . حتی پرستارها و پزشکها هم زخمی بودند. کودک تخت بغلی از تشنگی لب‌هایش را بهم میزد اما مادرش نه شیری داشت که به او بدهد نه آبی که سیرابش کند. چند روزی بود که آب را قطع کرده بودند. آخرین بار در خانه بودم که صدای آژیر قرمز را شنیدم و تا بجنبم دیوارها و پنجره‌ها ریخته شد روی سرم. سکوت مادرم طولانی شده بود. دوباره تلاش کردم تا بنشینم. گریه نوزادان و کودکان از پانسمان زخم‌شان، دل هرکسی را ریش می‌کرد . روبه مادر گفتم: « یوما؟ پسرم کجاست؟ کجا بستری کردنش؟ حالش خوبه؟ زخمی شده؟ یوما چرا چیزی نمیگی و گریه می‌کنی؟ یوما ؟ یوما؟» با هربار صدا زدنش کم‌کم صدایم بالاتر می‌رفت. با کمک از دیوار، ایستادم. مادرم خواست مانعم شود « دخترم صبر کن! هنوز ...» او را کنار زدم با همان چشمان تار اتاق های بخش را شروع به گشتن کردم‌. بلند صدایش می‌زدم. در آن شلوغی بیمارستان صدای من گم بود. « إحسین ؟ » « زینب، احسین اینجا نیست » برگشتم و نگاهش کردم: « پس کجاست ؟» مادرم دست هایش را بهم می‌مالید و همچنان نگاه از من می‌دزدید. بازویش را گرفتم و تکانش دادم : « تو رو روح بابا بگو » « بردنش بیمارستان ‌المعمدانی...‌» تا اسم آنجا را گفت ، فوری با همان حال نزار از بیمارستان تلو تلو خوران بیرون آمدم . مادرم هم همراهم شد. انگارحرفی مانده بود که اذیتش می‌کرد و نمی‌توانست به من بگوید . از شهر جز ساختمان هایی با دیوار های ریخته شده چیزی باقی نمانده بود. آمبولانس‌ها خانه به خانه جسد و مصدوم بود که بیرون می‌کشیدند و به بیمارستان ها انتقال می‌دادند. دلم برای آغوش گرفتن پسر سه ساله‌م پر می‌کشید. نزدیکی های بیمارستان صدای هواپیماهایشان را شنیدیم که از بالای سرمان گذشتند. زیر لب گفتم « یا صاحب صبر! » و با تمام قوا خواستم به سمت بیمارستان بدوم که با صدای مهیبی به عقب پرت شدم و همه جا تیره و تار شد. با همهمه صداهای اطراف چشم باز کردم. درد را در تمام سلول‌های بدنم حس می‌کردم. عجیب بود که هنوز زنده‌ام. دود و آتش تمام اطراف کوچه‌های بیمارستان را فرا گرفته بود. دلشوره و نگرانی باعث شد تکانی به خود دهم. در میانه دود مادرم را دیدم که با صورت خونی و لباس‌های خاکی سمتم می‌آمد. پتویی را همچون شیء با ارزش در دست گرفته بود. آن را کمی آن طرف تر کنار من گذاشت. خودم را روی زمین کشیدم و نزدیکش شدم. مادرم ناله سوزناک می‌کشید و به سر و صورتش می‌زد. پتو را کنار زدم. با دیدن إحسین غرق به خون از عمق وجودم جیغ کشیدم و زجه زدم إحسین را در آغوش گرفتم و برایش جای لالایی ، ناله سر دادم . جای زخم ترکش‌ها را بوسیدم و گفتم: این حق کودک من نبود که ناجوانمردانه شهید بشه! به أیّ ذَنبٍ قُتِلَت ؟ پ.ن: برداشت آزاد از اتفاقات اخیر در ✍🏻 فاطمه بانو @kafeh_denj |☕
༻༺ ما شیفتۂ علے و آل اوئیم توفیق بہ ڪار خیر از ایشان جوئیم میلاد امام عسڪرے را امشب تبریڪ بہ صاحب الزمان مےگوئیم (ع) 💫 ✨
‌ شهر وقتی با تو باشم از خبر پر می‌شود کوچه و بازار از اهل نظر پر می‌شود بس‌کبوترها‌به‌شوقت‌بی‌قراری‌می‌کنند تا‌تو‌می‌آیی‌حیاط‌از‌بال‌و‌پَر،پُر می‌شود در‌دلم‌جایی‌برای‌هیچ‌کس‌غیرازتونیست گاه‌یک‌دنیا‌فقط‌با‌یک‌نفر‌پر‌می‌شود کاسه‌صبر‌من‌از‌شب‌گریه‌هایم‌سَرنرفت ظرف‌من‌دریاست‌با‌باران‌مگر‌پرمی‌شود؟ در‌قناعت‌بزم‌ما‌از‌دیگران‌رنگین‌تراست سفره‌ما‌کوچک‌است‌وساده‌ترپرمی‌شود خنده‌ات‌یک‌روزاحیا‌می‌کنداین‌عشق‌را روزگاری‌این‌نمکدان‌از شکرپر‌می‌شود _ سید سعید صاحب علم @kafeh_denj |☕
ماه من غصه چرا؟ آسمان را بنگر که هنوز بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر به ما می‌خندد یا زمینی را که دلش از سردی شب‌های خزان نه شکست و نه گرفت بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست ماه من غصه چرا؟ تو مرا داری و من هر شب و روز آرزویم همه خوشبختی توست ماه من! دل به غم دادن و از یأس سخن‌ها گفتن کار آنهایی نیست که خدا را دارند ماه من! غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید یا دل شیشه‌ای‌ات از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن و بگو با دل خود که خدا هست خدا هست هنوز او همانیست که در تارترین لحظه شب راه نورانی امید نشانم می‌داد او همانیست که هر لحظه دلش می‌خواهد همه زندگی‌ام غرق شادی باشد ماه من! غصه اگر هست بگو تا باشد معنی خوشبختی بودن اندوه است این‌همه غصه و غم این‌همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه میوه یک باغند همه را با هم و با عشق بچین ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند سبزه زاریست پر از یاد خدا و در آن باز کسی می‌خواند که خدا هست خدا هست خدا هست هنوز! _قیصر امین‌پور @kafeh_denj |☕