eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چند سکانس از پشت صحنه دو قسمت پایانی نگاه کن توروخدا😂. اقامحمد خودش اون پشت وایساده و داره میخنده!😁 @Kafeh_Gandoo12😎
دریا: تقریباً یه پنج دقیقه ای می شد که بچه مشغول خوردن بودن ولی من با غذام بازی می کردم ، که این کار از چشم آقا داوود دور نموند و باعث شد از به پرسه: داوود: دیدم دریا خانم داره با غذاش بازی میکنه برای همین از پرسیدم: دریا خانم چرا خودتون نمی خورید؟؟ دریا: یه نگاه به آقا داوود کردم ... الان وقتش بود که بگم...برای همین گفتم: راستش یه چیز می‌خوام بهتون بگم ولی از واکنش تون می ترسم ...😅 قول می دید وقتی که گفتم آروم باشید؟؟ همه: باشه بگو... دریا: چه گروه سرود زیبایی😂 همه: 😐😐 دریا: بلند شدم و به سمت رسول رفتم و دستم روی شونه اش گذاشتم... همه از این کارم تعجب کرده بودن به جز آقا داوود و داداش محمد، داداش محمد که می دونست اما آقا داوود چرا تعجب نکرد؟؟ کمی امم امم کردم ولی بعدش گفتم: ایشون رسول رادفر برادر بنده هستند😅 رسول اول کمی رفت تو شک ولی سریع به خودش اومد و گفت: رسول: از این کارد دریا حسابی تعجب کرده بودم اما سریع به خودم اومد و گفتم: ایشون هم دریا رادفر خواهر بنده هست😅 دریا: ولی آقای عبدی و آقا محمد می دونستند😁 محمد: منم امروز متوجه شدم😐 داوود: ولی من از اول می دونستم... دریا: از حرف آقا داوود تعجب کردم بخاطر همین پرسیدم: از اول اول؟؟ اقا داوود که از لحن من خنده اش گرفته بو د و سعی در جمع کردن خنده اش بود گفت: داوود: اره از همون دو سال پیش😎 دریا: خب چرا تا حالا نگفتین؟؟ داوود: دیدم خودتون چیزی نگفیتن منم نگفتم... دریا: خب من حالا چشمای بعضی از شما رو که اندازه ی توپ پنگ پنگ شده رو با رسول جان تنها می زارم... اومدم برم که با صدای فاطمه برگشتم... فاطمه: نه دریا خانم نشد... من با شما کار دارم پس در نتیجه باهات میام😏 دریا: نه فاطمه جان به خدا که من راضی نیستم ... تو هنوز غذات رو نخوردییی😅 فاطمه: مهم نی من باهات میام😏 دریا: خدایا غلط کردم😭 فاطمه: دیگه فایده نداره... دریا: نهههه😱😭 فاطمه: آرههه😏 ادامه دارد...
دریا:بعد از کلی بحث کردن با فاطمه رفتم توی آشپز خانه که بگم من شیفت امشب با من ... وارد آشپزخانه شدم که غر غر های رسول شروع شد... رسول: از بس با بچه ها سرو کله زده بودم خسته شده بودم برای همین شروع کردم به غر زدن... دریا که از غر غر های من آسی شده بود گفت: دریا: وای رسول بس کن... کم غر بزن... منم دسته کمی از تو ندارما... رسول: وا مگه چیکار کردی ... اینا یه ساعت از بس سوال پرسیدن سر من رو بردن...😐 دریا: والا فاطمه همه ی پسرا را یه تنه حریفه با اون زبونش👅 رسول: توهم دسته کمی از اون نداریا😂😁 مگه نه بچه؟؟ بچه ها: والا😅 دریا: وااا بچه ها؟؟؟ بچه ها: خب راست میگه😁 دریا: باشه شما خوبید 😒 بلند شدم برم که تازه یادم اومد واسه چی اومده بدم...😂 این بچه ها که حواس نمی زارن واسه آدم😂🤣 برای همین برگشتم و گفتم: راستی شیفت امشب با من😌 اومدن مخالفت کنن که گفتم: مخالفتی در کار نباشه...همین که گفتم شیفت امشب با من...😎 بعد هم از آشپزخانه بیرون اومدم... دریا: همه خواب بودن و من هم هدست بگوش و چشم به مانیتور در حال خوردن بیسکویت کاکائویی بودم... دو ساعت از اون موقعی که شیفت ایستاده بدم گذشته بود و سوژه هیچ کاری نمی کرد... دیگه داشت حوصلم سر میرفت که یک دفعه صدای سادیا اومد که به ساعد می گفت نقشه عوض شده و یک ساعت دیگه راه میوفتن برای رفتن به افغانستان... سریع هدست رو برداشتم و رفتم سمت اتاق ها... در اتاق پسر ها رو زدم و گفتم: سریع بیاین بیرون... رفتم سراغ اتاق خودمون و فاطمه صدا زدم ، وفتی مطمئن شدم که بیدار شده از اتاق بیرون اومدم... که با قیافه های بهم ریخته پسرا رو به رو شدم... نتونستم جلوی خندم بگیرم و زدم زیر خنده که باعث شد قیافه هاشون قرمز و عصبانی بشه ... برای اینکه جلوی عصبانی شدن بیش از حد شون رو بگیرم گفتم: سوژه ها تا یک ساعت دیگه حرکت می کنن به سمت افغانستان پس برین آماده بشین... همه: چیییی😲 دریا: پیچ پیچی...😂 چرا اینجوری می‌ کنید برید سریع آماده شید... پسرا رفتن آماده بشن و من هم رفتم و سر دو دقیقه آماده شدم و اومدم بیرون... به دیوار تکیه دادم و رفتم تو فکر... محمد: آماده شدم و با بچه بیرون اومدم که دیدم آبجی دریا تو فکر هست برای همین پرسیدم: دریا خانم به چه فکر می کنی؟؟🤔 دریا: آقا محمد یه سوال مگه ما نمی خوایم سادیا و ساعد عامر و دستگیر کنیم؟؟ محمد: معلومه ... اره😌 دریا: خب چرا با یه تیر دو تا نشان نزنیم؟؟ محمد: منطورت چیه؟؟🧐 دریا: خوب ما می‌دونیم که سادیا عامر و ساعد عامر می‌خواند برن پیش ابراهیم شریف و ما از ابراهیم شریف مدارک کافی داریم خب چرا نذاریم برن و ما از طریق سادیا و ساعد مکان ابراهیم شرف را پیدا نکنیم؟؟ اینطوری علاوه بر سادیا و ساعد عامر ابراهیم شریف هم دستگیر می کنیم... رسول: محمد داشت به حرف های دریا فکر می کرد... یهو گفت: محمد: داشتم به حرف‌های دریا فکر می‌کردم و دیدم درست میگه برای همین گفتم: آفرین دریا به همین نقشه تو عمل می‌کنی من میرم تا با مامورای افغانستان هماهنگ بشم...👍 دریا: ممنون آقا😎❤️ ادامه دارد...
محمد: بچه ها را مستقر کردم و با آقای عبدی هم صحبت کردم ... الان فقط مونده مکان ابراهیم شریف رو پیدا کنیم و همه رو باهم دستگیر کنیم...😄 دریا: آقا محمد در جاهای مختلف مستقر کرد... من, آقا داوود و رسول باهم افتاده بودیم و تو یه گروه... دیگه استرس قبلی رو نداشتم رو نداشتم ولی خب نگران بودم...😢 توی همین افکار بودم که صدای اذان را از گوشی ام بلند شد... سریع بلند شدم و با خاک تیمم کردم و نمازم رو خوندم...🤍🖤 محمد:‌ مکان ابراهیم شریف رو با هزار بدبختی پیدا کردیم... بعد نماز صبح بیسیم زدم و آغاز عملیات رو اعلام کردم... محمد: صدای گلوله همه جا رو پر کرده بود ... بعد از ده دقیقه ابراهیم شریف و سادیا و ساعد عامر دستگیر کردیم...😉 در حال سفید کردن منطقه بودیم که صدای شلیک گلوله اومد... سریع به طرف صدای گلوگه رفتیم... اون اون داوود بود ... نه داوود ....... نههه نه اون داوود من بود غرق خون نه؟؟ همه ی بچه ها جمع شدن و از دیدن این صحنه اشک در چشمانشان جمع شد...🥺 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎
چالش داریم🦋 نوعش:راندی🦋 زمان:18:00🦋 ظرفیت:5 نفر🦋 جایزه: بین منو برنده🦋 شرطش:اف نشی،لفت ندی🦋 ایدی برای اسم های قشنگتون:🦋@Reyhaneh440
خیلی خووووب بووود😂😂😂😂😂آقا محمد گل🌹💧 @Kafeh_Gandoo12😎
نیش باز:قبل اومدن محمد نیش بسته:بعد اومدن محمد😂😂😂 @Kafeh_Gandoo12😎
قدرت تخریب تیکه های آقا محمد گل😂😂😂😂 @Kafeh_Gandoo12😎
عزیزممم😍😍😍😍🥺🥺🥺 دوست دارممم🥰 @Kafeh_Gandoo12😎
💜☂سلام💜☂ 💜☂چالش داریم💜☂ 💜☂نوع: راندی💜☂ 💜☂زمان:الان💜☂ 💜☂توسط💜☂ 💜☂ظرفیت:7💜☂ 💜☂جایزه:لیست میدم💜☂ 💜☂راند:4💜☂ 💜☂شرط:اف نشی،لف ندی💜☂ 💜☂فقط خواهران💜☂ 💜☂ایدی💜☂ @بس💜☂