eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.5هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
رسیدم دریا و فرشید و عزیز اونجا بودن ... رفتم و سلام کردم که هردو جواب سلامم را دادن... رفتم نشستم و سعی کردم داخل ذهنم جملاتی که میخوام بگم رو آماده کنم... از قیافه ی آقا محمد معلوم بو حالش خوب نی... برای همین صداش زدم... من: آقا محمد ، آقا محمد... محمد: بله ... من: حالتون خوبه؟؟ چیزی شده؟؟ محمد: نه یعنی آره ... راستش می خواستم یه چیزی بهتون بگم فقط همین الان بهم قول بدین وقتی گفتم آرامش تون رو حفظ کنید... فرشید: چی شده واسه داوود اتفاقی افتاده ؟؟؟😰 توروخدا جواب بدههه... عزیز: محمد بگو توروخدا جون به لبمون کردی... محمد: نه واسه داوود اتفاقی نیوفتاده... من: پس چی شده؟؟ محمد: راس..تش رس..رسول ... فرشید: رسول چی رسول چی آقا محمد؟؟ ( با تندی ) محمد: رسول...ت..صا...تصادف ک..رده .. الا..ن .. ا..تاق .. ع..مله...😰 منتظر بودم واکنش ها رو ببینم ... همه شکه شده بودن... مخصوصا آبجی دریا... وایی نهه ... رسوول دیگههه نهههه😭 سرم گیج میرفت ... تعادل نداشتم... داشتم میوفتادم که یکی منو گرفت ... اون کسی نبود جز آقا محمد... نشوندم روی صندلی به آغوش کشیدم ... چقدر به آغوش نیاز داشتم ... دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زیر گریه ...😭 آقا محمد هم سفت تر منو به خودش چسبوند ...🫂 متوجه اتفاق های اطرافم نمی شدم فقط می خواستم با آقا داوود حرف بزنم... برای همین بی توجه با صدا های عزیز و آقا محمد راه افتادم سمت اتاقی که آقا داوود داخلش بستری بود...😥😰 ادامه دارد... آقا داوود توروخدا... 💔🥀💔 بلند شو...