eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.8هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم پیش بقیه ایستادم و نگاهم رو دادم به آقا داوود ... اخ از درد داشت به خودش می پیچید... خدایا منو ببخش اگه من بیشتر حواسم بود اینطوری نمیشد ... توی افکار خودم بودم که صدای رسول منو به خودم اورد... با کمک فرشید روی پام ایستاده بودم و داوود رو نگاه می کردم... داشت درد می کشید ... نمی تونستم وایستم و درد کشیدن داداشم رو تماشا کنم واسه همین قدم برداشتم که برم توی اتاق اما فرشید مانعم شد... با لحنی که خشم داخلش موج میزد سعی در کنترل خشمش داشتم گفتم : ولم کن...😠 فرشید: کجا می خوای بری؟؟ من: ول..م..ک.ن.. ( از خشم تیکه تیکه میگه) فرشید: تا نگی ولت نمی کنم... این دفه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با داد گفتم: مگه کوری؟؟ نمی بینی داداشم داره درد می کشه؟؟ می خوام برم پیشش...😡 این دفه آقا محمد اومد و گفت: محمد: اروم باش رسول ... خوب میشه... من مطمئنم خوب میشه...🥺 این بار با صدایی که بغض داخل موج میزد گفتم: چطوری آروم باشم؟؟ مگه نمی ببنین داداشم داره درد می کشه؟؟ آقا محمد منو توی آغوشش کشید و دستش رو توی موهام فرو کرد... همونجا بغضم شکست و تبدیل شد به اشک و اشکم تبدیل شد به هق هق...❤️‍🩹 چند لحظه بعد هق هق هام با دریا مخلوط شد ... هق هق های دریا باعث شد به خودم بیام و خودم رو جمع و جور کنم... از بغل آقا محمد بیرون اومدم و لنگون لنگون رفتم سراغ دریا... اون تو بغلم گرفتم که باعث شد صدای هق هق هاش بلندتر بشه... کمرش رو نوازش کردم و کنار گوشش گفتم : آروم باش خواهری آروم باش... می دونم می دونم داری زجر می کشی ... اما آروم باش... توروخدا آروم باش... حرف هام باعث شد که کمتر بی قراری کنه و هق هقش کمتر بشه ... همینطور که دریا رو بغل گرفته بودم به داوود زل زدم ... دوباره با دیدن وضعیتش اشک توی چشمام جمع شد...🥺 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بدنم حرکت نداشت درد داشتم... نمیدونم چرا.. نمیدونم چرا از محمد و بقیه... هه محمد!! چقدر دلم براش تنگ شده..🥺 دکتر: خب آقا داوود میتونی انگشتاتو تکون بدی؟ من: نمیشه!! عه... خدایا تکون نمیخورد هیچ حسی نداشتم آخخخ خدایااا... دکتر: آروم باش پسرم طبیعیه نگران نباش.. من: آقای دکتر هیچ حسی ندارم!! نمیتونم پاهامو تکون بدم!! دکتر: عه آروم گفتم که طبیعیه...😇 سرمو یکم آوردم بالا که با دردی که تو قفسه سینم پیچید کوبیده شدم به تخت آیییی... نفسم بالا نمیومد... دکتر اومد بالا سرمو گفت دکتر: چیکار میکنی!؟ بابا تو بدنت ضعیف شده نباید اینقدر بع خودت فشار بیاری... چشمامو از درد روی هم گذاشتم و فشار دادم و گفتم: ... من: د..د..ک..تر... ق..ف...قف..قفسه..سی..ن. آخخخ!!! دکتر:چیزی نیس نگران نباش واسه شوک هایی که بهت وارد شده اینطوریه... چ..چ..چییی شوک؟ دکتر:اهوم... شوک... قضیه و داستان طولانی داره ... ..... ملافه رو از روی بدنم کنار کشید دستگاه های زیادی بهم وصل بود... دستشو آروم گذاشت روی بازوم که ... آییییی با اینکه آروم گذاشت ولی خیلی درد داشتم... دستگاه هارو دوباره روی بدنم چک کرد و گفت: تا امشب باشه تو همین اتاق میمونه... بازم میام معاینش میکنم.. بهش یه مسکن تزریق کنین تا دردش کمتر بشه .. هواشو داشته باشین ... حواستون باشه به غیر از شما پنج نفر کسی دیگه نباید بیاد خب؟ چندتا پرستار که اونجا بودن: بله چشم... دوباره ملافه رو کشید روم با بالا اومدن ملافه نسیم و باد کمی بهم خورد... دکتر رفت و یکی یکی پرستار ها پشت سرش رفتن.. خیلی عجیب بود!! نمیدونستم چند روز بی هوش بودم!! اصلا امروز چند شنبس؟؟ وای خدایا اگه نتونم پاهامو تکون بدم چی!! اگه از کارم بیفتم چی؟؟ از استرس حالم داشت همینجور بدتر میشد... اون اتفاقی که تو عملیات افتاد مدام برام تکرار میشد!!خیلی آزار دهنده بود!! دستم رو گذاشتم رو قفسه سینم... با تپش قلبم دستم هم تکون میخورد... مثل همیشه نبود.. یه صدای و ساز دیگه ای داشت!! آهنگی که همراه با تپیدنش میزد مثل همیشه نبود... چشمامو روی هم گذاشتم.. بازوی راستم خیلی درد میکرد... موقع برخورد سعی کردم فقط یه طوری دورش کنم ولی مجبور شدم که با دستم اونو از اون قسمت خارج کنم... ( منظورش هول دادن دریا هست) آخرین صدایی که بعد صدای گلوله ها تو گوشم بود و مدام میپیچید صدای داد و فریاد رسول بود!! چقدر دلم براشون تنگ شده!! هه... رسول ،فرشید، محمد ، سعید ،فرزاد،بهتره بگم بابا فرزاد!! از حرفام خندم گرفته بود! خدایا من عقلمو از دست دادم؟ داوود... اونی که اگه دو ثانیه یه جا میشست همه تعجب میکردن!! من حتی تو خوابم در حال چرخش و جنب و جوشم... حالا نمیدونم چند روزه که خوابیدم!! سعی کردم یکم تکون بخورم.. به تخت چسبیده بودم... آخخ... بازوم بد تیر میکشید!! خدایا کی میخوام از شر این تخت و اتاق خلاص بشم!!؟؟ حالم زیاد خوب نبود ... اما باید تحمل می کردم... حداقل به خاطر بچه ها... توی همین افکار بودم که دکتر از اتاق خارج شد... سریع گفتم: ... من: آقای دکتر حالش چطوره؟؟ دکتر:خداروشکر همه چی بخیر گذشته اما تا امشب فعلا تو این اتاق باشه... اگه مورد خاصی نبود و اتفاقاتی نیوفتاد منتقلش میکنم بخش... من: یعنی چی دکتر؟؟ ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بی طاقت پرسیدم: من: دکتر یعنی چی؟؟ سعید منو چسبوند به خودش و گفت:برادر من ... آقا محمد... تو که اینجوری نبودی... توکلت به خدا باشه... درست میشه همچی... ... اونقدر بغضم سنگین بود که هر لحظه امکان فرو ریختنش وجود داشت! من: سعید! سعید: جانم؟ من: م..م..یخوام..ببی..ن..نمش... سعید: الان خوب نیستی ، بزار سر یه فرصت مناسب... من:ن..نه..الان سعید: آقا محمد... من:خواهش میکنم سعید!! دیگه صبرم تموم شده! سعید سکوت کرد و گفت :به شرط اینکه بی قراری نکنی که اذیت بشه ها! من: ب..باشع... بعد هم رفتیم سمت اتاق... ... جلو در سعید بهم گفت: خودت برو من اینجا میشینم تا بیای.. بعد هم رفتم در زدم.. تق تق تق... صدای گرفته و بی جون داوود اومد که گفت:ب...بله؟ بغض مو قورت دادم و درو باز کردم :اجازه هست؟ داوود که با دیدن من اومد خودشو بالا بکشه با دردی که بدنش رو تسخیر کرد مچاله شد و صورتش در هم رفت خودمو بهش رسوندم...😰 من: داوود!! داوود: آییی... د.دا..داش... من: جان دلم.. الهی من قربونت بشم... نگفتی دل داداش میگیره!! با صدای بی جونی گفت:د...لم ..دلم..ب..را..ت..ون...تن..گ..شده..ب..ود.. بعد هم قطرات اشک مهمون گونش شد و ادامه داد: ب..ا..با..م..ح..مد....نم..ی..د.و..نی..چ.ی..کشی..د...م... من: قربونت بشم اینجوری اشک نریز... پیشونیشو بوسیدم و نشستم کنارش... داوود.. خوبی؟ داوود:آ.ره..دا..داش..ن..گرا..ن..ن..باش... دستشو گرفتم تو دستم و چند بوسه به قسمت هایی از دستش کاشتم... داوود:م..حمد..ن..کن..ععع... من:جان محمد قربون تو بشم من... داوود:این..ج..و..ری..نگو..فک..ر..میکنم..ب چم!! بعد هم تک خنده کرد ... صورتشو نوازش کردم و گفتم:تو به هر سن و سالی برسی بازم داداش کوچیکه خودمی داداش داوود خودم! داوود:مح..مد... من:جانم؟! چیزی میخوای؟ داوود:خ..خ...خ..هوفففف خ..ی..لی..دو..ست ..دارم... با این حرفش کنترلم خارج شد و اونو به بغلم کشیدم.. صدای هق هق خفه داوود بلند شد که اشک منم جاری شد... یکم که دردش نگیره اونو فشار دادم و کنار گوشش گفتم: بهم قول بدع زودتر خوب بشی با عزیز بریم خونشون!! داوود خودشو جدا کرد و مات و مبهوت بهم نگاه کرد ... گفتم:میفهمم آقا داوود ... داوود:چیو؟ چ..یز..خا..صیه؟ گفتم:کوچه علی چپ؟ گفت:ن.ه..خ..یر... ن..رو..نا..کجا.آ..باد... من: منکه میدونم تو...😌 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎 پ.ن: منکه میدونم تو... پ.ن: قربونت برم داداشی خودم... پ.ن: خیلی دوست دارم...
... حرفمو قطع کرد و گفت: ش..م.ا..چی؟؟؟ من: یعنی میگی من تورو نمیشناسم داوود خان؟؟؟؟ داوود: د..دا..داش..خ.ب..بگید..چی؟؟ م..ن..ک.ه..از..حر..فای..ش..ما..چیزی..نم..یف..همم... من: باشه فرض میگیرم نمیدونم تا خودت بهم بگی اصلا قبوله؟ همونجور متفکر و مبهوت نگاهش رو بهم دوخته بود که با برخورد چیزی به شیشه هردو به طرف شیشه برگشتیم... نگاهی به شیشه کردم سعید بود که اشاره می‌کرد یه لحظه برم بیرون ... حتما کار واجبی داره... داوود که نگاهش رو دوخته بود به قیافه سعید بعد از چند ثانیه کوتاه با هیجان گفت: _عهه س‌..س..سعید!!!! انگار خاطرات و اشخاص آرام آرام براش تداعی میشدن که بعد از مکث و نگاه های عمیق یه شوک بهش وارد می‌شد... شونه داوود رو آرام دست کشیدم و بلند شدم ... به محض خروجم از در اتاق سعید پرید و جلو و گفت: _محمد بدو همین الان باید بریم اداره ! من: آرومم چه خبرته سعید اداره واسه چی؟؟؟ چیشده؟؟ سعید: همین الان آقای عبدی زنگ زد... من: خب؟چی گفت؟ سعید: گفتش که بچه ها تونستن رد یه نفر که تو حادثه عملیات دست داشته رو بزنن ... من: واقعاا؟؟ سعید: آره آره فقط گفت خودتون رو سریع تر برسونین اداره ... من: باشه برو من برم به داوود بگم زود میام... سعید:منتظرم زود بیا آقا محمد ... وقتی سعید رفتم دوباره برگشتم توی اتاق ... داوود که انگار منتظر بود و حس کنجکاویش فوران کرده بود گفت: _چ..ی..شده د..اداش؟؟ من: داوود خداروشکر بچه ها تونستن رد یه نفر که تو حادثه ای که پیش اومد دست داشته رو بزنن ! داوود: و..و..اقعا؟ من: اوم... محمدد...داداش...ت..تو..ا..اداره ه..مه..چی..مر..تبه؟؟ من: اهوم آره خداروشکر همه چی عالیه فقط جای شیطون خالیه ... خنده ای سر داد که گفتم : _من برم دیگه مراقب خودت باش باز میام بهت سر میزنم ... ببخشید توروخدا میدونی که حسابی شلوغم وگرنه پیشت میموندم ... داوود: ح..حله آقا... من: حله؟ الانم؟ بازهم خندید و دل من با خنديدنش آروم گرفت... بوسه ای روی پیشونیش کاشتم و از اتاق خارج شدم... داشتم با سعید می رفتم که ایستادم و روبه فرشید گفتم : فرشید تو نمیای؟؟ فرشید: نه آقا می خوام اینجا بمونم... من: باشه ... بعد هم همراه با سعید رفتم... ... در طی مسیر راه هیچ حرفی بین منو سعید رد و بدل نشد و فکر و ذهن هردومون به این متمرکز بود که این پرونده کی تموم میشه... راهی که فکر کردیم آخراشه تازه ب بسم الله بود و ما هنوز زمین بازی و اطلاعات مشخصی نداشتیم... سعید که وارد محوطه شد توقف کرد و گفت که من برم تا ماشینشو پارک کنه و بیاد... بدون حرفی از ماشین پیاده شدم و رفتم بالا... به محض ورودم چشمام رفت سمت جای خالی فرزاد که یه عکس روی میزش قرار گرفته بود ... نگاه پر از درد و خسته ام را به دور و اطراف دادم که دیدم جلو میز اصلی آقای عبدی و علی و محسن ( یکی از بچه های سایت) وایستادن ... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎 پ.ن: رد یکی رو زدن... پ.ن: جای خالی فرزاد...
علی زیر لب چشمی گفت و من هم رفتم سمت اتاقم... حالا که داوود به هوش اومده بود و عزیز هم دو سه ساعت پیش فرستاده بودم خونه راحت تر میتونستم کار بکنم ولی ذهنم و حواسم همش بیمارستان بود.‌.. مانیتورم رو روشن کردم که گوشیم زنگ خورد... <همسرجان> بی وقفه جواب دادم : _الو؟ سلام خانم... _سلام محمد جان خوبی؟ داوود چطوره؟ _خوبه خداروشکر من حقیقتش اومدم اداره... ولی داوود خوب بود نگران نباش... _آها خداروشکر... میگم اشکال داره منو عزیز بریم بیمارستان؟ _چطور؟ _آخه عزیز خیلی بی تابی میکنه بهش گفتم بزار از محمد بپرسم ببینم اصلا میتونه داوود و ببینه یا نه تا بلکه یکم آروم بشه‌... _ ای بابا... چیکارکنم؟؟ مادره دیگه عطیه جان... اشکال نداره ،الان زنگ میزنم هماهنگ میکنم بی زحمت ببرش تا ببینتش... _باشه چشم کاری نداری محمد جان؟ _نه گلم مراقب خودت باش ... منو از حال خودتون با خبر کنین... _ بازم چشم خداحافظ‌... _خدانگهدارت... *** تلفنم رو که قطع کردم یکی در زد ... _بفرمائید _سلام آقا گفته بودید بیام کارم داشتین؟ _سلام سعید جان آره بیا بیا تو... سعید سری تکون داد و اومد داخل... درو پشت سرش بست و نشست روی نزدیک ترین صندلی به من... _بفرمائید آقا من درخدمتم _سعید خبر داری که پای دو نفر جدید به پرونده باز شده؟ _جدید؟ نه کین؟ _شارلوت والر تبعه آمریکا و سباستین تبعه فرانسه... _واقعا؟؟ خب؟ ظاهرا تو اداره یه نفر داره جاسوسی میکنه... _جانن؟؟؟ تو اداره خودمون؟؟؟؟ _آره متأسفانه... البته این یه احتماله... چون‌توی تماسی که سباستین با شارلوت داشت درمورد یه منبع حرف میزدن که دسترسی به اطلاعات داره و منتظرش که اطلاعات رو براشون بفرسته... قطعا فقط یه نیرو از اینجا میتونه این همه اطلاعات داشته باشه... و اینکه فقط یک بخش هست که دسترسی کامل به پرونده و ها اطلاعات داره... سعید بعد از چند دقیقه مکث گفت: _بایگانی اطلاعات... درسته آقا محمد؟ _متأسفانه بله تو این چند روز اخیر هم دو سه تا پرونده گم شده... احتمالا اتصالی کار ما توی اتاق بایگانی حل میشه ... _پس یعنی میگید کار کار خودیه؟؟ _صد در صد خیر... _پس... _سعید اینو همیشه یادت باشه کسی که جاسوسی میکنه هیچوقت از ما نیس... _آها بله حرف شما درست... سعید یکم مکث کرد و بعد از چند دقیقه گفت: _آقا چرا سباستین رو بازداشت نمیکنیم؟! اون که الان توی چنگ ماست... _نه باید حواسمون بهش باشه از سباستین میتونیم به بالا تریا برسیم... _یعنی میگید امکان ارتباط با رئیس و سردسته رو داره؟ _نه ببین قطعا یه سردسته نمیاد با یه آدمی مثل سباستین که هم در معرض خطر ارتباط بگیره... ولی حالا شاید با بقیه در ارتباط باشه که مارو به نتیجه برسونه... الان دیگه سباستین مهره ماست ‌... _بله آقا متوجه شدم اگه با من کاری ندارید من برم به کارام برسم... _باشه بر... حرفم با صدای علی نصفه موند که داشت صدام میزد... نگاهی به سعید انداختم و هردو باهم بلند شدیم رفتیم بیرون... علی همونطور که به صفحه مانیتور زل زده بود گفت: _آقا محمد بیاین سریع... شارلوت یه تماس داره با فرکانس و سیگنال بالا... عجله کنین ... پله هارو یکی دوتا رد کردم و خودمو رسوندم به علی... هدست رو سمتم گرفت که ازش گرفتم و روی گوشام تنظيمش کردم تماس برقرار شد... شارلوت بدون معطلی گفت: _هی سلام سیما ( یکی از دستان و همکاران شارلوت ) چطوری؟! _سلام شارلوت چه عجب یادی از ما کردین!!!! _ببخشید دیگه سرم شلوغه چقدر تغییر کردی سیما! _واقعا؟ خوشگل شدم؟! بعد هم صدای خندش بالا رفت _آره آره خیلی خوشگل شدی... _خب؟ من درخدمتم قطعا واسه احوال پرسی زنگ نزدی ... _آره آفرین... ببین الان زنگ زدم فقط یه آماده باش بهت بدم... _آماده باش چی؟! _یه عملیات توپ برات دارم آماده باش... به مریم میگم همه چیو تا بهت بگه ... _باشه پس من منتظر مریم میمونم با گفتن این حرف شارلوت بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بعد از اینکه تماس و قطع کرد هدست رو گذاشتم رو میز و رو به علی گفتم: _همه ی این تماس هارو میخوام مو به مو با آدرس علی باید همه هوش و حواستو بزاری تا بتونیم اینو خانم شارلوت رو به دام بندازیم... _چشم آقا به کلیه تیم های اطلاعات آماده باش دادم ... منتظر و آماده ایم آقا... _خوبه انشاءالله رسول هم به زودی میاد کارت کمتر میشه ... علی‌ یه موقع نشه که متمرکز بشید روی این تلفنا و از بقیه چیزا یادتون بره ها... _نه آقا بله چشم حواسمون هست ... بهمون اعتماد کنین ... ... برگشتم توی اتاق و نشستم پای مانیتور ... آخخ خداکنه زودتر رسول بیاد واقعا نیرو کم داریم... لباسامو پوشیدم و رفتم پایین تا بریم بیمارستان... از پله ها اومدم پایین و جلو اتاق عزیز به در چند تقه کوچیک زدم... صدای عزیز از پشت سرم اومد که گفت: _دخترم اینجام بریم؟ متعجب برگشتم و دیدم لباساشو پوشیده و نشسته روی پله های ورودی حیاط... بهش گفتم: _عزیز جون با چه سرعتی آماده شدین؟! _دخترم ان شاءالله مادر میشی میفهمی چرا حالی دارم ... دلم بی قراره بچمه ... _دورتون بگردم من ... چشم بریم... رفتم سمتش که بلند شد... ریموت ماشین رو زدم د در رو برای عزیز باز کروم تا بشینه بعد هم درو بستم... سوار ماشین شدم و حرکت کردم. .. ... به محض اینکه رسیدیم بیمارستان عزیز با عجله پیاده شد و رفت داخل... بعد از اینکه ماشین و پارک کردم رفتم داخل... ... به محض ورودم به بخشی که داوود بود دیدم عزیز جلوی در و میخواد بره داخل... برگشت و بهم نگاهی انداخت... بهش گفتم: _عزیزجان من نمیام میشینم همینجا... _باشه دخترم ... بعد هم بدون معطلی رفت داخل... دل تو دلم نبود... داوود من ،پسرک شیطون من الان آروم خوابید بود... رویی صندلی که کنارش بود نشستم... چشمامو دوختم به صورت مظلوم و ماهش... دلم میخواست نوازشش کنم ،دلم واسه صداش تنگ شده بود... اما دلم نمیومد از خواب بیدارش کنم... دستمو گذاشتم بالاسرش و زل زدم بهش. .. ته دلم قربون صدقش میرفتم که چشماشو آروم باز کرد... لبخند و روی لبام کش اومد و بغض سنگینی مهمون گلوم شد... داوود یکم دور و برش رو نگاه کرد و خیره شد به چشمای من... بعد از یکم مکث یکدفعه گفت: _ع...ع..عزیززز خودشو بالا کشید که صورتش جمع شد آروم دستمو گذاشتم رو شونش و خوابوندمش ... معذب بود بچم... دستمو گرفت و بوسه ای پشت دستم کاشت ... اشک تو چشمای قشنگش حلقه زد و رو بهم گفت: _م..م..مامان د.دلم خیلی ..ب..برات ..تنگ‌.ش..ده..بود بعد هم قطره اشکی به زلالیه قلبش از روز گونش غل خورد پایین... بهش گفتم: _دورت بگردم الهی نمیگی دل مامان هزار راه میره... داوود تو چیکار کردی با خودت پسرم!؟ _مردمک چشماش رفت پایین و گفت: _شرم..ندتم عز..یز... شرم..نده _دشمنت شرمنده باشه عزیزدلم... باعث افتخار و سربلندی منه پسرام دوتا کوه استوار و محکم هستن... تبسم کوچکی روی لباش نقش بست و گفت: _شرم..ندم نکن..ین ... وظایف..مون رو ..انجام میدیم ما..مان... دستی به موهای خوش حالتش کشیدم و گفتم : _رو سفیدم کردی داوود رو سفیدم کردی... _ 😅🙃 بوسه ای روی پیشونیش نشوندم مظلوم خیره شد بهم... نگاهش دل سنگ و آب می‌کرد... صورتشو نوازش کردم و خودشو لوس کرد و گفت: _ما..مامان پ..پ..پاهامو..ن..نمیتونم..ت..تکون..بدم... _دورت بگردم عزیزدل مادر نگران نباش به خاطر اینکه چند وقتیه که بیهوش بودی اینجوری شدی ان شاءالله زودتر بلند میشی... چشماشو بست و لبخند کوتاهی زد... .. مغزم دیگه حسابی جواب کرده بود... از هر راهی میرفتم به در بسته میخوردم... لعنت به اون اوضاع کذایی... دستامو کوبیدم رو میز که آقای عبدی وارد اتاقم شد... سریع بلند شدم نزدیک بود بیفتم که خودمو جمع و جور کردم. .. _سلام آقا _علیک سلام آروم باش... _ببخشید آقا ذهنم خستس نتونستم خودمو کنترل کنم... _محمد این راهش نیست ... به اعصاب خودت مسلط باش... نزار این موانعی که بر سر راهت قرار گرفتن از یه مامور صبور و متفکر یه آدم خسته بسازن... _بله آقا شما درست میگید... _محمد میدونم فشار زیادی رو داری تحمل میکنی از یه طرف وضعیت داوود ، از یه طرف هم این پرونده در هم پیچیده ... _ ... _گره گشا اون بالاییه محمد... اگه یه در رو به روت میبنده صدتا در دیگر رو باز میکنه ... فقط باید با خونسردی و توکل بهش جلو بری... ما باخت نمیدیم محمد... نگران نباش... سر به زیر انداختم و گفتم: _آقا شرمنده ام... چشم دقتم رو بیشتر میکنم ... _نه ببین دقت نه دقت لبه مرز دیگه... میگم خونسرد و آروم باش... _چشم آقا ... _چشمت بی اشک محمد آقا... کارت تموم شد برو یکم استراحت کن... _بله حت... گوشیم زنگ خورد و اسم عطیه روی صفحه گوشی نقش بست... _ببخشید آقا ... _راحت باش من میرم به کارت برس... @Kafeh_Gandoo12😎
_چشم... ... جواب دادم: _الو عطیه جان؟ _سلام محمد خوبی؟ خسته نباشی! _ممنون سلامت باشی چیزی شده خانم؟ داوود و عزیز خوبن؟؟ _آره خوبن نه چیزی نشده فقط الان داشتم با دکتر داوود حرف می... _خب خب چی گفت؟؟چیشده؟؟ _آروم هیچی گفت یه نیم ساعت چهل دقیقه دیگه میارنش بخش... _خب خداروشکر دستت درد نکنه خانم... آقا محمد نزاشت که من برم داخل و داوود رو ببینم و این خیلی کلافم می کرد... آخه چرا منو به زور می فرسته تو اتاقم ... خب شاید من دوست نداشته باشم... چرا اصلا نظر من مهم نی؟؟ اه.. اه.. اهههه... همینجور که داشتم غر میزدم در باز شد و دریا و فرشید داخل شدن... خواستم دوباره غر بزنم که دریا زودتر فهمید و گفت : دریا: ببین رسول غر نمی زنی ها که حوصله ندارم... من: خب ... حالا چیکار داشتین؟؟ فرشید: آقا محمد احضار مون کرده باید بریم ... کاری نداری قبل از اینکه بریم برات انجام بدیم؟؟ من: نه خوش اومدین... فرشید: یعنی رسول... وقت دنیا رو میگیری با این لجبازیات... ( با لحنه خنده ) دریا: راست میگه... من: ببین فرشید اگه می تونستم درست روی پاهام وایستم اگه تک تک موهات رو می کندم ... تو به چه حقی از تیکه کلام من استفاده می کنی؟؟ ( با یک عصبانیت ولی با لحنی بامزه و خنده) فرشید: بیشین مین بابا...( با لحن خنده ) آبجی بیا بریم که دیرمون شد ... دریا: آره بدو بدو بریم که دیر شد ... رسول خداحافظ مواظب خودت باش... رسول: باشه برید تا آقا محمد براتون یه توبیخی قشنگ رد نکرده... دریا و فرشید رفتن ... خدایا شکرت که دوباره به این روز ها برگشتیم...🤲🏻 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
روی پرونده تمرکز کرده بودم که در به صدا در اومد: -تق تق تق -بیا تو چهره سعید و فرشید و آبجی دریا نمایان شد‌... رو بهشون گفتم: _بیاین داخل بچه ها بیاین که به موقع اومدین بچه ها یکی پس از دیگری وارد اتاقم شدن... قیافه های خسته ولی شادی داشتن ... بشینین راحت باشین... بلند شدم و براشون چای ریختم و دادم بهشون... فرشید رو به من گفت: _آقا از داوود خبری دارین یه چند ساعتی میشه از خبر ندارم... دوباره دردش داشت؟؟ خوب بود؟؟ _آروم باش فرشید جان آره رفتم دیدمش خداروشکر خوبه ... فرشید نفس عمیقی کشید و خداروشکری زیر لب گفت... سعید نگاهش رو از فرشید گرفت و رو به من گفت: _آقا گفتین بیایم... بفرمائید؟ _آها آره بچه ها دو کیس جدید پیدا کردیم دریا: کی؟ کجا؟ من: آقای سباستین جورد و خانم شارلوت والر... پای یه سیما نامی هم که هنوز ازش اطلاعات کاملی نداریم ولی پاش به این پرونده باز شده... فرشید ازت میخوام شخصا به این موضوع رسیدگی کنی هرچه سریع تمرکز کن و همه حواست رو ببر رو پیدا کردن این سیما و اطلاعات بیشتری از شارلوت... فرشید: چشم آقا ولی دریا خانم بهتر می تونن ... من: دریا؟؟؟ فرشید: بله آقا دریا خانم ... بهتره اینکار رو بسپارین به دریا خانم... من: آخ چجو... با صدای فرشید حرف توی دهنم موند... فرشید: آقا لطفا سوال نپرسید... دریا که تاحالا ساکت بود گفت: دریا: آقا اینکار با من... کلافه شده بودم کارای رسول کم بود دریا هم اضافه شد... ولی با تمام بی حوصلگیم گفتم: خیلی خوب ولی حواست رو خیلی جمع کن... دریا: چشم... می تونم برم؟؟ من: آره ... راستی داوود رو تا نیم ساعت چهل و پنج دقیقه دیگه به بخش منتقل می کنن... فرشید: واقعا آقااا؟؟؟؟ خدایااا شکررر... _آروم فرشید آروم... بعد هم تک خنده ای کردم... بعد رفتن دریا رو به سعید و فرشید گفتم: _شما دوتا هم چهار چشمی باید مراقب سباستین باشین... حواستون باید به این چی بود.. اممم... آها مریم ،حواستون به این خیلیی باید باشه... بچه ها اوضاع پرونده اصلا خوب نیست باید همه حواستون رو جمع کنین ... سعید یه زحمت... سعید: جانم آقا... من: ببین میتونی از بانک مرکزی استعلام حساب های سباستین رو بگیری؟ سعید: چشم آقا حتما پیگیری میکنم... من: خوبه میتونین برین... خسته نباشید بچه ها دمتون گرم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
... با ذره ای تکون خوردن درد از پاهام میزد به کمرم و به تخت میخکوبم می‌کرد... از این اوضاع کذایی خسته شده بودم... آخه تا کی باید بخوابم... از اداره و خونه و عالم بی خبر بودم... خیلی دلم میخواست از یکی حال دریا خانم رو جویا بشم... نمیدونم به اون هم گلوله ای اصابت کرد یا نه ... من فقط یه حس غریب رو در قلبم پرورش میدادم و چه تلخ که برام ممنوع بود... در مورد چی اصلا حرف میزنم! چی دارم میگم با خودم! خدایاا دیوونه شدم ... عزیز رو که دیدم یکم قلبم آروم گرفته بود... چقدر به نگاه و نوازشش نیاز داشتم... با اینکه دیگه بزرگ شده بودم ولی خیلی خودمو واسه عزیز لوس میکردم.چه میشه کرد پسرا مامانین دیگه! لبخندی رو لبام نقش بست که با اومدن دکتر و چندتا پرستار به تعجب تبدیل شد رو به دکتر گفتم: _اتفاقی افتاده آقای دکتر؟؟ _نه بسه دیگه هرچی نگاهمون کردی پاشو نقش بازی نکن ... میخوام منتقلت کنم بخش ... _واقعااااا؟؟؟ ایوللل آیییی... _هوففف اصلا کنسله با این وضعیت باید بگم بیان به تخت ببندنت ... _نه نه آقای دکتر به خدا قول میدم هرکاری رو که گفتین رو انجام بدم غلط کردم... _باشه بابا باشه آروم ... بعد هم به طرفم اومدن و دستگاه های مزاحم رو از بدنم جدا کردن... نفس عمیقی کشیدم و دوباره با شدت نفسمو بیرون دادم... از تخت و بیمارستان و این دم و دستگاه ها متنفر بودم ... ... سه ساعتی میشد که بچه ها متمرکز بودن رو کارشون ... فرصت نداشتیم و باید هرچه زودتر به یه سرنخ می‌رسیدیم... از اتاق رفتم بیرون و بچه هارو صدا زدم تا بیان اتاقم... چند دقیقه گذشت و هرکدوم بعد از دادن سلام وارد اتاق شدن و به درخواست من نشستن ... رو به علی و دریا گفتم: _چیکار کردین؟ تونستین اطلاعات بیشتری در مورد این دو کیس پیدا کنین؟؟ دریا: بله آقا تونستیم این سیما رو پیدا کنیم ، الان هم کاملا روش تسلط داریم ‌... محمد: خوبه ،عالیه دیگه چی؟ علی: آقا ما از طریق تماس ها و ایمیل های شارلوت فهمیدیم که با یکی از کارمند های شرکت نفت در ارتباطه ... حساب سنگینی هم توی بانک های متعدد در مناطقه شمال تهران داره که هیچگونه برداشتی ازش صورت نمیگیره ولی ماهیانه هفت میلیون تومن به این حساب ها واریز میشه... محمد:جالب شد‌... یک زن با تبعیت یک کشور دیگه توی ایران و چنین و ... حساب های سنگینی داشته باشه... بازم حواستون باشه... بعد آها تاریخ واریز همه این پول ها و اینکه از کجا و چه کارتی واریز شدن رو میخوام ... خب سعید،فرشید شما چیکار کردین؟ فرشید: آقا حقیقتش ما دنبال سباستین بودیم... تا یه مسیری هم باهاش رفتم ... اما توی فرعی پیچید و گمش کردم... هرچی وایستادم و روی نقشه رو نگاه کردم خبری ازش نبود‌... سعید هم تو اداره نتونست استعلام بگیره ببینه کجاست... محمد:چی؟؟؟ گمش کردین؟؟ یعنی چی گمش کردی فرشید؟؟؟ میدونی ما چقدر از این پرونده عقبیم؟؟؟ سعید: آقا محمد حرص نخور این مرض داره میخواست حال و هواتو عوض کنه... اینم محل ورود و خروج و اطلاعات کامل ‌الیا و محسن رو هم گذاشتیم مراقبش باشن... محمد: فرشید؟! فرشید:جانم آقا بفرمائید درخدمتم... محمد:ای خدا چرا منو حرص میدی... ولی... عالی ... همه چی خوبه... سعید حساب بانکی سباستین چیشد؟؟ سعید:‌ آقا محمد باورت نمیشه اصلا... این یه کاره ای هست... تو همین هفته چهارده هزار دلار به به صورت پراکنده به کارتش واریز شده... محمد: چند دلاررر؟؟؟؟ چهارده هزارر؟؟ بعد برداشت هم داشته؟؟ سعید: بله آقا حدود صد میلیون برداشت کرده که همش هزینه پوشاک و غذا و یه مهمونی یا تولد کوچیک بوده ... محمد:سعید آمار این مهمونی رو در بیار برام ... بچه ها کارتون عالی بود خسته نباشید دمتون گرم... ادامه دارد...
... لبخند روی لب های دریا کش اومد و گفت: _آقا فکر نمی کنید دمتون گرم برای ماموری چون شما یه کوچولو خیلی کوچولوها نامناسب باشه؟! نگاهی متفکر و پر از سوال نثار جان بی جانش کردم که گفت: _ داداش سعید مگه آقا محمد بهت نگفت آمار مهمونی رو در بیار... چرا الان نشستی؟! سعید: وا تقصیر من چیه دقیقا!! پاشو بحث و عوض نکن کله مانیتوری ... داداش فرشید سینه سپر کرد و گفت: غریب گیر آوردی سعید خان... بزار فقط داوود و رسول مرخص بشن یه دماری از روزگارت دربیاریم خودت بگی ایولا ... تا دریا اومد حرفی بزنه دستامو زدم رو میز و با خنده گفتم : -بلند شید برین دیگه عهه... نشستن دارن مخ منو میخورن!! یکی یکی سر به زیر و با خنده بلند شدن رفتن بیرون ... بلند شدم و رفتم بیرون... طفلی ها از وقتی داوود و رسول به هوش اومده بود خیلی شاد و سرحال بودن خداروشکر!! داشتم میرفتم سمت میز سعید که نگاهم توسط میزی که علی روش نشسته بود جلب شد... برگشتم سمتش... سرشو گذاشته بود رو میز و چشماش رو بسته... نفس های پیوسته و آرومش نشان می‌داد که خوابه ... رفتم سمت و دستمو گذاشتم رو شونش... _علی؟ یکدفعه سرشو از میز گرفت و چشماش رو با دو انگشتش ماساژ داد... _سلام آقا ببخشید ... _قیافه رو ببین ... بلند شو علی بلند شو... چشمات کاسه خونه،پاشو برو هم یه سری به خانوادت بزن هم یکم استراحت کن... دریا و محسن هستن،بلند شو... _نه آقا خوبم حواسم هست... بفرمائید شما... _عه میگم پاشو رو حرف مافوقت حرف نزن ... _آخه آقا... پریدم وسط حرفش _آخه ماخه نداریم بلند شو... بعد هم دست به کار شدم و مانیتورش رو خاموش کردم ... بلند شد و سویشرتش رو پوشید و بعد از خداحافظی با من بچه ها رفت... منم رفتم پیش سعید... _سعید بلند شو بریم به داوود و رسول سر بزنیم... فک کنم آوردنشون بخش... _ آقا محمد برو مزاحم کار من نشو مگه نمیبینی دارم کار میکنم... برو پسر خوب برو به کارت برس اینقدر از زیر کار در نرو... _عه نه بابا!! از کی تا حالا با من اینجوری حرف میزنی ؟! _از همون بعد از تولدت ... _روتو برم... بلند شو ببینم... فرشید ، آبجی دریا پاشین بریم یه سر به داوود و رسول بزنیم آوردنش بخش... هردو با خوشحالی و هیجان گفتن:ایوللل بریم آقا چشمم... از رفتارشون خندم گرفت ... سعید هم بلند شد و مانیتورش رو خاموش کرد... فرشید و دریا هم باهم کل کل میکردن که کی بشینه پشت فرمون... خدایا سالم برسم بیمارستان خیلیه!! بعد از کلی جدال و کل کل سعید هردو تارو که نه ، فرشید رو یه پس کله زد و خودش نشست پشت فرمون... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
توی راه فرشید و دریا یه طرف و گرفته بودن سعید هم یه طرف و گرفته بود... این بگو و اون بگو... چندی گذشت که رسیدیم به بیمارستان... دریا هنوز ماشین خاموش نشده بود پرید پایین و با سرعت دویدن سمت بیمارستان... و گفت: میریم به رسول خبر بدم... سعید زیر لب از اینکه باز جلو زبون اون دوتا کم آورده برد نق میزد... لبخندی رو لبم کش اومد و گفتم: _اینقدر غر نزن بیا بریم! ... به همراه سعید و فرشید وارد بیمارستان شدیم... و باهم به سمت اتاقی که داوود بستری بود روانه شدیم... به خاطر شرایط و اهمیتش تو یه اتاق جدا و تنها بود... راستش خجالت می کشیدم برم ملاقات آقا داوود برای همین بهونه رسول رو گرفتم و گفتم میرم بهش خبر بدم ... ولی... بازم خجالت می کشم تنها برم... پس چیکار کنم... اومممم... آها فاطمه... زنگ میزنم به اون ... بیاد باهم بریم... آخ فاطمه آجی قربونت برم که بعضی از جاها انقدر خوب به کار میای... توی همین افکار بودم که رسیدم دم در اتاق رسول ، یکم شیطنتم گل کرده بود برای همین در رو با شدت باز کردم که یه صدای مبهمی داد رفتم... بدبخت سه متر پرید بالا... از خنده قرمز شده بودم که رسول گفت: فکر مشغول داوود و دریا بود که در با شدت باز شد و یکی اومد داخل ... از صدای ترسیده به بالا پریدم که سرم به طرز وجهی درد گرفت اما به روی خودم نیووردم... وقتی دیدم دریا بوده که این کار مسخره رو کرده در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: خد..ا..لعن..تت..نک..نه..دری..ا..چر..ا..اینج..وری..می..کنی؟؟ درحالی که سعی داشت خنده اش رو جمع کنه گفت: دریا: ببخشید می خواستم یکم بترسونمت... من: موفق شدی... خب حالا بگو ببینم چیکار داری؟؟ با لحنی که خنده داخلش موج میزد گفت: دریا: بلند شو می خوام ببرمت یه جای خوب ... من: کجا؟؟ دریا: یه جا خوب دیگه... من: تا نگی کجا نمیام دنبالت... دریا: حتی اگه قرار باشه بری پیش آقا داوود؟؟ با ذوق گفتم: داوود؟؟ دریا: آره... من: خب زود باش و بیا کمکم کن تا بریم ... زود باش... دریا: کمکت کنم؟؟ من: آره دیگه... دریا: میرم بگم ویلچر برات بیارن... من: ویلچر؟؟ ویلچر چرا؟؟ دریا: انتظار نداری که دوباره بیام و اون وزن سنگینت رو دوشم بندازم؟؟ من: دریاااااا... دریا: زود میام... رفتم و واسه رسول ویلچر گرفتم و به یکی از پرستار های مرد گفتم که بیاد کمک... اومد رسول رو ویلچر گذاشت ... بهش گفتم خودش رسول رو به اتاق آقا داوود ببره... پرستار داشت رسول رو می برد که رسول گفت: رسول: دریا مگه تو نمیای؟؟ من: نه زنگ می زنم به فاطمه و با اون میام... رسول: باشه زود بیا... من: چشم... بعد رفتن رسول زنگ زدم فاطمه اولش گله کرد ولی بعد با یک چرب زبونی راضیش کردم که بیاد ... اهه... ای کاش تو همون اتاق بودم حداقل صدای دستگاه هارو می‌شنیدم... اینجا که هیچی اصلا... اگه محمد بیاد بهش میگم امضا بدم مرخص بشم ... من دو روز دیگه اینجا باشم دیوونه میشم... به کمک تخت بلند شدم و خیلی آروم با دردی که مدام توی بدنم بالا پایین میشد خودمو به پنجره رسوندم ... دلم واسه بیرون تنگ شده بود! لبخندی رو لبم کش اومد که دستمو روی قلبم گذاشتم و آروم فشردم و زیر لب زمزمه کردم: _ولی می ارزید به گلوله خوردنم! فکر و خیالات تو ذهنم همش جولان میداد... اما اینا همه واسه من ممنوع بود... یه عطر ممنوعه‌... یه چیزی که فقط رویا و تصورات منه!! دوباره به تختم رفتم و ملافه رو کشیدم روی سرم و سعی کردم بخوابم که با باز شدن در و شنیدن صداهای آشنا بلند شدم... با دیدن فرشید سعید گل از گلم شکفت که فرشید دیوونه هم اومد و بغلم کرد... فرشید:چطوری دیوونه!! چه عجب بیدار شدی خرس قطبی... به خواب زمستونی رفته بودی؟! با شنیدن حرفاش خنده ای سر دادم و گفتم: راحت باش حسابی تخریبم کن دارم برات ... بزار از رو این تخت بلند بشم ،درستتون میکنم... یکم گذشت که محمد وارد اتاق شد... _داداشش!!! _سلام قربونت بشم من! خوبی؟ _اوم.. رفتی که بیای! _ببخشید شرمندم کار داشتم اداره... _دشمنت این چه حرفیه! فرشید با قیافه های کج گفت:اییی عوقق!!داوود توکه اینجوری نبودی!! بعد هم ادامه داد: _سیلیم قیربینیت بیشیم... ممد آقا به خدا این روحیه لوس و مامانی از شما به دوره... نکن با دلمون این کارو آقا!! من و محمد هاج و واج نگاهش میکردیم و برای دیوونه بازیاش میخندیدیم که سعید گفت: _نمیدونم چرا ولی الان خیلی باهات موافقم ... داوود عمویی پستونک بدم خدمتتون؟! همه زدیم زیر خنده... نگاهی به صورت محمد انداختم! چقدر خنده هاش آرامبخش و قشنگ بود!! چقدر قلب و روح من برای زنده موندن به این خنده ها نیاز داشت! راستی رسول کو؟؟ ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
سریع رو به بچه ها گفتم: راستی رسول کجاست؟؟ نمیاد دلم براش تنگ شده بی معرفت رو ... بچه ها حول کرده بودن ... نکنه اتفاقی واسش اوفتاده؟؟ روبه محمد گفتم: محمد داداش رسول کجاست؟؟ محمد با من و من گفت: محمد: راس..تش..راست..ش..رس..ول... من: رسول چی؟؟؟ رسیدم درم در اتاق داوود که شنیدم اسم منو میگه و صدا می زنه... بی معطلی از پرستار تشکر کردم و در اتاق رو باز کردم و گفتم : کسی رسول رو صدا زد؟؟؟ این کارم باعث شد همه نگاه ها به من به چرخه و منو داوود بهم خیره بشیم... بعد از چند دقیقه که بهم نگاه کردیم روبه بچه ها گفتم: یکی نمیاد منو ببره پیشه این دهقان مون تا یه دل سیر بغلش کنم؟؟ فرشید که تا حالا داشت با چشم های اشکیش به ما نگاه می کرد پیش قدم شد و منو کنار داوود گذاشت... با دسته تخت به زور بلند شدم و داوود رو بغل کردم و گفتم: داوود خیلی خری خیلی ، خیلی هم بدی خیلی خیلی... دهقان فداکار دلم یه ذره شده بود واسه اون صدای زشتت... داوود که تازه به خودش اومده بود گفت: رسول چرا اینحوری شدی؟؟ چرا روی ویلچر نشسته بودی؟؟ من: چیز خاصی نبود فقط یه تصادف کوچولو کردم... داوود: تصادف؟؟ من: اوهوم... می دونستم داوود ول کن نیست و می خواد هی سوال بپرسه... برای همین ملتمس به فرشید چشم دوختم که منظورم رو فهمید ... ایول خوشههه... میگن دوستای واقعی با چماشون با هم حرف میزننا ... فرشید: رسول میدونی قبل از اینکه بیای چه اتفاقی افتاد؟؟ من: نه چه اتفاقی افتاد؟؟ فرشید: داوود و آقا محمد داشتن قربون صدقه هم می رفتن... باورت میشه؟؟ من: نههه... واقعا؟؟ چجوری؟؟ فرشید: اینجوری... گربونت بیشم... با لحن فرشید زدم زیر خنده که با خنده من فرشید و داوود و سعید و آقا محمد هم خندیدن... همه زدیم زیر خنده... به صورت محمد نگاه کردم... چقدر خنده هاش قشنگ و آرامش بخش بود... واقعا به این خنده ها نیاز داشتم... محمد به بحث شون خاتمه داد و گفت: عه عه عه ناسلامتی مافوقتونم ... باز به روتون خندیدم پررو شدینا! رسول در جوابش حالت مهربونی به صورتش گرفت و گفت: جدا از شوخی من مظلوم تر از محمد ندیدم و نخواهم دید... داوود نبودی ببینی اون آقامحمدی که وارد سایت میشد رعشه به دل من میوفتاد‌ ، تو این اتفاقاتی که گذشت خیلی مظلوم و آروم بود... یعنی من یکی روم نمیشد و توانایی اینو نداشتم که بهش نگاه بکنم... محمد سر خم کرد و تبسم خیلی ریزی روی لباش نشست... دست بردم و دست گرمش رو تو دستم گرفتم... تو حال و هوای خودمون بودیم که صدای در اومد و دوتا کله نمایان شدن... ادامه دارد...
بلاخره فاطمه اومد بهش گفته بودم سر راهش شیرینی و گل هم بگیره... گل رو از دستش گرفتم و راه افتادیم به سمت اتاق آقا داوود... وقتی رسیدیم... یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو پر انرژی نشون بدم... در رو باز کردم و گفتم: به به سلام !! می بینم جمع تون جمع و فقط گل ( به خودم اشاره کردم ) و گاو تون ( به فاطمه اشاره کردم ) کم بود که اومدن... فاطمه: سلام به همگی... عههه اینجوری دریا خانم حالا وقتی رفتم و مجبور شدی خودت تنها بری داخل می فهمی... من: فاطمه شوخی کردم دیگه جنبه داشته باش... فاطمه هم یه چشم غره ای بهم رفت و کنارم ایستاد... دوباره برگشتم سمت بچه ها گفتم: حالا اجازه هست بیایم داخل... رسول در حالی که خنده اش رو جمع می کرد گفت: رسول: خیر اجازه نیست... بی توجه به حرفش رفتم داخل و به فاطمه هم اشاره کردم که بیاد... این کارم باعث شد که رسول بگه... رسول: مگه نگفتم نیا داخل... چرا اومدی پس؟؟ من: چون نظر تو اصلا مهم نی... رفتم و گل رو گذاشتم روی میز و روبه آقا داوود با استرسی که افتاده بود به جونم گفتم... با اومدن دریا خانم دوباره توی قلبم آشوب شد و گرمم شد... چرا من ایجوری شدم؟؟ یعنی واقعا عاشق شدم رفت؟؟ نههه... این یه حس دو سه روزست که به زودی از بین میره... ارههه... توی همین افکار بودم که صدای دریا خانم من رو به خودم اورد... دریا: سلام آقا داوود خوبید؟؟ خیلی خوشحال شدم که بهوش اومدید... این مدت که نبودین حال همه گرفته بود... امیدوارم هرچه زود تر بهتر بشید... من: سلام شکر... شما خوبید؟؟ خیلی ممنون... دریا: خوبم ممنون... آبجی فاطمه هم سلام و احوال پرسی کرد... توی حال خودمون بودیم و کسی حرف نمی زد... با اومدن فاطمه خانم دوباره تپش قلب گرفتم ... دیگه مطمئن بودم که بهشون علاقه مندم... شخصیتش رو خیلی دوست دارم... اما خجالت می کشم به فرشید بگم ... خب هرچی نباشه خواهرش هست و روش غیرت داره... مثل من که روی ستاره غیرت دارم... ولی من که کار غیر شرعی نمی خوام بکنم... ای خدا چیکار کنم؟؟ به کی بگم؟؟ اومممم... آها بهترین گزینه آبجی دریاست بلاخره دوست صمیمی فاطمه خانم که هست... باید به موقعیت خوب گیر بیارم و با آبجی دریا در میون بزارم... برای اینکه حال و هوام عوض بشه تصمیم گرفتم به بیرون برم برای همین... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
با گفتن یه با اجازه از اتاق زدم بیرون و نشستم روی صندلی و سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم و به فکر فرو رفتم... نمیدونم چقدر گذشته بود اما حضور یک نفر را حس کردم... چشمام رو باز کردم که با فرشید مواجه شدم... فرشید: سعید خوبی داداش؟؟ چرا از اتاق اومدی بیرون؟؟ چیزی شده؟؟ من: خوبم چیزی... با صدای یک نفر از پشت سرم حرف توی ذهنم موند... (خواهر سعید) تازه به این بیمارستان منتقل شده بودم... داشتم بیمارستان رو گشت میزدم که از دور سعید رو دیدم... بند دلم پاره شد ... سعید اینجا چیکار میکرد؟؟ نکنه اتفاقی واسش افتاده؟؟ وای نههه... دویدم سمتش و گفتم: سعید اینجا چیکار می کنی؟؟ خوبی؟؟ با تعجب برگشت سمتم و با دیدنم بلند شد و چند قدم جلوتر اومد... با لحنی پر از تعجب گفت: سعید: ستاره اینجا چیکار می کنی؟؟؟ مگه تو نباید الان شهرستان باشی؟؟؟ من: تو اول بگو اینجا چیکار میکنی؟؟ اتفاقی برات افتاده؟؟ خوبی؟؟ سعید: خوبم... الان سریع بگو اینجا چیکار می کنی؟؟ نفس آسوده ای کشیدم و گفتم: انتقالی گرفتم همین... لحنش یکم از تعجب به اعصبانیت تبدیل شد و گفت: سعید: بعد من الان باید بفهمم؟؟ من: ببخشید خب... سعید: دیگه تکرار نشه... من: چشم... الان اینجا چیکار می کنی؟؟ سعید: اومدم ملاقات دوتا از رفقام... من: آها... سعید: بین ستاره حالا که اومدی اینجا هوای این دوتا رفیق ما رو داریااا‌ ... من: خودم که مسئول این بخش نیستم اما به همکارام میگم... داشتیم حرف می زدیم که با صدای یک نفر هردو به سمتش برگشتیم... فرشید: سعید میشه معرفی شون کنی؟؟؟ سعید که انگار تازه یک چیزی یادش اومده بود گفت: سعید: ععع فرشید تو نرفتی... بله که میشه ایشون خواهرم هستین ستاره بانو... فرشید: خوشبختم... من: همچنین... فرشید: خب سعید من دیگه میرم... سعید: باشه داداش برو منم میام... فرشید: فعلا... سعید: ... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
از بیمارستان زدم بیرون تا برم خونه و یه سر به اونجا بزنم... تازه با عزیز از خرید برگشته بودیم... به اصرارش من نشستم و اون رفت چای بیاره... درصد حساسیتش خیلی روم بالا بود و من به حد عجیبی وابسته عزیز شده بودم... همینطور تو افکار خودم غرق بودم که سینی چای رو گذاشت و بشقاب شیرینی رو گذاشت رو میز و نشست کنارم ... از چشمام ذهنم رو میخوند ... خم شد و یه فنجون چای رو از تو سینی گرفت و به دستم داد ... _بخور دخترم خسته شدی فنجون رو ازش گرفتم و بوسیدمش لبخندی به روم زد و مشغول خوردن چایی شد... دهن باز کردم حرفی بزنم که در باز شد و سر محمد اومد داخل ... محمد: سلام علیکم مهمون نمیخواین؟ عزیز با دیدنش گل از گلش شکفت و بلند شد ... _سلام پسرم خسته نباشی دورت بگردم مهمون چیه صاحب خونه ای ... بیا تو ! بیا تو برات چایی بریزم خستگیت در بیاد مادر ... ناراضی نق زدم : _عه عزیز نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار؟ به روم خندید و رفت تو آشپزخونه... محمد اومد داخل و در رو بست... محمد: خانم قشنگم چطوره؟ گونه هام گل انداخت ... به نوع و لحن حرف زدنش خندیدم ... اومد نشست کنارم و یه شیرینی گرفت و خورد ... محمد: میبینم که عروس مادر شوهر حسابی بهم میرسینا! من: بله دیگه آقایون خونه که نیستن مجبوریم خودمون هوای خودمون رو داشته باشیم... محمد: عطیه من واقعا شرمندتونم به خدا سرم خیلی شلوغه!!! من: باشه عه چرا قسم میخوری شوخی کردم من... خندید و به تکیه گاه مبل تکیه داد و چشماشو بست... بلند شدم و رفتم بالا تا همه چیو آماده کنم ... رفتم تو اتاق خودمون و... ادامه دارد...
رفتم تو اتاق خودمون و نشستم رو تخت. وقتی واکنش محمد رو تصور می‌کردم نمیتونستم نخندم... خیلی دلم میخواست این ثانیه ها زودتر طی بشه... دست بردم و از تو پلاستیک خرید ها عروسک ها و پستونک و شیشه شیر و وسایل دیگه ای خریده بودم رو در آوردم و روی تخت گذاشتم ... بلند شدم و رفتم از تو یخچال مینی کیکی که خریده بودم رو آوردم و گذاشتم بین عروسکا ... از داخل کیفم برگه آزمایش رو در آوردم و گذاشتم بغل یکی از خرسا ... روی کیک نوشته بود: 《سلام بابا محمد !》 یه نگاه به همه چی انداختم و رفتم بادکنک هارو آوردم و گذاشتم... این صحنه حتما باید ثبت میشد ... بازهم قیافه شوک زده و متعجب محمد برام مجسم شد و خندم گرفت ... ریسه چراغ هارو زدم به پریز برق و ریسه هارو بین عروسک ها مارپیچ رفتم ... دوربین رو تنظیم کردم و برق اتاق و خاموش کردم... رفتم بیرون و در اتاق و بستم ... رفتم توی آشپزخونه نشستم رو صندلی و شروع کردم به درست کردن سالاد... صدای باز و بسته شدن در اومد و من گوشامو تیز کردم ببینم چه اتفاقی قراره رخ بده... یکم گذشت چند دقیقه گذشت ولی صدایی نیومد ... بلند شدم رفتم توی پذیرایی که دیدم برق اتاق روشن ولی خونه تو سکوت کامله... آروم از کنار در نگاه کردم به داخل اتاق که دیدم یکی از عروسک هارو گرفته بغلش و برگه آزمایش به دستش... هی نگاهی به برگه آزمایش می‌کرد و دوباره نگاهشو بین عروسک ها تقسیم می‌کرد... ماتش برده بود و قدرت تکلم نداشت... خندیدم و در اتاق و باز کردم و رفتم داخل اتاق... نگاهی بهم انداخت و برگه آزمایش رو گرفت بالا... محمد: ا..این چ..چیه؟؟ سرمو انداختم پایین و لبخند رو لبام نشست... داغی گونه هام و میتونستم بفهمم... محمد: عطیه ..عطیه این... من.... من: مبارکتون باشه آقا محمد... محمد: !! من بابا شدم؟؟؟ بازهم خندیدم که اونم خندش گرفت... بلند شد و به سمتم اومد دستی به سرم کشید و گفت: _قربون شما و این کوچولو بشم من... عزیز میدونه؟ سر به زیر سر تکون دادم ... بوسه ای روی پیشونیم نشوند و گفت: _نمیدونی چقدر خوشحالم عطیه ... بازهم خندیدم و سرم پایین تر رفت... رفتم سمت دوربین و فیلم رو قطع کردم.... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
سه هفته گذشت ... توی این سه هفته چه اتفاقایی که نیوفتاد... رسول و آقا داوود چند روزیه که مرخص شدن و اون چند روز توی خونه استراحت کردن و قرار امروز بیان سایت ، وای اگه رسول بفهمه این مدت علی سر میزش بوده... اوه اوه گفتم داداش سعید و فرشید عاشق شدن؟؟ سعید عاشق رفیق جینگ من و خواهر فرشید یعنی فاطمه شده و فرشید هم عاشق خواهر سعید یعنی ستاره شده... ولی ستاره خیلی دختر خوبیه... خیلی به دل میشینه... یعنی اینجوری بگم که سلیقه های داداش سعید و فرشید توی زن گرفتن عالیه... قرار شده توی همین یکی دو هفته یه عقد ساده واسه شون گرفته بشه... آخ آخ امروز هم باید برم لباس و کادو واسه عقد بگیرم... حالا چی بگیرم؟؟ توی همین فکر ها بودم که صدا هایی از پایین اومد... واسه همین از اتاقم خارج شدم و از پله ها پایین رفتم ... آقا داوود و رسول اومده بودن... رفتم برای احوال پرسی... روبه روی هردو ایستادم و گفتم: سلام خوبید؟؟ خوش اومدید... داوود: سلام ممنون... رسول: سلام خواهری خوبی؟؟ من: مرسی خوبم... داشتم کار هام رو انجام می دادم که فاطمه اومد پیشم... من: به به عروس خانم خوبی؟؟ فاطمه: دریا مزه نه پرون ... آقا محمد تشکیل جلسه داده سریع بیا... من: واه واه چه بی حوصله ... باشه برو ... میام... دیشب خیلی خوب بود... همه فهمیدن بابا شدم... رومینا اومد... امروز هم قرار شد بیاد اینجا چون نیاز به کارمند خانم داشتم... واسه همینه که امروز تشکیل جلسه دادیم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بچه ها کم کم اومدن... وقتی همه اومدن شروع به صحبت کردن کردم... من: خب اول از همه سلام... همه: سلام... من: بچه ها همینطور که میدونید ما نیاز زه کارمند خانم داریم ... و الان یکی اینجاست که به تیم ما اضافه بشه... خانم حسینی لطفا وارد بشید... وقتی گفت خانم حسینی با تعجب سرم رو گرفتم بالا که با رومینا مواجه شدم... اون رومینا بود؟؟ رفیق چندین و چند ساله ی من؟؟ رفیق بی معرفت من؟؟ باهم چشم تو چشم شدیم ... مثل همیشه چشمام پر از اشک شد... چند دقیقه ای میشد که چشم هامون قفل هم بود که با صدای فاطمه هردو سمتش برگشتیم... فاطمه: رومینا خودتی؟؟ خودتی رفیق؟؟ رومینا: خودمم خودمم ... خودمم رفیق... فاطمه رفت بغل رومینا و بعد از یکی دو دقیقه بیرون اومد... رومینا بهم نگاه کرد و دست هاش رو باز کرد که برم و بغلش کنم... ولی من نمی خواستم برم بغلش... ازش دلخور بودم... واسه همین روم رو ازش برگردوندم و نگاهم رو به رو به رو دادم... ولی این بغض لعنتی داشت خفم می کرد... رومینا که فهمید من نمی رم بغلش خودش اومد و من توی آغوش کشید... دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه... و تیکه تیکه گفتم : من: خیلی بی معرفتی ... خیلی رفتی بدون هیچ زنگی؟؟ خیلی بدی... چرا توی این دو سال یه زنگ نزدی؟؟ حواب تلفن هم که نمیدی... (دوستان تیکه تیکه این حرف ها رو میزنه ولی برای اینکه شما راحت بخونین به این شکل نوشته شد) رومینا: می دونم بی معرفتم... به خدا نمی تونستم... نه می تونستم زنگ بزنم نه جواب تلفن بدم... ببخش رفیق باشه؟؟ من: اووم باشه ولی هنوز ازت دلخورم... داشتیم حرف می زدیم که با صدای آقا داوود به سمت بچه ها بر گشتیم... داوود: میشناسید همدیگر رو؟؟ من: بله رفیق بی معرفت خودمه... محمد: اگه گریه زاری هاتون تموم شد بشینید تا جلسه رو شروع کنیم... من و رومینا: ببخشید ... چشم ... بعد از اینکه بچه ها خودشون رو معرفی کردن رفتم سراغ پرونده تا یه توضیح مختصر بدم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بعد از اینکه بچه ها خودشون رو معرفی کردن رفتم سراغ پرونده تا یک توضیح مختصر بدم... پرونده رو باز کردم و شروع کردم به صحبت کردم... من: خب دوستان... ما اینجا یک پرونده داریم به نام فانوس... که این پرونده از دونفر به نام سادیا و ساعد عامر شروع شده که ما از طریق این دونفر رسیدن به ابراهیم شریف و از طریق ابراهیم شریف رسیدیم به سپاستین جورد و از سپاستین جورد رسیدیم به شارلوت والر... این ها همه از طریق کارمند های شرکت های نفت ایران ، صنعت ایران و ... اطلاعات بدست می آورن و جاسوسی می کنن... این خانم شارلوت والر تبعه آمریکا و سفیر آمریکاست ... این شون با اینکه تبعه این کشور نیست اما حساب های خیلی سنگینی توی ایران داره... اینشون جاسوس امای سیکس هستن... پس باید خیلی حواست تون رو بهش جمع کنین چون از این خانم می تونیم به بالا سریش رسیم... سوالی نیست؟؟ همه: خیر... من: پس برید به کار هاتون برسین... همه: چشم... رفتم پشت میزم نشستم ... و به فکر فرو رفتم ... هیچی از جلسه نفهمیدم ... فکرم مشغول رومینا خانم بود ... آخه می دونید چرا؟؟ من از خیلی وقت پیش به رومینا خانم علاقه مند شدم می خواستم برم بهش بگم اما رفت و نشد بگم ... رفتم پیش رسول تا گزارش ها رو ازش بگیرم ... اما هرچی صداش می زدم جواب نمی داد در آخر هم مجبور شدم دستم بزارم روی شونش... وقتی دستم رو گذاشتم برگشت و گفت... رسول: بله؟؟ من: بعد سیزده بدر عیدت مبارک... کجایی سه ساعته دارم صدات می کنم؟؟ رسول: خب حالا ... چیکار داری؟؟ من: نه اینطوری نمیشه سریع بیا حیاط سایت کارت دارم... اینو گفتم و راه افتادم سمت حیاط... داشتم می رفتم که صدای رسول رو فهمیدم... رسول: دریااا... من: سریع... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
رفتم و نشستم رو صندلی ..‌. نمی دونم چقدر گذشت که رسول اومد و کنارم نشست... سریع و بدون مقدمه چینی گفتم : من: رسول چی شده؟؟ سریع و بدون دروغ بگو... رسول: راستش ، راستش من ، من عاشق شدم... من: عاشق رومینا؟؟ رسول با تعجب برگشت به سمتم و گفت: رسول: تو از کجا می دونی؟؟ من: اگه برادر خودم رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار می خورم... رسول سرش انداخت پایین... من: چرا سرت رو پایین می ندازی داداشم... عاشق شدن که خجالت نداره... حالا چرا بهش نمی گی؟؟ رسول: روم نمیشه... درضمن چجوری تو روی داوود و آقا محمد نگاه کنم؟؟ من: خب بسپارش به من... رسول: واقعا ؟؟ من: آره واقعا... رسول: دریا اگه من تو رو نداشتم چیکار می کردم؟؟ من: خودکشی... رسول: باز به روت خندیدم پرو شدی؟؟ من: همینه که هست... بعد هم بلند شدم و به سمت سایت حرکت کردم... باید یه برنامه بچینم و رسول رو به خواسته دلش برسونم... اما چه برنامه ای؟؟ حالا بعد روش فکر می کنم فعلا برم سر کارم تا یه توبیخی خوشگل واسم رد نشده... چند ساعتی می شد که سر کار بودم ... به شارلوت شک کرده بودم باید می فهمیدم که توی ایرانه یا نه... این شارلوت ، شارلوت نی؟؟ بلند گفتم: من: آرههه همینههه... همه ی نگاه ها چرخید سمتم... با گفتن یه ببخشید بلند شدم و دویدم سمت اتاق آقا محمد... در زدم و وارد شدم... من: آقا یه خبر توپ و عالی... محمد: چیشده ؟؟ چرا اینجوری می کنی؟؟ من: اگه گفتین چی فهمیدم؟؟ محمد: میدونم بگو... من: خانم شارلوت والر از همون اول توی ایران بود و توی سفارت انگلیس که توی ایران قرار داره مخفی شده... محمد: نه بابا آفرین دریا خانم گل کاشتی سریع برو به بچه ها خبر بده و بگو خیلی مراقبش باشن... من: چشم... با اجازه... ادامه دارد...
چند روزی گذشته بود و همه بچه ها سخت مشغول کار بودن... امروز باید قضیه رسول رو به آقا داوود ، آقا محمد ، رومینا بگم... برای همین رفتم تا توی اتاق آقا محمد جمع شون کنم... بعد از چند دقیقه افراد مورد جمع شدن... گفتم: من: صبر کنین الان میام... محمد: دریا ، خواهر میشه بگی دقیقا چرا مارا اینجا جمع کردی ؟؟ من: الان میام میگم یه دقیقه صبر کنین... بعد هم از اتاق زدم بیرون... رفتم سمت رسول... من: رسول بلند شو بریم الان وقت شه... رسول: وقت چی؟؟ من: وقت گفتن احساست... رسول: نه من نمی تونم... من: رسول بلند شو ... رسول: دریا... من: رسول بلند شو... رسول: باش... بعد از چند دقیقه با رسول وارد اتاق شدیم... روبه رسول گفتم: من: رسول شروع کن... رسول: باشه... با من من گفتم... من: من..من..عا..شق..ش..دم... داوود: ااا مبارک باشه داداش... حالا بگو ببینم کی دل داداش من رو برده؟؟ رسول: خو..اهر..ت..رو..مین..نا..خا..نم... داوود: چیییی؟؟؟ وقتی اسم رومینا رو آورد خواستم سمتش که دریا خانم اومد جلوم ... دریا: چیکار می کنین آقا داوود؟؟ اتفاقی که نیوفتاده... من: رفیقم ، برادرم و ... از خواهر خوشش اومده بعد می گین انفقی نیوفتاده؟؟ ( با لحنی اعصبانی) محمد: آروم باش داوود... من: چجوری آروم باشم؟؟ دریا: رسول کار غیر شرعی کرده؟؟ من: آره عاشق خواهر من شده... دریا: پس اگه اینجوریه برادر عطیه خانم هم باید به آقا محمد می گفت من نمی زارم باهم ازدواج کنین و کار آقا محمد غیر شرعیه... به نظرتون الان آقا محمد و عطیه خانم با هم ازدواج کرده بودن؟؟ با حرفاش آروم شدم که گفت: دریا: آقا محمد نظر شما چیه؟؟ محمد: من حرفی ندارم نظر خود رومینا مهمه... دریا: رومینا خانم نظر شما؟؟ دروغ چرا... منم آقا رسول رو دوست داشتم ... پس سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم که دریا گفت: دریا: سکوت علامت رضاست پس مبارکه... بعد هم شروع کرد دست زدن... از خجالت سرم رو انداختم پایین... دریا: نظرتون چیه عقد این دوتا رو هم با داداش فرشید و سعید بگیریم؟؟ محمد: فکر خوبیه... داوود: ببین رسول اگه خواهرم رو اذیت کنی مو رو سرت نمی زارم... مواظبش هستی هاا... رسول: چشم مواظب شون هستم... داوود: آفرین... محمد: خب بسه دیگه بقیش بمونه واسه خواستگاری... برید سر کارتون که وقت مون به اندازه کافی گرفته شد... همه: چشم... آخیش اینم تموم شد... داشتم می رفتم سر میزم که یه پیامک واسم اومد... پیامک👇🏻 ناشناس: سلام دریا خانم خوبی؟؟ چه خبر ؟؟ ردی از ما زدین؟؟ نه فک نکم چون ما زرنگ تر این حرف هاییم... ببین خانم رادفر اگه جون برادرت رو دوست داری سر ساعت ۷ میای به این آدرس... بعد از خوندن این پیامک استرس تمام جونم رو گرفت... نکنه اتفاقی واسه رسول بیوفته... دو دل بودم... برم یا نه؟؟ بعد از کلی بحث کردن با خودم تصمیم گرفتم واسه جون رسول هم که شده برم به آدرسی که گفتن... ساعت نزدیک های ۷ بود برای همین از آقا محمد اجازه گرفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت آدرس... آدرس یه جای دور افتاده بود... بعد از نیم ساعت رسیدم پیاده شدم و گفتم: من: کسی اینجاست من اومدم... چند ثانیه ای نگذشته بود که پارچه روی دهنم اومد... هرچی تقلا کردم که از دست اون فردی که پارچه روی دهنم گذاشته بود رها بشم نشد و در آخر هم هیچ چیز جز سیاهی نصیبم نشد... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
چشمام رو به زور باز کردم... چیزی یادم نمی یومد... چرا من اینجام؟؟ بعد از اینکه کلی به مغزم فشار اوردم یادم اومد چه اتفاقی افتاده... نزدیک های ۷ اومدم اینجا فک کنم خیلی گذشته و من اینجام حتما بچه ها نگران شدن... # رسول خیلی گذشته بود و از دریا خبری نبود ... خیلی نگرانش بودم ... دیگه نتونستم تحمل کنم و دویدم سمت اتاق آقا محمد ... در زدم و وارد شدم... بی مقدمه گفتم: من: آقا دریا غیبش زده و خیلی وقته که ازش خبری نی... محمد: یعنی چی؟؟ چرا غیبش زده؟؟ من: نمی دونم آقا خیلی نگرانشم... محمد: آروم باش رسول برو ردش رو بزن و ببین آخرین جایی که رفته کجا بوده... من: چشم... به همراه آقا محمد رفتم و رد دریا رو زدم... یه جایی بیرون از شهر بود... وقتی به آقا محمد گفتم گفت: محمد: رسول ببین اونجا دوربین داره روشن کنیم ببینیم چه اتفاقی افتاده... من: چشم... بعد از چند دقیقه یه دوربین پیدا کردم... من: آقا یه دوربین هست که احیانا مال یک کارخونه هست... محمد: خیلی خب روشن کن... من: چشم... روشن کردم و با دیدن اتفاقی که واسه دریا تک خواهر افتاد نفسم بند اومد... و به سرفه افتادم که آقا محمد اسمم رو صدا زد... و به داوود گفت به لیوان آب واسم بیاره... بعد از چند دقیقه همه دورم جمع شدن... فرشید و داوود هم نگران بهم نگاه می کردن... بلاخره داوود گفت: داوود: چیشده آقا محمد؟؟ چرا رسول اینجوری شده؟؟ محمد: راستش راستش دریا خانم رو دزدیدن... داوود و فرشید: چیی؟؟ کیی؟؟؟ محمد: نمیدونم فعلا هم به جای سوال پرسیدن برید سرکارتون و سعی کنید یه ردی از دریا خانم پیدا کنین... رسول هم ببرید نماز خونه تا به حامد( پزشک سایت ) بگم بیاد بالا سرش... من: نه می خوام کار کنم... محمد: اما رسو... من: لطفاً... محمد: خیلی خب... ولی زیاد به خودت فشار نیار... من: چشم... وقتی داداش گفت دریا خانم رو دزدیدن خیلی نگرانش شدم ... رفتم سر کارم تا بلکه یه ردی ازش پیدا کنم... مشغول کار بودم که یک پیامک برام اومد... پیامک👇🏻 ناشناس: سلام آقا داوود یا بهتره بگم آقای حسینی... حتما تا حالا سعی کردین ردی از دریا بزنین... دیگه سعی نکنین چون نمی تونین... بین آقای حسینی اگه جون دریا رو دوست داری سریع بیا به آدرس... اومد به آدرس اما قبلش به سعید گفتم اگه تا چند ساعت دیگه بر نگشتم بیان به این آدرسی که این یارو گفت... تفنگم رو در آوردم و داشتم با دقت به اطراف نگاه می کردم که چوبی به سرم خورد و دیگه هیچی نفهمیدم... انقدر زده بودنم که نای حرف زدن نداشتم... نمی دونم چقدر گذشته بود که در باز شد و اون دوتا مرد تا یکی دیگه که داشتن می کشیدنش اومدن داخل... اون مرد بیهوش بود... انقدر نور زیاد بود که نتونستم ببینم کیه... اون دوتا مرد اون رو بستن به ستون مثل من و بعد هم رفتن... وقتی در رو بستن و نوری دیگه داخل نبود چشمام رو باز و بسته کردم تا بتونم اون فرد رو ببینم... اون ، اون ، آقا داوود بود... اون اینجا چیکار می کرد... وای نههه... سعی کردم تمام توانم رو جمع کنم و صداش کنم... من: آقا..دا..وو..د ، آقا..دا..وود.. چند بار صداش زدم آما فایده ای نداشت و همچنان اون بیهوش بود... حدود یک ساعتی گذشته و آقا داوود هنوز بیهوش بود... ناگهان در باز شد و اون دوتا مرد با تفاوت اینکه یک زن با هاشون بود وارد شدن... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
در باز شد و اون دوتا مرد بیریخت با تفاوت اینکه یک زن با هاشون بود وارد شدن... چشمام رو باز و بسته کردم تا بهتر ببینم... با دیدن کسی که رو به روم ایستاده بود زبونم بند اومد... اون شارلوت بود ، آره خودش بود... کمی نزدیک تر اومد و به یکی از اون مردها اشاره هایی کرد... بعد از چند ثانیه اون مرد با یه سطل آب جوش که بخار ازش فوران می کرد اومد و جلوی آقا داوود ایستاد... گرفتم می خوان چیکار کنن برای همین به زور زبون باز کردم و گفتم: من: توروخدا اونو نریز روش ... با من هرکاری خواستی بکن ولی با اون نه... چیزی نگذشته بود که صدای نحسش رو شنیدم... شارلوت: نه بابا اون وقت چرا باید به حرف تو گوش کنم؟؟ مراد بریز روش... من: نهههه... با حس آتیش گرفتن پوستم چشمام رو باز کردم... چند تا پلک زدم تا همه چیز واسم واضح شد ... با دیدن دریا خانم که با چشمای اشکی بهم خیره بود همه چیز یادم اومد... نگاهی به دوتا مرد کردم بعد هم به زن... اون اون شارلوت بود؟؟ آره شارلوت بود... چون حجاب درستی نداشت سرم انداختم پایین... پوستم به شدت می سوخت اما بخاطر اینکه کم نیارم گفتم: من: به به خانم شارلوت والر... توی خارج دنبالت می گشتیم توی ایران پیدات کردیم... شارلوت: البته شما منو پیدا نکردین من شما رو پیدا کردم... عصبی گفتم: من: واسه چی ما رو اوردی اینجا ؟؟ سریع آزادمون کن ، جرم خودت رو از اینی که هست سنگین تر نکن... شارلوت: هین ترسیدم... آخی می خوای آزاد شی؟؟ خب این آزاد شدن شرط داره... من: چه شرطی؟؟ شارلوت: اطلاعات سایت تون... دریا خانم که تا حالا ساکت بود گفت: دریا: به هیچ وجه... حتی اگه به قیمت جون مون تموم بشه... شارلوت: عهه نه بابا... پس بشین و تماشا کن... اینو گفت و رفت سراغ دریا خانم... دریا: آقا داوود به هیچ وجه اطلاعات نمیدی... حتی اگه من مردم... این همه به کشور خدمت نکردیم که به خاطر یه گرگان گیری ساده بشیم جاسوس کشور مون... شارلوت: خفه شو... اطلاعات میدی یانه... دریا: نه نمیده... شارلوت: گفتم خفه شو... میدی یانه... من: نه نمیدم... شارلوت: باشه ... خودت خواستی... مرده که فک کنم اسمش مراد بود با یه شلاق اومد سراغم... ضربه اول رو که زد نفسم رفت اما برای اینکه احساسات آقا داوود جریه‍ه دار نشه به زور خودم رو نگه داشتم تا داد نزنم... انقدر زدم که دیگه نای باز کردن چشمام رو نداشتم... بعد از من رفت سراغ آقا داوود و شروع کرد به زدن اون... من نمی دیدم اما صدای شلاق نشون می داد که دارن می زننش... بعد از رفتن شون آقا داوود با نفس نفس گفت: داوود: خوبید؟؟ بدون اینکه چشمام رو باز کنم گفتم: من: خوبم... (دوستان این دو عزیز با نفس نفس و سرفه حرف می زنن برای اینکه شما راحت تر بخونید اینجوی نوشته شده) ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
Leili: علاوه بر دریا داوود هم اضافه شد بر نگرانی هامون... البته همه نگران بودن... حالا چیکار کنیم؟؟ چجوری پیدا شون کنیم؟؟ توی فکر بودم که جرقه ای توی ذهنم خورد... سریع دست به کار شدم... همه نگران بودن... رومینا بی قراری می کرد... توی فکر بودم که با داد رسول سریع به سمتش رفتم... رسول: ایول ایول من: چیشده رسول ؟؟ چیزی پیدا کردی ؟؟ رسول: آره آره پیدا شون کردم... من: واقعا چجوری؟؟ رسول: جی پی اس ساعت داوود رو فعال کردم... من: آفرین رسول کارت عالی بود... همه آماده شید راه می افتیم... دیگه نمی تونستم تحمل کنم باید احساسم رو به دریا خانم می گفتم... من: دریا خانم... دریا: بله... من: من ، من ... دریا: شما چی؟؟ من: من من به شما علاقه دارم... الان نمی خوام حواب بدین فک کنین و هر موقع خواستین جواب بدین... با گفتن این حرف آقا داوود رفتم تو شک... دو دل بود منم احساسم رو بگم یا نه ... دل زدم به دریا ( هع اسم خودم ) و گفتم: من: آقا داوود... داوود: بله... من: راستش راستش منم به شما علاقه دارم... داوود: چییی؟؟ یعنی الان جواب مثبت دادین ؟؟ من: خیر... داوود: چرا ؟؟ من: چون هنوز یادم نرفته سر اینکه رسول به رومینا علاقه مند شده بود می خواستین رسول رو بزنین... خندید و گفت: داوود: خب حالا ببخشید... من: دفعه آخرتون باشه... داوود: چشم... می تونم یه سوال بپرسم ؟؟ من: اگه فقط یه سوال بپرسید... داوود: چرا به همه بچه ها می گفتین داداش ولی به من نه... من: چون وقتی برای اولین بار بهتون گفتم احساس کردم خوشتون نمیاد... داوود: آهان... داشتیم حرف می زدیم که در باز شد و شارلوت با اعصبانیت اومد داخل... دست هامون رو باز کرد و گفت: شارلوت: شما به اون عوضی ها خبر دادین آره ؟؟؟ می کشمتون... خواست به آقا داوود شلیک کنه که خودم رو انداختم جلوش و سوزش خیلی شدیدی توی قفسه سینم حس کردم... توی شک اتفاقی که افتاد بودم که شارلوت از این موقعیت استفاده کرد و هولم داد که افتادم خودش هم دوید و فرار کرد... از شدت سرگیجه نای بلند شدن رو نداشتم....دوست داشتم فقط بخوابم...ولی الان وقت خوابیدن نبود...جون دریا ...چیز اممم.....دریا خانم مهم تره...به زور بلند شدم رفتم طرف دریا خانم... چشماش نیمه باز بود و لبهاش از شدت خشکی کبود شده بود... انگاری زیر لب چیزی زمزمه میکرد.... سوزش سینه ام امونمو بریده بود...حتی نمیتونستم حرف بزنم... گلوم ب شدت خشک شده بود ...دوست داشتم با آقا داوود....حر..ف بزنم.... _داوود: در...یا...خ..اانمممممم... توروخدا ...تو...رو...خداااا دووم بیارین....یکم ...دیگه تحمل کنین...رسول اینا الان میرسن ... توروخدا... من: آق..ا..د..اوو..د...الان..بی..حسا..ب..ش..د..یم... از نفس تنگی شدید نتونستم ادامه حرفمو بزنمم...فقط سرفه میکردم و نصفه و نیمه حرفامو ب گوش داوود رسوندم... دلم‌نمیخاست ب این زودی رسول و خونوادمو ترک‌کنم... ولی انگاری خدا اینجوری خواسته.‌.. با فکر کردن ب این موضوع آروم چشمامو بستم ... فریاد اسمم رو توسط داوود شنیدم ... و بعد هم سیاهی مطلق... چشماشو بست؟ تموم شد؟ یعنی زندگی منم تموم شد؟ ولی ...اگه...زنده باشه..چی؟ آره ...من میدونم! دریا خانم منو ب این زودی ترکم نمیکنه!من مطمئنم اونم منو.‌.. از شدت سرگیجه ای ک داشتم نمیتونستم تکون بخورم... ولی...یاعلی گفتم و پاشدم.... صداهایی از بیرون میومد ک سریع رفتم ب طرف در اتاق... لعنتییییی در رو قفل کرده .... داد زدم: محمدددددددددد... رسووووووووللللللل... صدای داوود بودددد... خودم شنیدممم... بی توجه ب صدا زدنای آقا محمد و فرشید رفتم سمت صدا... ی در اتاق ته سالن بود... با احتیاط وارد سالن شدم... دیگه خبری از صدای داوود نبود‌‌... یعنی اشتباه کردم؟ مدام صدای کشیدن دستگیره در میومد ک مشخص بود قفله... سریع ب طرف در اتاق رفتم... من: داوود؟ تو اونجایی؟... داوود: رس..و..ل..آر..ههه... من: برو کنار داوود برو کنار ... اسلحه رو نشونه گرفتم روی قفل ... درو باز کردم... با صحنه ای مواجه شدم ک زبونم بند اومد... اون خواهر من بود؟؟ سریع دویدم سمتش و سرش رو گرفتم توی بغلم و رو به بقیه گفتم: من: یه آمبولانس بگین بیاد... بعد هم شروع کردم به حرف زدن با دریا... من: خواهرکم... خوشگلم... توروخدا طاقت بیار... تو که نمی خوای داداشت رو تنها بزاری؟؟ طاقت بیار خواهرکم... آمبولانس اومد و داوود و آبجی دریا رو برد... آبجی دریا رو بردن اتاق عمل و داوود هم بستری کردن... منتظر نشسته بودیم که در باز شد و دکتر اومد بیرون... همه به سمتش هجوم بردیم... من: چیشد آقای دکتر ؟؟
{بِسْمِ اللهِ الْرَحمن الْرَحیم} ♥️به نام خالق زیبایی ها♥️ همسنگری ها: ___________________________ هشتگ‌های‌کانال‌برای‌راحتی‌شما: ~ هشتگ های ادمینای گل:🍁 🌸🌸کانال ناشناس : @NashenassGandoo12 🌼🌼کانال شروط : @Shorotgandoo 🌺🌺کانال اصلی : @Kafeh_Gandoo12 ~~~ 🍁🍁آیدی من : ☁️هشتگ های محفل ما☁️ ـ ـ ـ ـــــــ«❁»ـــــــ ـ ـ ـ جلسه اول «چرا حجاب اجباری؟ » https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/18922 جلسه دوم «پروفایل مذهبی» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/19164 جلسه سوم«چرا برای احکام دین قانون گذاشتن و کلی چرای دیگه» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/19302 جلسه چهارم «چت و دوستی با جنس مخالف در فضای مجازی» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/19678 جلسه پنجم«ناامیدی» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/20016 جلسه ششم پارت 1«شهید» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/20296 جلسه هفتم پارت 2«شهید» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/20460 جلسه هشتم «بابا رضا💛» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/20743 جلسه نهم«نخ و سوزن» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/21093 جلسه دهم«خودکشی»پارت1 https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/21393 جلسه یازدهم«شب اول قدر» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/22450 جلسه دوازدهم«قدس» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/23325 جلسه سیزدهم«شیعه و سنی» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/25469 جلسه چهاردهم «رنگ روسری و جلب توجه» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/28792 جلسه پانزدهم «چرا ایران، تنها کشور اسلامی هست که حجاب رو اجباری کرده؟ » https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/28857 جلسه شانزدهم«اهمیت غدیر خم🌿» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/29540 جلسه هفدهم «یکی از مهم ترین محفل های تاریخ😶‍🌫» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/29668 جلسه هجدهم «فساد ایران قبل و بعد انقلاب» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/30853 جلسه نوزدهم «محفل دو خطی 🙃» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/30903 جلسه بیستم «امر به معروف و نهی از منکر قضاوته دیگرانه » https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/31552 جلسه بیست و یکم «چرا خانم های غیر مسلمان در ایران باید حجاب داشته باشن؟ » https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/31681 جلسه بیست و دوم«مقایسه قبل و بعد انقلاب»پارت1 https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/32018 جلسه بیست و سوم «مقایسه قبل و بعد انقلاب»پارت2 https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/32665 جلسه بیست و چهارم «مقایسه قبل و بعد انقلاب»پارت ۳ https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/32946 جلسه بیست و پنجم «اخر یک روز شیعه برات حرم میسازه»✨ https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/33092 یک نکته مهم ⛔️ https://daigo.ir/secret/159609959 دوستان توجه کنید چون بحثن اعتقادی هست حتما حتما اگه سوالی براتون پیش امد تو ناشناس یا ایدی مدیر بپرسید یا از مرجع تقلیدتون😉⭕️⭕️❌❌⛔️⛔️ روی‌لینڪ‌موردنظرهرمحفل‌ڪلیڪ‌ڪنید..(: محفل‌هاروبرا؎خوندنشون‌ازاول‌شرو‌ع‌ڪنید..(:✨ با ما در《 کافه گاندو》 همراه باشید❤