#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_صد_و_سوم
#دریا
بلاخره فاطمه اومد بهش گفته بودم سر راهش شیرینی و گل هم بگیره...
گل رو از دستش گرفتم و راه افتادیم به سمت اتاق آقا داوود...
وقتی رسیدیم...
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو پر انرژی نشون بدم...
در رو باز کردم و گفتم: به به سلام !!
می بینم جمع تون جمع و فقط گل ( به خودم اشاره کردم ) و گاو تون ( به فاطمه اشاره کردم ) کم بود که اومدن...
فاطمه: سلام به همگی...
عههه اینجوری دریا خانم حالا وقتی رفتم و مجبور شدی خودت تنها بری داخل می فهمی...
من: فاطمه شوخی کردم دیگه جنبه داشته باش...
فاطمه هم یه چشم غره ای بهم رفت و کنارم ایستاد...
دوباره برگشتم سمت بچه ها گفتم: حالا اجازه هست بیایم داخل...
رسول در حالی که خنده اش رو جمع می کرد گفت:
رسول: خیر اجازه نیست...
بی توجه به حرفش رفتم داخل و به فاطمه هم اشاره کردم که بیاد...
این کارم باعث شد که رسول بگه...
رسول: مگه نگفتم نیا داخل...
چرا اومدی پس؟؟
من: چون نظر تو اصلا مهم نی...
رفتم و گل رو گذاشتم روی میز و روبه آقا داوود با استرسی که افتاده بود به جونم گفتم...
#داوود
با اومدن دریا خانم دوباره توی قلبم آشوب شد و گرمم شد...
چرا من ایجوری شدم؟؟
یعنی واقعا عاشق شدم رفت؟؟
نههه...
این یه حس دو سه روزست که به زودی از بین میره...
ارههه...
توی همین افکار بودم که صدای دریا خانم من رو به خودم اورد...
دریا: سلام آقا داوود خوبید؟؟
خیلی خوشحال شدم که بهوش اومدید...
این مدت که نبودین حال همه گرفته بود...
امیدوارم هرچه زود تر بهتر بشید...
من: سلام شکر...
شما خوبید؟؟
خیلی ممنون...
دریا: خوبم ممنون...
آبجی فاطمه هم سلام و احوال پرسی کرد...
توی حال خودمون بودیم و کسی حرف نمی زد...
#سعید
با اومدن فاطمه خانم دوباره تپش قلب گرفتم ...
دیگه مطمئن بودم که بهشون علاقه مندم...
شخصیتش رو خیلی دوست دارم...
اما خجالت می کشم به فرشید بگم ...
خب هرچی نباشه خواهرش هست و روش غیرت داره...
مثل من که روی ستاره غیرت دارم...
ولی من که کار غیر شرعی نمی خوام بکنم...
ای خدا چیکار کنم؟؟
به کی بگم؟؟
اومممم...
آها بهترین گزینه آبجی دریاست بلاخره دوست صمیمی فاطمه خانم که هست...
باید به موقعیت خوب گیر بیارم و با آبجی دریا در میون بزارم...
برای اینکه حال و هوام عوض بشه تصمیم گرفتم به بیرون برم برای همین...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎