eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
بی توجه به صداهای اطرافم رفتم سمت داوود صندلی رو کشیدم عقب و نشستم کنار داوود... کل بدنشو دستگاه ها گرفته بودن و اصلا جسم بی جونش بین دستگاه ها گم شده بود...😰 خودمو کشیدم جلوتر ،اشکام جاری شده بودن...😭 بهش گفتم: من: سلام شازده پسر من ... چرا خوابیدی؟ پاشو ..پاشو مامانت اومده ها!... داوود جان؟ داوود جانم؟ پاشو دیگه قربونت بشم ... پاشو چشماتو باز کن... داوود مامان؟؟؟ پاشو مامان قربونت بشه .. پاشو بگو حالم خوبه .. داوود پاشو .. دستم رو بردم رو سرش موهاشو نوازش میکردم ... با هر دستی که به موهاش می‌کشیدم یه قطره اشک از چشمم جاری می‌شد ... دلم داشت منفجر میشد . .. با خودم گفتم: من: داوود ... این پسرمونه ... این همونیه که دو ماه بعداز شهادتت بدنیا اومد... این همونی که اسمتو بر ارث برده ... داوود همیشه مراقبش بودی... ایندفعه هم مراقبش باش ... برامون دعا کن از این امتحان سر بلند بیرون بیایم ... افکار و خیالم بین موهای مشکی براق داوود گره خورده بود که یه نفر دستشو گذاشت رو شونم... برگشتم دیدم یه دختر جوون ... بهش نمی‌خورد از دکتر پرستارا باشه چون روپوش نداشت و چادر سرش بود... چشماش کاسه خون بود و رنگش پریده بود... بهم گفت: شخص: سلام حاج خانم ... من: سلام دخترم... شخص : رادفر هستم ... دریا رادفر... خواهر رسول همکار پسرتون.. من:سلام دخترم ... دریا :حاج خانم ببخشید من واقعا شرمندم ... حلالم کنین ... خواهش میکنم منو ببخشید...😥 من: یعنی چی؟ چرا؟ اتفاقی افتاده؟ دیدم سرشو یکم خیلی کممم آورد بالا و یه نیم نگاه به داوود کرد و دست منو که گرفته بود ول کرد و با گریه رفت بیرون... آخه چرا؟ این دختر چرا اینجوری کرد؟؟ برگشتم سمت داوود ... یه نگاه بهش کردم ... بلند شدم سر پا و پیشونی داوودم رو بوسیدم... رفتار این دختر نگرانم کرد ... از تو کیفم قرآن کوچکی رو در آوردم و گذاشتم بالای سر داوود ... برگشتم سمت در و به طرف در قدم برداشتم که یکدفعه سرم گیج رفت و افتادم رو زمین حالم بد شده بود ... دنیا داشت دور سرم می‌چرخید ... چند دقیقه گذشت که دیگه چیزی نفهمیدم... زل زده بودم به صورت داوود و هیچی متوجه نمیشدم... فقط داشتم بهش نگاه میکردم و اشکامو بین رگه رگه های وجودم پنهون میکردم که متوجه شدم انگشت داوود داره تکون میخوره... با دیدن این صحنه از خود بی خود شدم و بلند داد زدم : آقا محمددددد😨 محمد: چی شده رسول چته چرا داد میزنی ؟؟ من: آقااا محمد داوووووددد...داوودددد بعد هم با عجله به سمت در رفتم و بی توجه به صدا های اطرافم رفتم داخل که یکدفعه دیدم عزیز خانم افتاده رو زمین و بی هوشه ... چشمام چهارده تا شد .... بی دست و پا گفتم: پ...پ..رستاررررر با داد من محمد هم اومد داخل و با دیدن صحنه گفت: نهههه عزیز ... یا خدا رسول دکترو صدا کن ...😰 منم با عجله اومدم بیرون و دکتر رو صدا کردم که بیان عزیز و ببرن ... ... وقتی اومدن من به محمد کمک کردم که بیاد بیرون و بشینه رو صندلی ... بهش شوک وارد شده بود... کنترل خودشو از دست داده بود ... تو کلم نمی‌رفت... یعنی .. یعنی داوود به خاطر اینکه به ما بفهمونه که حال مادرش بد شده انگشتشو تکون داد...😨 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
تو کلم نمی‌رفت ... یعنی... یعنی داوود به خاطر اینکه به ما بفهمونه که حال مادرش بد شده انگشتشو تکون داد... نه .. اصلا ممکن نیس... داوود علائم حیات داره ... آره ..اون داره برمیگرده... اون باید برگرده ..بایددد... هوا داشت تاریک میشد ... محمد که رفته بود پیش مادرش و فقط منو فرشید اینجا بودیم... سعید هم رفته بود اداره ... فرشید همش میگفت سرم درد می‌کنه و حالم خوب نیست... همش می‌گفت حالت تهوع دارم...🥺 داشتم دیوونه میشدم ... نشسته بودم کنار فرشید ... سرشو گذاشته بود رو قفسه سینم ... دستمو گذاشته بودم رو موهاش و نوازشش میکردم... اصلا یادم نمیره... پارسال بعد از موفقیت تمام تو پرونده سه تایی رفتیم مشهد ... با ماشین شخصی رفته بودیم ... تو ماشین یه موسیقی بود که درمورد رفیق و رفاقت میخوند ... خیلی دوسش داشتیم ولی الان فقط ریتمش تو ذهنمه ... حالم خوش نبود ...🤕 سرم سنگین بود و درد میکرد ... سرمو گذاشته بودم رو قفسه سینه رسول... صدای ضربان قلبش بهم آرامش میداد... قلبی که داشت همچی رو می‌ریخت تو خودش و با ضربانش جا برای بقیه اشک هارو باز میکرد... چند دقیقه گذشت... در باز شد و آقا محمد و حسین آقا و دانیال(یکی از بچه ها سایت) اومدن داخل ... با رسول بلند شدیم و سلام کردیم... آقا محمد گفت: محمد: رسول ... فرشید ما: بله آقا ... محمد:باید همراه حسین آقا جایی برین ... رسول: فرشید حتما باید بره اما من نمیرم.. محمد:(با عصبانیت)رسول گفتم هردو باید برینننن ... رسول: آقا محمد لج نکن من نرفته برگشتمااا... محمد: رسول چرا نمیفهمی دارم میگم باید برین ... این یه دستوره و حتما باید عملی بشه خببب؟؟؟؟ رسول: آخه آقا... محمد:دیگه چیزی نشنوم ... برید سریع ... ما: ... با حسین آقا رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم ... من هر لحظه حالم بدتر میشد ... رسول در حدی عصبی بود که کنترل خودشو از دست داده بود و اصلا پاهاش می‌لرزید ...😡 بعد از چند دقیقه رسیدیم جلو در یه خونه... فهمیدم این خونه رو گرفتن که بریم اینجا و سایت یا خونه خودمون نریم... بی توجه به بقیه پیاده شدم و از تو صندوق کیفمو گرفتم و رفتم سمت در ... یکدفعه داد و فریاد حسین آقا که داشت صدام میزد به گوشم خورد... اما فکر میکردم اکو اون صداهایی هست که تو عملیات داشتمو دارم تخیل میکنم ... به خاطر همین اهمیت ندادم چند ثانیه که گذشت برگشتم که بگم چرا نمیاین یکدفعه دیدم فرشید رو دستای حسین آقا افتاده و چشماش بستس و از دهنش کف اومده ...😨 بلند داد زدم اسمشو و رفتم سمتش و بغلش کردم... به کمک حسین آقا برگشتیم بیمارستان ... خیلی نگرانش بودم ... بدنش سرد بود ... لباش کبود ... خدایا آخه چراااا چرا باید این اتفاقا بیوفته ... خدایا اگه یه بلایی سر هر کدومشون بیاد ... خودت میدونی چیکار میکنم ... پس میسپر مشون دست خودت ... من داداشامو از خودت میخوامممم دوباره اونا رو بهم برگردون ... خواهش میکنم... قسمت میدم به حضرت ابوالفضل که بدنش پاره پاره شد ... قسمت میدم به اون طفل سه ساله امام حسین ... خدایا من بدون اونا میمیرم ...😭 خودت سرنوشتم ون رو از سر بنویس ... داداشامو ازم نگیر .. خدایا خواهش میکنم...🙏🏻😭 ادامه دارد...
وقتی رسیدیم بیمارستان ،سریع پرستار و صدا کردم و با کمک اونا فرشید رو بردن داخل و بستری کردنش... حالا فهمیدم چرا حال فرشید بد بود چرا می‌گفت سرم درد می‌کنه ... دکتر گفت تشنج کرده... و خدا خیلی بهش رحم کرده که به بیمارستان نزدیک بوده و تو خواب تشنج نکرده.. از دکترش دلیل تشنجش رو پرسیدم... گفت فشار زیادی اذیتش کرده و باید خداروشکر کنیم که از طریق تشنج دفع شده وگرنه دچار خون ریزی مغزی یا سکته می‌شده... نصف حرفایی که دکتر زد رو نمیتونستم باور کنم... آخه چرا ؟؟ چرا فرشید باید اینجوری بشه...🥺 توی سالن نشسته بودم که دیدم حسین آقا با کیف فرشید و رسول اومد داخل... اول سلام کردم و بعدش گفتم: من: حسین جان اینا کیف بچه هاست باید می‌دادی به خودشون ... حسین: آقا محمد ... من: جانم؟ اتفاقی افتاده ؟چیزی شده؟ حسین آقا که حالش خوب نبود گفت:ف.. فرشید... من:فرشید؟؟ فرشید چی؟؟؟ حسین جان کل حرفتو بزن جون به لبم کردی!. حسین: آق..ا م..محمد فرشید تشنج کرده... من:هاااا ؟؟؟ چییی؟؟ تشنججج!!! با شنیدن این حرف سریع از جام پریدم و گفتم: حسین جان چی داری میگی!؟؟ کی تشنج کرد؟ شما اصلا از بیمارستان رفتید بیرون؟؟ حسین آقا: تا رسیدیم جلو خونه یکدفعه بدنش لرزید و افتاد ... من: وای وای وایی 😱 با کلافگی دستی به موهام کشیدم و به دانیال که داشت با نگرانی نگاهم میکرد نیم نگاهی کردم و گفتم: خب ... باشه.. حسین جان بی زحمت شما همینجا باشید تا من برم ببینم چه خبره؟! حسین : چشم آقا 😕 ... بی توجه به پاسخ حسین سریع از در سالن اومدم بیرون و رفتم سمت پذیرش و اسم و فامیل فرشید رو گفتم ‌... وقتی هم گفتن کجاس،سریع رفتم سمت اتاق... در زدم و وارد اتاق شدم ... فرشید بی هوش بود و رسول هم نشسته بود لبه پنجره و بیرون رو نگاه میکرد... یه سرفه ریزی کردم و گفتم: رسول؟؟چیشده؟ فرشید چرا ... پرید وسط حرفم و از جاش بلند شد و سلام کرد .. چشماش ابر بهاری بود ... یه حسی بهم میگفت رسول نیاز داره بغلش کنم ... بزارم خودشو خالی کنه ... رفتم سمتشو کشیدمش سمت آغوشم ...🫂 هنوز به بدنم نرسیده بود ترکید و زد زیر گریه ... رسول و فرشید هیچ فرقی با داوود برای من نداشتن ... دستی به پشت موهاش کشیدم... اون قدر گریه کرد که به سرفه افتاد و نفسش بالا نمیومد ... سریع یه لیوان آب دستش دادم که یکدفعه رسول با ترس و نگرانی گفت آقا من واقعا متاسفم... من: چرا رسول چرا؟؟ رسول: آقا اگه بعد عملیات با دقت بیشتر و کامل تری اطراف رو چک میکردم الان هیچکدوم از این اتفاقات نمیوفتاد ...😓 من: رسول وای وای وایییی چرا فکر می‌کنی مقصر تویی ... این ماجرا بگذره من شما دوتا خواهر برادر رو به خاطر اینکه همش فکر میکنین مقصرین توبیخ میکنم...😤 داشتیم باهم کل کل میکردم که صدای آخ و اوخ فرشید رو شنیدیم... دوتایی با عجله رفتیم سمتش ... رسول: داداش!! خوبی؟؟ فرشید:م...من..ک..ج..ام من: نگران نباش حالت خوب نبود آوردیمت بیمارستان... رسول کنترل نداشت ... هر لحظه امکان ترکیدنش بود... رفتم بیرون که دکتر رو صدا کنم تا بیاد فرشید رو ببینه ... یکدفعه دیدم فرشید با حال بی حالی و بی جونی... دستاشو واسه رسول باز کرد... رسول هم که تو این موقعیت فقط چنین چیزی رو نیاز داشت ،خودشو انداخت بغل فرشید... صدای گریه رسول رو کامل و واضح می‌شنیدم ... اما به روی خودم نیاوردم و از در رفتم بیرون ... فقط میتونستم یه کاری بکنم ... اونم این بود که همشون رو بسپرم به خدا ...🥺 خدایا میسپرمشون دست خودت... یه وقت منو بیشتر از این شرمنده خانواده هاشون نکنی هاا...🥺☹️ ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
خدایا میسپرم شون به خودت یه وقت منو بیشتر از این شرمنده خانواده هاشون نکنیاا...😥 وقتی داشتم میرفتم ،یکدفعه گوشیم زنگ خورد... گوشیمو گرفتم دیدم علیه ... با عجله جواب دادم و گفتم: من: علی جان سلام خوبی؟ علی: سلام آقا ممنون ...🙂 من: اتفاقی افتاده علی؟ علی: آقا ما تونستیم رد یه نفر رو بزنیم که انگار از ماموریت امروز خبر داشته... من: چییی؟!؟!؟ علی: آقا محمد لطفاً زودتر بیاین سایت تا بهتون بگم... اگه هم که میشه رسول رو با خودتون بیارین به کمکش نیاز دارم... من: خیله خب خیله خب... تا یه نیم ساعت یه ربع دیگه ما میایم ... علی: باشه آقا خداحافظ...👋🏻 من: خداحافظ علی جان 👋🏻 ............. هنوز دکتر رو ندیده بودم که متوجه شدم یکی داره صدام میزنه ... آقای حسینی؟؟ آقای حسینیییی.؟؟ یه جوری صدام میزد که دست و پاهام شل شده بود... اون موقع فقط قیافه فرشید و داوود اومد جلو نظرم... با نگرانی و استرس برگشتم ... رفتم سمت دکتر و بدون سلام گفتم:چی شده آقای دکتر؟؟😨 برای برادرام اتفاقی افتاده؟؟ دکتر: نه نه آروم باشید ... فقط میخواستم ببینم اگه اجازه میدین برادرتون رو مرخص کنیم.به حرف ماها گوش نمیده ،همش میگه می‌خوام برم... من: داووووددددددددد؟؟؟؟؟ دکتر :داوود؟؟ ببخشید من آقا فرشید رو میگم ... من: آ..آها شما به حرفش گوش ندید باید به بهبودی کامل برسه...🤦‍♂ دکتر: پس میشه خودتو ... به حرفش گوش نکردم و برگشتم سمت اتاق فرشید... ذهنم درگیر بود... یعنی کی از عملیات خبر داشته؟؟ یه عملیات محرمانه؟؟ از کدوم طرفه؟؟ سوالای پیچیده ذهنمو درگیر کرده بود... اون قدر که وقتی رسیدم تو اتاق فرشید متوجه هیچی نشدم تا وقتی که رسول بازومو تکون داد... یکدفعه گفتم: من:آها آره آره رسول باید بریم!... فرشید و رسول باهم: بله؟؟؟ رسول: آقا محمدی خوبین؟؟ فرشید: رسول داداش دکترو صدا بزن بیاد... انگاری حال آقا محمد بده... من: چ..چی چی نه خوبم ... رسول بدو باید بریم... رسول با تعجب: بریم؟؟ کجا؟ یعنی چی؟ من :بریم تو راه برات تعریف میکنم ... رسول :خب کجا آقا حال فرشید و داو... فرشید پرید وسط حرفش و گفت: رسول برو شاید بتونین کسی که باعث و بانی این اتفاقات هست رو پیدا کنین... رسول:یعنی آقا بچه ها شناسایی کردن؟؟ من:آ..آر یعنی نمی‌دونم ولی علی زنگ زد گفت هرچی زودتر بریم سایت ... رسول یکدفعه یه نگاه عصبی به من کرد یه نگاه به فرشید بعد هم با قدم هایی محکم رفت بیرون و گفت:آقا محمد منتظرم ... ..... خدایا خودت کمک کن من بتونم از پس این یکی بر بیام ... مغزم هنگ کرده بود ... یعنی کدوم ..... پوففففف واقعا نمی‌دونم باید چیکار بکنم فقط خداخدا میکنم که این فردی که از ماموریت خبر داشته از سایت نباشه وگرنه کاری کنم که تا آخر عمرش حتی نتونه نفس بکشه... وقتی آقا محمد اومد نشست تو ماشین،بی توجه به حرفایی که میزد،سقف سرعت و شکستم و با سرعت بالا رفتیم سمت اداره... یکم تو بلوار ها و خیابان ها چرخیدیم که اگه کسی دنبالمون باشه متوجه بشیم... بعد از نیم ساعت رسیدیم سایت ... آقا محمد پیاده شد منم رفتم ماشین و تو پارکینگ پارک بکنم ... پشت مانیتور اصلی نشسته بودم که یکی دستشو گذاشت رو شونم... هدست رو کشیدم پایین و برگشتم دیدم آقا محمد... به احترامش بلند شدم و سلام کردم... من: سلام آقا 🤚🏻 آقامحمد: سلام علی جان 🤚🏻 آقا محمد:خب چه خبر؟چیکار کردین؟ من تا اومدم صحبت کنم یکدفعه دیدم روی مانیتور یک کد اومده ... خیلی وقت بود منتظر این کد بودم... سریع برگشتم و شروع کردم کد رو باز کردم... چند دقیقه ای گذشت که رسول هم اومد.هنوز هم درگیر کد بودم که رسول بدون سلام گفت: رسول: علی ؟؟؟ من: جانم رسول جان... رسول : پاشو من بازش کنم خودم.. محمد: رسول جان این خیلی پیچیدس بزار خود علی انجام بده!! اما رسول یه لبخند کوتاه و کم و رنگ سرشار از غم به آقا محمد زد و بعدش هم دستشو زد به کمرم و گفت: پاشو علی جان... شاید من بتونم... منم دیگه چیزی نگفتم و بلند شدم... یکدفعه رسول صندلی رو هل داد به طوری که اگه نگرفته بودمش میوفتاد رو زمین... ابرو های آقا محمد بالا پایین میشد و از رو کلافگی نفس عمیقی می‌کشید... تو افکار خودم بودم که رسول داد زد: رسول :خودشه!! خود خودشههه!! آقا محمدددد!! با داد و فریاد رسول به خودم اومدم و صفحه مانیتور رو نگاه کردم... اصلا باورم نمیشد!! چشمام داشت از حدقه میزد بیرون! یعنی...😨 ادامه دارد... چقدر شبیه اون... 💔🤨💔 شما هنوز رسولو نشناختین...
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون! یعنی مریم ( یکی از همکار های شارلوت ) تو این ماجرا نقش داشته؟!! اصلا باور نمی‌کردم که رسول کاری رو که علی تواین دو سه روز درگیرش بوده رو تو چند دقیقه انجام داد... با هیاهوی رسول چشمام رو به مانیتور دوختم که در کمال ناباروری دیدم خانم شفیعی همون که تا چند سال پیش دقیق نمیدونم چقدر ... ولی این ... یه نگاه به علی کردم حالش خوب نبود تا رفتم سمتش یکدفعه انگار که سرش گیج بره دست منو چسبید و با اون دست هم سرشو چسبید... با صدایی لرزون گفت: علی: آ...آقا ...🥺 من:میدونم .. فهمیدم.. آروم باش علی ... علی :اصلا نمیتونم باور کنم که این اتفاقات زیر سر این دختره ... آقا همش تقصیر منه... من: علی چی داری میگی تو و اون خانم دیگه هیچ نسبتی بهم ندارین... علی تو الان دیگه ازدواج کردی و خانواده خودتو داری ... علی حالش خوب نبود... خشکش زده بود و انگار حرفایی که زدم رو نشنیده بود... رسول هم زل زده بود به صفحه مانیتور و بی توجه به حرفای ما انگشتاشو مدام رو کلید ها صفحه کلید کامپیوتر میزد و دنبال چیزی میگشت ...🧐 صندلیی رسول رو کشیدم و علی رو نشوندم روش و خودمم رفتم سمت رسول... من: رسول چیکار کردی؟؟ رسول: الان پیداش میکنم آقا چند دقیقه بهم فرصت بدید... چند دقیقه که گذشت یکدفعه رسول گفت : رسول: آقا محمد؟؟ من:بله چیشد؟ رسول: آقای این خانم چقدر شبیه اون ... من:اون چی؟؟ بگو دیگه جون به لبم کردی رسول: شبیه همون خانمی هست که به داوود تیر اندازی کرد... من: هااا؟؟؟مطمئنی رس ... حرفمو و قطع و گفت :آقا محمدددد ... من : چته رسول چرا داد میزنی:آقا فهمیدم کیه !! اسمش... آها اسمش مریم شفیعیه بیست و چهار سالشه اردبیل متولد شده ... الان هم در حال حاضر مدیر یه شرکت تجارتیه ... با حرفای رسول ،علی هی خراب تر میشد و حالش داغون تر میشد... منم که تو کار رسول مونده بودم این رسول کیه واقعا... سرتا پا عوض شده...😧 دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم رسول همه چیشو می‌خوام همچی خب؟؟؟ رسول:چشم آقا ... من:رسول ... رسول که رفته بود تو کامپیوتر و مانیتور گفت:بله آقا ؟؟ من: قضیه چیه؟ کارای سخت انجام میدی ؟؟ رسول: شما هنوز رسولو نشناختین...😏 چهار سال کار کردم اما به غیر از داوود و فرشید کسی از واقعیت ما سه تا باخبر نشد.. من: چرا اینجوری حرف میزنی؟؟ یعنی چی این حرفا؟؟ واقعیت ؟؟ رسول:کارم تموم شد گزارش و اطلاعات رو میارم اتاقتون ...🙃 من: یعنی چی رسول؟؟ رسول: اگه میشه به علی هم کمک کنید بره طبقه بالا.. انگار حالش خوب نیس.. من:رسو... رسول: لطفاً... از کلافگی یه نفس عمیق کشیدم و سرمو تکون دادم... حرفای رسول نگرانم کرد؟؟ یعنی چی آخه؟؟ منظور از واقعیت چیه؟؟🧐 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎 رسول چجوری بازش کردی؟... 💔😎💔 داداشی سلام...
.............................................. هیییع ... چیز عجیبی بود ... من هیچوقت از پشت‌پرده بیرون نیومده بودم ...🥲 یعنی نه تنها من بلکه فرشید و داوود هم پشت پرده بودن و همه هنر رو نشون نداده بودن... باز کردن اینا واسه من مثل آب خوردن بود ... هیچ کاری نداشت چون کارم این بود! در عرض کمتر از پنج دقیقه پیداش کردم و شروع کردم اطلاعات رو وارد حافظه سیستم کردم ... بعد هم رفتم سراغ کیبورد برای گزارش ... حوصله دست نویسی نداشتم فقط اصلیه رو به محمد تحویل بدم و برگردم بیمارستان... بعد از گذشت چند دقیقه گزارش هم آماده کردم و رفتم که بدمش به محمد... وقتی برگشتم و با چهار تا جای خالی مواجه شدم حالم یکیشون واسه صالح ...صالح بود ... یکیشون واسه سعید ... یکی واسه فرشید ... و یکی هم واسه...د..ا..وود...🥺 اینقدر دلم گرفته بود که فقط خواستم اینو بدم به محمد و هرچه سریع تر برگردم بیمارستان ... رفتم از پله ها بالا و رسیدم جلو در اتاق آقا محمد ... در زدم ولی چیزی نگفت ... یکم ایست کردم و دوباره در زدم ... این دفعه با صدایی گرفته گفت:ب...بیا تو تا رفتم داخل یکدفعه یه قاب عکس که دستش بود رو پشت و رو گذاشت رو میز و دست کشید رو گونه هاش و چشماش... فهمیدم گریه کرده ... رفتم جلو و گفتم:آقا اینم گزارش و تمام اطلاعات که خواسته بودید... آقا محمد پوشه رو از من گرفت گفت : آقا محمد: ممنون رسول جان...🙃 من: راستی آقا اون هاردی هم که از ابراهیم شریف بود ولی سوخته بود رو بازش کردم و تو اون پوشه سیستم گذاشتم ...🥲 آقا محمد: چ...ی...چییی؟؟؟ بازش کردی!!؟؟ رسول سربه سرم نزار خواهشاً من الان اصلا حال و حوصله ندارم... من : با جدیت گفتم: میخوای الان برم اطلاعات رو بفرستم رو سیستمتون ؟؟ آقا محمد :اونو علی گفت که به این راحتی ها نمیشه بازش کرد رسول تو چجوری بازش کردی؟؟! من: حالا بازش کردم دیگه ...😤 آقامحمد: خیلی خب باشه چرا عصبی میشی؟؟ من:آقا من کارامو انجام دادم ... می‌خوام برگردم بیمارستان با اجازتون... آقا محمد میدونست که اگه نه بیاره بازم من کار خودمو میکنم به خاطر همین قبول کرد... با عجله از پله ها رفتم پایین و رفتم سمت پارکینگ ... وقتی رسیدم به پارکینگ یکدفعه چشمم به یه موتور سیاه براق خورد که منو یاد موهاش مینداخت.ا..این موتور داوود بود...🏍 رفتم سمت موتور و بهش تکیه دادم و گفتم:سلام داداشی موتور سوار من!! خوبی ؟؟ خوب خوابیدی و نمیگی داداشی هم داری یا نه ... آقا داوود این رسمش نیستا ...😓 یکدفعه به خودم اومدم دیدم دارم با موتور حرف میزنم ...😥 ادامه دارد... چرا بلند شدی؟؟.... 💔😢💔 پس کی این کابوس لعنتی تموم میشه...
............................................ یکدفعه به خودم اومدم دیدم دارم با موتور حرف میزنم ... دستی به روی باکش کشیدم و بعد رفتم سمت ماشینم... دلم میخواست با موتور برم ولی حال حوصله چندان زیادی نداشتم...😟 ریموت ماشین رو زدم و سوار شدم... قبل از اینکه استارت بزنم ،دیدم گوشیم زنگ خورد... به صفحه گوشی نگاه کردم دیدم مامانه جواب دادم و گفتم: من: سلام مامان گلم خوبی؟ ریحانه ( مامان رسول و دریا):سلام پسرم ممنون تو چطوری؟؟ من: خداروشکر... منم.. هیییع ...😕 مامان: تازه ماجرای دوستتو متوجه شدم ... چرا بهمون نگفتی؟؟ من: میگفتم که شمارو هم از کار و زندگی مینداختم؟؟ مامان: این چه حرفیه رسول... من: ببخشید مامان من این هفته حالم خوب نیس شرمنده... مامان: میدونم حالت بده پسرم ولی خوب ما هم فقط میتونیم براش دعا کنیم... من:ممنونم ازتون مامانم ... مامان: نگران نباش ان شاالله درست میشه... کاری نداری پسرم ... من: ان شاالله..نه مامان جان ممنونم خداحافظ...👋🏻 مامان: خداحافظ ...👋🏻 وقتی گوشیو قطع کردم تا اومدم بندازمش رو صندلی کنارم یکدفعه داخل جست و جوی مخاطبینم حرف ک تایپ شد و اسم چند نفر اومد بالا... اولین اسم ،اسم کیوان بود... اونم مثل سجاد رفیقمون بود... اما الان تو بوشهر شاغل بود و از هم دور بودیم... گوشیمو گرفتم و انگشتمو گذاشتم رو اسمش... تلفنم عملیات رو شروع کرد و شروع کرد به بوق خوردن... بوق بوق بوق ... بعد از چندتا بوق صدایی گرفته مخاطبم شد ... که گفت:الو؟ من: الو... سلام آقای رحمتی ... کیوان:به کاکامونه که (به داداش منه که ) من:شناختی؟ کیوان:شینیختی اه اه اه یعنی مو اینقدر بی معرفتوم ها؟ (اداشو درآورد.اه اه اه یعنی من اینقدر بی معرفتم آره؟) من:کیوان جدی جدی شناختی؟؟ کیوان:رسول از پشت تلفن دستم مونوم بزنمتا (رسول از پشت تلفن دستم و میکنم میزنمتا) من:پس شناختی ... چه خبر خوبی؟ کیوان:ها مگه همبو مون شما هاره نشناسوم؟ (آره مگه میشه من شماهارو نشناسم ؟) راستی رسول از اون سه تا چه خبر؟ خبری داری؟؟ فرشید و داوود و سجاد منظور مونه... من:آآ..آره ... کیوان:خوبن؟ من دیگه نتونستم چیزی بگم اشکام گونه هامو خیس کرده بودن... کیوان:رسول اتفاقی افتاده؟؟ من:ک...کیوان... کیوان:جان دلوم ... جان کیوان؟ من: کیوان داوود تیر خورده.. الان یه هفتس بی هوشه ...😔 کیوان:ه..هااا چ..چ.چییی ؟؟ من: آره تیر خورده..کیوان دارم دیوونه میشممم...😭 کیوان : خیله خب خیله خب آروم باش رسول میگم.. من امشب میام اونجا خوب؟؟ من:اما کیوان تو خودت کارو زندگی داره زن و بچت چی؟ کیوان:کار زندگی مون شمایین... ... زن و بچه؟؟ میبینمت خداحافظ...👋🏻 ... قطع کرد.. منظورش چی بود ؟؟ چرا گفتم زن و بچه اینجوری کرد؟؟ دیگه سپردمش گوشه مغزم تا ببینمش و ازش بپرسم... سریع حرکت کردم به سمت بیمارستان... چند دقیقه بعد... رسیدم به بیمارستان و سریع وارد شدم ... اول رفتم پیش فرشید... در اتاق بسته بود ... در زدم و وارد شدم... دیدم بلند شده نشسته و رو به روی پنجره زل زده بود به بیرون... رفتم سمتش ... دستامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:سلام داداش گلم 🤚🏻🙂 .... چرا بلند شدی؟؟ فرشید درحالی که دستامو می‌گرفت گفت:رسول دیگه خسته شدم ... برو به دکترا بگو بیان ترخیصم کنن... می‌خوام برم پیش داوود توروخدا... توروجون من برو بهشون بگو بی... با باز شدن در اتاق فرشید دیگه سکوت کرد.برگشتم دیدم دکترشه ... یه سلامی زیر لب کردیم که دکتر گفت:ای امان از دست تو ... باز که بلند شدی... مگه نگفتم باید بخوابی و استراحت کنی؟؟ فرشید:من خوبم ترخیصم کنین می‌خوام برم پیش داداشمممم... من: فرشید داداش آروم عه حتما یه چیزی میدونن که میگن دیگه... دکتر یه دستی به شونه ی فرشید زد و گفت الان برگشتم باید خوابیده باشی ها ... بعد هم رفت... فرشید یکدفعه دستشو محکم کوبید به پیشونیش و گفت:اه اه اهههه... پس کی این کابوس لعنتی تموم میشه ... سریع رفتم جلو و سرشو بغل کردم و گفتم:کابوس وقتی تموم میشه که همه چی خوب بشه و بیدار بشیم... پس همکاری بکن و بزار به بهبودی کامل برسی.با این حرفم فرشید دیگه چیزی نگفت... دراز کشید و ملافه سفید رو کشید رو سرش و ساکت شد...😣 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎 اونا دیگه پیش من نیستن همچی تموم شد... 💔😰💔 نهههه ... داووووددد...
............................................. دراز کشید و ملافه سفید رو کشید رو سرش و ساکت شد...🥺 حالم اصلا خوش نبود ... اون از داوود ... اینم از فرشید... خدایا خودت بگو چیکار کنم ... درگیر بودم با سلول های گره خورده مغزم که رسیدم به دریا !! ای خدا ... دیگه دارم دیوونه میشم ... داوود یه طرف فرشید یه طرف دریا یه طرف... دیگه کم کم داشت هوا تاریک میشد... کیوان بهم گفت که امشب میاد تهران ... دلم میخواست با یکی حرف بزنم و خودمو پیشش خالی کنم... اما خیلی سال میشد که فقط حرف دلمو به داوود و فرشید میزدم... دیگه الان هیچکدوم نمیتونن حرف های منو بشنون...💔 به سمت اتاق داوود قدم برمیداشتم که یکدفعه یکی صدام زد... رسوووولللل با تعجب برگشتم ... دیدم ..دیدم کیوانه... با دیدنش یه حالی شدم ...خیلی عوض شده بود... اصلا انگار چند سال از ما بزرگ تر بود... نفهمیدم چیشد فقط بعد چند دقیقه خودمو تو بغل کیوان دیدم ... چقدر نیاز داشتم یکی اینجوری منو بغل کنه ... خودمو ازش جدا کردم و گفتم : من: رسیدم به خیر🙃 کیوان: قربون داداش گلم💕 من: کیوان... کیوان: جان دلم ... من:چقدر شکسته شدی!! کیوان: شکسته؟ نه بابا! من هنوز هستم درخدمتتون ...حالا حالا ها با می‌خوام باشم با عزرائیل کاری ندارم... کوبیدم به بازوش گفتم: من:عههه این چه حرفیه ...منظورم این نبود ... کیوان:خدا خفت نکنه نمیخوای منو دعوت کنی داخل ... من:داخل؟ آها!! ببخشید توروخدا بعد این همه سال اینجوری ...اصلا ... کیوان:ولش کن ... خب ببینم فرشید کو؟؟؟ من سرمو انداختم پایین و سکوت کردم... با دستاش صورتمو گرفت و بالا آورد که با چشمای پر از اشکم رو به رو شد... بهم گفت : رسول چیشده؟؟ واسه فرشید اتفاقی افتاده؟؟ من: کیوان... کیوان:جان دلم چیشده؟؟ من:ف...ف.رشید دی..روز این..نقدر ..فش...فشار عصبی ..زی.. ادی.. دا..شته ..تشنج کرده..🥺❤️‍🩹 کیوان:چ...چییی تشنج؟؟!؟؟؟ من:آره کیوان:الان چطوره حالش خوبه؟؟ من:بدک نیس ...ولی بقول آقای عبدی اون جوون احساساتیه خیلی آسیب میبینه... کیوان: الهی بمیرم...🥺 تو چه شرایطی هستین... من دست کیوان و گرفتم و باهم نشستم رو صندلی... بهش گفتم: من: کیوان... کیوان:جانم ... من: میتونم یه فضولی کنم؟ کیوان حالش گرفته شده بود... اصلا فکرشو نمی‌کرد اوضاع اینقدر خراب باشه... با همون حال یه لبخند کمرنگی زد و گفت:بفرما من:اون موقع که گفتم زن و پچت چرا اونجوری گفتی؟؟ دیدم سرشو انداخت پایین و گفت:خب نیستن دیگه...🥀 من: یعنی چی؟ جدا شدین؟ کیوان:نه بابا خدا دید من شلوغم این دنیا هم خطرناک... اونارو برد پیش خودش...🥺 من:هاااا؟!؟!؟ یعنی چی کیوان ؟کی؟چرا؟؟ کیوان: یادته اون سال که پرونده دزدیدع شدن نفت ایران باز شده بود؟؟ من: خب... کیوان:برای مأموریت انتخاب شدم که وارد برنامه هاشون بشم.. من:خب کامل بگو دیگه ... کیوان: اطلاعات زیادی پیدا کرده بودم و اونا فهمیدن من مامورم... تا دوماه منو گرفته بودن... بعد اون هم رفتن سراغ خانمم و پسرم که بخوان از زیر زبونم اطلاعات بیرون بکشن... اما نیرو ها میفهمند و وارد عملیات میشن... وقتی تموم شد با خیال راحت رفتم خونه که با جنازه خانمم و بچم روبه رو شدم ...😢 من:چی داری میگی کیوان؟؟ یعنی چی؟؟ کیوان:این زندگی منه...اونا دیگه پیش من نیستن ...همه چی تموم شد همه چی.. مغزم یخ زده بود باور نمی‌کردم اصلا حرفایی که میزد رو نمیدونستم چیکار کنم که حداقل ابراز همدردی کرده باشم... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرمو بزارم رو شونش و دستشو بگیرم... ...خوابم برد ...😴 چند دقیقه گذشت که با صدای هیاهوی اطرافم بیدار شدم... یه نگاه به اطراف کردم همه حالشون دگر گون بود... اصلا اینا اینجا چیکار میکنن؟؟ همه بودن... دریا ، عطیه خانم ، آقا محمد ، سعید ، عزیز خانم ، آبجی فاطمه ، همه همه یا حضرت فاطمه نکنه.... خودمو رسوندم به شیشه که یکدفعه دیدم ملافه سفید به طور کامل بدن داوود و تسخیر کرده... د..ا..وووودددد داوود نههه... داوود تنهام نزاررر...😱😰 همه داشتن اشک میریختن ... عزیز خانم داشت از بین می‌رفت... در باز شد و آوردنش بیرون ... رفتم سمتش و ملافه رو برداشتم ... صورتش کبود بود اما یه لبخند خیلی کمرنگ رو صورتش دیده میشد ... داداششششش داوود نروووو داوود پاشوووو جان رسول پاشووووووووووووووو....😭 اشکام دیگه جاری شده بودن ... چند نفر اومدن و بازو هامو گرفتن و منو عقب کشیدن... تموم شد... داوود..‌داوود رفتتت ... داوووود نهههههه ... هرچی تلاش می‌کردم خودمو از دست اونا خلاص کنم نمیشد ... خدایا چرااا آخه چراااا داوود تو به من قول داده بودی ...😰 داووووددد ...😭 ادامه دارد... نههههه... 💔😭💔 دارم بهت میگم...
با به یاد آوردن خاطرات تلخ زندگیم حالم خیلی خراب شد ...🥀 رسول هم حالش خوب نبود... حقم داشت ... ماها جونمون به جون هم بسته بود... اگه چیزی میشد مطمئنا از بین می‌رفتیم ... درسته منو سجاد ازشون دور بودیم ولی اونقدر بی معرفت نبودیم که بگذریم از کنارشون و حالشون برامون مهم نباشه... سر رسول روی شانه من بود که متوجه شدم داره تکون میخوره و ناله می‌کنه... یه نگاه بهش کردم دیدم صورتش خیس عرق شده ...😥 متوجه می‌شدم که داره داوود و صدا میزنه... نزاشتم بیشتر از این اذیت بشه و صداش زدم... من: رسول؟ رسول جان؟ رسول: ..ن..ه...دا..وود... من: رسول جان داری خواب میبینی رسوللل ...😰 آروم زدم تو صورتش که از خواب بیدار بشه... داشت از دست می‌رفت...😨 بعد چند ضربه آروم یکدفعه با فریاد زدن اسم داوود از خواب بیدار شد... قلبش داشت از سینش میزد بیرون ... در حدی تپشش زیاد بود که به وضوح قابل مشاهده بود... یکدفعه اومد بلند بشه که مچ دستشو گرفتم و کشوندمش سمت خودم و بغلش کردم ... مدام اسم داوود و صدا میزد و می‌گفت همچی تموم شد ... داوود رفت ...😓 من که واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم فقط تو بغلم سعی میکردم بهش آرامش بدم ولی مگه آروم میشد! رسولو از خودم جدا کردم و گفتم: رسول جان آروم باش ... چیزی نیس خواب دیدی ... رسول آرومم باش... ولی انگار نه انگار ... فقط داوود داوود میکرد... منم نمی دونستم باید چیکار کنم آروم چند ضربه زدم به صورتش که باعث شد به خودش بیاد ... رسول :نه کیوااان نهههه...😱 من:دارم بهت میگم خواب دیدی عهههههه بس کن داوود خوبه چرا اینجوری میکنی بسه... رسول: می‌خوام برم پیش داداشم کیوان خواهش میکنم بزار برم ... من:عمرا با این حالت بزارم بری ... رسول با داد:گفتم می‌خوام برمممم...😡 یکدفعه از اتاق کناری اومدن و گفتن:‌چه خبرتونه آقا بیمارستان رو گذاشتید رو سرتون ... بسه دیگه... آسایشو از بیمارا گرفتین ...😤 من: بله ببخشید عذر می‌خوام شرمنده شما بفرمایید خودم آرومش میکنم...😔 تا برگشتم سمت رسول یکدفعه دیدم که ... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎 الهی قربونت بشم هنوز هم خسته ای؟ 💔🥲💔 آروم باش تموم شد...
تا برگشتم سمت رسول یکدفعه دیدم که با اون حال داره می‌ره سمت اتاقی که داوود داخلش بستری بود...😥 با عجله بلند شدم و رفتم سمتش و مانع رفتنش شدم... اما اینقدر حالش بد بود که فقط اگه میرفت پیش داوود حالش خوب میشد... منم فقط تونستم بهش نصیحت بکنم که خودشو کنترل کنه ... رسول هم یه نگاهی بهم کرد و سریع رفت داخل...😓 بعد اون خواب حالم خیلی گرفته بود... اصلا نمیتونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم... آخه چرا باید چنین خوابی ببینم اگه به واقعیت بپیونده چی؟؟ خدایا نهه😱 چند دقیقه گذشت که رسیدم بالا سر داوود ... یه دستی به موهای براق مشکیش کشیدم و نشستم کنارش ... من: سلام داداشی خوشگلم🙂💓 خوبی؟؟ میگم داوود ... اوممم... اوممم... آها... خسته نشدی اینقدر خوابیدی؟؟ الهی رسول قربونت بشه ...❤️‍🩹 هنوز هم خسته ای؟؟ داوود پاشو دیگه به خدا دارم از بین میرممم... داوود کیوان اومده ها !! پاشو دیگه ... اه... اصلا میرم جایی که جنازمو پیدا کنین خوبه؟؟ اینجوری دوس داری؟؟ داوود داداش خسته شدم دیگه... پاشو ...😫 دلم میخواست بغلش کنم و محکم فشارش بدم ... داوود میخوای جوون مرگ بشم؟؟ ای خدا یکی نیس بهم بگه این حرفا چیه میزنی ... داوود داداشیییی داداش کوچیکه ببین دارم از بین میرم پاشو دیگه ... آقا داوود بیدار نشی انگشتمو میزنم به پهلوت تا از خنده غش کنی هااا... پاشو دیگه ناز نکن ... ای خدااا... داووودددد...😫 کارم تو سایت تموم شده بود رفتم اتاق آقای عبدی ... کار خاصی باهاش نداشتم فقط میخواستم بهش بگم دارم میرم بیمارستان... وقتی خواستم از پله ها بیام پایین یکدفعه یاد علی افتادم و برگشتم ... بعد چند دقیقه رسیدم پیش علی ...اول وارد بخش سایبری شدم و رفتم سمت اتاق علی... در زدم دیدم چیزی نگفت... سرشو تو دستاش گرفته بود و انگار متوجه چیزی نمیشد... یه نگاه به اطراف کردم و منتظر موندم تا پاسخی بشنوم اما علی انگار نه انگار... وارد اتاق شدم اما اون اصلا متوجه من نشده بود ... یه سرفه ریزی کردم که گفت: احسان جان من که گفتم خوبم چرا همش پیگیری خواهش میکنم ول کن برادر من ول کن برو سر کارت...😖 من:اگه آقا محمد هم باشه باز هم بره؟؟ یکدفعه با دستپاچگی بلند شد و با من من جواب داد:س..سلام ...آ.ق.ا ..ب..ب..بخشید..فک..ر..کردم احسانه ... من:علی من مگه بهت نگفتم دیگه بهش فکر نکن هاا؟؟ علی تو چهار سال پیش نامزد این خانم بودی که متوجه حیله و مکر شیطانیش شدی و خودتو بیرون کشیدی ... علی الان تو ازدواج کردی و (صدامو آوردم پایین و طوری که علی بفهمه گفتم )داری پدر میشی ..‌. اونوقت باز داری اینجوری میکنی ... علی دستی به گونش کشید و گفت:آقا محمد اون میخواد از من انتقام بگیره ... به خاطر من الان داوود روی تخت بیمارستان افتاده... من:علییی 😣 چرا فکر می‌کنی که همش تقصیر توئه؟؟ علی:آقا اما من... پریدم وسط حرفش و گفتم:دیگه هیچی نشنوم علی هیچی ... ای بابا بسه دیگه ... علی:چ...چشم ... و بعد سرشو انداخت پایین... بهش گفتم کارشو انجام بده و بره خونه پیش خانمش ... علی هم از سر اجبار باشه ای گفت و کامپیوتر رو روشن کرد و شروع کرد به کار کردن... دوباره رفتم سمتش و دستم و گذاشتم رو شونش و گفتم: دیگه آروم باش تموم شد خب؟؟ علی:چ..شم ..آقا بعدش رفتم بیرون به سمت پارکینگ قدم برداشتم...🥲 ادامه دارد... آقا اون خانم چه نسبتی با علی داره؟؟ 💔🥀💔 پاشو برو پیش خواهرت
بعدش منم رفتم بیرون به سمت پارکینگ قدم برداشتم ... بدم کوفته شده بود... آخخخ ...😣 بعد از اینکه متوجه شدم اتفاقی نیفتاده دیگه هیچی نفهمیدم ... هیچکس پیشم نبود... بلند شدم و نشستم لبه تخت که پرستار اومد داخل... پرستار:سلام عزیز خوبی ؟؟ من:س.. سلام ..ب..له..خو..بم میش..ه ب..زار..ید .. برم؟؟ پرستار فقط یه لبخند کمرنگ به صورتم زد و سکوت کرد... منم یه نفس عمیق از سر کلافگی کشیدم...😤 باز سرگیجه های بی موقع اومدن سراغم ..اه... باید از پیش داوودم میرفتم ... دلم نمی‌خواست اما مجبور بودم... بلند شدم و کمک دیوار ها به بیرون رفتم...😕 منتظر نشسته بودم که در باز شد و رسول دست به دیوار اومد بیرون... با عجله رفتم سمتش و دستشو گرفتم و کمکش کردم که بشینه رو صندلی ... انگار آروم شده بود خداروشکر...🙂 چند دقیقه باز گذشت که آقا محمد هم اومد... با دیدن حال رسول از خود بی خود شدم با نگرانی و عجله اومد سمتش ... جلوش زانو زد و دستای بی جون رسول رو تو دستای گرمش گرفت... محمد: رسول !؟؟ رسول چیزی نگفت و آقا محمد هم اصلا متوجه من نبود... گفتم : سلام آقا محمد 🤚🏻 آقا محمد: نیما جان بی... من: کیوانم آقا!! با تعجب برگشت سمتم و گفت: کیوانننن؟؟!؟؟؟ تو کجا اینجا کجا؟؟ من: من ...من...از اتفاقی که افتاده بود با خبر شدم... نتونستم بی تفاوت باشم ... دلم طاقت نیاورد ...اومدم .. آقا محمد: خوش اومدی کیوان جان خوش اومدی... من:ممنونم آقا 🙃 یکدفعه رسول برگشت رو به محمد گفت: محمد داوود تا کی باید بخوابه؟؟ خسته شده ها!! باید بیدارش کنیم... محمد توروخدا یه کاری بکن ...😫 محمد:آروم باش رسول جان آروم ... محمد خیلی آرام رو به من گفت : کیوان این چشه؟؟ من:خواب دیده آقا!! محمد:پوففف😤 یکدفعه رسول مثل این جن زده ها رو به محمد گفت: آقا اون خانم چه نسبتی با علی داشت؟؟ محمد:هاا؟؟!!؟ رسول خوبی؟ چند چندی با خودت؟؟ الان اینجایی یا سایت؟؟ رسول: ای بابااا آقا محمد جواب منو بدههه... محمد که تعجب کرده بود گفت :خیله خب خیله خب بابا چرا اینجوری میکنی اینجا بیمارستان هاا... رسول: میگم کیه؟؟ محمد: پوففففف نامزد اول علی... رسول :ها؟؟ نه بابا؟؟ جالب شد!! چقدر شبیه اون موضوعی هست که تو گزارش پیداش کردم!! محمد:کدومم؟؟ رسول: هیچی هیچی هنوز معلوم نیس!! محمد: رسول نمیخوای بری پیش آبجیت؟؟ رسول: ها؟؟یعنی بله؟؟ چرا!! محمد:رسول خوبی ؟؟ رسول:آره آره من رفتم پیش دریا بعد هم بلند شد... محمد هم پشت سرش گفت :به سلامت...🥰 بعد هم رفت سمت شیشه... ای خدا چرا همچی بهم ریخته ... اینا همشون دارن از دست میرن و کسی نمی‌خواد قبول کنه... ادامه دارد... 😎 @Kafeh_Gandoo12😎 میکشمششش 💔🥷💔 اما آقا
اینا هنشون دارن از بین میرن و کسی نمی‌خواد قبول کنه... داشتم میرفتم پیش دریا که یکدفعه یه چیزی یادم اومد!! فرهادی؟؟ کاضمی؟؟ مایکل؟؟ چیشد؟؟ خلافکار پرونده قبلی اینجاهم هستن؟؟ وای نه!! سریع برگشتم سمت آقا محمد و با قدم هایی که هر لحظه سنگین تر میشد رفتم سمتشون... گوشیمو در آوردم ... باید به یکی زنگ میزدم که برام لپ تاپ رو بیاره ... اولین اسم داوود بود! سریع زنگ زدم بهش .. یه بوق دو بوق سه بوق... اه کجاست باز این اخوی ما!!😫 یکدفعه با لرزیدن ران پام که برای ویبره موبایل بود به خودم اومدم... گوشی رو درآوردم یه نگاه بهش انداختم دیدم نوشته داداشی رسول ؟؟ ها؟ یکدفعه یه تلنگر بهم زده و شد همچی یادم اومد...🥺 داوود که الان رو تخت بیمارستان افتاده:( هیععع... تلفن رو قطع کردم و زنگ زدم به ایلیا (همکارش)بهش گفتم چندتا وسیله رو برام بیاره ... خودمم رفتم سمت آقا محمد که یکدفعه یکی دستشو گذاشت رو شونم برگشتم دیدم فرشید... اصلا حالش خوب نبود... به زور رو پاهاش ایست کرده بود ... رنگ به رخسارش نداشت ... سریع زیر دستاشو گرفتم و کمکش کردم بشینه رو صندلی... روی دستش یه دستمال بود ... بهش گفتم: سرم و کندی؟؟ فرشید: ... من: پوففف😤 فرشید: رسول داداش میگم چیزی شده؟؟ من: یعنی چی منظورت چیه؟ فرشید: چشمات میگه اتفاقی افتاده!! من: چشمام؟!!؟ فرشید:آره... من: راستش... راستش... فرشید: راستش چی؟؟ من:اون اطلاعاتی که قبل عملیات بهتون گفتم؟ فرشید:خب؟ من:داخلشون متوجه چیزی شدم یعنی محتواش منو به یه چیزی رسوند... فرشید:چی؟؟ منظورت چیه؟ من: تو پرونده قبلی دو نفر بودن که فامیلشون فرهادی و کاظمی بود؟؟ فرشید: آره خب فرهادی و امیر کاظمی ... من:ایول!! خود خودشونن!! فرشید: ها؟ رسول خوبی؟؟ من:آره آره باید برم سای... یکدفعه دیدم ایلیا اومد ... با فرشید بلند شدیم و سلامش کردیم... ایلیا هم سلام کرد... یه کیف رو به سمتم گرفت و گفت:داداش رسول اینا همه چیزی که خواسته بودی.. بفرما... من:آی قربون دستت ممنون داداش ... ایلیا :آآ رسول میگم داوود چطوره؟ من: هیعع تعریفی نداره چی بگم!! ایلیا:آخخ الهی بگردم ...آقا عبدی گفت اوضاعش خرابه...😣 من: انشاالله که خوب میشه ... ایلیا: انشاالله خب با اجازتون باید برم ...اگه کاری داشتید حتما بگین من درخدمتم ... من:ممنونم داداش برو خدا به همراهت... ایلیا: خداحافظ👋🏻 سریع کیف و باز کردم و لپ تاپ رو درآوردم بیرون ... روشنش کردم و سیستم خودمو فلیوا کردم روی لپ تاپ... سریع رمزمو وارد کردم که پوشه هام اومدن بالا ... از بین سی و هفتا پوشه یکیش درمورد همین دو نفر بود... بعد چند دقیقه پیداش کردم و واردش شدم... فرشید مات و مبهوت بهم نگاه میکرد... اصلا الان حوصله کار کردن نداشتم ولی مجبور بودم ...به خاطر داوود!! به خاطر فرزاد!! از داخل کیف فلشمو درآوردم و به فرشید گفتم:ذفرشید تو اتاق غیر از خودت کسی دیگه هم بود؟؟؟ فرشید: نه تنها بودم فقط گاهی دکتر میومد... من:پاشو باید بریم اونجا! فرشید:چیک... با صدا من ساکت شد... من:خودشه!! خود... پوففف فرشید:چیه چیشد ؟؟ من: همین کثافت خبر میرسونده!! فرشید: ههه رسول آروم عه چیه؟؟ کیه؟؟ من:میکشمش ... میکشمشششش 😡 یکدفعه آقا محمد اومد و گفت: چیه باز چیشده؟؟ کیو میخوای بکشی؟؟ فرشید:آقا ظاهراً رسول یه چیزی پیدا کرده... محمد:چی؟ منم کلمو کرده بودم تو متن ها و بهشون توجه نمی‌کردم ... که آقا محمد نشست کنارمو و لپ تاپ رو ازم گرفت ... سرمو بردم نزدیکش و قضیه رو گفتم... محمد ابرو هاشو بالا انداخت و گفت:رسول اینا رو از کجا آوردی؟؟ من:اونش مهم نیس مهم اینه! محمد:هنوز نباید اقدام کنیم..😕 فقط میتونیم تحت نظر داشته باشیمشون... من:نه آقا نههه باید اقدام کنیم.... مگه دستم بهش نرسه ... محمد: میگم نه یعنی نه... توهم پاشو برو یکم پیش کیوان (میدونست شاید پیش اون از این فکرا نکنم )بقیشو بسپار دست من... من:نمیخوام آقا محمد اه😒 بزار اینو من خودم درستش کنم ... محمد : یه بار دیگه چیزی بگی دیگه منو نمی‌بینی ها فهمیدییی!!؟؟ من:اما آقا... محمد :آقا و ... پاشو ببینم... من: اوفففف 😤 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎 میشه من ازش بازجویی کنم؟ 💔🤨💔 یعنی چی حک شدهه؟؟؟
دیگه مغزم داشت به حد انفجار میرسید.از یه طرف این همه سرنخ و نشونه های مختلف از یه طرف این فن های رسول که معلوم نیس چجوریه و از کی و کجا این فن های کامپیوتری رو یاد گرفته... هوففف...😤 دوباره به عکسی که روی صفحه بود خیره شدم ... اما اصلا نتونستم که بفهمم این افراد چه طوری تونستن متوجه عملیات ما بشن؟؟ اون قدر به خودم فشار آوردم و فکر کردم و با این اطلاعات ور رفتم که رسیدم به چیزی که نباید می‌رسیدم... آخه چرا؟؟ وای خداااا!! این ... این که ... نهههه یعنی جاسوس؟؟ جاسوس اونم تو سایت امنیتی اطلاعات ضد جاسوسی ایرانن ؟؟😱 فرشید هم تا عکسو دید اومد چیزی بگه که جلو دهنشو گرفتم ... فرشید:ههههه آآآقاا این ...این این که ش... من:هیسسس فرشید ساکت اینو بگیر اطلاعاتشو بفرست رو سیستم من کد و که بلدی؟ فرشید که شوکه شده بود گفت:ب...بله چشم😧 سریع از جا بلند شدم و رفتم بیرون که برم سایت یکدفعه دیدم ماشین رسول نی... یا خدا همینجا پارک بود ... نکنه رسول رفته سایت...😨 سریع سوار ماشین شدم و با سرعت بالا رفتم سایت... شهیدی داشتم آماده میشدم که برم برای بازجویی از ساعد عامر ... پرونده و مدارک رو برداشتم داشتم میرفتم که یکدفعه با قد و قامت بلند رسول مواجه شدم.. رسول:سلام آقا... من:سلام رسول جان.! چه خبر خوبی؟؟ این... پرید وسط حرفم آقا میشه من ازش بازجویی کنم؟؟ من:هاا چی رسول؟؟ بازجویی؟؟ رسول:کاری که آقا محمد و سعید هم انجام میدن... من:آخه نمیشه که... رسول:قول میدم هرچی اطلاعات که بخواین رو ازش بگیرم خواهش میکنم...🥺 من:رسول جان این کار شرایط خودشو داره ... اینجوری که نمیشه!! رسول:این کار شرایط خودشو داره درست ...اما .. اما منم میتونم خیلی راحت با شرایطش سازگار بشم... من:چجوری؟؟ رسول که دستشو آورد جلو و پرونده و تبلت رو از من گرفت گفت:اینجوری که بزارید من بازجویی رو انجام بدم! من:اما رسول جان... رسول:اما نیارین دیگه آقا لطفاً!خواهش میکنم ازتون!! من: خب... خب..باشه ... پس حتما هروقت کمک خواستی بگو من پشت سیستم میمونم... رسول: آقا خیلی ازتون ممنونم ...چشم هرچی شما بگید...🌺 من:برو رسول جان... بسم الله... علی یارت ... رسول یه لبخند بهم زد و رفت سمت میزش یکم با صفحه کلید کامپیوترش ور رفت یه کدی رو وارد کرد... بعدش هم زنگ زد به فرشید و چیزی بهش گفت... سر از کاراش در نمی آوردم ... میخواد چیکار کنه؟؟ هوففف...😤 چند دقیقه گذشت که رسول بهم اشاره کرد برم پشت سیستم پشتیبان... رفتم اونجا دانیال هم نشسته بود پشت سیستم ‌... کد در و زد و رسول وارد اتاق شد... ساعد داخل اتاق منتظر بود... هدست رو گرفتم و گذاشتم روی گوشم صداشون و واضح می‌شنیدم و کامل متوجه می‌شدم... یکدفعه یکی دستشو گذاشت رو شونم... برگشتم دیدم محمد من: سلام محمد جان خوبی؟ محمد که ماتش برده بود گفت:ب..بله ا..ون ...ر..ر.رسوله؟؟ من :نمی‌دونم متاسفانه یا خوشبختانه ولی بله! محمد:تو اتاق بازجویی چیکار میکنه؟؟ من:خیلی اصرار کرد که اون بازجویی کنه ... هرکاری کردم نتونستم حریفش بشم... محمد:ا..این...حا..لش..خوب..نبود.کاری..نکنه..یه..وقت من:توکلت به خدا باشه...اگه دیدیم اوضاع خوب نیس میریم داخل... محمد:ب.. باشه😕 من و دانیال نشسته بودیم رو صندلی و محمد هم مدام در حال حرص خوردن بود و راه می‌رفت... یکدفعه دانیال با صدایی نگران گفت:آ..آقا دد..دد..در حک شده..!! محمد:چیی؟؟😡 یعنی چی در حک شدههه؟؟؟مگه میشه؟؟ چطوری؟؟ دانیال:نمی‌دونم آقا فقط علی رو صدا کنین چون اوضاع روحی آقا رسول هم اصلا خوب نیس ببینید تصویرش قرمز شده..!!😨 ادامه دارد خفه شو کثافتتتت... 💔😡💔 وای نه رسوووللل
آقا محمد اوضاع اصلا خوب نیس... کد در عوض شده... کار هرکسی نمیتونه باشه این کار کار یه آدم حرفیه ... چند دقیقه گذشت که علی اومد... علی:سلام آقا بله ...🤚🏻 محمد: علی بیا ببین مشکل این در چیه... علی :چند لحظه ببخشید ... منتظر اون پیریه بودم بیاد حرفاشو بزنه برم سر قبرم بشینم ... اه ... نگران سادیا بودم..😟 معلوم نبود چه اتفاقی براش افتاده ازم دور بود... چند دقیقه گذشت که یکدفعه دیدم به جای اون بازجو یه نفر دیگه اومد... بهش میخورد کم سن و سال باشه ... خدایا مارو داشته باش دست کیا افتادیم... بدون اینکه چیزی بگه اومد صندلی و کشید عقب و وسایل و گذاشت رو صندلی ... بعد هم دوربین و روشن کرد گفت... رسول: عادت به تکرار موضوعی ندارم ولی باید بدونی که تمام چیزایی که میگی و کارایی که می‌کنی توسط این دوربین ضبط میشه... حالا معرفی کن خودتو ... من:به بازجوم بگو بیاد ..‌. رسول:گفتم خودتو معرفی کنننن...😠 من: هوففف ...😤 ساعد عامر فرزند سینا عامر... رسول: می‌شنوم... من: صدای مگسا رو؟؟ رسول:خوشمزه بازی در نیار ... توضیح بده همه چیو سریععع .. انگار اصلا حالش خوب نبود... یه دیوانه رو فرستاده بودن واسه بازجویی از من .‌‌.. خدایا این کیه دیگه ... یکدفعه با دادی که دوباره سرم زد به خودم اومدم و رو صندلی میخکوب شدم‌... رسول:دمگه من با تو نیستم هااا باید به زور ازت حرف بکشن ده لامصب هر غلطی میل تون بوده کردین ... الان دارین همه رو انکار میکنین؟؟؟ یکدفعه از تو پوشه عکس چند نفر رو در آورد و گفت: معرفی کن یه نیم نگاه به عکسا کردم!! یا خود خدااا اینا که ... اینا که ... نه نباید چیزی بفهمن چیکار کنم..!! این پسره اژدهای آتشین بود... عقلشو از دست داده بود انگار نه انگار که در حال بازجوییه ... سرمو به معنای نمی‌دونم تکون دادم که یکدفعه چشمم خورد به عکس باران ( نامزدش ) ... حالم دگرگون شد... یعنی اونا باران هم پیدا کردن؟؟ عکسا رو کشیدم سمت خودم ... جمعشون کردم و یکی یکی نگاهشون کردم... به غیر از هفتا بقیه رو می‌شناختم.... چیزی نگفتم و رو به اون جوون گفتم: من و فقط یه واسطه بودم کاری نمی‌کردم ..اینا رو هم نمیشناسم ... اون جوون دوباره با خشونت بهم نگاه و دستاشو کوبید رو میز... چشماش کاسه خون بود ... داشت میرفت رو مخم .. بهم گفت:‌ میدونی که الان به جای من باید یه نفر دیگه میومد... اما من خودم اومدم که یه چیزایی رو برات روشن کنم ..‌ نه تو نه خواهرت دیگه روی خوش آزادی رو نمیبینین و هیچ غلطی نمی تونین بکنین ... من:شما با خواهر من هیچ کاری نباید داشته باشین فهمیدیننن ؟؟ اونو آزادش کنین ... کاره ای نیس .. رسول: عه نه بابا ... بازم جای شکرش باقیه که حداقل رو خواهر خودت حساسی... میدونی چیه ؟؟ منم یه خواهر دارم ..‌ ولی به خاطر شما اون یدونه خواهرم داره از بین می‌ره... میدونی یعنی چی ارههه؟؟ میدونی یعنی چی خواهرت جلو چشمت آب بشه نتونی هیچ غلطی بکنی ...؟؟ اصلا میفهمی؟؟ درک داری؟؟ نداری دیگه نداری ...!! اگه اون کارو با داداشم نمی‌کردین ... خودت بگو ... مراقب تون کی بود؟؟ کجا می‌خواستین فرار کنین؟ از کی دستور میگرفتین؟ من که فقط داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم گفتم: برام مهم نیس چی میگی ... من کارمو باید انجام میدادم ... خواهرت هم به من هیچ ربطی نداره بی خودی سر من داد نشکن ... اینو دیگه شما باید قبل اینکه میکشتینش ازش میپرسیدین شرمنده ... اسمش روشه فرار ... بهمون یاد ندادن بی خودی به هرکسی که ادعا کرد اطلاعات بدیم...🤨 یکدفعه داد کشید :هر غلطی میلتون بوده کردین ... این مملکت و به آتیش کشیدین باز با روی زیاد اینجوری میگین !؟؟؟ چرا .. اگه تو و دار و دستت اون بلا رو سر داداشم نمی آوردین الان خواهرم اینجوری نبود !! من:والا من که نفهمیدم ... الان خونتون اینجاس!! یکم دیگه بگذره یه انگی هم به مامان بابات میزنی میندازی گردن من ... برای اینکه اعصابش را بیشتر خورد کنم و کامل برم رو مخش گفتم: راستی خواهرت خشگله؟؟ رسول: وقتی این حرف را گفت بلند شدم و زدم روی میز و داد زدم: خفه شو کثافتتتت ...😡 در مورد خواهر من حرف نزززن... اصلا خودت میدونی چه گندی به زندگی ماها و مردم این خاک میزنین ... بس نیس؟؟ تا کی تن و بدن این ملت باید بلرزه هااا؟؟ من:برو بابا ... حالت خوش نیس ... یه چیزی زدی !! وقتی دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیس ... تصمیم گرفتم به اون اطلاعاتی که پیدا کرده بودم دستبرد بزنم و از اونا استفاده کنم ... بهش گفتم: خب حالا که اینجوریه منم میرم سراغ خواهر سادیا و نامزدت باران خانم ... البته نامزد آقای هاشمیان😏 ساعد:چیی؟؟ حرف دهنتو بفهم! باران زن منه .... اسم خواهر منم به زبونت نیار😠 من:عه نه بابا میگفتی... باران، خواهر دیگه ...
این پسره بد داشت می‌رفت رو مخ رسول ‌... رسول هم کنترلشو از دست داده بود ... صداشون و می‌شنیدم و سعی میکردم نکاتی مهمی که ساعد میگه رو یاد داشت کنم.... اصلا باورم نمیشد .. رسول این اطلاعات رو از کجا آورده بود؟؟ در حال فکر و خیال و سر در آوردن از کار رسول بودم که دانیال با نگرانی و داد گفت:آقا محمددد آقا محمدد ر..رسوولل 😱 سریع سرمو بالا آوردم و دیدم رسول حرکات راه رفتنش غیر طبیعه به طوری که دستگاه هم هشدار داد و این یعنی باید وارد می‌شدیم ... علی هم هرکاری کرد نتونست درو باز کنه ... میگفت ک کار یه آدم خبره می‌تونه باشه .. می‌گفت خیلی پیچیدس و گروه سایبری دو روز کامل روش وقت گذاشتن که فعالش کردن.. رسول یکدفعه با شدت زیاد میز و کشید سمت خودش که دوربین پرت شد رو زمین ... کلی صداش زدیم ولی انگار نه انگار ... داشت می‌رفت سمت ساعد که یکدفعه صدای فرشید رو شنیدیم که گفت: زحمت نکشین.. کار خود رسوله ... من:هاا؟؟؟ یعنی چییی؟؟؟ مگه میشه؟؟ علی که تو تیم سایبریه نتونست کاری کنه اونوقت رسول چجوری میخواد این کارو انجام بده؟؟؟ فرشید:نمیتونم بگم اگه خودش دوست داشته باشه بهتون میگه.. من:اهههه.. رسول نهههه فرشید:کد در و هم باید خودش وارد کنه وگرنه باز نمیشه!! من:وای نه رسوووللل پس بگو اون لپ تاپ و واسه چی گرفت!!😠 ادامه دارد... دارین دروغ میگین مگه نه؟؟ 💔🥀💔 رسول این چه کاری بود کردی تو؟؟
من : وای نه رسووووللل پس بگو اون لپ تاپ و واسه چی گرفت!! هی این پسره چیزی می‌گفت هی سکوت کردم ... چه رویی دارن ... بهم میگه داداشت به خاطر شلی و بی عقلی خودش اینجور شد ... خون جلو چشمامو گرفته بود... نمیدونستم دارم چیکار میکنم!! ای کاش همین الان بلند میشدم و می‌دیدم که همه اینا ی کابوس چند دقیقه ای بوده ... دیگه اعصابم به طور کامل به هم ریخته بود ...همه رو جمع کردم و گفتم: واقعا دلم برات میسوزه که ازت به عنوان یه عروسک خیمه شب بازی استفاده کردن و بهت وعده های دروغ دادن که ازت استفاده کنن و بعد مثل یه آشغال پرتت کنن کنار... 😏 چهارشنبه همین هفته ... ساعت دو... عقد باران و مایکل خانه گفتم شاید بخوای بری ... راستی اینم عکسش که فکر نکنی دروغ میگم ..! ساعد:هه فکر کردی این دروغاتونو باور میکنم؟؟ فکر کردی با چند تا عکس میتونین منو از اونا جدا کنین و ازم اطلاعات بگیرین؟؟ کوررر خون دید مفهمومه ؟؟ یا واضح تر تکرار کنم براتون؟ یه لبخند پر از خشم زدم و به سمت در حرکت کردم ... اما یادم اومد که از یه جا میتونم اثبات کنم که بهش خیانت شده ... برگشتم و صندلی رو کشیدم جلوش ... لپ تاپ و باز کردم و از تو پوشه های گوناگونی که ذخیره کرده بودم اون پوشه ای که مربوط به دوسه روز پیش بود رو باز کردم و کلیپ خرید عقدشون رو بهش نشون دادم و لپ تاپ و گرفتم و رفتم سمت در که صداش در اومد با بغض و خستگی گفت :دارین دروغ میگین مگه نه ؟ من:ده احمق مگه من عقلم کمه به خاطر گرفتن اطلاعات از آدمای بی خاصیت بی غیرتی مثل تو بخوام پرونده اعمالمو کثیف کنم؟؟ برگشت گفت :اما باران بهم قول داده بود ...خودش گفت دوسم داره‌.. من:سرت شیره مالیدن میفهمی ؟؟تو جز یه مهره که یه روزی میسوزه دیگه هیچ چیزی براشون نیستی ... گفت:م..ا ما برای مایکل اطلاعات می‌بردیم... کمرش خم شد و سرش با دستاش چسبید و ادامه داد... قرار بود بعد اون با سادیا بریم ترکیه بعدش هم مریم میخواست منتقلمون کنه لندن ... من:چه عجب ادامه بده..!! ساعد:ما خودمون از شایسته و ابراهیم شریف دستور می‌گرفتیم ... من:ما؟ مگه چند نفرین؟ ساعد: من ،سادیا،کاضمی،فرهادی من:فقط شما دو تا می‌خواستین از مرز خارج بشین؟؟ ساعد: آره .. عکس اون شخصی که رو که به داوود تیر اندازی کرده بود رو بهش نشون دادم و گفتم:میشناسیش؟؟ اطلاعات؟؟ گفت:ا..ین..کجا..ب..ود!! من:این همون نامردیه که به داداش من تیر اندازی کرده ... گفتم میشناسیشش؟؟؟ ساعد با من من جواب داد: آ..آ..ره ا..ین...مر...یم..ه😨 من:خب ادامه؟؟ ساعد:قرار بود.. دو ..ساعت بعد ..خروج ..ما ا..ز...مرز مری..م به..مو.ن..خ..بر.. بده ... من:چرا دو ساعت؟؟ ساعد:چ..ون..باید مطمئن میشد که از مرز خارج شدیم! من:واقعا براتون متاسفم واقعا... آخه پیش خودت فکر نکردی پس کجاست کو؟؟ میدونی ما با چی پیداش کردیم؟؟ با اسلحه و عکس شما دو تا ... میدونی یعنی چی؟؟ یعنی یه نفر بوده که باید از شما اطلاعات رو می‌گرفته و بعد هم مریم شمارو از روی کره خاکی محو می‌کرده ... واقعا ساده ای ..!! خیلی خیلی ساده ای!! ساعد:چ..ی.چییی؟؟ من:بله بهت رکب زدن ... ساعد انگار حالش خوب نبود..منم دیگه سرم درد گرفته بود رفتم سمت در ... از داخل نشد در و باز کنم همونجا که بودم گفتم:تاریخ تولد داوود همراه با دو و شش چند دقیقه گذشت که در باز شد و رفتم بیرون..‌ همه با عصبانیت مخصوصا محمد داشتن نگاهم میکردن ... تنها کسی که انگار خونسرد بود فرشید بود که بین درگاه در ایست کرده بود و بهم زل زده بود ... محمد گلوشو صاف کرد و گفت:رسول این چه کاری بود کردی تو ؟؟ آخه راحش اینه؟؟ با عصبانیت اومد سمتم و رو به روم قرار گرفت و گفت:الان داوود راضیه ؟؟؟ چرا داری بدون اجازه و سرخود هرکاری دوست داری میکنی؟؟ جای ما عوض شده؟؟ واسه خودت میبری و میدو ... آقای شهیدی پرید وسط حرفش و گفت: توبیخ و تنبیه برای بعد الان باید رو این اطلاعات کار کنیم ... آقا محمد یه نگاهی به آقای شهیدی انداخت که آقای شهیدی با سر بهش گفت که آروم باش ... اینجا بود که باید عذرخواهی میکردم ... محمد داشت می‌رفت که رفتم جلوش و با شرمندگی سرمو پایین انداختم و گفتم:آقا محمد شما درست میگید ... من شرمندم .. ببخشید زیاده روی کردم ... محمد: رسول برو دور و ورم نیا که خیلی از اعصبانیم برو فعلا از جلو چشمام دور شو...😡 ادامه دارد... صدای لاستیک ماشین گوشم رو کر کرد... اما دیر شده بود و... 💔🥀💔 سیاهی مطلق...
وقتی محمد اینجوری گفت شرمنده سرم را پایین انداختم و بدون حرف از سایت زدم بیرون...😞 پیاده توی خیابون ها راه می رفتم و خودم رو واسه اتفاقی که برای داوود سرزنش می کردم... از یک طرف داوود ، یک طرف محمد ، یک طرف فرشید ، یک طرف دریا و ... فکرم مشغول بود و سرد درد بیش از حد شده بود ، در حدی بود که سرم داشت منفجر می شد😫 داشتم از خیابون رد می شدم و سعی می کردم افکار منفی رو از سرم بیرون کنم حالم خیلی بد بود... توی خودم بود که صدای لاستیک یه ماشین گوشم رو کر کرد... اون ماشین داشت با سرعت به سمتم می یومد ...😨 خواستم قدمی بردارم اما خیلی دیر شده بود و اون ماشین بهم خورد و منو به زمین انداخت ...🚖 درد خیلی بدی توی بدنم جمع شد از همه بد تر درد سرم چون با شدت به زمین خورد... چشمام تار می دید ... سعی کردم پلاک ماشینی که بهم زده بود رو ببینم اما نتونستم و بعد هم سیاهی مطلق نصیبم شد...😢 داشتم صوت بازجویی ساعد را دوباره گوش می کردم که گوشیم زنگ خورد ، شماره ناشناس بود ... کمی صبر کردم و جواب دادم... ناشناس : الو سلام آقای حسینی؟؟ من: سلام بله خودم هستم بفرمایید... ناشناس: از بیمارستان زنگ می زنم شما کسی به نام رسول رادفر می شناسین؟؟ من: وقتی گفت از بیمارستان زنگ زدم دنیا رو سرم خراب شد و پیش خودم گفتم داوودم رفت...😭 اما وقتی اسم رسول را اورد با نگرانی گفتم : بله می شناسمشون ... اتفاقی افتاده؟؟ پرستار: بله مثل اینکه تصادف کردن و‌ وضعشون خیلی خراب باید بیاین و رضایت بدین تا ببرشون اتاق عمل... من: یا حسیننن😱 کدوم بیمارستان؟؟؟ پرستار: بیمارستان ... من: باشه مممنون 💐 وایی لعنت به من اگه اونجوری باهاش حرف نزده بودم الان رسول روی تخت بیمارستان نیوفتاده بود...🥺 خدایا خودت کمک مون کن ... دیگه طاقت ندارم دارماااا ...😓 همینطور که اشکام را پاک می کردم یاد فرشید افتادم...😨 وایییی نههه الان چجوری به فرشید بگمممم؟؟😭 ادامه دارد... فکرم خیلی درگیر بود... 💔🥀💔 وای نههه دریا...
تصمیم گرفتم که فعلا بهش چیزی نگم وقتی رسیدیم بیمارستان بهش بگم... برای همین رفتم سراغ فرشید ... سر میزش بود و داشت کارش را انجام میدادم جلو تر رفتم و گفتم : من: فرشید اگه دیگه کار نداری یه سر بریم بیمارستان...🙃 فرشید: نه آقا تموم شد بریم... من: پس بریم؟؟ فرشید: بریم آقا بریم که دلم خیلی واسه رسول و داوود تنگ شده... من: رسول؟؟ فرشید: آره احتمالا پیشه داوود...🥺 من: آهان... سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ... همش نگران بودم که فرشید و دریا چه واکنش نشون میدن...😢 واییی نه اصلااا دریاااا راا یاددم نبودد...😱 حالااا چجوری به اون بگم؟؟؟؟ ‌واییی نههه 😢 خدایااا چرا انقدر امتحان من سختههه؟؟😭 با صدا زدن های مکرر یک نفر دست از فکر کردن کشیدم... فرشید: آقا محمد حالت خوبه؟؟ نزدیک ده دفه صدات کردم... من: ها؟؟ آره آره خوبم... فرشید: خداروشکر 🤲🏻 بعد از چند دقیقه رسیدیم ... ماشین رو پارک کردم و وارد بیمارستان شدیم... به پذیرش که رسیدیم رو به فرشید گفتم: فرشید جان تو برو من الان میام... فرشید: چیزی شده آقا؟؟ من: نه برو منم میام... فرشید: چشم... اینو گفت و رفت... رفتم سمت پذیرش و گفتم : ببخشید شما بیماری به نام رسول رادفر دارین؟؟ پرستار: نسبت تون با آقای رادفر چیه؟؟ من: برادر بزرگشون هستم... پرستار: پس لطفاً دنبال من بیاین... رفتم دنبالش وارد بخش بیماران ویژه‌ شدیم ... آخی بمیرم واسه رسول یعنی انقدر حالش بده؟؟🥺 پرستار گفت همین جا بمونم الان برمی گرده... چند دقیقه بعد پرستار با یه آقای تقریبا ۴۰ ۵۰ ساله به سمتم اومدن فک کنم اون آقا دکتر بود... دکتر: سلام آقای ... من: سلام حسینی هستم... دکتر: آقای حسینی ، راستش حال برادر تون اصلا خوب نی و باید سریع تر عمل بشن لطفا زیر این برگه را امضا کنید تا ما بتونیم ایشون را عمل کنیم... من: ولی من برادر واقعیش نیستم🥺 دکتر: اشکال نداره امضا کنید الان نمی تونیم وقت رو هدر بدیم... من: چشم... امضا کردم و با خوندن یه آیت الکرسی رسول رو راهی اتاق عمل کردم...🥀 باید می رفتم و قضیه رو واسه بچه ها توضیح می دادم ... پس به سوی اتاقی که داوود توش بستری بود حرکت کردم... فقط خدا خدا می کردم که فرشید و دریا بتونن با این موضوع کنار بیان...🥺🥀 ادامه دارد ... @Kafeh_Gandoo12😎 😎 دریاااا وایسههه... 💔🥀💔 وای نههه رسول نههه...
رسیدم دریا و فرشید و عزیز اونجا بودن ... رفتم و سلام کردم که هردو جواب سلامم را دادن... رفتم نشستم و سعی کردم داخل ذهنم جملاتی که میخوام بگم رو آماده کنم... از قیافه ی آقا محمد معلوم بو حالش خوب نی... برای همین صداش زدم... من: آقا محمد ، آقا محمد... محمد: بله ... من: حالتون خوبه؟؟ چیزی شده؟؟ محمد: نه یعنی آره ... راستش می خواستم یه چیزی بهتون بگم فقط همین الان بهم قول بدین وقتی گفتم آرامش تون رو حفظ کنید... فرشید: چی شده واسه داوود اتفاقی افتاده ؟؟؟😰 توروخدا جواب بدههه... عزیز: محمد بگو توروخدا جون به لبمون کردی... محمد: نه واسه داوود اتفاقی نیوفتاده... من: پس چی شده؟؟ محمد: راس..تش رس..رسول ... فرشید: رسول چی رسول چی آقا محمد؟؟ ( با تندی ) محمد: رسول...ت..صا...تصادف ک..رده .. الا..ن .. ا..تاق .. ع..مله...😰 منتظر بودم واکنش ها رو ببینم ... همه شکه شده بودن... مخصوصا آبجی دریا... وایی نهه ... رسوول دیگههه نهههه😭 سرم گیج میرفت ... تعادل نداشتم... داشتم میوفتادم که یکی منو گرفت ... اون کسی نبود جز آقا محمد... نشوندم روی صندلی به آغوش کشیدم ... چقدر به آغوش نیاز داشتم ... دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زیر گریه ...😭 آقا محمد هم سفت تر منو به خودش چسبوند ...🫂 متوجه اتفاق های اطرافم نمی شدم فقط می خواستم با آقا داوود حرف بزنم... برای همین بی توجه با صدا های عزیز و آقا محمد راه افتادم سمت اتاقی که آقا داوود داخلش بستری بود...😥😰 ادامه دارد... آقا داوود توروخدا... 💔🥀💔 بلند شو...
رفتم و بالا سرش ایستادم... گفتم: ( با اشک و بغض ) سلام آقا داوود خوبید؟؟ آقا داوود هنوز خسته اید؟؟ هنوز خواب تون میاد؟؟ ولی ما اینجا به شما نیاز داریمااا🥺 آقا داوود بلند شو که همه دارن از بین میرن... داداش محمد ، داداش فرشید ، داداش سعید ، رسول ... آخ گفتم رسول ... آقا داوود می دونستین رسول تصادف کرده؟؟ می دونستین داداش تون الان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه... میدونستین کمر همه شکست مخصوصا آقا محمد ... آقا داوود توروخدا بلند شو بلند شو ... بلند شو که بلند شدنت مرحم نصفی از درد هامون میشه...😭 بلند شو.. هق..هق...😭 همینجور داشتم گریه می کردم که صدای آشنایی شنیدم... سرم رو بلند کردم و در کمال ناباوری دیدم آقا داوود داره صدام می کنهه🥺😧 از خوشحالی جیغ بنفشی کشیدم که باعث شد داداش محمد و فرشید به اتاق بیان ... از خوشحالی فقط اشک می ریختم... ولی فقط من نبودم که شکه شده بود ، عزیز ، داداش فرشید و داداش محمد هم بودن ... ولی داداش محمد زود تر از ما به خودش اومد و گفت میره دکتر رو خبر کنه... هنوز توی شک بودم و مثل همیشه زبونم بند اومده بود... چند دقیقه بعد دکتر و پرستار ها اومدن و ما را از اتاق بیرون کردن...🥺 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
اونقدر این طرف و اون طرف دنبال دکتر رفتم تا پیداش کردم !! گفتم:آقای دکترررر آقای دکتر داداشم!!! داوود به هوش اومده! دکتر: حالتون خوبه آقای حسینی؟! نگران نباشید حالشون بهتر میشه! امیدوارم که به هوش بیان... به خودتون فشار نیارین! مرگ و زندگی دست خداست... من:وای آقای دکتر ... به همون خدا که من حالم خوبه میگم داوود به هوش اومده !! دکتر که ابرو هاشو تا به تا کرده بود بهم گفت :شما بفرمایید ما الان میایم ... بعد هم یه پرستار رو صدا کرد... دل تو دلم نبود... خدایا شکرت بابت برگشتن داوود کمکمون کن رسول هم برگرده!! خدایا رسول رو سپردم دست خودتااا🥺 جلو صندلی ها راه میرفتم ... و به داوود نگاه می کردم... بمیرم الهی... نگاه کن چطوری داری به خودش می‌پیچه! چشمامو بهم فشار میداد و فقط آروم سرشو تکون میداد و زیر لب چیزی میگفت... از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم!!! یکدفعه یادم اومد به سعید خبر ندادم... گوشی رو روشن کردم و دنبال اسم سعید گشتم: آقای عبدی همسر جان مامان همسر جان منزل رسول سعید ... بعداز پیدا کردن شمارش گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر جواب بودم... به داوود زل زدم.. مات و مبهوت به دور و برش نگاه میکرد ولی درد داشت.. بمیرم الهی! غرق تماشای داوود بودم که دکتر رفت تو اتاق ... خشکش زده بود... انگار باورش نمیشد! تلخندی رو لبم نشست که صدای خسته و بی حال سعید و شنیدم... سعید:سلام آقا... من:سلام آقا سعید گل گلاب!! خوبی؟! سعید:امرتون رو بفرمایید قربان ... تا اومدم حرفی بزنم که چشمام رفت سمت داوود ! دکتر که معاینش میکرد از درد ملافه رو فشار میداد و بی صدا از کنار چشماش اشک می‌ریخت ! نتونستم خودمو نگه دارم و صدام گرفته شد... به سعید گفتم: من:رسول جان خودتون رو برسونین بیمارستان... سعید :چ...ی؟؟ چیشد..ه آقا!!؟؟ آقا محمد اتفاقی افتاده؟! من: سعید نگران نباش! سع..ید سعید داوود به هوش اومده! سعید:چیی؟؟؟ داوود چییی؟؟؟ آقا راست میگین؟؟؟ آقا محمد؟؟!؟! ... تلفن رو بدون خداحافظی قطع کردم بعد هم زنگ زدم به آقای عبدی... حرفای محمد تو کلم نمی‌رفت! از خوشحالی نمیدونستم چیکار بکنم! نیم نگاهی به جای خالی داداشم انداختم و بلند شدم... یکم با شدت بلند شدم و باعث شد صندلی کوبیده بشه به زمین ... همه نگاه ها برگشت سمتم و منم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! صندلی رو بلند کردم و رفتم سمت میز ایلیا چون بهم نزدیک تر بود! بعد هم به فرشید اشاره کردم که بیاد اونجا... چند دقیقه صبر کردم بعد گفتم: من: برادرمحترم ... ایلیا: سعید جان بگو چیکار داری زودتر حوصله ندارم اصلا! من:(با بغضی که مهمون قلبم شده بود و نمیتونستم نگهش دارم) گفتم : حتی حوصله داوود؟! ایلیا:رسول چیزی شده؟! چرا یه طوری حرف میزنی؟! من: آماده شو باید بریم بیمارستان... ایلیا یکدفعه از جا پرید و گفت :چیی؟؟ بیمارستان؟؟ چرا!! چیشدع سعید!! خودمو انداختم تو بغلش و گریه گفتم: د...دا..داوود به هوش اومده!! ایلیا که اول سعی داشت بهم دلداری بده با شنیدن این حرفم پاک جا خورد و دستش رو از پشت کمرم گرفت... و منو از بغلش کشید بیرون و گفت: سع..ید داداش!! سربه سرمون که نمیزاری؟! گریه بهم فرصت حرف زدن نمی‌داد !! نگاهی به چشمای ایلیا که هاله ای از اشک مثل شیشه جلوش بود انداختم و گفتم: ب..ب..بنظرت می..میتونم!؟ ایلیا چیزی نگفت ... خشکش زده بود... احساس کردم سرم داره گیج می‌ره تا اومدم بیوفتم رو زمین که ایلیا دستمو گرفت و مانع افتادنم شد... ایلیا با تعجب و بغض بهم نگاه کرد و گفت: سعید جان!! خوبی؟! حالم داشت بهم میخورد ... سرم از درد داشت میترکید ولی میدونستم اگه بگم نه باید بخوابم زیر سرم... سرمو تکون دادم به معنای آره ... به کمک ایلیا سرپا شدم .. بهش گفتم : من: اگه کاری داره زود تر انجام بده تا بریم.. ایلیا:تموم شده ! ایلیا :فقطباید از این صفحه یه نسخه برداری بکنم و اطلاعات این گزارش رو وارد دستگاه کنم.. بهش گفتم:خب بده من برم اطلاعات رو وارد کنم توهم برو کپی بگیر ... ایلیا :باشه داداش دستت درد نکنه کدش هم بیست چهار بیست چهار صفر هشت ... من:باشه ادامه دارد...
از یک طرف خوشحال بود چون آقا داوود بهوش اومده بود ، از یک طرف خیلی نگران رسول بودم... رسول فقط داداشم نبود ... رفیقم بود ... پشت و پناهم بود... اگه اتفاقی واسش میوفتاد ... نه اصلا فکرشم قشنگ نی... ... بلند شدم و رو به روی آقا محمد ایستادم و تیکه تیکه گفتم: من: آقا..محم..د...ات..اق..عمل..رس..ول..کج..است؟؟ محمد: دریا ، آجی تو الان حالت خوب نی صبر کن یکم دیگه باهم میریم😢 دریا: ح..ال..م خ..و..به..لط..فا..بگ..ین..کجا..ست؟؟ محمد: آخه... دریا: آقا..مح..مد..لط..فا🙏🏻 محمد: باشه... میری ته راهرو... با قدم هایی آروم راه افتادم به سمت اتاق عمل رسول... حالم خوب نبود سردرد و سرگیجه و حالت تهوع داشتم... اما باید خودمو خوب نشون می دادم ... چند دقیقه بعد رسیدم دم در اتاق عمل نشستم روی صندلی ها و چشم دوختم به در اتاق عمل... سرد درد امونم بریده بود ... به حدی بود که سرم داشت می ترکید...🤕 توی همین افکار بودم که صدای در اتاق عمل منو به خودم اورد ... با هزار زحمتی که بود بلند شدم و رفتم سمت دکتر ... با همون صدای تیکه تیکه پرسیدم : من:آق..ای..دکت..ر..حا..ل..براد..رم..چط..ره؟؟ خو..ب..می..شه؟؟ دکتر: متاسفانه باید بگم به دلیل اینکه ضربه ی شدیدی به سر بیمار شما خورده وضعیت خوبی ندارن و اگه تا دو ساعت دیگه بهوش نیان وارد کما میشن... و اگه این اتفاق بیوفته در صدر هوشیاریشون خیلی پایین میاد ... ولی نباید ایمان تون را به خدا از دست بدید ... انشاالله که اتفاقی نمی افته و بهوش میان...🙃 همش حرف های دکتر تو سرم اکو می شد ... نه رسول نباید منو تنها بزاره ... نههه...😨 هزم حرف های دکتر واسم سخت بود.. دیگه نمی تونستم فضای بیمارستانو تحمل کنم ... تصمیم گرفتم برم همون جای همیشگی خودم و رسول ... بام... ولی قبلش باید به آقا محمد اینا خبر می دادم... برای همین راه افتادم سمت اتاقی که آقا داوود اونجا بود... بعد از چند دقیقه رسیدم... آقا محمد و داداش فرشید با دیدن من به سرعت بلند شدن و اومدن سمتم... فرشید: دریا اجی اتفاقی افتاده؟؟ رسول خوبه؟؟ دریا حرف بزن...😠 محمد: آروم باش فرشید... دریا خواهر بگو چیشده؟؟ دریا: اگ..ه ت..ا دو..ساع..ت..دی..گه‌..بهو..ش..نیا..د..می..ره...تو..کم..ا... مر..اق..بش..باش..ین..برم..گر..دم... بعد هم بی توجه به صدا کردن هاشون از بیمارستان زدم بیرون...😞 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
از یک طرف نگران دریا بودم معلوم بود حالش خوب نی ... از یک طرف هم فرشید بی قراری می کرد... دیگه واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم...🥺 یک ساعت گذشته بود ولی رسول بهوش نیومده بود... خدایا نزار شرمنده بشم خدایا خودت کمکمون کن خدایا رسول رو بهمون بر گردون...🤲🏻 پشت شیشه ایستاده بودم و اشک می ریختم ... چقدر مظلوم خوابیده بود ... دلم می خواست بغلش کنم و اونقدر بچلونمش که صداش در بیاد و بگه بسه چشم قشنگ لهم کردی... داداش رسولی ، استاد رسول توروخدا بلند شو ، بلند شو ببین داوود بهوش اومد ... بلندشو و ببین خواهرمون (دریا) دوباره شاهکار کرد... میدونی آخه وقتی دریا با داوود حرف زد باعث شد داوود بهوش بیاد... اثرات عشقه دیگه چه کنیم؟؟🥲 این دادش ما هم یک دل نه صد دل عاشق خواهرت شده... بلندشو که قراره باهم بریم واسه خرید کت و شلوار دومادی داوود ...😃 داداش بلندشو که این زندگی بدون تو و داوود برام هیچ معنی نداره... رسول بلندشو دیگه... اشکام تند و تند سرازیر می شد و کنترلی روشون نداشتم... همینطور که داشتم اشک می ریختم ناگهان تصویر مبهمی دیدم ... اولش فکر کردم اشتباه می کنم اما دوباره اون تصویر رو دیدم😨 دستی به چشمام کشیدم تا واضح تر ببینم ... آرههه اون دست رسول بود که داشت تکون می خورد... آرهههه اون رسول بود... رسول بهوش اومد... از خوشحالی با صدای بلند گفتم : آقا محمد آقا... محمد: چیشده فرشید؟؟ (با نگرانی و استرس) من: رسول ، رسول... محمد: رسول چی ؟؟ فرشید؟؟😰 من: دستش رو تکون داد... محمد: سربه سرم نزار فرشید حوصله ندارم... من: به خدا دستش رو تکون داد اصلا خودت نگاه کن... محمد که تازه رسول رو دیده بود با خوشحالی گفت میره دکتر رو خبر کنه... دکتر همراه با چند تا پرستار وارد اتاق شدن و شروع کردن به ماینه کردن رسول... بعد یک ربع اومدن بیرون سریع رفتم سمت دکتر و پرسیدم: آقای دکتر حالش چطوره خوبه؟؟ دکتر: بله الان خوبن ولی بیشتر باید حواستون بهش باشه چون اگه یه ضربه شدید دیگه به سرشون بخوره احتمال ضربه مغزی زیاده... محمد: بله ممنون می تونیم ببینیمش ؟؟ دکتر: بله ولی زیاد حرف نزنید چون ممکن سرشون درد بگیره... محمد: بله بازم ممنون...🙂 دکتر: خواهش می کنم وظیفه بود...🙃 بعد از رفتن دکتر سریع وارد اتاق شدم و به سمت رسول رفتم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
به سرعت وارد اتاق شدم و رفتم سمت رسول ... محکم بغلش کردم که صداش در اومد... رسول: فرشید لهم کردی... من: رسول دلم خیلی برا بغلت تنگ شده بود... رسول: قربون داداش خودم برم... من: رسول... رسول: جانم... من: میشه یه قولی بهم بدی...؟؟ رسول: چه قولی...؟؟ من: اینکه هیچوقت تنهام نزاری من بدون تو و داوود نمی تونماااا🥺 رسول: چشم چشم قشنگ... من: به زار یه دقیقه از بهوش اومدنت بگذره بعد منو اذیت کن... رسول: 😂😂 هنوز درحال خندیدن بودم که آقا محمد وارد اتاق شد... محمد: به به آقا رسول خوبی؟؟ تو که مارو نصف جون کردی بچه... رسول: سلام آقا خوبید؟؟ محمد: هی بد نیستم... تو بهتری؟؟ رسول: بله ممنون... محمد: چطوری تصادف کردی؟؟ عمدی بود یا غیر عمد؟؟ رسول: داشتم از خیابون رد میشدم که یه ماشین با سرعت بالا زد بهم ... محمد: نتونستی پلاکش رو ببینی؟؟ رسول: نه هرچی سعی کردم ببینم نشد ... چشمام تار میدید ... محمد: باشه اشکال نداره رسول حام باید بیشتر حواست رو جمع کنی اگه بدون فکر کردن به عاقبت اون کاری که می خوای انجام بدی اون کار رو انجام بدی نتیجه اون کار اون چیزی که می خوای نمیشه ... رسول تنها خواهشم ازت اینکه بدون فکر کردن هیچ کاری را انجام نده... رسول: بله آقا حق با شماست شرمندم...😞 محمد: : من اینا رو نگفتم که شرمندگی و اذیت شدنت و ببینم ... تو هم مثل داوود ... برام هیچ فرقی نداری ... رسول جان ... من دوستون دارم !! دلم نمی‌خواد بهتون آسیبی برسه ... ما باید کنار هم باشیم تا بتونیم این پرونده هم مثل پرونده های دیگه با موفقیت تمومش کنیم ... چیزی نگفتم و فقط زل زدم به چشمای مهربون و نگرانش... که یهو یاد داوود افتادم برا همین زود پرسیدم: من: داوود چیشد؟؟ خوبه؟؟ وضعیتش تغییر کرده؟؟ فرشید: بابا یه نفس بگیر ... داوود هم... رسول: داوود چیییی؟؟🥺 محمد: بهوش اومد... رسول: چییی؟؟ سرکارم که نمی زارین؟؟ محمد: نهه رسول داداشت بهوش اومد🥲 با گریه پرسیدم: من: چجوری؟؟ فرشید: با حرف های دریا... خواهرت باز شاهکار کرد... راستی آقا محمد از آبجی دریا خبری شد ؟؟ تلفنش رو جواب داد؟؟ محمد: نه هرچی زنگ می زنم جواب نمیدهه...🙁 من: دریا ؟؟ مگه دریا کجاست؟؟ فرشید: وقتی به ما گفت دکتر چی گفته ، گفت مراقبت باشیم و بعد هم از بیمارستان زد بیرون... من: واییی نکنه اتفاقی واسش افتاده ...😨 گوشی من دست کیه؟؟ فرشید: من... من: بده گوشی رو تا باهاش زنگ بزنم ببینم جواب منو میده... فرشید: باشه بیا... گوشی رو گرفتم و دنبال دریا توی مخاطب هام گشتم... بعد از چند ثانیه پیداش کردم و تماس رو باهاش برقرار کردم... انقدر گریه کرده بودم که دیگه گریه ای برام نمونده بود ... انگاری اشک های چشمام خشک شده بود...🥺 دوباره گوشیم زنگ خورد ... بسکه زنگ زده بودن کلافه شده بودم برای همین این دفعه بدون اینکه ببینم کیه جواب دادم و گفتم: اخه چرا انقدر زنگ می زنین بابا حوصله هیچ کس رو ندارم بزارین یکم با خودم خلوت کنم😖 رسول: حتی حوصله ی داداش رسولت رو؟؟ من: رس..ول..خود..تی؟؟ بگ..و..که..اشت..با..ه..ن.می..کنم😰 رسول: آره خودمم رسول ... من: ال..هی..قربو..نت..بر..م..خو..بی؟؟😭 رسول: خدانکنه آره خوبم ... ببینم این آبجی خوشگل ما نمی خواد یه سر به ما بزنه؟؟🧐 من: چ..را..ا..لا..ن..م..یا.م... رسول: بدو که دلم لک زده واسه بغل کردنت خواهری... من: او..مد..م... خ..داح..افظ👋🏻 اون شب به شدت بارون میومد و منم خیس خیس بودم و مطمئن بودم یه سرماخوردگی بد و یه دعوای بد از طرف رسول در انتظارمه...🤧🤒 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
وقتی رسیدم به بیمارستان مثل موش آب کشیده شده بودم و از سرما به خودم می لرزیدم... وارد بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم... وقتی رسیدم بدون در زدن وارد شدم که نگاه همه به طرفم چرخید... داداش فرشید،داداش سعید،داداش محمد و رسول توی اتاق بودن... به همه سلام کردم و بدون حرف رفتم به سمت رسول ، رفتم تا توی آغوش گرم و برادرانش قرار بگیرم ... خواستم بغلش کنم که یاد خیس بودن لباس هام افتادم برای همین سریع به عقب برگشتم که رسول گفت: رسول:دریا آجی خوبی؟؟ چیشد؟؟🧐 من: خوبم قربونت برم...💕 رسول: خب بدو بیا بغلم که دلم واسه بغل کردنت تنگ شده... من: خودمم خیلی دوست دارم ولی لباسام خیسه میترسم لباس های تو هم خیس بشه و بعد سرما بخوری ...🥺 رسول که تازه متوجه خیسی لباس هام شده بود اعصبانی گفت: رسول: چرا انقدر خیسی؟؟ زیر بارون بودی آرههه؟؟ همین الان میری خونه لباسات رو عوض می کنی بعد برمی گردی...😠 من: رسول خواهش می کنم گیر نده آخه کی حال ... تا اومدم بقیه ی حرفم رو بزنم عطسم گرفت و عطسه کردم...🤧 رسول: بیا دیدی سرما خوردی ...😐 داداش فرشید و داداش محمد که تا حالا شاهد ماجرا بودن درحالی که سعی در کنترل کردن خنده شان داشتن گفتن میرن و ما را تنها می زارن... بعد از رفتن داداش محمد و فرشید رسول گفت : رسول: دریا همین حالا میری و لباسات رو عوض می کنی... من که سعی داشتم لرزش بدنم رو کنترل کنم تا رسول بیشتر از این گیر نده ... برای اینکه بحث رو عوض کنم با ذوق گفتم : من: رسول شنیدی آقا داوود بهوش اومده؟؟ رسول: بله شنیدم و فهمیدم با حرف های تو بهوش اومده راستش رو بگو چی بهش گفتی که بهوش اومد؟؟ در ضمن فکر نکن نفهمیدم بحث رو عوض کردی...😒 من: چیز خاصی نگفتم فقط گفتم که رسول تصادف کرده اونم بهوش اومد...😁 رسول: الهی فداش بشم داداشم رو اخ چقدر دلم تنگ شده واسه بغل کردنش...🫂 می خوام ببینمش... من: نمیشه که برادر من تو هنوز حالت خوب نی... رسول: با اینکه سردرد امونم رو بریده بود اما واسه دیدن داداشم گفتم : کی گفته حال من خوب نی؟؟ حال من خیلیم خوبه ... من می خوام داداشم رو ببینم...😏 من: اخه... رسول: آخه بی آخه... الان هم میری به دکتر بگی بیاد یا خودم برم ؟؟ من: نه نه خودم میرم ... فقط رسول اینو بدون خیلی لجبازی...😤 رسول: دست پرورده خودتم...😏 من: 😬😬 بعد هم رفتم به دکتر گفتم بیاد رسول رو معاینه کنه... بعد از رفتن دکتر رسول به سختی از جاش بلند شد و دمپایی های بیمارستان رو پوشید ... خواست یه قدم برداره که حساس کردم می خواد بیوفته واسه همین سریع رفتم و زیر کتش را گرفتم و با حرص گفتم: من: وفتی بهت میگم حالت خوب نی استراحت کن گوش نمی کنی همین میشه دیگه...😤 رسول: وای دریا چقدر غر میزنی ... جای اینکه فقط غر بزنی کمکم کن بتونم راه برم... من: 😐😐 بعدش کمکش کردم تا بتونه راه بره ... وسط های راه بودیم که احساس کردم کمرم داره میشکنه اخه رسول خیلی سنگین بود... ولی تحمل کردم و رسول رو تا راه رویی که آقا داوود داخلش بستری بود بردم... بعد همونجا ایستادم و گفتم: من: یکی بیاد اینو بگیره کمرم شکست...😫 رسول: دریاااا ... من: دریا و درد کمرم شکست تو چرا انقدر سنگینی؟؟؟ یه نگاه به بقیه کردم ، دیدم دارن می خندن واسه همین دوباره گفتم: من: توروخدا یکی بیاد اینو بگیره دیگه کمرم واقعا داره میشکنه...😖 بعد از چند دقیقه بلاخره دست از خندین کشیدن ... بعد داداش فرشید اومد کمک... وقتی رسول رو گرفت انگار ۱۰۰ کیلو بار از دوشم برداشته شد... ولی خدایا دمت گرم که گذاشتی دوباره این لحظه ها را ببینم...🤲🏻🙃 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎