#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_صد_و_دوازدهم
#دریا
چند روزی گذشته بود و همه بچه ها سخت مشغول کار بودن...
امروز باید قضیه رسول رو به آقا داوود ، آقا محمد ، رومینا بگم...
برای همین رفتم تا توی اتاق آقا محمد جمع شون کنم...
بعد از چند دقیقه افراد مورد جمع شدن...
گفتم:
من: صبر کنین الان میام...
محمد: دریا ، خواهر میشه بگی دقیقا چرا مارا اینجا جمع کردی ؟؟
من: الان میام میگم یه دقیقه صبر کنین...
بعد هم از اتاق زدم بیرون...
رفتم سمت رسول...
من: رسول بلند شو بریم الان وقت شه...
رسول: وقت چی؟؟
من: وقت گفتن احساست...
رسول: نه من نمی تونم...
من: رسول بلند شو ...
رسول: دریا...
من: رسول بلند شو...
رسول: باش...
بعد از چند دقیقه با رسول وارد اتاق شدیم...
روبه رسول گفتم:
من: رسول شروع کن...
رسول: باشه...
#رسول
با من من گفتم...
من: من..من..عا..شق..ش..دم...
داوود: ااا مبارک باشه داداش...
حالا بگو ببینم کی دل داداش من رو برده؟؟
رسول: خو..اهر..ت..رو..مین..نا..خا..نم...
داوود: چیییی؟؟؟
#داوود
وقتی اسم رومینا رو آورد خواستم سمتش که دریا خانم اومد جلوم ...
دریا: چیکار می کنین آقا داوود؟؟
اتفاقی که نیوفتاده...
من: رفیقم ، برادرم و ... از خواهر خوشش اومده بعد می گین انفقی نیوفتاده؟؟ ( با لحنی اعصبانی)
محمد: آروم باش داوود...
من: چجوری آروم باشم؟؟
دریا: رسول کار غیر شرعی کرده؟؟
من: آره عاشق خواهر من شده...
دریا: پس اگه اینجوریه برادر عطیه خانم هم باید به آقا محمد می گفت من نمی زارم باهم ازدواج کنین و کار آقا محمد غیر شرعیه...
به نظرتون الان آقا محمد و عطیه خانم با هم ازدواج کرده بودن؟؟
با حرفاش آروم شدم که گفت:
دریا: آقا محمد نظر شما چیه؟؟
محمد: من حرفی ندارم نظر خود رومینا مهمه...
دریا: رومینا خانم نظر شما؟؟
#رومینا
دروغ چرا...
منم آقا رسول رو دوست داشتم ...
پس سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم که دریا گفت:
دریا: سکوت علامت رضاست پس مبارکه...
بعد هم شروع کرد دست زدن...
از خجالت سرم رو انداختم پایین...
دریا: نظرتون چیه عقد این دوتا رو هم با داداش فرشید و سعید بگیریم؟؟
محمد: فکر خوبیه...
داوود: ببین رسول اگه خواهرم رو اذیت کنی مو رو سرت نمی زارم...
مواظبش هستی هاا...
رسول: چشم مواظب شون هستم...
داوود: آفرین...
محمد: خب بسه دیگه بقیش بمونه واسه خواستگاری...
برید سر کارتون که وقت مون به اندازه کافی گرفته شد...
همه: چشم...
#دریا
آخیش اینم تموم شد...
داشتم می رفتم سر میزم که یه پیامک واسم اومد...
پیامک👇🏻
ناشناس: سلام دریا خانم خوبی؟؟
چه خبر ؟؟
ردی از ما زدین؟؟
نه فک نکم چون ما زرنگ تر این حرف هاییم...
ببین خانم رادفر اگه جون برادرت رو دوست داری سر ساعت ۷ میای به این آدرس...
بعد از خوندن این پیامک استرس تمام جونم رو گرفت...
نکنه اتفاقی واسه رسول بیوفته...
دو دل بودم...
برم یا نه؟؟
بعد از کلی بحث کردن با خودم تصمیم گرفتم واسه جون رسول هم که شده برم به آدرسی که گفتن...
ساعت نزدیک های ۷ بود برای همین از آقا محمد اجازه گرفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت آدرس...
آدرس یه جای دور افتاده بود...
بعد از نیم ساعت رسیدم پیاده شدم و گفتم:
من: کسی اینجاست من اومدم...
چند ثانیه ای نگذشته بود که پارچه روی دهنم اومد...
هرچی تقلا کردم که از دست اون فردی که پارچه روی دهنم گذاشته بود رها بشم نشد و در آخر هم هیچ چیز جز سیاهی نصیبم نشد...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎