eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه: حالا شام چی درست کنیم؟؟ دریا: من ماکارونی درست می کنم تو هم سالاد رو درست کن...🍝🥗 فاطمه: باشه👍 دریا: غذا آماده شده بود برای همین رفتم که بچه ها رو صدا کنم... از آشپزخانه اومدم بیرون ... همه ی بچه ها به صورت جدی کار می کردن... برای اینکه جو اتاق رو عوض کنم گفتم: خب خب کار دیگه بسه ... بلند شید بیاین شام و ببینید دریا خانم چیکار کرده؟😂 فاطمه: دریا خانم تنهایی این همه کار رو کرده؟؟🤔 دریا: نخیر همراه با فاطمه خانم😁 بچه ها که از حرف های ما خنده شون گرفته بود گفتند: الان میایم😂 دریا: 😂😂 رفتم توی آشپز خانه و میز رو چیدم و منتظر شدم تا بچه ها بیان...😎 محمد: بچه ها همچنان سر گرم کار بودن که گفتم : کار کافیه...بلند شید بریم برا شام... دریا: بلاخره بچه ها اومدن و استرس من هم زیاد تر شد ... اخه می دونید تصمیم گرفتم که به بچه ها بگم من و رسول خواهر و برادر هستیم... و خیلی نگران واکنش بچه ها هستم😢😱 ادامه دارد... پ.ن: به نظرتون واکنش بچه ها چیه؟؟ @Kafeh_Gandoo12😎
چشمام رو به زور باز کردم... چیزی یادم نمی یومد... چرا من اینجام؟؟ بعد از اینکه کلی به مغزم فشار اوردم یادم اومد چه اتفاقی افتاده... نزدیک های ۷ اومدم اینجا فک کنم خیلی گذشته و من اینجام حتما بچه ها نگران شدن... # رسول خیلی گذشته بود و از دریا خبری نبود ... خیلی نگرانش بودم ... دیگه نتونستم تحمل کنم و دویدم سمت اتاق آقا محمد ... در زدم و وارد شدم... بی مقدمه گفتم: من: آقا دریا غیبش زده و خیلی وقته که ازش خبری نی... محمد: یعنی چی؟؟ چرا غیبش زده؟؟ من: نمی دونم آقا خیلی نگرانشم... محمد: آروم باش رسول برو ردش رو بزن و ببین آخرین جایی که رفته کجا بوده... من: چشم... به همراه آقا محمد رفتم و رد دریا رو زدم... یه جایی بیرون از شهر بود... وقتی به آقا محمد گفتم گفت: محمد: رسول ببین اونجا دوربین داره روشن کنیم ببینیم چه اتفاقی افتاده... من: چشم... بعد از چند دقیقه یه دوربین پیدا کردم... من: آقا یه دوربین هست که احیانا مال یک کارخونه هست... محمد: خیلی خب روشن کن... من: چشم... روشن کردم و با دیدن اتفاقی که واسه دریا تک خواهر افتاد نفسم بند اومد... و به سرفه افتادم که آقا محمد اسمم رو صدا زد... و به داوود گفت به لیوان آب واسم بیاره... بعد از چند دقیقه همه دورم جمع شدن... فرشید و داوود هم نگران بهم نگاه می کردن... بلاخره داوود گفت: داوود: چیشده آقا محمد؟؟ چرا رسول اینجوری شده؟؟ محمد: راستش راستش دریا خانم رو دزدیدن... داوود و فرشید: چیی؟؟ کیی؟؟؟ محمد: نمیدونم فعلا هم به جای سوال پرسیدن برید سرکارتون و سعی کنید یه ردی از دریا خانم پیدا کنین... رسول هم ببرید نماز خونه تا به حامد( پزشک سایت ) بگم بیاد بالا سرش... من: نه می خوام کار کنم... محمد: اما رسو... من: لطفاً... محمد: خیلی خب... ولی زیاد به خودت فشار نیار... من: چشم... وقتی داداش گفت دریا خانم رو دزدیدن خیلی نگرانش شدم ... رفتم سر کارم تا بلکه یه ردی ازش پیدا کنم... مشغول کار بودم که یک پیامک برام اومد... پیامک👇🏻 ناشناس: سلام آقا داوود یا بهتره بگم آقای حسینی... حتما تا حالا سعی کردین ردی از دریا بزنین... دیگه سعی نکنین چون نمی تونین... بین آقای حسینی اگه جون دریا رو دوست داری سریع بیا به آدرس... اومد به آدرس اما قبلش به سعید گفتم اگه تا چند ساعت دیگه بر نگشتم بیان به این آدرسی که این یارو گفت... تفنگم رو در آوردم و داشتم با دقت به اطراف نگاه می کردم که چوبی به سرم خورد و دیگه هیچی نفهمیدم... انقدر زده بودنم که نای حرف زدن نداشتم... نمی دونم چقدر گذشته بود که در باز شد و اون دوتا مرد تا یکی دیگه که داشتن می کشیدنش اومدن داخل... اون مرد بیهوش بود... انقدر نور زیاد بود که نتونستم ببینم کیه... اون دوتا مرد اون رو بستن به ستون مثل من و بعد هم رفتن... وقتی در رو بستن و نوری دیگه داخل نبود چشمام رو باز و بسته کردم تا بتونم اون فرد رو ببینم... اون ، اون ، آقا داوود بود... اون اینجا چیکار می کرد... وای نههه... سعی کردم تمام توانم رو جمع کنم و صداش کنم... من: آقا..دا..وو..د ، آقا..دا..وود.. چند بار صداش زدم آما فایده ای نداشت و همچنان اون بیهوش بود... حدود یک ساعتی گذشته و آقا داوود هنوز بیهوش بود... ناگهان در باز شد و اون دوتا مرد با تفاوت اینکه یک زن با هاشون بود وارد شدن... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎