#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سی_وسه
نویسنده :نعیمه اسلاملو
راست میگی من دیوونم،دیوونه دیگه. دیوونه ایشالا یه روز تو هم مثل من...
گریه امان نداد بقیه حرفش را بگوید. آن موقع اصلاً یک ذره هم باورم نمیشد که یک روز به اصطلاح، آه رویا آنطور گریبانم را بگیرد و دیوانهتر از رویا عاشق امیر شوم. گریه رویا را که دیدم از حرفم پشیمان شدم. جلو رفتم اشکهایش را پاک کردم و معذرت خواستم هرچند دلخور شده بودم که به من گفته بود سنگ اما حرف من بیشتر دل او را شکسته بود.
به نشانهی پذیرش عذرخواهی ام دستانم را فشرد و با همان حالت بغض گفت :دیگه تحمل ندارم. مجید پیشنهاد داده با هم فرار کنیم ولی میترسم، جرأتش رو ندارم من الان تنها بچه پدر و مادرم هستم که براشون موندم. اونا یه عمری با هزار بیچارگی من رو به دندون کشیدن و از این شهر به اون شهر بردن حالا دیگه من اونقدر نامرد نیستم که ولشون کنم و برم ولی. واقعاً موندم چیکار کنم؟ زندگی بدون مجید رو حتی نمیتونم تصور کنم، چه برسه به اینکه بخوام تحمل کنم. بابام با این کارهاش میخواد منو مجبور کنه با هاشم، ازدواج کنم. بابا! اصلاً منو هاشم پسر عمو، دختر عمو هستیم. از کجا معلوم فردا بریم آزمایش بدیم نگم ازدواجتون مشکل داره؟ من نمیفهمم اینا چرا اینقدر سر ازدواج من سخت شدن انگار دوره قاجاره!
من سریع گفتم:این حرفا دورهای نیست .همون موقعش هم نباید این کارا رو با دخترای بیچاره میکردم. سری تکان داد و گفت :آخه پدر و مادرم با هم قوم و خویشند .همینطوری با هم ازدواج کردن حالا زده و اتفاق خوشبخت شدند و به هم علاقه دارند .این دلیل نمیشه که منم الان همین کارو بکنم .۲۰ ساله داریم تو تهرون زندگی میکنیم هنوز ازاین کارهای قومی قبیلهای شون دست برنداشتن .
دلم برای رویا خیلی میسوخت .من خودم به فرزانه خیلی عادت داشتم و تصور اینکه رویا خواهری ندارد تا برایش حرف بزند بیشتر ناراحتم میکرد .میدانستم خانواده رویا از جنگ زدههای جنوب بوده و یکی از برادرهایش هم در جنگ شهید شده. خودش هم خیلی کوچک بوده که به تهران میآیند و چیز زیادی از جنگ و بمباران یادش نمیآمد. اما سایه غربت انگار هنوز بر زندگیشان سنگین میکرد .مادر و پدرش هم که سن و سالشان زیاد بود و افکار جوان پسندی نداشتند.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سی_وچهار
نویسنده:نعیمه اسلاملو
مریم که دختر دلسوز و حساسی است، با شنیدن حرفهای رویا دلش برای او مجید و حتی پدر و مادرش میسوخت و دائم ابراز همدردی میکرد و با" آخی" گفتنهایش پیاز داغ حرفهای رویا را زیاد میکرد.ولی من فقط داشتم به این فکر میکردم که چرا باید پدر و مادر رویا نظرشان را به او تحمیل کنن؟! د حالا اگر پسر بود هم واقعاً میتوانستند با او اینطوری رفتار کنند؟! چرا باید پسرها عزیزتر از دخترها باشند. چرا باید یکی مثل علوی با خانمها آنطور سخت و خشن برخورد کند و یکی هم مثل مهسا اگر دوست داشته باشد مثلاً با انصاری ازدواج کند باید آن جلف بازیها را در بیاورد و آنقدر خودش را تحقیر کند؟! آخرش هم معلوم نیست انصاری بخواهد با او ازدواج کند یا نه. ولی اگر یک پسر دوست داشته باشد با یک دختر ازدواج کند راحت میرود خواستگاری او. اگر هم دختر نخواهد باز پسر میتواند مثل الیاسی سمج بازی در بیاورد. برایش عیب هم نیست چون پسر است!
غرق افکارم بودند که با صدای مریم به خودم آمدم «بچهها آقای علوی داره میره طرف ساختمون».
سریع از جا پریدم و به طرفش رفتیم. طبق معمول سرش پایین بود و داشت راه خودش را میرفت. با صدای من که گفتم آقای علوی...! ایستاد و سلام کرد.
گفتم :چی شد؟ چرا نیومد؟
علوی که انگار ما را نشناخته باشد بعد از چند ثانیه مکث گفت: ببخشید کی چرا نیومد؟
با حرص و لحن تحکم آمیز گفتم: من حق جو هستم آقا! همکلاسیتون خانم افتخاری رو میگم. گوشیش خاموشه. حال همسرشون بهتره؟
گفت: آهان. ببخشید.،بله بله، بهترن. خانم افتخاری موندم بیمارستان پیششون.
با همون لحن عصبانی گفتم: ممنون !
گفت: خواهش میکنم، با اجازه.
و بعد از چند ثانیه مکث رفت رویا با طعنه گفت خیلی هم آدم خشنی نیست .بلده با خانمها حرف بزنه .
گفتم :آره ،بالاخره فهمیده اگه با خانمها حرف بزنه نمیخورنش مریم و رویا از حرفهای من خندهیشان گرفته بود .رویا دستم رو کشید و به طرف کلاس راه افتادیم وگفت:
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
دراین شب زیبا
از خدا میخواهم هرآنچه
از خوبی ها و زیبایی هاست روزی شما گردد
و تقدیرتون جز خوشبختی وآرامش
چیـز دیگری نباشـد🙏🏻
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
"خداوندا"
خانه امیدم را به یادت بر
بلند ترین قله ی دلم بنا میکنم،
"ای آرام جان"
امشب تمام دوستانم را
آرامشی از جنس خودت ارزانی ده🙏
🌸شبتون آروم در پناه خدا🌸
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
🔴 هیچ کار خداوند بیحکمت نیست ...
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.
اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد.
وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
خودتون
خیلییی ممنون خدا خیرتون بده
داستان جذابی رو برای شروع کار انتخاب کردین💐❤️
_________________
تشکر عزیزم شما لطف داری❤️😍
#شما
انشاالله که تا اینجا داستان را دوست داشتید☺️
بریم باهم ادامه ی کتاب رو بخونیم🌱
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سی_وپنج
نویسنده:نعیمه اسلاملو
و گفت: آره خواهر جون! زندگی ما هم اینجوریه. برو قدر پدر و مادرت رو بدون که فقط منتظرن، تو لب تر کنی و یکی از خواستگارهاتو انتخاب کنی اینم از خانم افتخاری که تا ما اومدیم بهش نزدیک... بشیم آسمون تپید.
مریم با مهربانی گفت: کار با خانم افتخاری سخت نیست. انشاالله برگشت زود میریم مشکلتو بهش میگیم. اون سرش درد میکنه واسه اینجور کارها. خودش میگه هر کی برای ازدواج وساطت کنه بهشت بهش واجب میشه. خدا را چی دیدی؟ شاید کلید حل مشکل تو دست خانم افتخاری باشه! رویا با ناامیدی گفت :خدا کنه. حالافعلاً بنده خدا حال شوهرش اینجوری شده. مریم گفت :نگران نباش! ظاهرا اولین باری نیست که کار شوهرش به بیمارستان میکشه. تا حالا چند بار دیگه اینجوری شده. نمیدونم بعضی بچههای دانشکده میگن شوهرش معتاده. دسته به زنش هم خوبه، چون بعضی وقتا خود خانم افتخاری هم حالش بد میشه و نمیاد.
باورم نمیشد پرسیدم واقعاً؟! راست میگن؟
مریم شانههایش را بالا انداخت و گفت: نمیدونم من که این چیزا رو باور نمیکنم.
نزدیک غروب بود که از آخرین کلاس آمدیم بیرون مریم دوباره داشت شماره خانم افتخاری را میگرفت که یک دفعه با خوشحالی فریاد :زد بچهها! گوشیش رو روشن کرده.
بعد از سلام و احوال پرسی صدای گوشی را گذاشت روی بلندگو خانم افتخاری با صدای خسته و بغض آلوده میگفت: ممنون بچهها که به فکرم بودید الحمدلله حالش خوبه. انشاالله فردا پس فردا مرخص میشه و میام سر کلاس. از رویا هم معذرت خواهی کن!
با شیطنت خاصی گفت: میدونم که دلش خیلی برام تنگ شده. تازه داشت آواز نغمه غم انگیزش رو شروع میکرد که اینطوری شد.
رویا که انگار قند در دلش آب شده باشد سریع دهانش را طرف گوشی گرفت و گفت: قربونت برم افتخار جون اگه واسه ما بتونی کاری کنی سند شش دونگ بهشت به نامته.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند #پارت_سی_وشش
نویسنده : نعیمه اسلاملو
خیر ببینی انشاالله! درد و بلای حاجیت بخوره تو سر من! اول خدا بعدش هم شما.
خانم افتخاری گفت بلا نگیری دختر اول خدا آخر هم خدا ماها فقط وسیلهایم تو کلت به خدا به خدا باشه انشاالله میام حرف میزنیم ببینیم چیکار میشه کرد میبینمتون فعلاً خداحافظ! مریم خداحافظ کرد و گفت :دیدی گفتم کارت رو بسپر به خانم افتخاری البته به امید خدا.
من هم گفتم :! خیلی ضایعی رویا اون بنده خدا الان مریض داره چطوری روت شد؟ رویا سعریع حرفم را قطع کرد و گفت: به من چه خودش گفت، مریم تو شاهدی. من چیزی نگفتم؟ مریم که حواسش به رفت و آمد ماشینها بود گفت: بدو این بچهها اتوبوس اومد الان پر میشه.
وارد خانه که شدم مامان و خانم جون تازه نمازشان تمام شده بود ولی از فرزاد خبری نبود با خوشحالی پریدم وسایلم را گذاشتم در اتاقم و رفتم آشپزخانه وضو گرفتم و نمازم را بخوانم که تا سر و کله فرزاد پیدا نشده از خانم جون بخواهم بقیه قصه آقا جون را برایم تعریف کند. هنوز جان نمازم را پهن نکرده بودم که مامان به من گفت: راستی تو این آقای امیر الیاسی رو میشناسی؟
با شنیدن اسم الیاسی دلشوره گرفتم. چشمهایم گرد شده بود. سرم را بالا گرفتم و با اضطراب از مامان پرسیدم: الیاسی؟ کدوم الیاسی؟
مامان گفت :همکلاسیت تو دانشگاه.
خدای من! کی آمار الیاسی را به مامان داده بود؟! خانم افتخاری شماره خانه ما را داده؟ به خودم گفتم :عجب آدمیه! اگه کار اون باشه حسابی از دستش دلخور میشم رو به مامان گفتم :خب حالا که چی؟
مامان گفت: هیچی. یه خانومی زنگ، زد البته خودشو معرفی نکرد. نفهمیدم چه نسبتی با این آقای الیاسی داره. فقط گفت اگه اجازه بدین میخوان بیان خواستگاری برای تو. میخواست آدرس رو بگیره من هم ندادم. گفتم اجازه بدید اول با خودش
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
هدایت شده از بینهایت!
All our dreams
can come true
if we have the courage
to pursue them
همه رویاهای ما
می تونن محقق بشن
اگه ما شجاعت دنبال کردن
اونها رو دنبال کن
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand