eitaa logo
کافه کتاب♡📚
71 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو و گفت: آره خواهر جون! زندگی ما هم اینجوریه. برو قدر پدر و مادرت رو بدون که فقط منتظرن، تو لب تر کنی و یکی از خواستگارهاتو انتخاب کنی اینم از خانم افتخاری که تا ما اومدیم بهش نزدیک... بشیم آسمون تپید. مریم با مهربانی گفت: کار با خانم افتخاری سخت نیست. انشاالله برگشت زود میریم مشکلتو بهش میگیم. اون سرش درد می‌کنه واسه اینجور کارها. خودش میگه هر کی برای ازدواج وساطت کنه بهشت بهش واجب میشه. خدا را چی دیدی؟ شاید کلید حل مشکل تو دست خانم افتخاری باشه! رویا با ناامیدی گفت :خدا کنه. حالافعلاً بنده خدا حال شوهرش اینجوری شده. مریم گفت :نگران نباش! ظاهرا اولین باری نیست که کار شوهرش به بیمارستان می‌کشه. تا حالا چند بار دیگه اینجوری شده. نمی‌دونم بعضی بچه‌های دانشکده میگن شوهرش معتاده. دسته به زنش هم خوبه، چون بعضی وقتا خود خانم افتخاری هم حالش بد میشه و نمیاد. باورم نمی‌شد پرسیدم واقعاً؟! راست میگن؟ مریم شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: نمی‌دونم من که این چیزا رو باور نمی‌کنم. نزدیک غروب بود که از آخرین کلاس آمدیم بیرون مریم دوباره داشت شماره خانم افتخاری را می‌گرفت که یک دفعه با خوشحالی فریاد :زد بچه‌ها! گوشیش رو روشن کرده. بعد از سلام و احوال پرسی صدای گوشی را گذاشت روی بلندگو خانم افتخاری با صدای خسته و بغض آلوده می‌گفت: ممنون بچه‌ها که به فکرم بودید الحمدلله حالش خوبه. انشاالله فردا پس فردا مرخص میشه و میام سر کلاس. از رویا هم معذرت خواهی کن! با شیطنت خاصی گفت: می‌دونم که دلش خیلی برام تنگ شده. تازه داشت آواز نغمه غم انگیزش رو شروع می‌کرد که اینطوری شد. رویا که انگار قند در دلش آب شده باشد سریع دهانش را طرف گوشی گرفت و گفت: قربونت برم افتخار جون اگه واسه ما بتونی کاری کنی سند شش دونگ بهشت به نامته. https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
سرم گرم حرف‌های زن بود که یکباره یادم آمد پدرم دم در منتظر است از آقا خداحافظی کردم و با احترام بیرون رفتم پدرم خرت و پرت‌هایی برای مراسم خرید رفتیم سر خیابان تاکسی گرفتیم و رفتیم کوشک در تاکسی همش خودم را به جای دختر زن می‌گذاشتم چراغان باید بتواند به ناموس رعیت از درازی کند انگلیسی‌ها اینجا چه می‌کنند که اینقدر خرشان می‌رود خان چطور ناموس ایل را به اجنبی می‌فروشد شاه چرا می‌گذارد خان و انگلیس و بقیه با مردم بیچاره چنین رفتاری داشته باشند دوست داشتم از پدرم بپرسم نگاهش کردم سرش را از شیشه ماشین بیرون داده بود و به مردم خیابان نگاه می‌کرد حتماً اگر چیزی می‌پرسیدم می‌گفت این حرف‌ها مال تو نیست دختر تو چه کار داری به این چیزها شب رسیده بود و در دل من آرامشی نبود که در آسمان کوشک موج می‌زد چادرم را کامل روی صورتم کشیده بودم و به سختی جایی را می‌دیدم مردها خودشان پذیرایی می‌کردند تا زن‌ها هم خودشان پدرم با مردها نشستند به گفتن حرف‌های جدی و اصلی زن‌های کیکی تور روی سینی‌ها را پس می‌زدند و کل می‌کشیدند یکی سینی شاخه نبات و قندوت یکی لباس بود یکی انجیر و گردو و بادام بود بقیه را درست ندیدم چه بود خواهرهای داماد چادرم را عقب‌تر کشیدن تا مرا بهتر ببیند گونه‌هایم حسابی قرمز شده بودند مادرم همیشه می‌گفت و همینطوری هم مثل گوجه فرنگی هستی حالا وقت خجالت می‌کشی که بیا و ببین از حاشیه پرده‌ای جلوی اتاق مردها معلوم بودند همه یک مدل نشسته بودند پدرم تسبیح در دستش بود و امیر آقا یک استکان چای کنارش همون نشسته بود با پیراهن سفید موهایشان زده مشکی سلام رو پایین انداختم و بقیه این تصاویر را در ذهنم دنبال کردم احساس عجیب و غریبی داشتم کمی از حال و ولایی که اول کار به جانم افتاده بود کم شده بود و راحت‌تر بودم 🌱https://eitaa.com/kafekatab