#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند #پارت_سی_وهشت
نویسنده : نعیمه اسلاملو
تعریف می کنیم،دستمون بی کارنباشه،خداازادم بی کارخوشش نمی یاد.
رفتم روفرشی را آوردم وپهن کردم ونشستم پیش خانم جون،مامان سبزی هاراگذاشت روی آن،بعدهم نامردی نکرد ویک بسته بزرگ جعفری گذاشت جلویم وگفت :مشغول شو!
خانم جون شروع کرد:تاکجاشو گفته بودم؟
گفتم:همون که اقاجون وعزت خانم فرارمی کنن.
خانم جون دریچه چشمش راتنگ کرد.بعد ازثانیه تمرکز گفت :سوارماشین می شن وفرارمی کنن.
جلیل خدابیامرز می گفت :اولش نمی دونستم کجا برم ،فقط به راننده می گفتم برو،تاازاونجا دوربشیم.ولی برای اینکه راننده خسته نشه وازترس جونش مارووسط راه ول نکنه،به ذهنم رسید که بریم ده کن؛چند روز هم عزت،توی خونه ی پدریش بستری بوده وخونریزش هم قطع نمی شده.ازاونجایی که تواون دهات کوره؛هیچ حکیم درست حسابی نبوده،عزت بیچاره ازخون ریزی زیاد می میره وهنونجا خاکش می کنن .خلاصه این جوری جلیل هم زنش،هم زارزندگیش راازدست می ده .دستش هم به جایی بنده نبوده.ازترس جونش هم،جرأت نداشته برگرده شهر. خلاصه باوجود زخم زبون هاونیش کنایه های پدرومادر عزت ،که می گفتن تودختر ماروبه کشتن دادی ،بازترجیح می ده بمونه توهمون ده ،برای خانواده ی عزت،چوپانی و کشاورزی کنه .پنج سال اونجا کار می کنه ،وازاونجایی که خودش را پدرومادر عزت می دونسته،چیز زیادی برای خودش پس انداز نمی کنه .تواون چندسال،خیلی بهش اسرار می کنندکه زن بگیره ،ولی قبول نمی کنه.خدابیامرز جلیل می گفت :بعد ازمرگ عزت ،از زن گرفتن می ترسیده،حتی تاچندوقت ،خواب های آشفته می دیده که زن گرفته وهوشنگ دوباره اومده زنش روببره .تااینکه خواهرکوچیک عزت دوازده سیزده سالش می شه وپدرمادر عزت شروع می کنن توگوش جلیل خوندن ،که بیا این دخترمون بگیر!حالا اون موقع جلیل بیست وشش
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سی_ونه
نویسنده:نعیمه اسلاملو
۷ سالش شده بود. هرچی از اونا اصرار از جلیل انکار تا اینکه میبینه حریفشون نمیشه. با اینکه از روبرو شدن با هوشنگ و سناتور نصیری خیلی میترسید، تصمیم میگیره از اون ده بره و برگرده تهرون. میگفت صبح زود که میرسه تهرون اول میره حموم. اون موقعها تو خیلی از خونهها حموم نبوده. بیشتر مردم میرفتن حموم عمومی و حموم نمره. خلاصه خستگی در میکنه و وسایلش رو میسپره به صاحب حموم، آمیز نصرالله. پرسیدم:آمیز دیگه چیه؟ همون آقا نصرالله؟
مامان تکههای خرد شده تره را داخل سبد پرت کرد و گفت: نخیر خانم دانشجو! آمیز فرق میکنه. اگر مردی مادرش سید باشه بهش میگن آقا میرزا. این آمیز نصرالله هم مادرش سید بوده.
کم نیاوردم و گفتم :آهان! از اون لحاظ؟
خانم جون نگاهم کرد و گفت :بله خانوم از همون لحاظ! بعد یک دسته نعنا گذاشت جلوی خودش و ادامه داد: خلاصه جلیل میره طرفهای خونه که چه عرض کنم قصر سناتور نصیری تا یه سر و گوشی آب بده که با خبر میشه اونا از اون خونه رفتن. هوشنگ هم که دائم الخمر بوده یک سال قبلش اونقدر زهرماری خورده بوده که میمیره. نصیری هم نمیدونم چه غلطی کرده بوده که مورد غضب اعلا حضرت گور به گوری قرار گرفته بوده و سمت سناتوری خلع شده بوده و تو یکی از ادارههای دولتی کار میکرده. آخه این سناتورها نماینده شاه بودند تو مجلس سنا. بیشترشون رو شاه خودش انتخاب میکرده. دنیا اینجوریه دیگه خدا، هرکی رو بخواد عزیز میکنه و هر کی رو هم بخواد ذلیل.
با صدای زنگ بلند شدم در را باز کنم. خودش بود، فضول معرکه. آقا فرزاد، تا اومد داخل خانه و دید همه دور هم هستیم فهمید که باید ادامه ماجرا باشد سریع گفت:ا، ماجراهای بدبختیسیماقاجونه؟! و رو به من گفت: بدبخت تیسیم یا خوشبخت تیسیم مسئله این است.
خانم جون رو کرد به فرزاد و گفت:ا، مادر! بدبخت چیه تو هی میگی؟ خدا نکنه کسی بدبخت باشه! خدا را شکر، همه خوشبختیم. آقا جونتونم بدبخت نبود و بعد با خنده آمیخته با شرم گفت :اگه بدبخت بود که یه گوهری مثل من گیرش نمیاومد!
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_چهل
نویسنده:نعیمه اسلاملو
فرزاد خطاب به مامان با لحن خیلی جدی گفت: مامان در باز کن داریم؟
مامان با تعجب گفت: واسه چی این وسط؟! باز از راه رسیدی میخوای بری سر وقت خوراکیها؟ بابا اینا رو خریدم یه وقت هادی میاد خونه خالی نباشه هرچی باشه داماده میاد مهمونی…
داشت سردرد دل مامان به دراز میکشید که فرزاد گفت :نه بابا من غلط بکنم! مامان گفت: لا اله الا الله! پس میخوای با در باز کن سبزی پاک کنی؟
فرزاد گفت :نه بابا! میخوام بدم خانوم جون واسه خودش نوشابه باز کنه که اینقدر آقا جون رو خوشبخت کرده.
خانم جون که منظور فرزاد رو نفهمیده بود گفت: نه مادر! نمیخوام نوشابه همش ضرره برای قندم هم بده.
خندم گرفت، فرزاد گفت: خانم جون، من نگفتم: بدبخت، بدبخت. گفتم بدبخت، خوشبخت.
خانم جون گفت: نگو! اصلاً بدبخت نگو! بدبخت چیه؟ بگو خوشبخت خوشبخت. فرزاد رو به من گفت: آره خوشبخت شی دخترم! پاشو برو یه چایی بیار بخورم تا ببینم خانم جون چی میگه. پوزخندی زدم و گفتم: حتماً! کار دیگهای نداری؟ خودش رفت داخل آشپزخانه و سریع با یک بشقاب پر از میوه و شیرینی برگشت تا هم دوپینگ کردن را از دست نداده باشد هم شنیدن ماجراهای خانم جون را.
به فرزاد گفتم: شنیدن داستان به شرط سبزی پاک کردنه. زود بیا مشغول شو ببینم! خانم جون که نگاه پرمهری به فرزاد داشت گفت: نه چیکارش داری بچه رو؟ خسته است. مگه دختره که بشینه سبزی پاک کنه؟
به چشمهای خانم جون نگاه کردم. محبتش به من در چشمهایش معلوم بود ولی دست خودش نبود انگار پسر دوستی با گوشت و خونش عجین شده بود!
خانم جون در حالی که میخندید گفت :خوب مادر کسی به تو میگه برو ماشین تعمیر کن؟ برو سر کار؟ برو خرید؟ سریع گفتم: بله شما مطمئن باشید من زودتر از فرزاد میرم سر کار. کل خرید خونه هم اگه لازم باشه خودم انجام میدم. فرزاد گفت: اولندش شما همین الانم سر کاری. بعد در حالی که سعی میکرد ادای
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_چهل_ویک
نویسنده:نعیمه اسلاملو
مردههایی مثل همسایهیمان ستارخان را در بیاورد گفت: دومندش، حق نداری بری خرید. چه معنی داره دختر بره با بقال و چقال حرف بزنه؟ ببینم رفتی خرید پاتو قلم میکنما. مامان که خشم و عصبانیت را در چشمهای من میدید به فرزاد گفت :شما خیلی بیخود میکنی! بعد با حالت چشم و سر به من فهماند که ولش کن و گفت :خب حالا بچهها یکی به دو بسه! بزارید ببینم خانم جون چی میگه.
خانم جون یک شاخه نعنا از لایه دست سبزی بیرون کشید و گفت: آره خلاصه این سناتور نصیری هم اونطوری از اوج عزت به حضیض ذلت میرسه و یک کارمند ساده دولتی میشه. جلیل هم خوشحال و شاد برمیگرده حموم وسایلش رو میگیره که بره ولی جایی نداشته که بره. هرچی فکر میکنه اون وقت شب کجا رو داره که بره چیزی به ذهنش نمیرسه. هی این پا و اون پا میکنه که آمیرز نصرالله انگار یه بوهایی میبره و میگه :پسرم! غریبی؟ این وقت شب جایی داری بری؟ جلیل بغضش میترکه و میشینه از سیر تا پیاز زندگیش رو واسه آمیرزا تعریف میکنه.
آمیرزا هم انگاری دلش میسوزه، اتفاقاً خیلی وقتم بوده که دنبال یه شاگرد میگشته به خاطر همین به جلیل اعتماد میکنه به کلیپ حموم رو میسپره بهش که هم شبها تو حموم بخوابه هم مواظب حموم باشه و صبحهای زود هم در حموم رو باز کنه. اینجوری خود آمیز نصرالله هم که سن و سالی ازش گذشته بود میتونسته یکم بیشتر استراحت کنه خدا بیامرز!
خانم جون به مامان نگاه کرد و گفت: مادرتون دیده بودش.
فرزاد که چند دقیقهای بود آمده بود پایه سبزیها و هر از گاهی چند تا تره خرد میکرد و پرت میکرد داخل سبد، به مامان گفت پس از قضا شما هم میرفتید همون حمومه؟! خانم جون با لبخند گفت: بله آخه از قضای روزگار آمیز نصرالله بابای خدا بیامرز من بوده.
من و فرزاد چند ثانیه با تعجب به هم نگاه کردیم که فرزاد خندهی شیطنت آمیزی تحویلم داد و برگشت سمت خانم جون و گفت :خوب بزارید از اینجا به بعدش رو من بگم. آره یه روز که خانم جون رفته بوده حموم چشمش به آقا جلیل میافته و یک دل نه صد دل عاشق آقا جون میشه.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_چهل_ودو
نویسنده:نعیمه اسلاملو
خانم جون گفت :خبه خبه! بیخودی از خودت واسه من حرف در نیار! من از اون دخترا نبودم همه رو سر من قسم میخوردن.
با خودم فکر کردم اگه دختری عاشق بشه از اون دختراست؟! اما پسر عاشق بشه از اون پسرها نیست؟! مثلاً رویا از اون دخترها بود، ولی آقای الیاسی از اون پسرها نبود؟ ولی باز فکر کردم خوب البته مجید از همون اولش اومده بوده خواستگاری رویا و از اول بحث ازدواج وسط بوده اما الیاسی چی؟
یک دفعه با سقلمه ی مامان به خودم آمدم که میگفت: حواست کجاست؟ چرا ساقههای جعفری رو اونجور دراز دراز داری میریزی تو سبد؟
خانوم جون داشت ادامه ماجرا را تعریف میکرد: آقا جلیل چهار- پنج سال هم تو حموم بابای من کار کرده بود و به سن سی و یکی دو سالگی رسیده بود. بابام خدا بیامرز با جلیل در مورد اینکه باید ازدواج کنه خیلی صحبت میکرده ولی جلیل زیر بار نمیرفت. خلاصه بعد از چهار- پنج سال که دل جلیل یکم نرمتر شده بود یه روز که آمیرزا داشته باز در مورد ازدواج و اینکه اصلاً خوبیت نداره یه مرد عذب اقلی تو حموم کارکن صحبت میکرده، جلیل برمیگرده میگه آخه میرزا حالا گیریم من خواستم ازدواج کنم کی میاد دخترش رو بده به من یلا قبا؟
آمیرزا میگه: مگه چته؟ دلشونم بخواد جوون به این پاکی؟ اونجا انگاری جلیل روش باز میشه و میگه: آمیرزا خود شما باشید دخترت رو میدی؟
آمیرزا که یه حدسهایی زده بوده اولش جا میخوره چیزی نمیگه اما میره تو فکر. همین که اونجا چیزی نمیگه کم کم جلیل هم روش باز میشه و بالاخره یه چند ماه بعدش پیشنهاد خواستگاری از من رو با آمیرزا مطرح میکنه. خدا بیامرز بابامم از صادقی و صداقت جلیل خوشش میاد قبول میکنه. حالا اون موقع من چند سالم بود؟ فوقش پونز ده سال.
سریع گفتم :آره دیگه دلش واسه آقا جلیل سوخته بوده دختر پونزده سالش رو شوهر میده؟ گناه داره. آخه دختر پونزده ساله از زندگیت چی میفهمه؟
خانم جون گفت: اوه! کجای کاری دختر؟! اون موقعها خیلی از دخترا تو این سن و سال دو تا بچه هم داشتن معروف بود میگفتن :دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_چهل_وسه
فرزاد که انگار سوژه خوبی پیدا کرده باشد، چشمهایش برقی زد و رو به من گفت :تو چند سالته؟ نگاه چپ چپی بهش کردم که یعنی به تو مربوط نیست. بعد، زود از روی تاریخ تولدم حساب کرد که بسیت ویک سالم است و به خانم جون گفت: خانم جون! اگه دختر به بیست و یک برسه چه کار باید کرد؟ خانم جون که از تعریف خسته شده بود وبدش نمی امد سر به سر من بگذارد، گفت: اوه، اوه! بیستو یک دیگه کارش از گریه گذشته مادر! باید دنبال خمره ی ترشی گشت.
همان موقع فرزانه از راه رسید و سلام علیک کرد.
فرزاد به فرزانه گفت: دخترم! قربون دستت، اون چراغ رو خاموش میکنی؟
فرزانه با تعجب گفت :واسه چی؟!
فرزاد گفت: یه دختر داریم، بیچاره یه سال و بیست رو رد کرده باید چراغها رو خاموش کنیم و همگی زار زار به حالش گریه کنیم.
دیگر خودم هم خندم گرفته بود و صدایم در خندههای مادر و خانم جون گم شده بود. چند تا تربچه برداشتم و به طرف فرزاد پرت کردم و با خنده گفتم :بشین به حال خودت زارزار گریه کن!
فرزانه حاج و واج داشت ما رو نگاه میکرد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_چهارم
#خانوم_ماه
#پارت_نوزده
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
روبروی هم نشسته بودند و به هم خیره شده بودند یکباره یکیشان صدای نامفهومی از خودش درآورد و آن یکی جرات پیدا کرد و روی سینه افتاد و خودش را کشید طرف اینو گرفت موهایش را کشید و جیغش را درآورد من و نرگس دویدیم و هر کدام یکیشان را بغل کردیم همه چیزشان جالب بود وقتی این یکی میخندید آن یکی هم میخندید وقتی این یکی گریه میکرد آن یکی هم گریه میکرد تا این یکی گرسنه میشد آن یکی هم چهارپایی به سمت مادر میآمد لباسهایشان مثل هم بود مادرم دو قبای قرمز با گلهای ریز سفید برایشان دوخته بود شکل عروسکهایی که در بازار وکیل میفروشند شده بودند من هم خیلی دوست داشتم بلد شوم برایشان لباس بدوزم اما وقتش نبود حسابی گرفتار شده بودیم هر کداممان کاری میکردیم یکی ژاله را آرام میکرد یکی لاله را یکی میرفت صحرا و کار بیرون میکرد یکی غذا درست میکرد پدرم دست تنها شده بود با ۵ دختر و بدون کمک حال
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهارم
#خانوم_ماه
#پارت_بیست
هرچند من و مادرم و نرگس تا جایی که میشد کمک میکردیم اما تولد این دوتا کوچولو همه چیز را عوض کرده بود مادرم میترسید دیگر این دو را بیرون ببرد به خیلی از کارها هم نمیرسیدیم مادرم میخواست نان بپزد اما منو نرگس نمیتوانستیم کمکش کنیم چانه کنیم یا نان برگردانیم باید ژاله و لاله را میگرفتیم نرگس را دنبال مادربزرگم فرستاد و من هم تیر و تخته و تابه و سفره نان پزی و آرد را برایش آوردم مادربزرگم از راه رسید چادرش را روی بند رخت وسط حیاط انداخت و رو به من گفت ننه برو خواهرهاتو بخوابون یه دفعه خدایی نکرده چهارپایی راه میان سمت چاله آتیش من ژاله را دادم بغل نرگس و لاله را خودم بغل کردم و همینطور میگرداندم تا بخوابند وقتی غذا میخوردند خیلی زود میخوابیدند کمی کته بهشون دادیم خوابشان برد دوتا نعنی گوشه حیاط داشتند بردیم گذاشتیمشان توی نعنیها و من رفتم ناهار آماده کنم نرگس هم دور و بر مادربزرگ مادربزرگ خیلی نرگس را دوست داشت و معمولاً مینشاندش کنار دست خودش و نرگس هم برای شیرین زبانی میکرد مادرم از داخل حیاط صدا زد خانم نازما در دو سه تا آلو بیار برای ظهر دوپیازه آلو درست کنیم خیلی هوس کرده بودم مخصوصاً حالا که فصل لیموی تازه بود با سبزی خوردنهای گوشه حیاط خودمان و نان گرم مادر مردم محل ظهرها را حاضری میخوردند و شبها که مرد خانه و همه دور هم بودند پلو میپختند چند آلو و پیاز برداشتم و رفتم توی حیاط کنار مادربزرگ نشستم به من لبخندی زد و گفت نقل دستپختت رو خیلی شنیدم خانم ناز امروز ظهر باید از پخت تو رو بخورم ببینم راست میگن یا نه
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهارم
#خانوم_ماه
#پارت_بیست_ویک
نرگس انگار حسادت کرده باشد رو به مادربزرگ گفت ننه منم کته و کلم پلو و تیلیت آب سیب بلدم درست کنم مادربزرگ دستی به کمر نرگس زد و به شوخی گفت ننه هر دختری کلم پلو بلد باشه درست کنه وقت شوهرشهها مادرم خندید اما نرگس خودش را لوس کرد و گفت نخیرم من میخوام پیش پدرم زندگی کنم کلم پلوم فقط برای پدرم درست میکنم مادرم نگاهش کرد و گفت برای من چی درست میکنی نرگس کمی فکر کرد و گفت برای تو خواهر غذا درست کنه مادر گفت چرا گفت خب تو فقط آش انار دوست داری منم آش انار بلد نیستم بپزم خانم ناز بلده مادربزرگ گفت خب اگه خانم ناز شوهر کرد چه کنیم نرگس گفت ژاله و لاله و حاجیه درست کنند همه خندیدیم مادرم نگاهی به آرد کرد و گفت کاش یه خورده دیگه آب بیارم گفتم من میارم مادر از سر جایش بلند شده گفت نه کمرم خشک شده بزار خودم بلند میشم مادرم رفت داخل و مادربزرگ به نرگس گفت ننه پاشو یه نگاهی به خواهرت بکن نرگس پا شد و یکباره در حالی که وحشت زده شده بود دستش را بر صورت زد و گفت ننه چرا ژاله رنگی شده ننه چرا سیاه شدن مادربزرگ سراسیمه دوید طرف نعنی بچهها نگاهی انداخت و دست به کمرش زد و گفت یا فاطمه زهرا یا امام حسین ژاله را جابجا کرد و گفت مُرده مُرده ظرف آلو و پیاز از دستم افتاد و هر کدام یک طرف رفت مادربزرگ گفت هیچی نگید مادرتون نفهمه حرف نزنید ها
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهارم
#خانوم_ماه
#پارت_بیست_ودو
نمیدانستم چه بگویم اگر مادر بفهمد ژاله مرده است دیگر این بار تحمل نمیکند از مردن ذبیح الله به حد کافی رنج کشیده بود تا مادرم آمد توی حیاط چشمم پر از اشک شد دویدم رفتم تو یه اتاق و نخواستم پیش مادرم باشم چادرم را سرم کردم و از در حیاط بیرون رفتم مادرم گفت کجا مگه نمیخوای قاتق درست کنی گوش ندادم و رفتم رفتم صحرا و به پدرم هم چیزی نگفتم ظهر که با هم رفتیم خانه دیگر همه، همه چیز را فهمیده بودند مادرم گوشه اتاق نشسته بود و گریه میکرد نمیدانم کی ژاله را برده بود و دفن کرده بود لاله گوشه اتاق یک ریز گریه میکرد فکر کنم لاله هم فهمیده بود که خواهر همزادش تنهایش گذاشته است مادر شیری نداشت به لاله بدهد رفتم لاله را بغل کردم و کمی شیر گاو آوردم بهش بدهم همینطور گریه میکردیم حاجیه و نرگس کنار مادر بزرگ کز کرده بودند نرگس بال روسریاش را توی دهنش کرده بود و زیر چشمی به مادر نگاه میکرد و اشک توی صورتش میدوید حاجیه هم روی دو زانو نشسته بود و یک بار با صورت مادربزرگ نگاه میکرد و یک بار به مادر و یک بار به پدر و یک بار به من و لاله و بد گریه میکرد رنگ مادرم کاملاً زرد بود و حتی نای گریه کردن هم نداشت هر بار به چهرهاش نگاه میکردم دلم آتش میگرفت چهار روز آخر حاملگی سر باغ و مزرعه کار میکرد و هر بار کلی نذر و نیاز میکرد اما تا با این طفل معصومها انس میگرفت این پایان تلخ جگرش را میسوزاند هیچکس نمیدانست چطور باید تسلایش بدهد پدرم آمد نشست توی اتاق دستمال سفیدی از جیب کتش درآورد اشکهایش را پاک کرد و گفت هرچی خواست خدا باشه همون میشه امانت خودش خودش میبره این گریه و عزای ما رو هم خدا نمیپسنده خدا خودش داده خودش گرفته قسمت ما همینه بگو خدایا هرچی از جانب تو راضیم به رضای تو.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهارم
#خانوم_ماه
#پارت_بیست_وسه
پدرم که این حرف را زد انگار همه زبانشان باز شد هر کس چیزی میگفت من هم از فرصت استفاده کردم و لاله را بردم و گفتم مادر اگر ژاله رفته این طفل معصوم چه گناهی کرده گرسنه است شیرش بده حداقل خدا را شکر کنیم یکیشون هست مادرم لاله را گرفت و به سینهاش چسبوند و کلی قربان صدقش رفت میبوسیدشو میگفت نور چشم مادر عزیز مادر دختر مادر زنها با این جملههای مادر آرام گریه میکردند نمیخواستم خانه رنگ عزا بگیرد احساس میکردم لاله ناراحت میشود سعی کردم همسایهها را متفرق کنم بالشی آوردم و به مادرم گفتم دراز بکش پیشانیش رو بوسیدم و گفتم اینو امتحان خداست مادر شیطون رو خوشحال نکن مادر مرا بغل کرد نرگس و حاجیه هم دویدند و آمدند پیش مادر و هر کدام یک جای مادر را بوسیدند احساس کردم مادر کمی آرام شده است لاله را توی بغلش خواباندم و رفتم توی حیاط سری به گاوها و گوسفندها زدم و علف و آبشان را دادم کمی خانه را مرتب کردم و حواسم چهارچشمی به مادر بود پنج شش روزی گذشته و مادر کمی بهتر شده بود اهل محل و فامیلها هی میآمدند و سر میزدند و میرفتند لاله هم حالش خوب بود هر روز صبح شیرش را میخورد و دوباره میخوابید و بعد بیدار میشد و کلی با حاجیه بازی میکرد لحظهای روی زمین نمیگذاشتیمش از بغل مادر میآمد بغل من از بغل من میرفت بغل نرگس و از بغل نرگس میرفت بغل حاجیه وقتی میخواست غذا بخورد حاجیه و نرگس دعوا داشتند که من غذایش را بدهم و وقتی قرار بود بخوابد دوا میکردند که روی پای من بخوابد حسابی خودش را برای ما لوس میکرد شیرین و خوش خنده بود مادرم غذایش را داد و خواست بخواباندش یکباره لاله هرچه خورده بود بالا آورد و بدرنگش برگشت و بیحال افتاد.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهارم
#خانوم_ماه
#پارت_بیست_وچهار
مادرم هراسان از این دست به آن دستش میکرد اما رنگش کامل سیاه و بدنش سرد سرد شده بود دویدم سرم را روی قلب بچه گذاشتم صدایی نشنیدم مادرم دو دستی بر سرش زد دویدم توی کوچه و کمک خواستم چند زن که زن بیل انار و سبزی روی دوششان بود دویدن توی حیاط و هر کدام کاری کردند اما بی فایده بود یکی از زنها گفت مرده دیگه اذیتش نکنید طفل معصوم تموم کرده همینطور که بچه روی دست مادرم بود پایش سست شد و چشم مادرم به سفیدی رفت دستهایش لرزید قدمی به عقب رفت و نگاهی به آن زن کرد چشمهایش را بست و یک لحظه دیدم بچه یک طرف اتاق افتاده مادر طرف دیگر.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab