#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سی_ونه
نویسنده:نعیمه اسلاملو
۷ سالش شده بود. هرچی از اونا اصرار از جلیل انکار تا اینکه میبینه حریفشون نمیشه. با اینکه از روبرو شدن با هوشنگ و سناتور نصیری خیلی میترسید، تصمیم میگیره از اون ده بره و برگرده تهرون. میگفت صبح زود که میرسه تهرون اول میره حموم. اون موقعها تو خیلی از خونهها حموم نبوده. بیشتر مردم میرفتن حموم عمومی و حموم نمره. خلاصه خستگی در میکنه و وسایلش رو میسپره به صاحب حموم، آمیز نصرالله. پرسیدم:آمیز دیگه چیه؟ همون آقا نصرالله؟
مامان تکههای خرد شده تره را داخل سبد پرت کرد و گفت: نخیر خانم دانشجو! آمیز فرق میکنه. اگر مردی مادرش سید باشه بهش میگن آقا میرزا. این آمیز نصرالله هم مادرش سید بوده.
کم نیاوردم و گفتم :آهان! از اون لحاظ؟
خانم جون نگاهم کرد و گفت :بله خانوم از همون لحاظ! بعد یک دسته نعنا گذاشت جلوی خودش و ادامه داد: خلاصه جلیل میره طرفهای خونه که چه عرض کنم قصر سناتور نصیری تا یه سر و گوشی آب بده که با خبر میشه اونا از اون خونه رفتن. هوشنگ هم که دائم الخمر بوده یک سال قبلش اونقدر زهرماری خورده بوده که میمیره. نصیری هم نمیدونم چه غلطی کرده بوده که مورد غضب اعلا حضرت گور به گوری قرار گرفته بوده و سمت سناتوری خلع شده بوده و تو یکی از ادارههای دولتی کار میکرده. آخه این سناتورها نماینده شاه بودند تو مجلس سنا. بیشترشون رو شاه خودش انتخاب میکرده. دنیا اینجوریه دیگه خدا، هرکی رو بخواد عزیز میکنه و هر کی رو هم بخواد ذلیل.
با صدای زنگ بلند شدم در را باز کنم. خودش بود، فضول معرکه. آقا فرزاد، تا اومد داخل خانه و دید همه دور هم هستیم فهمید که باید ادامه ماجرا باشد سریع گفت:ا، ماجراهای بدبختیسیماقاجونه؟! و رو به من گفت: بدبخت تیسیم یا خوشبخت تیسیم مسئله این است.
خانم جون رو کرد به فرزاد و گفت:ا، مادر! بدبخت چیه تو هی میگی؟ خدا نکنه کسی بدبخت باشه! خدا را شکر، همه خوشبختیم. آقا جونتونم بدبخت نبود و بعد با خنده آمیخته با شرم گفت :اگه بدبخت بود که یه گوهری مثل من گیرش نمیاومد!
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_ششم
#خانوم_ماه
#پارت_سی_ونه
بعد میبرن آرایشگاه ۱۰۰ تا رسم و رسوم دیگه که خودت بهتر میدونی حالا از همه چی گذشته خانم ناز عروسه باید بره آرایشگاه مردم پچ پچ میکنند که چرا عروس توی خونست شب میره میون... خوبیت نداره
سرش را بلند کرد نگاهی به من انداخت که کنار دالان ایستاده بودم و خیلی رندانه گفت: این عروسی که من میبینم هیچ نیازی به آرایشگاه و آرایشگر نداره اگه نگران حرف مردم هستین من با دختر خواهرم صحبت کردم میاد همین جا هر کاری باشه براش انجام میده یا علی ابهت خاصی داشت و هیچکس نمیتوانست با او یکی به دو کند حرفی که میزد دیگر برو برگرد نداشت از مادرم اجازه خواست و سراغ بقیه کارها رفت مادرم رویش را برگرداند و نگاهی به من کرد من اصلاً ناراحت نبودم و به حرف مردم اهمیت نمیدادم لبخندی زدم مادرم گفت چرا اینجا وایسادی برو آماده شو کلی کار هست گفتم چشم وسایل را آماده کردم در یکی از اتاقها نشسته بودم و چند کار کوچک داشتم انجام بدهم که حاجیه با چند بچه سن و سال خودش دوید توی اتاق در را باز کرد آمد داخل تازه رفته بود کلاس اول و چهرهاش خیلی بامزه شده بود دندان جلویش افتاده و حرف زدنش عوض شده بود با همان لحن بامزه گفت خواهر خواهر دوماد داره با اسب میره گفتم کجا میره خواهر گفت داماد رو سوار اسب کرده بودن ببرن حموم همینطور داشت با هیجان برای من توضیح میداد که خواهر داماد آمد همه زنها ریختن جلوی اتاقو کل میکشیدند.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab