#فصل_پانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وشصت_وسه
و من چشیده بودم لذت آرامش و ایمانی را که از یاد خالق عشق در وجودم جان میگرفت شیرینی که دیگر حاضر نبودم با هیچ چیز عوضش کنم دوستت دارم خدایا چون تو همان کسی هستی که به خاطرش میتوان از عشقی مثل عشق به امیر گذاشت خدایا عاشقتم که خودت خالق عشقی و عاشق عشقهای پاک و دلهای گناهکار و عشقهای هرزه را دوست ندارید دوست ندارم که بیشتر از همه حال پریشانم را میفهمی که آخرین رسولت فرمود هرکه عاشق شود و عفت پیشه کند و زنی که عفت ورزد و استقامت کند اجر شهید را دارد خدا خودش قطرهای از آن دریای نامتناهی عشق را به من چشاند نه آن مواقعی که احساس عشق و علاقه به امیر مرا میسوزاند بلکه دقیقاً همان مواقعی که دلم را برای نرسیدن میسوزاندم چون دقیقاً همان لحظات سوزاندن دلم بود که خدا قطرات دریای عشقش را روی آتش قلبم میریخت تا شمعی از طعم شیرین سوختن برای معشوق واقعی را بچشم که امیرالمومنین فرمود انسان پاکدامن نزدیک است فرشتهای از فرشتگان الهی شود خدایا من فرشته حق جو میخواهم فرشتهای از فرشتههای خودت بشوم فرشته پاک و خالص خودت دلم را از میل و شوری که تو دوست نداشتی به یک مرد نامحرم داشته باشم شستم خالصم کن یاریم کن بالاخره توانستم به مریم و رویا با خانم افتخاری بگویم که آن دو کلاس را حذف و جابجا کردم مریم و رویا همچون واژه نادان و بیعقلابی فکر نثارم کردن و ماجرا فیصله پیدا کرد اما نکته عجیب و عکسالعمل خانم افتخاری بود چیزی نگفت فقط سکوت کرد و به فکر فرو رفت مادر و پدرم هم کلاً سرشان شلوغ بود و اصلاً اطلاعی از حذف و اضافه واحدهای من پیدا نکردند ولی خداوند مهربان بزرگ است که زیر دین من نماند چون استاد یعقوبی برگشت ایران به سفرش به تاریخ دیگری موکول شد و من توانستم واحد درسیام را بگیرم و قبول بشوم درس استاد قوامی را هم با نمره ۱۳ و نیم بالاخره پاس کردم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ودو
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وشصت_وسه
این ها تصور من بود اما خانواده ای که جوان نجیب و خوش نامی مثل فخرالدین که نام حاج شیرعلی شیرازی ها را یدک می کشد به خواستگاری دخترشان می آمد دلیلی برای دست دست کردن نمی دیدند مرضیه خانم هم دختر بسیار سنجیده مهربان زیبا و با اصالتی بود و خانواده خوب و خوش نامی داشت خیلی هم با این خانواده غریبه نبودیم فامیل دور ما محسوب می شدند دورا دور می شناختم به این خاطر خیالم راحت بود دلیلی برای مخالفت نمی دیدم صبح همان روز تلفن خانه زنگ زد خانواده آقای یداللهی گفتند نظرشان مثبت است کی تشریف میارید برای عقد مانده بودم چه جوابی بدهم گفتم حالا عجله نکنین فکر کنین ما عجله نداریم مادرش که زن خوش زبانی بود به شوخی گفت ولی ما عجله داریم که فخرالدین عضوی از خانواده مون بشه هم خوشحال بودم هم نگران دوباره من و چرخ خیاطی تلاش شبانه روزی مان رو شروع کردیم مقدار کمی پول از صندوق قرض الحسنه آقای عدومی فراهم کردند مقداری هم قرض گرفتم هر طور بود عروسی رضیه را راه انداختم خوشحال بودم که به جای رضیه، مرضیه خانم دختر جدیدم وارد خانه می شود و خانه ما از برکت حضور دختر خالی نمی شود.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab