eitaa logo
کافه کتاب♡📚
63 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم گرفته بود سید از نجف اشرف تماس گرفت و دلداریم داد به تهران که رسید آخرین تلفن را زد و رفت تا اعلامیه‌های فاجعه سینمای رکس آبادان را تحویل بگیرد ساواک ردش را دنبال می‌کند و او را در محله سقا باشی تهران نوجوانمردانه به شهادت می‌رساند بعد از آن ساواکی‌ها به خانه‌مان حمله کردند و به آنتن تلویزیون وحشیانه پسر بزرگم را که فقط ۶ سال داشت کتک زدم خانه‌مان را غارت کردند و ما را به زندان بردند از هیچ توهین و تحقری فروگذار نمی‌کردند فقط خود را به یاد لحظات اسارت حضرت زینب آرام می‌کردم در زندان آوین یک راست ما را بردند برای بازجویی صدای شیون بچه‌ها همه جا را برداشته بود خانواده‌ام آمدند دو سه فرزند بزرگترم را بردند اما سید محسن را که شیرخواره بود با من به زندان انفرادی فرستادند یک سلول تاریک بدون آب و غذا با پتویی که پر از جانوران موذی بود از هتک حرمت نسبت به خودم ترسیدم و شیرم خشک شد فرزندم از گرسنگی و سوزش گزیدگی‌های جانوران آرام نمی‌گرفت پس از چندین بار بازجویی و شکنجه نتوانستند هیچ اطلاعاتی از من به دست آورد خودم را زده بودم به بی‌خبری مدتی اونجا بودم تا آزادم کردند تا آن موقع نمی‌دانستم که سید شهید شده چندی گذشت و خبر شهادت سید را شنیدم خواندن این متن‌ها را من می‌کرد انگار مرا وارد دنیای دیگری می‌کرد تا راحت‌تر بتوانی به آن چیزی که نباید فکر می‌کردم فکر نکنم بعضی وقت‌ها هم عکسشان را پیدا می‌کردم و از متن‌های خاطرات یک پست درست می‌کردم و در صفحه می‌گذاشتم و با مقایسه تعداد لایک‌هایشان به ذائقه مخاطب‌هایم فکر می‌کردم دو سه روز مانده بود به عروسی فرزانه که خانم افتخاری از من خواست که با او تنها صحبت کنم بعد از ظهر همان روز بعد از تمام شدن کلاس با هم رفتیم داخل ماشینش خیلی نگران بودم نمی‌دانستم در مورد چه چیزی می‌خواهد صحبت کند شاید اگر روزهای اول ماجرای امیر بود خیلی از اینکه بخواهد موضوع را مطرح کند خوشحال می‌شدم اصلاً حقیقتش ته دلم ۵ می‌رفت که یک بار دیگر بحث خواستگاری را مطرح کنم تا من هم به این بهانه بتوانم سفره دلم را پیشه باز کنم ولی آن روزها خام بودم هنوز با خودم کنار نیامده بودم اما بعد از آتش زدن هوا و هوس دلم پخته شده بودم و توانستم به خودم مسلط شوم. https://eitaa.com/kafekatab
برای نوه ای که در راه داشتم چند تکه وسیله کوچک خریدم برای بقیه نوه ها هم سوغاتی گرفتیم رضیه هم باردار بود و هم درس و مشق دارد باید می رفتم و برای میزبانی از نوه بعدی مهیا می شدم از شیراز باید می رفتم سراغ رضیه در جزیره خارک آب لیمو ترشی بادمجان گوشت برنج میوه های نوبرونه آبغوره لباس بچه پارچه و خریدهای دیگر برای رضیه خریدم و سوار هواپیمای شرکت نفت شدم در این هواپیماها باید کلا سرپا می ایستادیم جایی برای نشستن نبود ایستادن طولانی باعث شده بود پاهایم بی حس شود کشیدن این همه کیف هم درد شانه هایم را زیاد کرده بود نمی توانستم رضیه را تنها بگذارم با خستگی و کوفتگی مفرط به منزل رضیه رسیدم نمی دانم چرا دائم فکر می کردم مشکلی هست که به من نمی گوید احساس می کردم چیزی غیر طبیعی است اما هرچه از رضیه می پرسیدم مادر مشکلی نداری گفت همه چیز خوبه فکر می کردم شاید آثار حاملگی باشد یا شاید هم این بی دل و دماغی هایش به علت تنهایی و دوری از خواهرها و برادرها است چند ماه بعد علیرضا سومین علی خانواده ما به دنیا آمد هنوز چند ماه از تولد پسربچه زیبای من نگذشته بود که رضیه دوباره حامله شد این حاملگی دردسرها و مشکلات زیادی برایش داشت از طرفی هنوز درسش تمام نشده بود از طرفی بچه ی شیرخوار کوچک داشت و حالا هم یک حاملگی سخت همه این ها به اضافه مشکلات کاری و مالی شوهرش کار را سخت کرده بود وظیفه من بود که این روزها حسابی به کمک رضیه بروم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab