eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
به چهره‌ام که نگاه کرد باز دلشوره به جانم افتاد نکند از قضیه چه حالی دارم و می‌خواهد نصیحتم کند ولی آخر چطوری من که خودم هم دارم سعی می‌کنم قضیه رو فراموش کنم با شنیدن اولین جملاتی که گفت ترس‌های فروکش کرده آرام شدم گفت ترس‌هایم فروکش کردن با شنیدن اسم الیاسی تعجب کردم خیلی وقت بود دیگر سراغی از ما نمی‌گرفت خصوصاً بعد از آخرین باری که خیلی محکم جواب خانمی را که از طرفش زنگ زده بود دادم انگار بیخیال شده بود شاید الیاسی هم داشت مثل من با خودش مبارزه می‌کرد به خودم که اومدم دیدم کف دست‌هایم خیس عرق شده بودند هنوز مطمئن نبودم منظور خانم افتخاری چیست گفتم حالا مگه چیزی شده خودش چیزی گفته گفت آره دوباره پریروز با من صحبت کرد و برات پیغام فرستاد گفت بهت بگم برای آخرین بار هم که شده روی این قضیه فکر کنی خانم افتخاری از من فضای شوخی نداشت خیلی جدی صحبت می‌کرد از چشم‌هایش می‌خوانم که واقعاً دنبال جواب است نمی‌دانستم باید چه عکس العملی داشته باشم دلم آشوب شد تازه برای خودم آرامش ایجاد کرده بودم و موضوع ریاضی را تمام شده می‌دیدم فضای ذهنیم را با حذف او از زندگی ترسیم کرده بودم آن افتخاری می‌گفت تو باید شرایط رو درست بزن یا تو فضای واقعی به موضوع فکر کنی باز هم باید فکر می‌کردم باید با دلم حرف می‌زدم و شرایط جدید را می‌گفتم دیگر آنجا جایی نبود که احساس قلبیم را حذف کنم و فقط با عقلم تصمیم بگیرم تا قبلش در مورد الیاسی همیشه با عقلم با فکرم درگیر بودم دیگر باید احساسم را هم رسماً درگیر می‌کردم به آن احتیاج داشتم باید احساسم را آزاد می‌کردم به خانم افتخاری هیچ جوابی ندادم فقط نگاهش کردم مات و مبهوت ولی احساس کردم که از نگاهم خیلی چیزها را فهمید چون آخر سر گفت نمی‌خواد الان جواب بدی برو فکر کن ولی این بار خیلی جدی. https://eitaa.com/kafekatab
زینب دختر فخرالدین و هانیه دختر رضیه با هم پا به دنیا گذاشتند شکر خدا بیت حاج شیرعلی هیچ وقت از وجود بچه ها خالی نبود این تولدها خانه را شلوغ کرده بود یادم هست حاجی می گفت دختر با خودش روزی پدر و مادر رو هم میاره فخرالدین تا دو سال بعد از ازدواجش درآمدی نداشت امید داشتم به برکت قدم دخترش گره رزق و روزی اش هم باز شود در خانه کنار خودم زندگی می کردن تا بتوانند در اولین فرصت خانه ای برای خودشان دست و پا کنند شبانه روز بچه داری می کردم سال هشتاد و هشتاد و یک خانه ما با نور معصومیت محدثه دختر مرضیه و محمدحسین پسر فهیمه روشن شد نوه ها هم به نوعی بار مسئولیت مرا زیاد کرده بودند باید قصه مردی را هر روز برایشان می گفتم که هر پنجشنبه همه ما را دور هم جمع می کند قصه روزی که شهری به نام خرمشهر به دست غول های آدم گفت بهش افتاد قهرمانی به نام صفدر رفته غول ها را شکست داد و غول ها از این شکست عصبانی شدند به چند شهر دیگر حمله کردند اما این بار قهرمانی به نام شیرعلی رفت و آن را شکست داد و وقتی قهرمان روی زمین افتاد غول ها خوشحال شدند و فکر کردند شهر مال آنان است اما این بار قهرمان دیگری به نام صادق رفت و شر غول ها را کند و حالا همه شهرها آرام است و هیچ غول آدم کشی در شهر نیست همه بچه ها شب ها کنار مادربزرگ شان قصه شیرین می شنوند و می خوابند... 🌱https://eitaa.com/kafekatab