#فصل_پانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وشصت_وچهار
کم کم احساس میکردم نسبت به دیدن امیر در دانشکده بیتفاوت شدم دیگر مثل اولها وقتی میدیدمش هول نمیشدم و حالم اونطوری بد نمیشد فقط سریع رویم را از او برمیگرداندم و از اونجا دور میشدم ولی میدانستم که ته دلم آتش علاقه خاموش نشده است هرچند که ظاهرا شعلههایش وجودم را نمیسوزند اما تا خاموش کردن ریشه کن کردن احساس تعلق و علاقهام به او راه زیادی داشتم احساس کردم که میتوانم آن راه زیاد را آرام آرام طی کنم دیگر در وجودم احساس ناتوانی در برابر کنترل احساساتم را نداشتم راهی که رفتم راهی شدنی بود و این حال به خاطر این بود که به مبارزه کردن با دلم عادت کرده بودم دیگر اختیارم دست دلم نبود خدا بشارتش را به من داده بود این سختی و طولانی شدن راه هم به خاطر جهالت و بیتوجهی خودم در روزهای اول احساس علاقهام بود کاش از اولین راهها را بلد بودم کاش از اول اینطوری دل نداده بودم که اینطوری دل کندن برایم جان کندن شود روزهای اولی که آن علاقه شدید را احساس کرده بودم بیتوجه به عواقبی که گریبانگیرم خواهد شد به او فکر کرده بودم خودم را به او نزدیک کرده بودم بیشتر نگاهش کرده بودم همه اینها باعث شده بود عشق در وجودم پرورش پیدا کند آن سوختنها و طولانی شدن راه برای رسیدن به حالت عادی حقم بود خودم راه را طولانی کرده بودم خودم روی آتش هوسم بنزین ریخته بودم باید بیشتر میسوختم تا بتوانم راه کجه رفته را برگردم بعضی اوقات خودم را با خواندن متنهای سررسید سرگرم میکردم یکی از آنها در مورد دختری بود به نام شهید محبوب آشتیانی یک دختر مجرد مثل خودم محبوب ۱۴ ساله بود که همراه دوستانش با گچ روی دیوار کوچهها شعار مینوشتند بعد تصمیم گرفتند ساعت و موج فرکانس رادیوهایی را که علیه رژیم پهلوی برنامه پخش میکردند بنویسند محبوبه میگفت اگر مردم به این مرامها گوش بدهند کار هزار مرگ بر شاه را میکند خستگی را نمیشود همیشه از کار حرف میزد و میگفت از بیکاری زیاد ضربه خوردهایم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_وسه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وشصت_وچهار
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
دلم خیلی تنگ شده بود امسال زودتر از هر سال هوای صفدر به سرم زده بود قرار بود با نرگس راه بیفتیم مادر هم دوست داشت با ما باشد اما شرایط جسمی مساعدی نداشت هر سال برای دیدار با صفدر لحظه شماری می کردم ساعت یازده شب بود که عمار من و نرگس را به صف اتوبوس ها رساند به سوی اهواز حرکت کردیم فرصتی بود که شنونده درد دل های هم باشیم نرگس گفت خواهر خدا خیلی به تو صبر داده با این همه مرگ جوون هنوزم سرپایی گفتم من اینا رو مرگ نمی دونم نرگس شهادت خیلی فرق داره مطمئن باش که خود شهید نخواد همین الانم که توی اتوبوس نشستیم به قصد اهواز نمی رسیم اونا هستن که ما رو دعوت می کنن و واسطه میشن با سپیده صبح به اهواز رسیدیم با اینکه درست نخوابیده بودیم و خستگی اتوبوس سواری بدنمان را له کرده بود گفتم تو رو خدا اول بریم سراغ صفدر ساک هایمان را برداشتیم و رفتیم سر قبر صفدر بهشت زهرای اهواز جای عجیبی است آن قدر شهید و کشته گمنام دارد که شهیدی مثل صفدر حتی در قطعه شهدا هم نیست...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab