eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
روزها سپری می‌شد و من خودم را با برنامه عروسی فرزانه سرگرم کرده بودم اما فقط سرگرم بودم در دلم غوغا بود جنگ بود نه یک جنگ بلکه دو جنگ تمام عیار یکی سر رفتن فرزانه یکی همسر عشقم به امیر از یک طرف باید با دلم سر عاشق نبودن می‌جنگیدم از طرف دیگر باید با رفتن فرزانه خواهر دوقلویم کنار می‌آمدم واقعا فرزانه داشت از آن خانه می‌رفت من و فرزانه در یک روز به دنیا آمده بودیم و همه روزهای عمرمان را با هم بودیم در یک اتاق مشترک با درد دل‌های مشترک حالا فرزانه داشت می‌رفت چطوری باید کنار می‌آمدم با رفتنش همه وسایلش تخت خوابش حتی دمپایی رو فرشی‌اش هنوز در اتاقم بودند لباس‌های مشترکمان که با هم ست می‌کردیم در کمد بود کتاب‌های درسی‌اش مسواکش حالش همه چیز فرزانه در خانه بود هنوز اما قرار بود ازدواج کند و برود از وقتی عقد کرده بود و با نامزدش مشغول بود بیشتر به نبودن‌هایش عادت کرده بودم اما انگار باور نکرده بودم که قرار است واقعاً از آن خانه برود گویی تازه فهمیده بودم دل کندن چقدر سخت است از همه بیشتر خانم جون حالم را می‌فهمید بدون اینکه من چیزی گفته باشم می‌رفتم می‌آمد می‌گفت اوه اونقدر دو تا خواهری خونه هم برید پشت سر شوهراتون حرف بزنید بچه‌هاتون با هم بازی کنن دعوا کنن شما سر بچه‌هاتون با هم دعوا کنین. https://eitaa.com/kafekatab
دلم پر از آشوب بود همیشه این آشوب را با زیارت قبر شهید و زیارت شاه چراغ آرام می کردم خودم را به حرم رساندم تا از حضرت آقا طلب مدد کنم مطمئن نبودم نه به جواب مثبت نه به جواب منفی توکل به خدا کردم هرچه باداباد حتما رضیه هم زندگی و روزگاری در پیش داشت پر از تجربه های جدید خوب و بد با این حال مطمئن بودم که همه جوره هوای دخترم را دارم از پیاده روهای حرم رد می شدم یادم می آمد که وقتی اولین بار رضیه را آوردیم زیارت حاجی برایش یک عروسک قرمز مخملی خرید از یکی از دست فروش ها آخرین عروسک را هم برای رضیه خریدم فردا قرار بود دخترک من عروس شود دلم گرفته بود رضیه بیشتر از بقیه دخترهایم رنج بی پدری را تحمل کرد وقتی حاجی رفت مرضیه و فهیمه عاقل بودند و از آب و گل درآمده معنی شهادت و ولایت و امام و وطن را می فهمیدند اما رضیه هنوز نیاز داشت پدرش بماند و این چیزها را برایش بگوید وابستگی اش به پدرش خیلی بود از وقتی چشم باز کرد پدرش در تب و تاب انقلاب و جنگ بود شاید همین جای خالی پدر باعث شده بود به این سرعت به غریبه ای که از عشق به او می گفت وابسته شود عروسک رضیه را خریدم و رفتم خانه همه در هاله تدارک مراسم عقد فردا بودند من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم شب که شد به رضیه گفتم میشه امشب توی بغل من بخوابی رضیه رختخوابش را کنار من انداخت و خیلی سریع خوابش برد هنوز هم مثل همان دختر بچه معصوم و زیبای من و حاجی می خوابید با دست هایم موهایش را نوازش می کردم و اشک می ریختم جدا شدن از رضیه برای من خیلی سخت بود چند بار تا صبح بیدار شد و گفت مامان چرا نمی خوابی نمی توانستم بخوابم برای آینده اش دلواپس بودم نمی دانم اگر حاجی بود چگونه با این ماجرا برخورد می کرد . 🌱https://eitaa.com/kafekatab