#فصل_سیزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وچهل_ودو
نویسنده:نعیمه اسلاملو
جواب سوالهایم را لابلای حرفهایش گرفته بودم به خاطر همین گفتم نه دیگه روانم آروم شد
گفت همین بود همین دو تا سوال به خاطر همین دو تا سوال ساده به هم ریخته بودی
گفتم اولاً سوالهاش ساده نبود در ثانی جواب بقیه سوال هم تو خود همین جوابهایی که دادین بود گفت خب حالا نوبت ماست که از فرشته خانم سوال بپرسیم بگو ببینم خانم سرسخت پس کی میخوای بریم جوون بیچاره دل شکسته جواب بدی تمام تنم یخ کرد دلشوره گرفتم لبهایم قفل شده بود نمیدانستم چه باید بگویم چطور باید احساس درونم را میگفتم اصلاً گفتنش به صلاح بود آن هم در آنجا که همه منتظر جواب من بودند با صدای زنگ تلفن حواس خانم افتخاری پرت شد به زهرا گفت که تلفن را جواب بدهد او هم بعد از احوالپرسی گوشی را به مادرش داد و گفت زن دایی پریوشه باز هم فرصت از دست رفت نمیدانم چرا قسمت نمیشد چرا من باید آنقدر رنج میبردم شاید علتش این بود که خیلی با الیاسی توهین آمیز برخورد کرده بودم و به اصطلاح او را سوزانده بودم اصلاً به فکرش نبودم حالش را درک نمیکردم کلاً نمیخواستم که حالش را درک کنم آن بیچاره هم در دلش مهمان ناخوانده داشت ای خدا مرده شور این مهمانهای ناخوانده را ببرم که به این سادگی از دل آدم بیرون نمیرود باید هزار تا طرح و برنامه جور کنیم که آیا برسی یا نرسی مکالمه تلفنی خانم افتخاری تموم شد حاج خانم که چند دقیقهای بود عینکش را زده بود و داشت آلبومهایی را که زهرا آورده بود زیر و رو میکرد انگشتش را روی عکسی گذاشت و گفت ایناهاش این عکس پریش خانم با علی عکس قشنگی بود دوتایی دستهایشان را انداخته بودند گردن هم و داشتن از ته دل میخندیدن پسر بچهای حدوداً یک سال هم بینشان نشسته بود با یک پستانک نارنجی در دهانش و داشت بربر به دوربین نگاه میکرد
حاج خانم چند تا عکس خیلی قدیمی از خودش و شوهرش نشانمان داد همه ذوق زده شده بودیم خیلی عکسهای بامزهای بود خصوصاً یکی از عکسها که از بقیه بزرگتر بود.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_سی_وهفت
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وچهل_ودو
بین ما شیرازی ها معروف است که بچه ای که در خانواده ای داغ دار به دنیا بیاید خیلی عزیز و خوش قدم است علی اصغر پسر کوچک من شد عزیز رو داغ مدت زیادی از فوت پدرم نگذشته بود که مرضیه صاحب این پسر دوست داشتنی شد هر روز به مادرم سر می زدیم و مادر انتظار علی اصغر را می کشید تا دور هم جمع می شدیم مادر قنداق علی اصغر را در آغوش می گرفت صورت به صورتش می گذاشت و سوز عجیبی لالایی می خواند این لالایی های مادرانه برای ما معنی دیگری داشت معنی سنگینی که فقط قطرات اشک می توانست بارش را سبک کند همه دور هم می نشستیم و با مادر لالایی می خواندیم چشم هایش از پنجره پرواز می کرد دو تا افق دور دور دور می رفت و صدایش با هجاهای لالایی می لرزید کم کم همه با هم زبان می گرفتیم و گل پرپری در قاب عکس سیاه و سفید به ما لبخند لبخند می زد .
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab