#فصل_سیزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وچهل_وپنج
نویسنده:نعیمه اسلاملو
و گفت ایناهاش این آخرین عکسیه که ازش گرفتن تو حیاط خونه همین فاطمه ازش گرفت بار آخری که اومده بود خونه گفت مادر اگه این بار که میرم تو چیکار میکنی بغض کرده بودم ولی نذاشتم بفهمی تو دلم قربون صدقه قد و بالاش رفتم ولی خودم رو خونسرد نشون دادم و گفتم هیچی چیکار دارم بکنم تازه جلوی مادرای شهدا خجالت نمیکشم این رو گفتم ولش گرم شه ولی تو دلم ولوله شد بهش گفتم حالا این حرفا چیه میزنی حرفای خوب بزن سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت از شهادت خوبتر چیزی هست برات بگم دیگه حرفی نزدم چیزی نداشتم بگم حرف حساب که جواب نداره بغض امانش را بریده بود اما با همان اشکهایش همچنان دوست داشت حرف بزند :
معراج شهدا تو سردخونه که رفتم تا چشمم به قد و بالاش افتاد بهش گفتم خدا رو سفیدت کنه مادر که اینجور منو پیش خانم فاطمه زهرا رو سفید کردی!
همه متاثر شده بودیم کسی چیزی نمیگفت صدای گوشی رویا آمد مجید بود آمده بود دنبالش تازه چند وقتی بود به واسطه خانم افتخاری محرم شده بودن رویا به ما گفت بیاین شما رو هم تا یه جایی برسونیم باید میرفتیم کم کم بلند شدیم تشکر و خداحافظی کردیم و رفتیم در حال و هوای خودم بودم که دم در او را دیدم پشت فرمان بود پارک کرده بود کنار خیابان نمیدانم آنجا چه کار میکرد آمده بود دل من را آتش بزند با دیدن او باز همان حالت به من دست داد دلشوره تپش قلب و یک احساس سستی سرم داشت گیج میرفت اولها فکر میکردم با دیدن او قلبم حداقل یکم آرام میشود ولی شدیدتر میشد بدتر میشد
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق/ ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
احساس ناتوانی در برابر کنترل احساساتم دوباره بر من غلبه کرده دیدن امیر در آن شرایط امتحان خدا بود برای من یاد حرف حاج خانم افتادم دلتونو بردارین و ببرین رویم را برگرداندم و سوار ماشین شدم صدای گاز ماشین در گوشم پیچید.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_سی_وهشت
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وچهل_وپنج
تا وارد شدم پلیس مرا با انگشت به یک زن و چند بچه نشان داد و بعد سراغم آمد تا درباره تصادف شکایتنامه تنظیم کند همسر راننده شروع کرد به توضیح دادن درباره بدبختی خودش و شوهرش حرفش را بریدم و گفتم برادر چرا راننده رو گرفتین بازداشت کردین گفت کار ما همینه اگه خدای نکرده برای پسر شما اتفاق افتاد بیفته که باید جواب بده نفس عمیقی کشیدم و گفتم من شکایتی ندارم با این حرف همه دور من ریختند و گفتند حاج خانم یعنی چی شکایت ندارم اگه زبونم لال فخرالدین قطع نخاع شد اگه... مقصر همه اینا این آقاست گفتم برادر شما که می گ تصادف درسته عمدی که نزده سلامتی پسر من هم دست خداست زندانی شدن یه مرد زن و بچه دار توفیری به حال بچه من نداره تسبیح ام را درآوردم و روی نیمکت نشستم زن شروع کرد به دعای خیر پلیس گفت باید بیاین کلانتری اگه قراره رضایت بدین با وجودی که دل توی دلم نبود بلند شدم و رفتم کلانتری زیر برگه را امضا کردم بنده خدا که حسابی ترسیده بود از بازداشتگاه بیرون آمد و شروع کرد به دعای خیر و خدا بیامرزی گفتن به حاجی یک روز کامل گذشت و فخرالدین به هوش نیامد دوستان و آشنایان و اهل محل سر قبر حاجی زیارت عاشورا و دعای کمیل برگزار کردند و برای به هوش آمدن فخرالدین دعا کردند چشمم از اشک خشک شده بود توان و تحمل بلند شدن نداشتم همین طور روی صندلی جلوی در اتاق فخرالدین نشسته بودم به امید بیرون آمدنش از کما .
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab