#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سیصد_ودو
شروع جنگ همونو رفتنهای علی و تنهاییها و دلشورههای من هم فرزانه گفت ای بابا همه زحمتها و بیچارگیهای این کشور مال امثال شماها بوده اون وقت یه عده دیگه دائم غر میزنن
حاج خانم گفتین همون موقع عشقم فقط غر میزدن خیلی از اینا شاید اگه داغه یه شهید و دلشون بود اینقدر غر نمیزدن یعنی میفهمیدن این کشور چه هزینههایی داده تا به اینجا رسیده مگه این علی چند هزینهای بود برای این کشور حاج خانم ادامه داد واقعا علی حیف بود نه به خاطر اینکه پسر ما مثل علی زیاد بودن تو این مملکت خیلیهاشون زیر سایه امام خالص شدن و رفتن خدا همشون رو رحمت کنه منم هی سر درد دلم باز میشه تو بگو مادر تعریف کن پریوش گفت خواهش میکنم مادر جون به ما گفت آره دیگه جنگ که شروع شد دوباره دوری و جدایی من و علی شروع شد صدای مارش عملیات برای ما خانواده رزمندهها شمارش معکوس بود با یه بچه ۵ ساله که تازه به باباش وابسته شده بود و یه بچه توی شکمم بازم تنها شدم علی دائم جبهه بود منم برای اومدنش روزشماری میکردم اولها سختتر بود ولی کم کم با خودم کنار اومدم گفته بود موقع زایمانم خودشو میرسونه ولی من زودتر از موعد دردم گرفت و نتونستیم به موقع علی رو خبر کنیم هرچه به دنیا آمده بود که فردا صبحش علی خودشو رسوند صورتش رو پشت دست گلی که آورده بود قایم کرده بود به اصطلاح خودش از شرمندگی منم فقط گفتم
"گفته بودم غم دل با تو بگویم چو بیایی چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی"
با خنده گفت انشالله برای بچه بعدی رویا پرسید بچه بعدی هم داشتید اومد علی آقا پریوش خانم سریع به نشانه تایید تکان داد و بعد از یک نفس عمیق گفت وقتی سمیه را باردار بودم هر وقت میومد مرخصی میگفتیم دختر ما کی به دنیا میاد ما چون دو تا پسر داشتیم خیلی دوست داشتیم دختر دار بشیم چند ماه قبل از به دنیا آمدن سمیه علی اومده بود خونه یه پیرهنی صورتی سفید دخترونه خیلی خوشگل خریده بودم برای سمیه بردم و به علی نشون دادم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_پنجاه_ودو
#خانوم_ماه
#پارت_سیصد_ودو
آخر شب سوار اتوبوس شیراز به اهواز شدم و راه افتادم تنهایی فرصت خوبی بود برای فکر کردن درباره این همه سال که گذشت این همه شادی و غم که فقط به عشق یک مرد تحمل پذیر بود مردی از جنس حماسه مردی از جنس نور مردی از جنس حقیقت عکس های حاجی را در گوشی موبایلم نگاه می کردم و با او راحت حرف می زدم از همه دردهایی که در قلبم شعله می کشد خیلی سال گذشت و نتوانستم حرف هایم را به راحتی بزنم امروز می بینم حتی از نظر بچه های خود حاجی هم یک همسر شهید فقط عضوی از خانواده اوست در حالی که من پا به پا با حاجی پیش رفتم حاجی در خط مقدم روبروی دشمن مشخصی می جنگید و من در تمام این سال ها روبرو دوست و دشمن جنگیدم و هیچ گاه از پا ننشستم هیچ گاه خسته نشدم هیچ گاه طلب سهمی از کسی نکردم روی پاهای خودم بار مسئولیت زندگی چند نفر را بر شانه کشیدم و راه رفتم امروز حتی در قبرستان های شهر هم همسر شهید یک آدم عادی است قطعه ای به نامش نیست حتی به اندازه پدر و مادر شهید هم سهم ندارد غصه خودم را نمی خوردم من که اصلا خود را در حد همسری حاجی هم نمی دیدم اما درد همسران شهدا را در چشم های افتاده از شور و شوق دست های چروکیده و کمرهای خمیده زیر بار زندگی با دو مسئولیت پدری و مادری هم زمان حس می کردم تباری از عاشقان گمنام زنان تنها هم سفران سلوک که حتی فرزندانشان هم .....
در این سال هایی که در ایستگاه چهار اقامت داشتم چیزی از این زن ها ندیده بودم رنج هایی که حتی نمی شد برای کسی تعریف کرد زن های تنهایی که همه دلخوشی شان یک غبار روبی بود مادر سه شهید مادر چهار شهید نوعروسان سیاه پوش کجا و کی وقت آن است که این زن ها حرف بزنند؟
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab