#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_شصت_ودو
نویسنده:نعیمه اسلاملو
-اتفاقا هرچی بیشتر اصرار و پیگیری می کنه،بیشتر ازش بدم میاد.اصلا معلوم نیست این آدمی که امروز فقط از روی ظاهر،اینطوری برای ازدواج اصرار می کنه،فردا تو زندگی رفتار های دیگه اش هم رو حساب کتاب باشه.البته دلیل اصلی من اینه که،الان اصلا هیچ علاقه ای به ازدواج ندارم؛مخصوصا با ایشون.
کلمه ی ایشون رو با لرزش صدا و شرم خاصی گفتم، که خودم هم دلیلش را نفهمیدم.
خانم افتخاری گفت:ببین تو داری همینجوری با پیش فرض های خودت به موضوع نگاه می کنی.رفتار تو هم این وسط خیلی منطقی نیست.حالا یه بار سر فرصت در موردش صحبت می کنیم.من خودم قبول دارم میگی رو هیجان های عشق و عاشقی نمیشه واسه زندگی برنامه ریزی کرد.ولی تو که مهلت نمی دی این بنده ی خدا الیاسی،بیاد حرف هاش رو بزنه.ماچه می دونیم؟شاید دلیل های قانع کننده ای واسه خودش داشته باشه!بابا!،این بنده ی خدا سنگین و رنگین می خواد بیاد خواستگاری؛مثل همین مجید آقا که اومده بود خواستگاری رؤیا.یعنی وقتی از اول هدف ازدواج باشه، چه اشکالي داره؟قضیه ی رؤیا اینا فقط مشکلش اینه که وقتی خانواده اش قبول نمی کنن،خودشون دو تایی می رن باهم حرف می زنن و قرار می ذارن.اونم من از اولش شرط کردم،اگر می خوان من وارد بشم، فعلا هیچ ارتباطی نداشته باشن،حتی پیامک .هرکاری ام دارن،به من بگن.
گفتم:آره دیگه،وقتی خانواده های ایرانی اینقدر تو کار بچه هاشون دخالت می کنن، اون هام مجبور می شن...
خانم افتخاری نگذاشت بقیه ی حرفم را بزنم و گفت:بباز تعمیم بست!بگو بعضی از خانواده های ایرانی،نه همشون.بابای خدا بیامرز من،مال دو نسل قبله.باورتون نمیشه نه فقط برای ازدواج ما بچه هاش،برای بقیه هم اونقدر قشنگ و حرفه ای ریش سفیدی می کرد،که انگار از من و شما بیشتر واحد های روانشناسی رو پاس کرده بود!خدابیامرز هر چی هم بلد بود، از همین کتاب های حدیث و اینا یاد گرفته بود؛یعنی می خوام بگم یه اسلام شناس واقعی بود؛خصوصا رفتارش با خانوم ها خیلی خوب بود و خیلی با احترام رفتار می کرد.
کنجکاوی ام برای شنیدن حرف ها و نظرات خانم افتخاری بیشتر شده بود؛چون گوشم پر بود از ظلم هایی که به اسم همین اسلام در حق زن می شود
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_دهم
#خانوم_ماه
#پارت_شصت_ودو
یک جا ظرفها و گوشهای گهواره با وسایل بچه بود هر طرف این اتاق چیزی قرار داشت و فکر میکردم بچه بدی هم که بیاید جا کمتر میشود خیلی دلم میخواست جای زندگیمون کمی بزرگتر باشد اما دلم نمیخواست به شیرعلی بگویم با خودم فکر کردم اگر بتواند جای ما را عوض کند که حتماً میکند اگر هم نتواند که گفتن من فقط باعث ناراحتی و خجالتش میشود و گناهکار میشوم شیطان را لعنت کردم و از جا بلند شدم صحبتهای مادر گل انداخته بود که هر کسی از طرفی آمد مادر شوهرم گفت بلند شو یکم قدم بزن دست و پات خشک میشه بلند شدم قدم بزنم که شیرعلی از درآمد داخل پشت سرش صفدر هم آمد حسابی شلوغ شد شیرعلی گرسنه بود رفتم شام آماده کنم آمد توی اتاق احوالپرسی صمیمیتری کرد پرسیدم چی دوست داری گفت شما که میدونی گفتم ترشیمون کمه ها گفت اشکال نداره کاهو با ترشی خیلی دوست داشت کاهو رو شستم و ظرف سرکه و ترشی را هم گذاشتم گوشه سینی و تکه نان هم کنارش با اشتیاق پای سفره نشست و گفت خودت نمیخوری گفتم نه شبایی که شام نمیخورم راحتتر میخوابم کاهو را میشکست و دست میکرد بعد میزد زیر ترشی و در حالی که آب ترشی و سرکه ازش میچکید در دهانش میگذاشت با لذت نگاهش کردم معمولا وقتی غذا میخورد دوست داشت کنارش بنشینم من هم نشستم برای اینکه زمان به سکوت نگذرد گفتم چه خبر آقا رو دیدی؟
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab