#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_شصت_وهفت
نویسنده:نعیمه اسلاملو
راست وچپ تکان میداد، شروع به حرف زدن کرد:"طاقت نِداشت. موندنی نِبود.مو چیز نِشُدَنی ازش میخواسُم. بی قراری اش، طاقِتِمو برد. اجازه شِه گرفت. دِسُ پیمونه بوسید وگفت:نِنِه!تا حالا هرچی ازت خواستُم نِه نِگفتی، این یکی ام نِه نِگو!"
خانم افتخاری درحالی که اشک هایش را پاک میکرد، گفت:پس بالاخره تو هم راضی شدی سلیمه بانو!
سلیمه بانو گفت:ها!دلکَندُم،اما فِقَط دل کندم که بره؛ نه ای که نِیاد. این عبارت آخر را با بغض بیشتر گفت وادامه داد: مگه خودت نِگفته بودی،آدم باید بهترین چیزش در راه خدا بده؟ مجتبی عزیزُمبود، رو زمین راه نمیرفت، رویچشمای مو راه میرفت؛ نِفِسُم بود،جونُم بود.
مجتبی رو از امام حسن مجتبی(ع) گرفته بودُم؛ بعداز هشت سال نازایی ودوا درمون. مو خیلی سخت بچُم می شد؛بعداز مجتبی چهارده-پونزده سال طول کشید تا خدا رویایِ بهِم داد. دستانش را به سینه کوبید وگفت:مونَم دادُم،عزیزترینمو دادُم.
میگفت:ننه! راضی نشی، نمی رُم.تو به مو بگو که تواسلام،جهاد واجب نیس،مونم نمی رُم.می گفت: مگه مو از علی اکبر حسین عزیزترُم؟
مگه از پسرای حضرت زینب(س)با ارزش ترُم؟می گفتُم:عزیزُم!موطاقتُم کِمِه. قربون درد دل زینب(س)بِرُم، مو زینب (س) نیسُم.
می گفت: خُو، مُنُم علی اکبر نیسُم؟
اجازه داده بودُم،ولی دِلُم راضی نمیشد مجتبی مه پرپر ببینُم. اون اول ها که تو کمپبودیم، خیلی چیزایِ دیدُم. خو بعدِ سقوط خرّمشهر، ما تو کمپ زندگی می کردیم. خِبِر شهادت خیلی جوونا رِ برا مادراشون می آوردن. از ای صحنه ها اونجا زیاد بود؛ از جِوون سیزده ساله بگیر تازِنو بچه یو... تازه بعضی هامبودن که می گفتن تحمل وصبر پا بِرا شهادت بِچشامون که هنر ،وِظیفه ن.
من ومریم همچنان مات ومبهوت به حرف های سلیمه بانو گوش می کردیم و در حسّ وحال جدید رفته بودیم، که رویا گفت:مادرِ مارو باش! یواش تر برو ما هم بیایم. یه باره می گفتی آهنگران روهمدعوت میکردیم، یه شب خاطره راه مینداختیم. ناسلامتی ما اومده بودیم درس بخونیم. مریم زیر لب گفت: خیرِ سرت!
رویا ادامه داد: بیچاره این بچه ها نرسیده، گیج شدن،چه خبره اینجا؟ بامامبگید.
سلیمه بانو گفت: خیر نِدیده! چرا به مو نگفتی خانم ناجی تو دانشگاتونه؟
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_یازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_شصت_وهفت
گفت روحانی اگه روحانی باشه زندگیش توی هیچ جامعه آسان نیست خانم لباس اهل بیت رو پوشیدن و برای اهل دنیا حرف زدن کار سختیه درست نمیفهمیدم چی میگه اما تایید کردم نمیخواستم به این چیزها فکر کنم فقط میخواستم نگاهش کنم معصومیت فوق العادهای توی چشمانش آمده بود که هزار برابر دوست داشتنیتر از قبل میشد شاید هم من میخواستم اینطور فکر کنم همینطور که سر تا پایش را نگاه میکردم یکباره حالش دگرگون شد اول لبخند زد بعد آرام آرام لبخندش برچیده شد خیره شد به آینه ساکت شد به حرفهای من توجهی نکرد فکر کردم چیزی در آینه دیده باشد چهرش نگران شد دیگر از آن ذوق و شوق خبری نبود تعجب کردم اما چیزی نگفتم ببینم خودش چه میگوید دو سه قدم از جلوی آینه عقب آمد دستهایش را روی چشمهایش گذاشت و گفت استغفرالله نفهمیدم چه شد شروع کرد دکمهها را باز کرد و لباسها را درآورد با تعجب پرسیدم چی شده چرا درشون میاری جواب نداد لباسش رو عوض کرده و لباسها رو توی کیسه گذاشت گفتم چی شده شیرعلی چت شد یه دفعه تو رو خدا یه چیزی بگو در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود نگاهی به من کرد و گفت خدا مرا ببخشه پرسیدم چرا گفت من لایق این کسوت نیستم چطور لباس هدایت مردم رو بپوشم لباسی که اینقدر عظمت داره من نا لایق گفتم خب تو میخوای با این لباس خدمت به اسلام کنیم اگه جز اینه گفت خوش به حال اونایی که در هر لباسی میتونن خدمت کنن خدمت به اسلام لباس خاصی نداره
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab