eitaa logo
کافه کتاب♡📚
71 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو خانم افتخاری ماشین را در انتهای کوچه پارک کرد هرچند به قول فرزاد پرایدی بیش نبود اما وقتی سرازیر شدن شیطنت از چهره پسر بچه‌های کوچه را می‌دیدی برای پرایدت احساس امنیت نمی‌کردی لذت خط انداختن و پنچر کردن ماشین برای اینجور بچه‌ها همان لذت است چه پورشه باشه چه پراید جلوی در رسیدیم از شدت قدمت در ناخودآگاه احساس کردم که باید دنبال یک کلون بگردم تا بکوبم اما آیفون تصویری را که دیدم فهمیدم تکنولوژی تا کجا ها که نفوذ نکرده البته برای آن کوچه و فعالین مدنی‌اش آیفون تصویری لازم بود وارد که شدیم رویا با روی باز به استقبالمان آمد خانه نقلی و قشنگی بود یک حیات ۱۰ ۲۰ متری چند تا پله می‌خورد تا به یک تراست می‌رسیدیم و از آنجا وارد ساختمان می‌شدیم در انتهای حال عکس بزرگی از نوجوانی ۱۵ ۱۶ ساله بود که روی طاقچه گذاشته شده بود مثل خریدارها اطراف را برانداز کردن اتاق پذیرایی تقریبا بزرگ بود با چیدمان ساده و قدیمی که آرامش خاصی به آدم می‌داد رویا ما را به سمت اتاقی که در سمت راست حال بود هدایت کرد من و مریم داشتیم به سمت اتاق می‌رفتیم اما خانم افتخاری نیامد همان جا ایستاده بود و به عکس روی طاقچه خیره شده بود به طرفشون رفت که رویا سرش را از اتاق بیرون آورد و گفت افتخاری جون از این طرف خانم افتخاری سر جایش خشکش زده بود مات و مبهوت داشت به آن عکس که حدس زدم باید برادر شهید رویا باشد نگاه می‌کرد بعد با حالت بهت زده روبه رویا کرد و گفت رویا جابری؟ بعد با خودش تکرار کرد جابری با انگشت به تصویر شهید اشاره کرد و گفت مجتبی جابری دوباره رویش را به طرف رویا برگرداند و گفت تا خواهر مجتبی هستی؟ مجتبی جابری برادر تو... در همین موقع خانمی با پیراهن زنان عربی با چهره‌ای آفتاب سوخته که خاکی از جنوبی بودنش بود سبد میوه به دست وارد هال شد و با چهره‌ای مهربان به طرف ما آمد و با لهجه شیرین جنوبی گفت سِلام خوش اومدین رویا جان نِنِه چرا دوستاتِ سر پا نِگه داشتی؟ https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
بعد به سوال خودم برگشتم و گفتم خیر باشه این موقع گفت دنبال یه کاری باید از شهر برم بیرون متوجه شدم که باز هم برنامه‌ای دارد به همین دلیل پا پیچ نشدم چشمم به کیسه‌ای افتاد که در دستش بود نگاه کردم که بپرسم این‌ها چیست دیدم دستشو به سمت دکمه بالای پیراهنش برد و دکمه‌ها را یک پس از دیگری باز کرد پرسیدم شیرعلی این چیه گفت چی گفتم توی کیسه لبخندی زد و انگار دوست داشت منو مشتاق‌تر کند پرسید خیلی دوست داری بدونی چیه گفتم آره گفت الان می‌فهمی دست کرد توی کیسه با یک لباس بلند را درآورد و پوشید بعد یک عمامه را برداشت و گذاشت و یک عبا را روی قبا پوشید هاج و واج نگاهش می‌کردم با لبخند گفت بهم میاد گفتم این لباس‌ها اینا چیه گفت من از وقتی طلبه شدم دوست داشتم لباس طلبگی بپوشم امروز اجازش رو از آقا گرفتم با تمام وجود محوش شده بودم چقدر این لباس به هیکل رشیدش می‌آمد همیشه در تصور ذهنی من حضرت علی این شکلی بود دهانم باز مانده بود و فقط به او خیره شده بودم گفت چیه خانم ماه شوهرت آخوند بشه دوست داری؟ 🌱https://eitaa.com/kafekatab