eitaa logo
کافه کتاب♡📚
71 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو بر لب داشت نزدیک کرد و با همان حالت گفت: نه بابا مهندس سالن دستگاه مخابراتم. پوک محکمی به سیگار زد .بازدم عمیقی از دود را بیرون داد و گفت :امشب شیفتمه.و با پوزخند و طعنه ادامه داد: مَردیم دیگه !هزار تا مسئولیت داریم. نه مثل شما زن‌ها که... اما قبل از آنکه ادامه بدهد گوشی خانم افتخاری زنگ خورد و رفت آن طرف تا جواب بدهد. با همه نفرتی که از رفتارهای مرد برایم به وجود آمده بود، سعی کردم جلوی خودم را بگیرم و جوابش را ندهم .با خودم فکر می‌کردم معلوم نیست زن بیچاره‌اش از دستش چی کشیده که ول کرده و رفته. خیر سرش مهندس هم هست. افکار منفی داشتند حالم را بحرانی می‌کردند که دیدم خانم افتخاری به من اشاره می‌کند که به طرفش بروم. نزدیکش که رسیدم گفت: هنوز به پلیس زنگ نزدم. دلم براش می‌سوزه .پلیس بیاد قطعاً اون مقصره .نمی‌دونم چه کار کنم؟ حالا فعلاً صبر می‌کنیم آقای الیاسی برسه ببینیم چه کار کنیم. با شنیدن اسمش دست‌هایم خیس عرق شد. الیاسی کجا بود این وسط؟! پرسیدم: آقای الیاسی برای چی؟ جواب داد :هیچی بابا!بنده خدا الان زنگ زده بود در مورد تو باهام صحبت کنه که گفتم تصادف کردم، شرایطم مناسب نیست و اینا.که پیگیر شد، اصرار، اصرار که کجایید؟ منم آدرس رو دادم بعد هم گفت همین نزدیکی‌هاست الان خودش رو می‌رسونه. چرا باید همان نزدیکی‌ها باشد ؟نکند تعقیبمان کرده ؟نکند خانم افتخاری از قبل آمارمان را داده؟ اصلاً اهمیتی نداشت. ولی نمی‌خواستم در آن شرایط با او مواجه شوم. خواستم به خانم افتخاری بگویم پس من می‌روم، اما زشت بود در آن شرایط یک دفعه ول کنم و بروم .با خودم فکر کردم وقتی آمد می‌روم داخل پارک پیش مریم تا برود. خانم افتخاری به مرد گفت آقا چند لحظه صبر کنید الان همراه بنده میاد. مرد هم که معلوم بود از اینکه فعلاً پای پلیس را وسط نکشیدیم، خوشحال است ،سری تکان داد و به طرف ماشین خودش رفت... https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
دستش را به کمرش زد و گفت نمی‌دونم شب گریه می‌کنه روز گریه می‌کنه دکتر هم نتونست کاری بکنه زنم از اون روز که شما از مکه اومدین به شما اعتقاد کرده گفتیم بیاریمش پیشتون حاجی دستش رو دراز کرد و بچه را بغل کرد گفت دختر یا پسر مادر بچه گفت پسره به خاطر آقای خمینی اسمش رو گذاشتیم روح الله نگاهی به چهره بچه کردن از گریه سرخ و سیاه شده بود درد نامعلومی در چهره‌اش بود دلم خیلی سوخت مادر بچه به بچه نگاه می‌کرد و مثل باران اشک می‌ریخت حاجی به من اشاره کرد که دعوتشان کنم داخل من زن و مرد را داخل بردم و حاجی بچه را بغل کرد و در حیاط می‌گرداند و دعا می‌خواند ۱۰ ۱۵ دقیقه طول کشید زنی کریس حرف می‌زد یک پارچه شربت طارونه درست کردم آوردم توی حیاط داشتم شربت‌ها رو توی لیوان می‌ریختم که دیدم بچه‌ها آرام شده است و مادرش بچه را از حاجی گرفت بچه به وضوح به مادر و پدرش می‌خندید مو به تنم سیخ شده بود مرد و زن یک روز دعای خیر قربان صدقه می‌گفتند زن می‌گفت تو نظر کردی امام حسینی حاجی به اجاقت قسم به دکتر نیست به خداست پدر بچه می‌گفت خدا بچه‌هات رو روسفید کنه حاجی سه چهار روز این بچه یه دقیقه هم ساکت نشده جلو آمده دست حاجی را گرفت که ببوسد همون حاجی مانع شد و گفت الحمدلله نفهمیدم چه دعایی خواند یا قصه چه بود فقط نشنیدم از آن به بعد روح الله گریه و ناراحتی کند زن و شوهر هنوز از سر کوچه نرفته بودند که دوباره یکی در را کوبید حاجی نگاهی به من کرد و گفت شاید خودشون باشن رفتن را باز کرد حاجیه بود رنگش پریده بود و با ترس و لرز پرید توی حیاط تا مرا دید گفت خواهر بدو به داد مادر برس رنگ از صورتم پرید انگار بند دلم پاره شد نفهمیدم چطور از در بیرون زدم و خودم را به خانه مادر رساندم صادق و مرتضی جلوی در طویله گریه می‌کردند. 🌱https://eitaa.com/kafekatab