#فصل_پنج
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_چهل_وچهار
نویسنده:نعیمه اسلاملو
تقریبا دو- سه هفتهای بود که از ماجرای بیماری همسر خانم افتخاری گذشته بود. من و مریم و رویا و خانم افتخاری هرچه فکر میکردیم به چه بهانهای پدر رویا را راضی کنیم که با خانم افتخاری صحبت کند، به هیچ نتیجهای نمیرسیدیم. بنده خدا خانم افتخاری هرچه به ذهنش رسید، گفت. حتی گفت: با خانواده تون یه شب شام بیاین خونه، ما ولی رویا گفت: از بس اینو اون رو واسطه کردم، بابام حساس شده، به این سادگی زیر بار نمیره. آخه به چه مناسبت بیان خونه شما؟! روزهای آخر ترم بود و یکی یکی جلسه آخر کلاسها برگزار میشد. دلشوره و نگرانی امتحان از یک طرف و پیگیری های رویا برای اینکه زود تر مشکلش حل بشود از طرف دیگر برایمان کاردرست کرده بود.
گفتم :رویا جون! بیا واین آخر ترمی، بیخیال شو! الان فکرمون خوب کار نمیکنه بزار درسهامون رو خوب بخونیم امتحان نو رو بدیم بعد یه فکر اساسی برات میکنیم. رویا گفت :خیلی نامردین! اصلاً به فکر من نیستین. به خدا من نمیتونم درس بخونم میترسم باز چند تا واحد بیفتم! اصلاً تمرکز ندارم.
مریم گفت :خب اشکالی، نداره ما میایم خونتون با هم درس میخونیم، که تو هم تمرکز داشته باشی.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_هفتم
#خانوم_ماه
#پارت_چهل_وچهار
باز هم بیفایده بود کمی حیاط را مرتب کردم و رفتم گوشه حوض نشستم و به سایههای کش داره توی حوض زل زدم پدر شوهرم و مادر شوهرم خیلی مهربان بودند برادر شوهرها و خواهر شوهرهایم هم همینطور فضای آرامی بر خانه و خانوادهشان حکم فرما بود توی فکر بودم که دیدم صفدر خسته و کوفته از سر کار آمد تا مرا کنار حوض دید لبخندی زد و گفت سلام زن کاکو گفتم سلام خسته نباشی زود برگشتی گفت تقصیر شوهر تو شد گفتم چرا گفت نمیدونم گفت کار دارم زودتر بریم خونه با تعجب پرسیدم چه کاری گفت نمیدونم اینا خودش داره میاد ازش بپرس صفدر لبخندی زد و من هم در جوابش لبخندی زدم و رفت توی اتاق صفدر را خیلی دوست داشتم همیشه دلم میخواست یک برادر مثل صفدر داشته باشم اما نشد شاید اگر ذبیح الله زنده بود نه دور از جان صفدر همینطور در این فکرها بودم که شیرعلی آمد بلند شدم به سویش بروم که دیدم خودش دارد میآید طرف سلام کردم گفت سلام خانم خسته نباشید کنار حوض نشستی دستش را در آب حوض فرو برده دست و صورتش را شست بلند شدم و گفتم من میرم برات چای بیارم دستم رو گرفته نگذاشت گفت لازم نیست برو چادر سرت کنه یه جایی باهم بریم با تعجب گفتم کجا دست دیگرش را توی جیبش کرد و یک انار سرخ و بزرگ درآورد و کف دستم گذاشت.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab