#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_چهل_وسه
فرزاد که انگار سوژه خوبی پیدا کرده باشد، چشمهایش برقی زد و رو به من گفت :تو چند سالته؟ نگاه چپ چپی بهش کردم که یعنی به تو مربوط نیست. بعد، زود از روی تاریخ تولدم حساب کرد که بسیت ویک سالم است و به خانم جون گفت: خانم جون! اگه دختر به بیست و یک برسه چه کار باید کرد؟ خانم جون که از تعریف خسته شده بود وبدش نمی امد سر به سر من بگذارد، گفت: اوه، اوه! بیستو یک دیگه کارش از گریه گذشته مادر! باید دنبال خمره ی ترشی گشت.
همان موقع فرزانه از راه رسید و سلام علیک کرد.
فرزاد به فرزانه گفت: دخترم! قربون دستت، اون چراغ رو خاموش میکنی؟
فرزانه با تعجب گفت :واسه چی؟!
فرزاد گفت: یه دختر داریم، بیچاره یه سال و بیست رو رد کرده باید چراغها رو خاموش کنیم و همگی زار زار به حالش گریه کنیم.
دیگر خودم هم خندم گرفته بود و صدایم در خندههای مادر و خانم جون گم شده بود. چند تا تربچه برداشتم و به طرف فرزاد پرت کردم و با خنده گفتم :بشین به حال خودت زارزار گریه کن!
فرزانه حاج و واج داشت ما رو نگاه میکرد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_پنج
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_چهل_وچهار
نویسنده:نعیمه اسلاملو
تقریبا دو- سه هفتهای بود که از ماجرای بیماری همسر خانم افتخاری گذشته بود. من و مریم و رویا و خانم افتخاری هرچه فکر میکردیم به چه بهانهای پدر رویا را راضی کنیم که با خانم افتخاری صحبت کند، به هیچ نتیجهای نمیرسیدیم. بنده خدا خانم افتخاری هرچه به ذهنش رسید، گفت. حتی گفت: با خانواده تون یه شب شام بیاین خونه، ما ولی رویا گفت: از بس اینو اون رو واسطه کردم، بابام حساس شده، به این سادگی زیر بار نمیره. آخه به چه مناسبت بیان خونه شما؟! روزهای آخر ترم بود و یکی یکی جلسه آخر کلاسها برگزار میشد. دلشوره و نگرانی امتحان از یک طرف و پیگیری های رویا برای اینکه زود تر مشکلش حل بشود از طرف دیگر برایمان کاردرست کرده بود.
گفتم :رویا جون! بیا واین آخر ترمی، بیخیال شو! الان فکرمون خوب کار نمیکنه بزار درسهامون رو خوب بخونیم امتحان نو رو بدیم بعد یه فکر اساسی برات میکنیم. رویا گفت :خیلی نامردین! اصلاً به فکر من نیستین. به خدا من نمیتونم درس بخونم میترسم باز چند تا واحد بیفتم! اصلاً تمرکز ندارم.
مریم گفت :خب اشکالی، نداره ما میایم خونتون با هم درس میخونیم، که تو هم تمرکز داشته باشی.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
غیر از تو مرا دلبر و دلدار نباشد
دل نیست هر آندل که ترا یار نباشد
شادم که غم هجر تو گردیده نصیبم
بهتر ز غم هجر تو غمخوار نباشد
عصر #جمعه ای که بدون تو به غروب متصل می شود …💔
🌸«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»🌸
#امام_زمان
#امام_صادق علیهالسلام فرموند:
چون خواستى سلامت نفس برادرت را دریابى، او را به خشم آور.
اگر در رفاقت با تو استوار ماند،
او برادر تو است، وگرنه برادرت نیست.
#شهادت_امام_جعفر_صادق علیه السلام
پیشوای حق و دیانت تسلیت باد🏴🖤
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این عصر زیبای بهاری آرزو میکنم
ذهنتون آروم
شادے هاتون همیشگی
دلتون سرشار از امید
لبتون همیشه خندان
قلبتون مملو از مهرومحبت
و زندگیتون پراز زیبایے باشه🌸
عصرتـون بخیر دوستان☕️
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_پنج
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_چهل_وپنج
نویسنده: نعیمه اسلاملو
یک دفعه رویا بشکنی در هوا زد و با خوشحالی گفت: خودشه. پرسیدم چی خودشه؟
گفت: درس خوندن. خیلی فکر خوبی کردی. مامان عشق اینه که من بشینم درس بخونم اونم با دوستام. به هوای درس خوندن شما خانم افتخاری بیاین خونه ما تاباب آشنایی باز بشه. بعدش هم...
خانم افتخاری گفت:کی بیام؟
رویا گفت: همین فردا خوبه؟
گفتم:مرده شوره کار عجلهای رو ببرن! حالا به چه بهونهای بحث رو به ازدواج و اینا بکشونیم؟ گویا که انگار به این قسمت موضوع فکر نکرده بود با ناراحتی گفت: نمیدونم.
خانم افتخاری گفت: اونش با من. من هر وقت کارم گیر میکنه میرم سر مزار برادرم تو بهشت زهرا اونا رو پیش خدا واسطه میکنم. هیچ وقت دست خالی برنگشتم. از این کارای خانم افتخاری خوشم میومد از اینکه مشکلات دیگران این قدر برایش مهم بود. انگار مشکل رویا را دغدغه زندگی خودش میدانست و میخواست هر کاری از دستش بر میآید برای رویا انجام دهد.
مریم گفت: آخی! خدا بیامرزتشون! برادرتون کی فوت شدن؟ مگه چند سالشون بوده؟
خانم افتخاری گفت: علی ٢۶ سالش بود. سال ۶۵ تو عملیات کربلای ۵ تو شلمچه شهید شد. حسین هم غواص بود و ۲۰ ساله. سال ۶۴ تو عملیات والفجر هشت شهید شد.
اولین باری بود که میشنیدم برادرهایش شهید شدند. چند لحظه هر ستایمان سکوت کردیم و در فکر فرو رفتیم رویا با ناراحتی که در چهرهاش مشخص بود گفت: زن و بچهام داشتند ؟
خانم افتخاری گفت: حسین مجرد بود ولی علی سه تا بچه داره .البته که هیچ وقت بچه سومش رو ندید. با تعجب پرسیدم ندید؟! گفت:خانمش باردار بود که خبر شهادت علی رو براش آوردن.
هر سه تامون جا خورده بودیم. یک دفعه احساس کردم بغض در گلویم گیر کرده. ولی مریم خیلی راحت و زود اشکهایش جاری شد. رویا که خیلی غمگین و عصبانی
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand