#فصل_پانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وشصت_ونه
هر کسی مشغول یک کاری بود یکی میدوخت یکی میشست آن یکی هدیههای عروس را کات و بیچ میکرد یکی پیگیر بود که کارت عروسی را به آنهایی که هنوز به دستشو نرسیده بود برساند همه آمده بود لباس خانم چون به چند نفر دیگر را پروف کند و در آن هیروویر از من سوزن تهگرد میخواست چادر عروس هم هنوز پایینش چرخ نشده بود و خاله ایران داشت چرخ میکرد مامان اون وسط میگفت فرشته کجایی بیام از تو خیار درست خاله توران از ته حال داد میزد ماست و خیار میخوایم چیکار تو این شلوغی دخترش لادن که بالاخره اومده بود خانه خاله و مثل همیشه رودربایستی هم با کسی نداشت بلندتر از مادرش فریاد میزد وا مامان بدون ماسک لوبیا پلو از گلومون پایین نمیره از میان این همه مهمان بیشتر بزرگترها کار میکردند تا جوانها بعضیهایشان انگار کلاً آمده بودند دور هم خوش باشند خانم جون میگفت از شما جوون آبی گرم نمیشه همش پی قرتی بازیتون هستین باز بزرگتر ها زبر و زرنگترند عشرت خانم و دخترهایش هم که در حال رفت و آمد بودند سبد میآوردند لگن میبردند خلاصه هر دفعه یک چیزی در دستشان بود که بقیه فکر نکنند بیخودی آمدند آنجا آدم احساس نمیکرد دقیقاً حضورشان چه فایدهای دارد همه جا هم سرک میکشیدند و از همه چیز سر در میآوردند فکر کنم در همان چند روز جد و آباد ما را با نام و نام خانوادگی و شماره شناسنامه و قد و وزن بهتر از خودمون شناسایی کردن تلفن هم هر چند دقیقه یک بار زنگ میخورد تا کسی نبود جواب بدهد بچهها هم که انگار نه انگار ما آن همه کار داریم با خیال راحت داشتن قایم موشک بازی میکردند صدای جیغ جیغ و ساک ساک کردنشان لابلای صدای جمعیت گم شده بود هر از گاهی هم فریده صدایش بلند میشد و سر بچههایش داد و بیداد میکرد و برایشان خط و نشان میکشید ولی بعد از چند دقیقه خودش هم یادش میرفت که چه گفته است من نمیدانم هستی آن وسط چه میگفت خیلی راحت از صبح میآمد خانه ما تا آخر شب که فرزاد به زور از خانه بیرونش میکرد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_پانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد
انگار عضوی از اعضای محق خانه شده بود بدون تعارف و خجالت بازیاش را میکرد سر سفره مینشست شام و ناهارش را میخورد تلفن جواب میداد هر از گاهی هم در مورد چیزهای مختلف نظر میداد خب بچهها از مهمانی و عروسی و چه میدانم پارتی زیاد سررشته داشت مثلاً گفت خاله موهاتو بلوند کنی بهتره کفشهات این مدلی باشه خوبه رنگ موهای خانم جون چرا قرمزش اینجوریه لباس خاله ایران چرا گشاده مردها هم که کلاً رفته بودند خانه فریده پیش حامد بیچاره فرزانه باید شام و ناهار را برایشان میبرد و به قول خانم جون شهر شده بود شهر زن هر از گاهی هم وسط کار و بار و شلوغی خانمها شروع میکردند کف زدن و آواز خواندن و کل کشیدن یکی همان وسط دری دیواری لگنی قابلمهای چیزی پیدا میکرد و هماهنگ با آوازهایی که بقیه میخواندند به آن میکوبید هستی هم هر جای خانه که بود خودش را میرساند وسط و شروع به رقصیدن میکرد و مرتب میگفت اما فرزاد گفته نرقصی عروسی رات نمیدیم دم به دقیقه هم یه نفر پیدا میشده از ته دل برای من دعا میکرد انشالله عروسی فرشته جون کی بشه عروسی فرشته بیایم الهی خوشبخت چه فرشته جون از آن جملهها که قبلاً اگر کسی میگفت حرصم میگرفت و اگر قبلاً کسی میگفت دلم میخواست یک کامیون فحش پارش کنم ولی آن موقع دیگر کرک و پرهایم ریخته بود و از ته دل با خودم میگفتم خدا از دهنشون بشنوه بعضیها هم که قبلاً به هر طریقی از من خواستگاری کرده بودند و خلاصه زخم خورده جوابهای به شدت منفی من بودند با طعنه و کنایه زخم زبان میزدن تا لااقل دلشان خنک بشود به آنها حق میدادند با بعضیهایشان خیلی تند برخورد کرده و دلشان را سوزانده بودم ولی دیگر آن موقع خودم هم دل سوخته بودم پیشرت خانم هم که ظاهرا هنوز امید داشت که فرجی بشود و مهر پسر نازنینش به دلم بیفتد دور و برم میچرخد و ابراز محبت میکرد و به خیال خودش داشت زرنگ بازی در میآورد تا ببیند کسی حواسش به من هست و میخواهد من را تور کند یا نه یا من در فامیل به کسی روی خوش نشان میدهم بیچاره از دلم خبر نداشت.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
چه کسی دیده لب آب بسوزد جگری؟
روی دست پدری جان بسپارد پسری؟
چه کسی دیده که لب تشنه ای از سوز عطش...
آب در دست و ننوشد به هوای دگری؟!...
#فصل_پانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_ویک
در دلم میگفتم خدایا همه را برق میگیرد ما را پسر ستارخان گاهی آن کسی که دوستش داری اصلاً توی نخت نیست اما آن کسی که نمیخواهی قیافهاش را ببینی از نخت بیرون نمیاد مینا هم با مادرش آمده بود گاه و بیگاه که چند دقیقهای تنها میشدیم گوشه و کنار خانه یواشکی با هم حرف میزدیم برایم حال و هوایش را تعریف میکرد از اینکه دارد تلاش میکند همه خاطرات آرش و حتی سیامک را از ذهنش پاک کند و از اینکه کتابی که برای تجزیه تولدش به او داده بودم چقدر خوشش آمده بود از اینکه حتی با خودش تصمیم گرفته که یک سری از رفتارهایش را تغییر بدهد و اینکه چقدر تغییر این عادتهایش برایش سخت است عکسهای پروفایلش هم متفاوت شده بود متنهای با مفهوم جای عکسهای آنچنانی از خودش را گرفته بود آن چند شب کنار هم میخوابیدیم و تا نیمههای شب با همدیگر حرف میزدیم حرفهایی که خوشحالم میکردن هم از این جهت که مینا داشت از مخمصهای که برای خودش درست کرده بود رها میشد و حالش بهتر بود و هم از اینکه با شنیدن حرفهایش مطمئنتر میشدم که تمام آن مدتی که از امیر فاصله گرفتم بهترین کار دنیا را کردم سفره شام را جمع کرده بودیم و چند تا از خانمها داشتند داخل آشپزخانه سر ظرف شستن تعارف میکردند یک سری از دخترها هم نشسته بودند گوشه حال و در مورد مدل لباس و مو و آرایششان صحبت میکردند مینا هم در جمعشان بود مامان بیچارهاش با کلی کار خیاطی که داشت رفته بود آشپزخانه برای کمک ولی مینا سخت مشغول ارائه بهترین مدلهای روز بود حال دختر خاله ایران هم که در جلسه بحث و بررسی در مورد بهترین مدلها بود گفت فرشته تو نمیخوای لنز بزاری با تعجب پرسیدم لنز
_ آره دیگه تا کی میخوای عینک بزنی
گفتم نه بابا شمارش که بالا نیست بیشتر دانشگاه که میرم برای اینکه برد رو بهتر ببینم میزنم با موقع تلویزیون دیدن تو عروسی و مهمونی که عینک نمیزنه خواهرش لاله گفت ببین فرشته عمل هم میتونی بکنیا
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_پانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_ودو
گفتم عمل برای چی گفت خوب چشمات رو عمل کنی دیگه لازم نیست عینک بزنی ناهید دختر خاله توران گفت حالا این وسط به عینکش گیر دادیها راست میگه تو عروسی که نمیخواد عینک بزنه و رو به من گفت لنز رنگی بزار خیلی خوشگل میشی آبی بهت خیلی میاد آبی را که اصلاً دوست نداشتم به رنگ صورتم نمیآمد باز سبز و طوسی را میگفتی یک چیزی دوباره گفت موهات رو میخوای چیکار کنی گفتم همون روز که با فرزانه میرم آرایشگاه از تو آلبومش یه مدل انتخاب میکنم میگم برام درست کنه حال گفت بده آرایش صورتت رو هم خودش انجام بده ساق دوش عروس هم که هستی پولش باد آمده ناهید گفت آره دیگه فکر کنم آقا داماد چند صد تومن باید پیاده بشه واسه خواهر زنش دلم برای هادی سوخت آنقدر در خرج افتاده بود که قیافهاش دیگر به داماد نمیخورد مگر کت و شلوار و دامادی و مدل موی سلمانی برای روز عروسی معجزهای میکرد پرداخت هزینه آرایش صورت من هم واقعاً نامردی بود مینا گفت لباس میخوای چی بپوشی حالا گفت لباسش خیلی قشنگه داده خیاط لباس عروس فرزانه براش دختر رو به من گفت فرشته لباست رو میاری ببینن از خدا خواسته با خوشحالی سفره را تمیز کردم و گذاشتم روی میز رفتم لباسم را بیاورم خدا را شکر کردم که یک بهانهای جور شده بود تا از میان جمع آنها بلند شوم و بروم کمک مامان و الا باید مدل و رنگ و فر مرغ و آرایش و کفش و کیفم را هم برایشان تشریح میکردم همه آنها هم نظر میدادند که اینها در شأن خواهر عروس هست یا نیست من که انتخابهایم را کرده بودم چقدر فرزانه بیچاره با همه کارهایی که داشت برایم وقت گذاشته بود و با هم رفته بودیم خرید برای خواهر عروس به سلیقه خودم هم شک داشتم مطمئن بودم سلیقه فرزانه حرف ندارد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_پانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_وسه
رفتم لباسم را آوردم و نشان دادم میخواستم بروم آشپزخانه اما اصرار کردم که همین الان لباست رو بپوش ببینیم تو تنت چطوریه قبول نکردم دست و بالم تمیز نبودند دلم شور کارها را میزد که ریخته بودن روی سر مامان بیچاره حالا که هم تیپ و هیکل من بود به دادم رسید لباس را گرفت بپوشد تا همه ببینند من هم رفتم مداد مامان برسم شستن ظرفها تقریباً دیگر تمام شده بود ظرفها با قاشق چنگالهای شسته شده را پهن کرده بودند روی یک دستمال سفید و داشتن هم کف میزدند و هم جن میکشیدند عمه و خانم جون هم داشتن با قاشق چنگالها روی میز میزدند دخترها هم کف میزدند و آواز میخواندند هستی داشت به زور از لایه در رد میشد تا بیاید داخل آشپزخانه و برود وسط نگذاره موسیقی و آواز شاد زنها هدر برود بالاخره هرچه باشد به عمو فرزادش قول داده بود.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab