#فصل_پانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد
انگار عضوی از اعضای محق خانه شده بود بدون تعارف و خجالت بازیاش را میکرد سر سفره مینشست شام و ناهارش را میخورد تلفن جواب میداد هر از گاهی هم در مورد چیزهای مختلف نظر میداد خب بچهها از مهمانی و عروسی و چه میدانم پارتی زیاد سررشته داشت مثلاً گفت خاله موهاتو بلوند کنی بهتره کفشهات این مدلی باشه خوبه رنگ موهای خانم جون چرا قرمزش اینجوریه لباس خاله ایران چرا گشاده مردها هم که کلاً رفته بودند خانه فریده پیش حامد بیچاره فرزانه باید شام و ناهار را برایشان میبرد و به قول خانم جون شهر شده بود شهر زن هر از گاهی هم وسط کار و بار و شلوغی خانمها شروع میکردند کف زدن و آواز خواندن و کل کشیدن یکی همان وسط دری دیواری لگنی قابلمهای چیزی پیدا میکرد و هماهنگ با آوازهایی که بقیه میخواندند به آن میکوبید هستی هم هر جای خانه که بود خودش را میرساند وسط و شروع به رقصیدن میکرد و مرتب میگفت اما فرزاد گفته نرقصی عروسی رات نمیدیم دم به دقیقه هم یه نفر پیدا میشده از ته دل برای من دعا میکرد انشالله عروسی فرشته جون کی بشه عروسی فرشته بیایم الهی خوشبخت چه فرشته جون از آن جملهها که قبلاً اگر کسی میگفت حرصم میگرفت و اگر قبلاً کسی میگفت دلم میخواست یک کامیون فحش پارش کنم ولی آن موقع دیگر کرک و پرهایم ریخته بود و از ته دل با خودم میگفتم خدا از دهنشون بشنوه بعضیها هم که قبلاً به هر طریقی از من خواستگاری کرده بودند و خلاصه زخم خورده جوابهای به شدت منفی من بودند با طعنه و کنایه زخم زبان میزدن تا لااقل دلشان خنک بشود به آنها حق میدادند با بعضیهایشان خیلی تند برخورد کرده و دلشان را سوزانده بودم ولی دیگر آن موقع خودم هم دل سوخته بودم پیشرت خانم هم که ظاهرا هنوز امید داشت که فرجی بشود و مهر پسر نازنینش به دلم بیفتد دور و برم میچرخد و ابراز محبت میکرد و به خیال خودش داشت زرنگ بازی در میآورد تا ببیند کسی حواسش به من هست و میخواهد من را تور کند یا نه یا من در فامیل به کسی روی خوش نشان میدهم بیچاره از دلم خبر نداشت.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_وچهار
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وهفتاد
سال ها شنیده بودم که دعا زیر قبه امام حسین رواست همیشه در رویاهایم به زیارت تل زینبیه و کف العباس شش گوشه فکر می کردم وقتی خودم زیر آن قبه ایستادم به جز اشک هیچ نداشتم ایستادن در آن ایوان باصفا سوز و آتشی در دل هر شیعه به پا می کرد که جز اشک دوایی نداشت به اندازه همه روضه ها و نوحه های عالم اشک ریختم اشک از سر عشق .
عشق به کسی که در رگ همه زمان و مکان ها روح آزادگی و خون انسانیت روان ساخت بود و من جز پر کاهی بر دامنه کوه وجودش نبودم آن جا فقط یک چیز از خدا خواستم امام حسین را واسطه و وسیله این حاجت کردم که تا سایه جنگ در جهان بلند است نسل شیرعلی در خط ظلم ستیزی و یاوری مظلوم باشند انگار کربلا جایی بود که باید تکلیفم را روشن تر می کردم باید راه را انتخاب می کردم مبارزه و مبارزه و مبارزه را تنها راه حسین دیدم از این سفر که برگشتم نگاهم خیلی عوض شده بود از آن روز روی رفتار بچه ها حسابی حساس شدم مرضیه را تشویق کردم وارد بسیج شود و هرچه را از پدر و هم رزمان پدرش شنیده است برای نسل جدید بگوید و همان شیوه های تربیتی پدر را برای نسل امروز هم اجرا کند فهیمه را هم تشویق کردم به حوزه علمیه برود و درسش را ادامه دهد و مثل پدرش یک روحانی و مبلغ بشود فهیمه و مرضیه دوشنبه ها سر قبر پدرشان جلسه می گذاشتند و روشنگری سیاسی و مذهبی می کردند عمار هم ترم آخرش را در رشته مهندسی عمران می گذراند فخرالدین هم که تازه صاحب دختر دیگری به نام عسل شده بود هر روز در شرکت نفت تلاش مضاعف تری داشت و یک مهندس تمام عیار شده بود یکی از مدیرانش می گفت اگه یه روز ایشون نباشه ما همه رو تعطیل می کنیم برن خونه چون بدون فخرالدین کار شرکت لنگ میشه شهرک گلستان شهرک نو در غرب شیراز بود که مرا از دود و دم شهر راحت می کرد یک بار دیگر جابهجا شدم راستش انگار نمی توانستم یک جا بمانم تا می خواستم به جایی انس و الفت بگیرم از آن جا بلند می شدم این بار هم از ایستگاه چهار رفتم و در شهرک گلستان ساکن شدم...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab