#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سی_وهفت
نویسنده : نعیمه اسلاملو
صحبت کنم. هنوز به بابات هم چیزی نگفتم تابا خودت صحبت کنم.خیالم راحت شد.هنوز آدرس راپیدا نکرده بود. به مامان گفتم:نه مامان،اصلا حرفشم نزنین!
مامان گفت:خوب چرا؟
گفتم:واسه اینکه ازش بدم می یاد ؛پرو سمجه،گوشت تلخه.
مامان گفت :آخه اینکه نشدحرف .قراره فردازنگ بزنه.چی بگم بهش؟
گفتم:مامان جون ،الهی قربونت برم ،بگو نه،همین!
مامان گفت:آخه نمیشه که همینجوری بی دلیل بگیم نه.
گفتم:ببین مامان،توروانشناسی یه چیزی هست به نام "قدرت نه گفتن".باید این توخودمون تقویت کنیماین راگفتم وچادر نمازم راسرکردم وروبه قبله قامت بستم.خانم جون به مامان گفت:چه حرفا!هرکی می یاد خواستگاری،می گه نه.بعد هم می گه حالا باید خودمون راقوی کنیم که به همه بگیم نه.تواگه راست می گی،قدرت داشته باش به یکی بگواره و .... تحلیل های مامان وخانم جون دربرسی علل نه گفتن هایم باعث شدنفهمم چطور نماز می خوانم .بعدازنماز برای اینکه کلا بحث الیاسی راعوض کرده باشم،به خانم جون گفتم:الوعده وفا،تاهنوز کسی نیومده،بقیه قصه تعریف کنین !خانم جون،خنده ی بامزه ای کرد وگفت:ببین،حالازندگی ماواسه خانم خانماشده قصه ی هزارویک شب.
مامان هم باخنده به من گفت :من که داستان زندگی خودم وخانم جون روبرات تعریف کرده بودم.
راست می گفت؛یک چیزهای پراکنده وکلی درباره اش می دانستم،ولی نه با آن دقت وشیرین زبانی که خانم جون می گفت. تازه آن موقع که مامان تعریف می کرد،کم سن سال تربودم ،بعضی چیزهارا نمی توانست برایم توضیح بدهد.بعضی هایش راهم من آن موقع درست متوجه نمی شدم.
سجاده راتاکردم وگفتم :آره یه چیزی گفته بودید،ولی خانم جون خیلی مفصل تروبامزه ترتعریف می کنه.
خانم جون،چشمکی به مامان زد گفت :پس برواون سبزی هارو هم بیار،تاقصه
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
هدایت شده از بینهایت!
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند #پارت_سی_وهشت
نویسنده : نعیمه اسلاملو
تعریف می کنیم،دستمون بی کارنباشه،خداازادم بی کارخوشش نمی یاد.
رفتم روفرشی را آوردم وپهن کردم ونشستم پیش خانم جون،مامان سبزی هاراگذاشت روی آن،بعدهم نامردی نکرد ویک بسته بزرگ جعفری گذاشت جلویم وگفت :مشغول شو!
خانم جون شروع کرد:تاکجاشو گفته بودم؟
گفتم:همون که اقاجون وعزت خانم فرارمی کنن.
خانم جون دریچه چشمش راتنگ کرد.بعد ازثانیه تمرکز گفت :سوارماشین می شن وفرارمی کنن.
جلیل خدابیامرز می گفت :اولش نمی دونستم کجا برم ،فقط به راننده می گفتم برو،تاازاونجا دوربشیم.ولی برای اینکه راننده خسته نشه وازترس جونش مارووسط راه ول نکنه،به ذهنم رسید که بریم ده کن؛چند روز هم عزت،توی خونه ی پدریش بستری بوده وخونریزش هم قطع نمی شده.ازاونجایی که تواون دهات کوره؛هیچ حکیم درست حسابی نبوده،عزت بیچاره ازخون ریزی زیاد می میره وهنونجا خاکش می کنن .خلاصه این جوری جلیل هم زنش،هم زارزندگیش راازدست می ده .دستش هم به جایی بنده نبوده.ازترس جونش هم،جرأت نداشته برگرده شهر. خلاصه باوجود زخم زبون هاونیش کنایه های پدرومادر عزت ،که می گفتن تودختر ماروبه کشتن دادی ،بازترجیح می ده بمونه توهمون ده ،برای خانواده ی عزت،چوپانی و کشاورزی کنه .پنج سال اونجا کار می کنه ،وازاونجایی که خودش را پدرومادر عزت می دونسته،چیز زیادی برای خودش پس انداز نمی کنه .تواون چندسال،خیلی بهش اسرار می کنندکه زن بگیره ،ولی قبول نمی کنه.خدابیامرز جلیل می گفت :بعد ازمرگ عزت ،از زن گرفتن می ترسیده،حتی تاچندوقت ،خواب های آشفته می دیده که زن گرفته وهوشنگ دوباره اومده زنش روببره .تااینکه خواهرکوچیک عزت دوازده سیزده سالش می شه وپدرمادر عزت شروع می کنن توگوش جلیل خوندن ،که بیا این دخترمون بگیر!حالا اون موقع جلیل بیست وشش
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـ♡ـدایا
آسمان دل دوستانم را
پر از ستاره کن تا دلشان
از غم و غصه خالی شود
آرامش آسمان شب سهم قلبتون
و نور ستارهها روشنی بخش
تمام لحظههاتون🙏
✨شبتون ستاره بارون ✨
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
بارون بهم این باور رو میده
که زندگی هرچقدرم گاهی سراسر کثافت و زشتی بشه
یه درمونی داره
بالاخره
یه بارونی میاد که بشوره ببره سیاهی رو🌸🌧️
سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه😊
میرم برای پارت های امشبمون
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سی_ونه
نویسنده:نعیمه اسلاملو
۷ سالش شده بود. هرچی از اونا اصرار از جلیل انکار تا اینکه میبینه حریفشون نمیشه. با اینکه از روبرو شدن با هوشنگ و سناتور نصیری خیلی میترسید، تصمیم میگیره از اون ده بره و برگرده تهرون. میگفت صبح زود که میرسه تهرون اول میره حموم. اون موقعها تو خیلی از خونهها حموم نبوده. بیشتر مردم میرفتن حموم عمومی و حموم نمره. خلاصه خستگی در میکنه و وسایلش رو میسپره به صاحب حموم، آمیز نصرالله. پرسیدم:آمیز دیگه چیه؟ همون آقا نصرالله؟
مامان تکههای خرد شده تره را داخل سبد پرت کرد و گفت: نخیر خانم دانشجو! آمیز فرق میکنه. اگر مردی مادرش سید باشه بهش میگن آقا میرزا. این آمیز نصرالله هم مادرش سید بوده.
کم نیاوردم و گفتم :آهان! از اون لحاظ؟
خانم جون نگاهم کرد و گفت :بله خانوم از همون لحاظ! بعد یک دسته نعنا گذاشت جلوی خودش و ادامه داد: خلاصه جلیل میره طرفهای خونه که چه عرض کنم قصر سناتور نصیری تا یه سر و گوشی آب بده که با خبر میشه اونا از اون خونه رفتن. هوشنگ هم که دائم الخمر بوده یک سال قبلش اونقدر زهرماری خورده بوده که میمیره. نصیری هم نمیدونم چه غلطی کرده بوده که مورد غضب اعلا حضرت گور به گوری قرار گرفته بوده و سمت سناتوری خلع شده بوده و تو یکی از ادارههای دولتی کار میکرده. آخه این سناتورها نماینده شاه بودند تو مجلس سنا. بیشترشون رو شاه خودش انتخاب میکرده. دنیا اینجوریه دیگه خدا، هرکی رو بخواد عزیز میکنه و هر کی رو هم بخواد ذلیل.
با صدای زنگ بلند شدم در را باز کنم. خودش بود، فضول معرکه. آقا فرزاد، تا اومد داخل خانه و دید همه دور هم هستیم فهمید که باید ادامه ماجرا باشد سریع گفت:ا، ماجراهای بدبختیسیماقاجونه؟! و رو به من گفت: بدبخت تیسیم یا خوشبخت تیسیم مسئله این است.
خانم جون رو کرد به فرزاد و گفت:ا، مادر! بدبخت چیه تو هی میگی؟ خدا نکنه کسی بدبخت باشه! خدا را شکر، همه خوشبختیم. آقا جونتونم بدبخت نبود و بعد با خنده آمیخته با شرم گفت :اگه بدبخت بود که یه گوهری مثل من گیرش نمیاومد!
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_چهل
نویسنده:نعیمه اسلاملو
فرزاد خطاب به مامان با لحن خیلی جدی گفت: مامان در باز کن داریم؟
مامان با تعجب گفت: واسه چی این وسط؟! باز از راه رسیدی میخوای بری سر وقت خوراکیها؟ بابا اینا رو خریدم یه وقت هادی میاد خونه خالی نباشه هرچی باشه داماده میاد مهمونی…
داشت سردرد دل مامان به دراز میکشید که فرزاد گفت :نه بابا من غلط بکنم! مامان گفت: لا اله الا الله! پس میخوای با در باز کن سبزی پاک کنی؟
فرزاد گفت :نه بابا! میخوام بدم خانوم جون واسه خودش نوشابه باز کنه که اینقدر آقا جون رو خوشبخت کرده.
خانم جون که منظور فرزاد رو نفهمیده بود گفت: نه مادر! نمیخوام نوشابه همش ضرره برای قندم هم بده.
خندم گرفت، فرزاد گفت: خانم جون، من نگفتم: بدبخت، بدبخت. گفتم بدبخت، خوشبخت.
خانم جون گفت: نگو! اصلاً بدبخت نگو! بدبخت چیه؟ بگو خوشبخت خوشبخت. فرزاد رو به من گفت: آره خوشبخت شی دخترم! پاشو برو یه چایی بیار بخورم تا ببینم خانم جون چی میگه. پوزخندی زدم و گفتم: حتماً! کار دیگهای نداری؟ خودش رفت داخل آشپزخانه و سریع با یک بشقاب پر از میوه و شیرینی برگشت تا هم دوپینگ کردن را از دست نداده باشد هم شنیدن ماجراهای خانم جون را.
به فرزاد گفتم: شنیدن داستان به شرط سبزی پاک کردنه. زود بیا مشغول شو ببینم! خانم جون که نگاه پرمهری به فرزاد داشت گفت: نه چیکارش داری بچه رو؟ خسته است. مگه دختره که بشینه سبزی پاک کنه؟
به چشمهای خانم جون نگاه کردم. محبتش به من در چشمهایش معلوم بود ولی دست خودش نبود انگار پسر دوستی با گوشت و خونش عجین شده بود!
خانم جون در حالی که میخندید گفت :خوب مادر کسی به تو میگه برو ماشین تعمیر کن؟ برو سر کار؟ برو خرید؟ سریع گفتم: بله شما مطمئن باشید من زودتر از فرزاد میرم سر کار. کل خرید خونه هم اگه لازم باشه خودم انجام میدم. فرزاد گفت: اولندش شما همین الانم سر کاری. بعد در حالی که سعی میکرد ادای
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
به بزرگی آرزویت نیندیش
به بزرگى کسى بیندیش
که میخواهد آرزویت رابرآورده کند...
سلام بچه ها😊
بریم برای پارت های امشب📖
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_چهل_ویک
نویسنده:نعیمه اسلاملو
مردههایی مثل همسایهیمان ستارخان را در بیاورد گفت: دومندش، حق نداری بری خرید. چه معنی داره دختر بره با بقال و چقال حرف بزنه؟ ببینم رفتی خرید پاتو قلم میکنما. مامان که خشم و عصبانیت را در چشمهای من میدید به فرزاد گفت :شما خیلی بیخود میکنی! بعد با حالت چشم و سر به من فهماند که ولش کن و گفت :خب حالا بچهها یکی به دو بسه! بزارید ببینم خانم جون چی میگه.
خانم جون یک شاخه نعنا از لایه دست سبزی بیرون کشید و گفت: آره خلاصه این سناتور نصیری هم اونطوری از اوج عزت به حضیض ذلت میرسه و یک کارمند ساده دولتی میشه. جلیل هم خوشحال و شاد برمیگرده حموم وسایلش رو میگیره که بره ولی جایی نداشته که بره. هرچی فکر میکنه اون وقت شب کجا رو داره که بره چیزی به ذهنش نمیرسه. هی این پا و اون پا میکنه که آمیرز نصرالله انگار یه بوهایی میبره و میگه :پسرم! غریبی؟ این وقت شب جایی داری بری؟ جلیل بغضش میترکه و میشینه از سیر تا پیاز زندگیش رو واسه آمیرزا تعریف میکنه.
آمیرزا هم انگاری دلش میسوزه، اتفاقاً خیلی وقتم بوده که دنبال یه شاگرد میگشته به خاطر همین به جلیل اعتماد میکنه به کلیپ حموم رو میسپره بهش که هم شبها تو حموم بخوابه هم مواظب حموم باشه و صبحهای زود هم در حموم رو باز کنه. اینجوری خود آمیز نصرالله هم که سن و سالی ازش گذشته بود میتونسته یکم بیشتر استراحت کنه خدا بیامرز!
خانم جون به مامان نگاه کرد و گفت: مادرتون دیده بودش.
فرزاد که چند دقیقهای بود آمده بود پایه سبزیها و هر از گاهی چند تا تره خرد میکرد و پرت میکرد داخل سبد، به مامان گفت پس از قضا شما هم میرفتید همون حمومه؟! خانم جون با لبخند گفت: بله آخه از قضای روزگار آمیز نصرالله بابای خدا بیامرز من بوده.
من و فرزاد چند ثانیه با تعجب به هم نگاه کردیم که فرزاد خندهی شیطنت آمیزی تحویلم داد و برگشت سمت خانم جون و گفت :خوب بزارید از اینجا به بعدش رو من بگم. آره یه روز که خانم جون رفته بوده حموم چشمش به آقا جلیل میافته و یک دل نه صد دل عاشق آقا جون میشه.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
🔸مصرف «کندر» موجب افزایش هوش میشود!!
🔹کندر دارای مواد مغذی است که موجب تقویت حافظه و افزایش یادگیری میشود!
🔺اگر زنان باردار کندر بخورند ؛ فرزندان باهوشی خواهند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی پنجرهای باز
🌿به دنیای وجود
🌸تا که این پنجره باز است
🌿جهانی با ماست...
🌸آسمان، نـور، خـدا، عشق
🌿سعـادت با مـاست
🌸فرصت بازی
🌿این پنجره را دریابیم ...
🌸 آخر هفته تون بخیرو نیکی
🌿 روزتون سرشاراز آرامش
سلام صبحتون بخیر🌷
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand